واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قطعات عاشقانه(7)
کيستي که من اين گونه با اعتماد نام خود را با تو ميگويم کليد خانه ام را در دستت ميگذارم نان شادي هايم را با تو قسمت ميکنم به کنارت مي نشينم و بر زانوي تو اين چنين آرام به خواب مي روم ؟ کيستي که من اينگونه به جد در ديار رويا هاي خويش با تو درنگ ميکنم ؟ هی... ."تو" با توام... "تو" خود خود "تو" تو که تمام ضمیرهای "-ِت"را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری و عــــــــــــــــشـــــــ ق میکنی ... میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن ... غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی... یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی... . یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم باران ... یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی... . یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب... .یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد... کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش را شاه بیت میکنی... . کیستی که سیاهی چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند... آنچنان که از تلخی هایت هم شیرین میسرایند؟! با "تو"ام... ."تو"یی که "نیما" هنوز "من چشم در راهم "را برایت زمزمه میکند... "تو"یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند: ... ای پسته ی "تو"خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند ... با "تو"ام... .ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس... یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی... ... یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی... . یک آرایه کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک میپا شی... ... یک واژه تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی... "تو"ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند... . غزل های من "تو" ندارد... . میگویند غزل های بی "تو"غزل نیست... . اگر زحمت نیست... گاه گاهی به دل من هم سری بزن... . گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن... . دستی به روی واژه های بی "تو"ام بکش... . کمی "تو"کنار "من"هایم بگذار... "تو" بگذار شاید "من" هم عاشق شدم... .. اگر شبي فانوس نفسهاي من خاموش شد ، اگر به حجله آشنايي ، برخوردي و عده اي به تو گفتند ، کبوترت در حسرت پرکشيدن پر پر زد ! تو حرفشان را باور نکن ! تمام اين سالها کنارمن بودي ! کنار دلتنگي دفاترم ! درگلدان چيني ... تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند... وای سهراب کجایی آخر؟... زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ! تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند, همه جا سایه ی دیوار زدن ! وای سهراب دلم را کشتند اين حال من بی توست بغض غزلی بی لب افتاده ترین خورشید زیر سم اسب شب این حال من بی توست دلداده تر از فرهاد شوریده تر از مجنون حسرت به دلی در باد بی وقفه ترین عاشق موندم که تو پیدا شی بی تو همه چی تلخه باید که تو هم باشی از تو که حرف می زنم، همه فعلهایم ماضی اند، ماضی خیلی خیلی بعید کمی نزدیکتر بنشین دلم برای یک حال ساده تنگ شده است! کلاف زندگی ام که گم شد در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد و به جایی دور برد نمی دانم چگونه می بافدش که مرا این جا بی سرنوشت می نامند .. رفتي، بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پا يين نيامدي! گفتم: نردبان ترانه تنها سه پله دارد: سكوت و صعودُ سقوط! اما تو صداي مرا نشنيدي و من هي بالا رفتم، هي افتادم! هي بالا رفتم، هي افتادم... پا می رفت می رفت می رفت …غافل از دلی که جا مانده بود! قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست من که می ترسم از هجرت دوست کاش میدانستم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد ... !!! تا تو رفتی همه گفتند که از دل برود هر آنکه از دیده رود و به نا باوری و غصه ی من خندیدند... کاش می دانستی که در این عرصه ی دنیای بزرگ ،چه غم آلوده جدایی هاییست.. کاش می دانستی که از دل نرود هر آنکه از دیده رود... ! مي نويسم تا بداني : باران ابرها زود گذرند و باران چشم عاشق ماندگار تر ! مي نويسم تا بداني : رد پا فاني و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !مي نويسم تا بداني : اسم ها تکراري ولي يادشان همواره قشنگ ! مي نويسم تا بداني : دوستت دارم و تمام نوشته هايم بهانه ست براي گفتن " دوستت دارم "هاي دلم تمام جاده های جهان را به جستوجوی نگاه تو آمده ام، پیاده ، حالا بگو در این تراکم تنهایی، میهمان بی چراغ نمی خواهی ؟ در امتداد نگاه تو لحظه های انتظار شکسته می شود... ...و بغض تنهایی من مغلوب وجود تو می شود. من از تو میگویم، ای همه گلواژهی مهربانی. بر اوج قله شعرم،لانه کردهای، و بر دشت دلم،بر شاخسار سپیدار محبت،جا گرفتهای. من از تو میگویم، ای نهایت خواهش.نیازم رقصیدن ، دست در دستت،به گرد شمع یکدلی .پرتو عشقت را،بر من بتاب. تنها برای تو می نویسم برای تو که برق چشمانم را زنده می کنی برای دستان تو که گرمای عشق را خجالت زده می کند برای لبانت که جز ترنم محبت را نمی بوسند برای تپش های قلبت که نبضم را به زدن وا می دارد با توست که روز و شبم معنا دارد تنها برای تو می نویسم برای تو که... !!!! به او بگویید دوستش دارم به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من در آن غرق شده . به او که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد . و چشمهایم را به دنیایی پر از زیبایی باز کرد . . .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]