تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835104085
داستان » دختـران تنبـل من
واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
همين طور كه مادر داشت سنجاقهاي قفلي را از ملحفهها باز ميكرد تا آنها را بشويد، به پدر ليست خريد ميداد.سه كيلو گردو فكر كنم بس باشه. يه كمي هم تو خونه داريم.پدر در حالي كه داشت به نيما كمك ميكرد تا وسايل كيف مدرسهاش را مرتب كند، گفت: - واسه فردا مگه ميخواي چي بپزي؟ غذا از بيرون بياريم، بهتر نيست؟ - نه آخه 50 نفر بيشتر نيستيم. همين خودمونيها هستن. در ضمن فكر كردم هزار حرف و حديث ازش در ميياد. مادر پسره ميگه سه تا زن توي خونه بودن، نشستن دست به كار نزدن كه غذا از بيرون بيارن. غذاي خونگي يه چيز ديگه است. - باشه همه چيز رو بنويس بذار رو اُپن. الان نيما رو برسونم مدرسه بر ميگردم ميرم سراغ خريدها. اما خانومي! جون من اين دختراي تنبلت رو بيدار كن. مادر باز يادش افتاد كه اي واي نازي و ناهيد در خواب ناز به سر ميبرند. خيلي زود كارش را رها كرد و شروع كرد به داد و فرياد كردن: - نازي ....نازي...ناهيد...ناهيد... پاشيد ديگه. يالا. برم به دختر همسايه بگم بياد واسه نامزدي، خونمون رو تميز كنه؟! نازي سرش را از زير پتو در آورد و با صدايي گرفته و خش دار به مادر گفت: - ناهيد ميخواد شوهر كنه. مشكل خودشه پاشه كمك كنه. مادر، پتو را از روي نازي كشيد و با تشر گفت: - پاشو خجالت بكش. تو فقط يه سال از ناهيد كوچيكتري، امسال نه، سال ديگه تو هم بايد بري. به خدا من از باباتون خجالت ميكشم ميگه اين دخترا رو بيدار كن. فردا نفرين شوهرها و مادر شوهرهاي شما بالاي سرمنه. ناهيد در حالي كه لبه تخت نشسته بود به مادر نگاه كرد و گفت: - خب باشه پا ميشيم! اما مگه جنگ شده؟ مگه زلزله ميخواد بياد؟ خب عزيزم من ميخوام شوهر كنم. شما چرا اين همه استرس داري؟ - ناهيد پاشو به قرآن زشته، تو، توي كاراي خونه مثل لاك پشتي. از بدشانسي من بايد بري طبقه بالاي مادر شوهرت هم زندگي كني. هر روز مادر شوهرت تو زندگيته. اگه بخواي تا لنگ ظهر بخوابي مگه آبرو ميمونه واست؟ مادر به زور، نازي و ناهيد را بلند كرد تا كمكش كنند. آنها فس فس كنان مثلا كمك ميكردند، نازي دائما در يخچال را باز ميكرد تا چيزي بردارد، براي خودش لقمه نان و پنيري هم ميگرفت و كلا نميگذاشت كه بد بگذرد! پدر از مدرسه نيما برگشت و به ليست خريد روي اپن نگاه انداخت. - بهبه! دختراي شاه پريون! چه عجب بيدار شدين. شما استراحت كنيد خدمتكاراتون هستن. نازي خجالت كشيد و با حالتي شرمنده گفت: - نه به خدا بابا ما هم كار ميكنيم. اسممون بد در رفته. - ميدونم بابا جان تو از ناهيد زبلتري، ناهيد از تو زرنگتر. تو خواب زدين روي دست همديگه. مادر چيزي نگفت و اجازه داد بچهها كمي شرمنده باشند. پدر ادامه داد: - البته شماها مقصر نيستين كه اينقدر تنبل بار اومدين. مادرتون مقصره. از وقتي يه كم دست و پا داشتين هميشه كارهاتون رو انجام ميداد. حتي آب خوردن رو واستون ميآورد پاي تلويزيون. واسه اينه كه حالا نگران حرف و حديث مادر شوهرو پدر شوهره. اگه عرضه زندگي كردن داشتين مادرتون الان اين همه نگران نبود. به هر حال. فردا عصر 50 تا مهمون داريم. نازي! اين ناهيد كه به لطف ابرو باد و مه و خورشيد و فلك داره شوهر ميكنه، تو يه تقلايي كن دخترم! شايد... خدا رو چه ديدي! همه زدند زير خنده! نازي گفت: - اي بابا! گليم بخت منو سياه بافتن، شوهر كجا بود!!! پدر ليست را برداشت و از در خانه زد بيرون. نازي با صداي آرامي به مادر گفت: - مامان چي كار داري، كمكت كنيم؟ - دو تا ليوان شير گرم كردم. كنار گاز. رو كابينته. بخوريد و بياييد تو حياط. ناهيد رو به نازي كرد: - نازي ميگم ما خيلي تنبليم؟ - نميدونم. اينجوري كه اينا ميگن ما فاجعهايم. هنوز ساعت روي هشت نرسيده بود كه زنگ خانه به صدا در آمد. مادر از توي حياط صدا را شنيد و به اين فكر كه پدر كاري داشته كه برگشته، با چادري كه به كمر بسته بود در را باز كرد. مژگان، دختر عمه ناهيد پشت در بود. با مادر روبوسي كرد. - زن دايي سلام. به خدا ببخشيد من وظيفهام بود ديروز مياومدم كمك. فردا شب يه عالمه مهمون دارين. امروز و فردا من دربست در خدمتتونم. هر كاري باشه. هيچ كس انتظار آمدن مژگان را نداشت. مادر خيلي خوشحال شد. نازي از پشت پنجره، مژگان را ديد زد. - گاومون زاييد ناهيد.! مژگان اومده. الان مثل زبل خان كار ميكنه. هي مامان هم چشم غره ميره به ما كه شما تنبليد، اين مژگان هم در نوع خودش پديدهايهها! من رو بذارن سينه ديوار تيربارون كنن نميرم تو، كارخونه به كسي كمك كنم، اين صداي قابلمه از خونه همسايه بشنوه مثل فنر ميپره ميگه من اومدم كمك!! شيرين عسل!! - خب خداييش اگه بخوايي ما رو با مژگان مقايسه كني خب اون خيلي زرنگ و زبله. مژگان با دخترها روبوسي كرد و يكراست رفت توي حياط به شستن ملحفهها مشغول شد. پدر كه رسيد مژگان را ديد و با خوشحالي از او استقبال كرد. همه كارها روي انگشتان مژگان ميچرخيد، ريزه ميزه اما پر انرژي و سريع بود، خيلي خوب به كارها سر و سامان ميداد. صبح روز عقد حتي غذاها را هم او بار گذاشته بود. كمي دكور خانه را عوض كرده بود و براي مهمانها جا را بازتر گذاشته بود. در واقع نازي و ناهيد الكي توي دست و پا بودند. در همين حد كه مادر يا مژگان از آنها ميخواستند آبكشي، جارويي يا لباسي بياورند. ساعت هنوز 12 بود، قرار آمدن خانواده داماد و مهمانهاي ديگر را براي ساعت 5 گذاشته بودند، پدر به ميز ناهارخوري كه نگاه كرد با تعجب پرسيد اينا چيه؟ مژگان با خنده گفت: كدوما، دايي؟ - اين غذاهاي متنوع و رنگي چيه؟ - دايي.... سر به سرم نذار. چند مدل ژله و فرني واسه امشبه ديگه. - آخه خدايي همه چيز رو خيلي قشنگ تزئين كردي. يعني ما هم ميتونيم از اينا بخوريم يا فقط واسه مهموناست! مژگان! يه كمي هم به دختراي ما ياد بده، تو بري ما باز دلمون ميخواد از اين ژلهها بخوريمها! مادر، سفره ناهار را روي زمين پهن كرد و رو به ناهيد گفت: - زود باش ناهيد. بدو مادر. زود غذاتو بخور. بايد ساعت يك، آرايشگاه باشي. سر سفره، پدر چند باري از مژگان تشكر كرد، مژگان با ناهيد و نازي خيلي صميمي بود اما از وقتي كه او ازدواج كرده بود، اين ارتباط كمتر شده بود. - مژگان! داييجون! قبل از ازدواجت همش اينجا