تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):علم میراث گرانبهائی است و ادب لباس فاخر و زینتی است و فکر آئینه ای است صاف.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820912659




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جست‌وجوي زندگي سياه در جشن تولد


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جست‌وجوي زندگي سياه در جشن تولد با خواهرم به آن آدرس رفتيم و خواهرم بالا رفت. سه دختر و 15 پسر آنجا بودند. نيلوفر لباس‌هايي به تن داشت كه حتي براي من كه شوهرش بودم، ‌نمي‌پوشيد. مرا صدا كرد، رفتم بالا و تمام شيشه‌هاي آنجا را شكستم و خودزني كرد و سر نيلوفر داد زدم. ملت ما: آقاي جوان مي‌گويد: من فكر مي‌كردم كه ازدواج سنتي خيلي خوب است، اما حواسم نبود تحقيق كنم و طرفم را بشناسم. فقط رفتم و ديدم و پسنديدم. انتخاب من از روي آگاهي نبود راه درست را رفتم اما از عقلم در اين راه درست استفاده نكردم. همسرم را در يك مهماني شبانه كه در آن سه دختر و 15 پسر بود، ديدم. آن هم با لباس‌هاي مستهجن و حالا... اينها حرف‌هاي محمد 30 ساله است كه در دادگاه از روزهاي گذشته و اشتباهاتش مي‌گويد. وي در حالي كه با مادرش منتظر شروع جلسه دادگاه بود از سوي چند زن كه سر و وضع مناسبي نداشتند مورد حمله و فحاشي قرار گرفت. وقتي اوضاع آرام شد با وي گفت‌وگويي انجام دادم. اسمتان چيست؟ محمد. چند ساله هستيد؟ 30 ساله. چرا به دادگاه آمده‌ايد؟ همسرم از من شكايت كرده. به چه دليل؟ ضرب و شتم. شما او را كتك مي‌زنيد؟ خير. پس چرا از شما شكايت كرده؟ (سري تكان داد و در چشمانش اشك حلقه زد) بعد از چند ثانيه شروع به حرف زدن كرد؛ من و همسرم به هم معرفي شديم و بعد به خواستگاري ايشان رفتم و او نيز به خانواده من جواب مثبت داد. نيلوفر (همسرم) پدر نداشت. بعد از يك ماه نامزدي با هم عقد كرديم. از همان اوايل نيلوفر مرا جلوي دوستانش به عنوان برادرش معرفي مي‌كرد كه از او پرسيدم: چرا؟ و او گفت: چون معلوم نيست، اين نامزدي به عقد تبديل شود. روزها مي‌گذشت و نيلوفر بعد از عقد هم به اين نوع معرفي ادامه داد. از او پرسيدم: الان چرا مرا برادرت معرفي مي‌كني؟ او در جواب گفت: چون براي جشن عقد نمي‌خواهم آنها را دعوت كنم، محمدجان مجبورم! او اصلا به من اهميت نمي‌داد، خيلي مواقع براي رساندنش از خانه يا جايي كه بود با من تماس مي‌گرفت كه بروم دنبالش و او را برسانم يا پول مي‌خواهد، برويم لباس مارك‌دار بگيريم، برويم طلا بگيريم، برويم پارك و... اما من او را دوست داشتم. يك روز نيلوفر به من گفت به او پول بدهم تا براي جشن تولد دوستش برود. من هم به او پول دادم تابه دوستش كادو بخرد. نيلوفر گفت: محمد من امشب ساعت 7 به مهماني مي‌روم. من هم گفتم: بيايم دنبالت؟ او گفت: نه و بعد هم گفت محمد هي با من تماس نگير! گفتم: باشه عزيزم. ساعت 8 شب خواهرم گفت: چرا امشب با نيلوفر بيرون نرفتي، تو كه هر وقت از سر كار برمي‌گشتي اول مي‌رفتي دنبال نيلوفر بعد از گشت‌وگذار به خانه مي‌آمدي. گفتم: امشب نيلوفر به جشن تولد دوستش رفته. گفت: چرا نرفتي دنبالش؟ گفتم: نيلوفر گفته نمي‌خواهد بروم چون من زياد معطل مي‌شوم. خواهرم گفت: خب حداقل بعد از تولد برو دنبالش! گفتم: نيلوفر گفته نمي‌خواهد بيايي، معلوم نيست كي بازگردم. گفت: مطمئني تولد دختر رفته است؟ گفتم: درست صحبت كن! به زن من اين وصله‌ها نمي‌چسبد. گفت: محمد، سرت را عين كبك كرده‌يي زير برف‌ دور و اطرافت را ببين! گفتم: خب الان چيكار كنيم؟ گفت: شماره‌يي از دوست نيلوفر داري؟ گفتم: بله. شماره را به خواهرم دادم، خواهرم تماس گرفت و با كلك و حربه شماره تلفن خانه دوست نيلوفر كه تولدش بود را گرفتم. خواهرم فهميد كه نيلوفر تولد پسر رفته و زنگ زد و باز توانست از آن پسر آدرس بگيرد. با خواهرم به آن آدرس رفتيم و خواهرم بالا رفت. سه دختر و 15 پسر آنجا بودند. نيلوفر لباس‌هايي به تن داشت كه حتي براي من كه شوهرش بودم، ‌نمي‌پوشيد. مرا صدا كرد، رفتم بالا و تمام شيشه‌هاي آنجا را شكستم و خودزني كرد و سر نيلوفر داد زدم. او را هم كتك زده‌ايد؟ خير. بعد چه شد؟ نيلوفر را سوار خودرو كردم و خواهرم هم عقب نشست و به در خانه آنها رسيديم. بعد چه شد؟ خانواده نيلوفر با او برخورد كردند؟ خير، تازه نيلوفر با خانواده‌اش با آجر و سنگ دنبال خودروي من آمدند. از آنها شكايت كرده‌ايد؟ خير، اما آنها از من شكايت كردند. نيلوفر صورت خود را چنگ زده بود و مي‌لنگيد و مهريه‌اش را هم اجرا گذاشته بود. مي‌خواست مرا تلكه كند اما من نمي‌خواستم طلاقش بدهم و هنوز هم مي‌خواهم، اما او مرا نمي‌خواهد. بعدها فهميدم كه مادر نيلوفر دخترانش را در 12 سالگي عقد پسران مي‌كرده بخاطر اينكه خرج دخترانش را بدهد نيلوفر دو نامزد ديگر داشته اما شناسنامه‌اش را عوض كرده بود. چرا همان موقع كه در مهماني بود با پليس تماس نگرفتيد؟ چون ناموسم بود، نمي‌خواستم آبرويش را ببرم. حالا چه؟ بخاطر طلاق و روشدن دستش براي دادگاه كوتاه آمد و مهريه‌اش را بخشيد. روزهاي پاياني زندگي من و نيلوفر است. خودش خوب است، اما خواهرانش بد هستند. او هم مرا دوست دارد. واقعا با كارهايي كه كرده، او شما را دوست داشته؟ نه! نمي‌دانم، فقط دارم ديوانه مي‌شوم. قبول داريد اشتباه انتخاب كرده‌ايد و همه ‌چيز واضح و روشن بوده؟ بله، در اوايل هم دادگاه مي‌آمدم، فكر مي‌كردم سادگي كردم، اما الان مي‌گويم من خريت و بي‌عقلي كردم. آنها كه فحاشي مي‌كردند كه بودند؟ مادر و خواهرانش و خودش. چرا؟ نمي‌دانم، خانواده‌اش همه مطلقه و بددهن هستند. خانواده خوبي ندارد. حرف آخر؟ فقط برايم دعا كنيد.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 422]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن