واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: یاد آشنا
تو ای دلبر که پرسی حال ما را ،
که می گوید که یاد آشنا کن ؟
مرا در مانده حسرت چه خواهی ؟
که می گوید که دردم را دوا کن ؟
چو از احوال زارم یاد کردی
دوباره دست مرگ از من رها شد
رها کن دامنم را تا بمیرم
که جانم خسته زین رنج و بلا شد
نمی دیدی دلم دیوانه توست ؟
نپرسیدی چرا حال دلم را ؟
به درگاه تو زاری ها نکردم ؟
چرا پس حل نکردی مشکلم را ؟
ترا (( پیوند روح و جان )) نخواندم؟
تو (( پیوند دل و جانم )) نبودی ؟
چرا از دام آزادم نکردی ؟
چرا در فکر درمانم نبودی ؟
نمی دیدی که بعد از آن همه رنج
دل من تاب تنهایی ندارد ؟
نمی خواندی مگر در داستانها
" دل عاشق شکیبایی ندارد " ؟
به درد من ، فراق روی ماهت ،
نمی افزود و از جانم نمی کاست ؟
نمی دانی که آن اندوه جان کاه
شب و روز از دلو جان چه می خواست ؟
تو را چون گل نوازش ها نکردم ؟
" خریدار تو و نازت " نبودم ؟
تو " تنها هم زبان من " نبودی ؟
من از جان ، محرم رازت نبودم ؟
نمی لرزید سر تا پایم از شوق ؟
چو یک دم در کنارت می نشستم ؟
نمی گفتم به آن چشمان زیبا
" تو زیبایی و من زیبا پرستم " ؟
در آن مهتاب شب های بهاری
که می کردی به روی من تبسم ؛!!
نگه را بود بیش دیدن ؟
زبان را بود یارای تکلم ؟
" صفای عشق و امیدت " نگفتم ؟
" بهارو باغ و گلزارم " نبودی ؟
در آن ایام تاریک جدایی
همایون بخت بیدارم نبودی ؟
به بال آرزو تا مه نرفتیم ؟
خدا را در صفای جان ندیدیم ؟
بهشت عشق را دیدن نکردیم ؟
گل امید از آن گلشن نچیدیم ؟
غم دل را نمی گفتیم تنها ؟
غزل ها را نمی خواندیم با هم ؟
نمی کردم لبانت را تماشا ؟
نمی گفتم : " چه خواندی در نگاهم "؟
نمی دیدی که چون پروانه می سوخت
میان آتش غم تار و پودم ؟
نه از پروانه کم بودم که نالم
اگر دیدی که من خاموش بودم !
به دام غم گرفتارم ندیدی ؟
به جان و دل وفادارت نبودم ؟
در آن شب ها که گفتی راز دل را
سرا پا محو گفتارت نبودم ؟
نمی گفتم تو را ، با بیقراری :
ببین دل را که از هجران چه دیده ؟
ننالیدم در آغوشت که ای ماه
ببین جان را چه محنت ها کشیده ؟
چه می پنداشتی ؟ پولاد بودم ؟
تنم رویین و جانم آهنین بود ؟
اگر هم آهنم پنداشتی ، باز
سزای آن محبتها نه این بود !
چه شب ها خواب در چشمم نیامد
و گر خفتم ، تو را در خواب دیدم
چه رویاهای شیرینی که آخر
بنای جمله را بر آب دیدم !
نخستین روزها را یاد داری ؟
که ترسیدی وفا دارم نبینی ؟
وفاداری چنانم ناتوان کرد
که می ترسم دگر بارم نبینی
چرا باید در این ده روزه عمر
دل من روی آسایش نبیند ؟
چرا باید که چون خاکستر گرم
به روی آتش حسرت نشیند ؟
هنوزم یک نفس در سینه باقی ست
هنوز ای گل : " حامد تو " ام من ،
(حامد=فریدون)
تو میدانی که : " لیلی منی " تو
تو می بینی که " مجنون تو " ام من
هنوزت می پرستم می پرستم ؟
زند گر تیشه ، غم بر ریشه من
هنوزت با دل و جان دوست دارم
تویی سرمایه اندیشه من
تو ای دلبر که پرسی حال ما را !
که می گوید که یاد آشنا کن ؟
مرا درمانده حسرت چه خواهی ؟
که می گوید که دردم را دوا کن؟
که می گوید یاد کن بیمار خود را ؟
که می گویید با خبر از حال من باش ؟
اگر یارم نئی حالم چه پرسی ؟
و گر یار منی پس : مال من باش !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 166]