بودي. انگار من سه تا دختر داشتم. بعد از ازدواجت بيوفا شدي. آقا مرتضي رو به ما ترجيح ميدي ديگه، شوهر ذليل! - نه والا دايي! به خدا ميدونيد كه زندگي خيلي درگيرم كرده. اگه نه از خدامه مثل همون وقتها همين جا پيش ناهيد و نازي باشم. پدر راست ميگفت مژگان هميشه پيش آنها بود، مژگان و ناهيد همسن بودند. سال آخر دبيرستان مژگان ازدواج كرد و خيلي زود دوقلو به دنيا آورد، از به دنيا آمدن دوقلوها مژگان زرنگ شد. وگرنه در تنبلي روي نازي و ناهيد را سفيد كرده بود. هميشه مادرش ميگفت الهي شكر كه خدا اين دو تا فرشته رو نصيب مژگان كرد! خدا به دختراي من شش قلو بده شايد اينا يه تكوني بخورن! مژگان براي پدر سالاد كشيد و با خنده گفت: - دايي به ناهيد و نازي سخت نگير. مگه يادت نيست من هم همينطوري بودم. بيخيال و راحت. به خدا اين چند سال زندگي، منو ساخت. مادر شوهرم الان بچهها را همراهي ميكنه تا كلاس خياطي برم. تازه ميدوني كه بنده خدا با اينكه خودش هم مريضه اما اصرار داشت درس بخونم و دانشگاه هم برم. البته يه كم هم سختگيره. اما لطف ميكنه بچهها رو نگه ميداره. سال ديگه ليسانسم رو هم ميگيرم. به خدا من هم خيلي تو زندگيش كمكش ميكنم. اگه نبود من الان هيچ كاري تو زندگيم نكرده بودم. خدا خيرش بده. پدر در حالي كه لباسهايش را عوض ميكرد تا ناهيد را به آرايشگاه برساند گفت: - مژگانجون ما اگه چيزي ميگيم واسه خاطر خودشونه. ما همه كار ميكنيم تا بچهها پيشرفت كنن. حالا خود دانند. پدر و ناهيد رفتند. مژگان به نازي ياد داد چطور سالاد شب را تزيين كند. سري به غذاهاي روي اجاق زد و به مادر گفت: - زن دايي! فدات شم من ميرم خونه لباسامون رو آماده كنم. بچهها رو هم گذاشتم پيش مامانم. بيارمشون خونه حمامشون كنم. خودم زودتر مييام. - مرسي مژگانجون! قربون دستت يه سر هم بزن آرايشگاه. انگار ناهيد چيزي ميخواست واسش ببري. - آهان خوب شد يادم آورد، .نگران كم و كسري ظرفها هم نباش. ميدم مرتضي بياره. مژگان رفت و مادر در اين فكر بود كه كاش ناهيد هم بتواند به خوبي مژگان زندگي كند. نازي كه ديد مادر حسابي رفته توي فكر و بيرون هم نميآيد گفت: - مامان! بهش فكر نكن. به خدا ناهيد دست و پا چلفتي نيست. ميتونه زندگي كنه. به قول بابا تقصير خودت هم بوده. شما حتي ليوان آب رو هم ميدادي دستمون. من به خدا اصلا فكر نميكردم اين همه كار واسه يه عقد خصوصي داشته باشيم. اما بيا... پاشو مامان ديگه.... ببين اينجا يه كم ديگه كار مونده كه مژگان واسه من نوشته. بيا كمكم كن تا زودتر تموم شه، اين ناهيد رو بفرستيم بره ديگه ريخت خوشگلش رو نبينيم!! مادر به صورت نازي نگاه كرد و خنده كمرنگي صورتش را پوشاند. بلند شد تا به نازي كمك كند. - ببين مامان نوشته يه چاقو واسه بريدن كيك تزيين كنيد. - اون چاقو دسته سفيده رو بردار. هم قشنگ و براقه هم نو. نازي چاقو را برداشت و همين طور كه داشت با روبان پاپيون درست ميكرد تا روي آن بزند، به مادر گفت: - مامان ببين به خدا تو دوران عقد، ناهيد رو مجبور ميكنم بره كلاس خياطي. خودم هم باهاش ميرم. امسال هر دوتامون دانشگاه هم شركت ميكنيم. به خدا همين پيام نور ميريم. جون خودم راست ميگم مامان. الهي فدات شم، ديگه اينجوري بغض نكن، درسته ما نميتونيم خوب غذا درست كنيم اما خداييش هر دوتامون خوب غذا ميخوريم!! تو پاشو اون كت و دامن پوست پيازيت رو از كمد در بيار. ديگه غصه نخور. من هم خودم و نيما رو مرتب ميكنم. پاشو ديگه. بيا اين هم از چاقو. ببين چه خوشگلش كردم. ته سليقهام! مادر نازي را بوسيد و به سراغ لباسش رفت. كمكم مهمانهای درجه یك سر ميرسیدند. خانواده داماد هم آمدند. ناهید هم منتظر داماد بود. تا او برسد نازی پذیرایی گرمی از مهمانها كرد. ناهید رسید، آشكارا دست پاچه شده بود، مدام سعی ميكرد به خودش مسلط باشد اما نميشد انگار، نازی هم این وسط شیطنت ميكرد و ميگفت: - ناهید! پاشو برو پیش مهمونها بگو بسمه تعالی! من ناهید هستم، خوشحال هستم، یعنی كلا همه چی آرومه من چقد خوشحالم!! عاقد را خبر كرده بودند، مردي به همراه پسر كم سن و سالی كه دفتر بزرگی زیر بغلش بود وارد شد، همه به احترامشان نیم خیز شدند و چای و میوه تعارف كردند، ناهید هنوز دل توی دلش نبود، با آنكه كارهای مختلف آزمایش و كلاس مشاوره و... را رفته بود اما هنوز باورش نميشد برای گفتن آن «بله» مشهور، باید بنشیند كنار آقای داماد كه خیلی خوشحال به نظر ميرسید، بالاخره بعد از چند دقیقه همه چیز آماده شد، ناهید چادر سفید گلداری را سرش كرد كه قسمتی از صورتش را ميپوشاند، دو نفر از دخترهای جوان هم بالای سر او و داماد پارچهاي را گرفته بودند و نازی قند ميسابید، سكوت همه جا را گرفته بود، عاقد با صدای شمردهاي خطبه عقد را خواند و گفت: - عروس خانم وكلیم؟ - عروس رفته گل بچینه! این را مژگان تند و سریع گفت، فیلمبردار مدام دوربیناش را ميچرخاند كه بهترین صحنهها را شكار كند، نازی دستش را شل گرفته بود و قندهای توی دستش توی كادر نميافتاد، مادر حرص ميخورد. - عروس خانم وكلیم؟ - عروس رفته گلاب بیاره! باز هم مژگان این را گفت، حالا همه منتظر شنیدن آخرین وكلیم گفتن عاقد بودند، مادر دور از چشم مهمانها كمی دورتر رفت با ایما و اشاره سعی كرد نازی را متوجه كند كه دستش را كمی بالاتر بگیرد تا قندها توی كادر دوربین عكاسی هم بیفتند، اما نازی توی حال و هوای خودش بود. - عروس خانم... هوز عاقد حرفش را كامل نكرده بود كه مادر آرام صدا زد نازی... نازی انگار از خواب پریده باشد گفت: - بله! صدای هلهله زنها و دخترهای جوان آپارتمان را پر كرد، مباركه! مباركه! ناهید هاج و واج مانده بود، اما نازی كار را تمام كرده بود، سوتی بزرگ را با «بله» گفتن بیهنگامش داده بود و هنوز بعد از چند ماه ناهید حرص ميخورد كه چرا نازی حواسش نبوده است و نگذاشته او خودش بله را بگوید. - قسم ميخورم تو مراسم عقدت همون بار اول برم پشت سرت قایم بشم و تا عاقد گفت عروس خانم وكلیم بگم، بله! بله! تو رو خدا! شما وكلید، مباركه! باران محمدی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]
صفحات پیشنهادی
داستان » دختـران تنبـل من
داستان » دختـران تنبـل من-همين طور كه مادر داشت سنجاقهاي قفلي را از ملحفهها باز ميكرد تا آنها را بشويد، به پدر ليست خريد ميداد.سه كيلو گردو فكر كنم بس باشه. يه.
داستان » دختـران تنبـل من-همين طور كه مادر داشت سنجاقهاي قفلي را از ملحفهها باز ميكرد تا آنها را بشويد، به پدر ليست خريد ميداد.سه كيلو گردو فكر كنم بس باشه. يه.
بابا من زن ميخوام
الان ديگه همه همينطورين! ... داستان » دختـران تنبـل من خب عزيزم من ميخوام شوهر كنم. شما چرا اين همه استرس داري؟ ... زن دايي سلام. به خدا ببخشيد من وظيفهام بود ديروز مياومدم ...
الان ديگه همه همينطورين! ... داستان » دختـران تنبـل من خب عزيزم من ميخوام شوهر كنم. شما چرا اين همه استرس داري؟ ... زن دايي سلام. به خدا ببخشيد من وظيفهام بود ديروز مياومدم ...
داستان ديوانگی و عشق
داستان ديوانگی و عشق-زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و ... تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. ... ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ ... sms : دختران روستا به شهر فكر می كنند ...
داستان ديوانگی و عشق-زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و ... تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. ... ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ ... sms : دختران روستا به شهر فكر می كنند ...
آنچه زن ها از شنیدن آنها بیزارند
وبا ناباوری از شما می پرسد:" مگر من چی گفتم؟ ... و شما را درک می¬کنند بطوریکه داستان را برای هر زنی که تعریف کنید براحتی با آن ارتباط برقرار می¬کند. .... استفاده از عبارت من هم همینطور از دو حال خارج نیست یا به لحاظ گفتاری کلامی مردان تنبل ...
وبا ناباوری از شما می پرسد:" مگر من چی گفتم؟ ... و شما را درک می¬کنند بطوریکه داستان را برای هر زنی که تعریف کنید براحتی با آن ارتباط برقرار می¬کند. .... استفاده از عبارت من هم همینطور از دو حال خارج نیست یا به لحاظ گفتاری کلامی مردان تنبل ...
کلمات آلرژی زا برای خانم ها
وبا ناباوری از شما می پرسد:" مگر من چی گفتم؟ ... و شما را درک می¬کنند بطوریکه داستان را برای هر زنی که تعریف کنید براحتی با آن ارتباط برقرار می¬کند. .... استفاده از عبارت من هم همینطور از دو حال خارج نیست یا به لحاظ گفتاری کلامی مردان تنبل ...
وبا ناباوری از شما می پرسد:" مگر من چی گفتم؟ ... و شما را درک می¬کنند بطوریکه داستان را برای هر زنی که تعریف کنید براحتی با آن ارتباط برقرار می¬کند. .... استفاده از عبارت من هم همینطور از دو حال خارج نیست یا به لحاظ گفتاری کلامی مردان تنبل ...
عدم اعتماد به نفس شما را زشت ميکند
عدم اعتماد به نفس شما را زشت ميکند-سلامت-اي آينه به من بگو که من از همه زيباترم! اين جمله معروف را حتما شما هم به ياد داريد وقتي زن زشت داستان سفيد برفي نقشهها ميکشيد ب. ... در دختران از سنين 7 تا 9 سالگي شروع و در 15 تا 16 سالگي تمام ميشود. اين در حالي است که در مردان از سنين 12 .... شما تنبل هستید یا افسرده ؟ چنین فرآیندی، ...
عدم اعتماد به نفس شما را زشت ميکند-سلامت-اي آينه به من بگو که من از همه زيباترم! اين جمله معروف را حتما شما هم به ياد داريد وقتي زن زشت داستان سفيد برفي نقشهها ميکشيد ب. ... در دختران از سنين 7 تا 9 سالگي شروع و در 15 تا 16 سالگي تمام ميشود. اين در حالي است که در مردان از سنين 12 .... شما تنبل هستید یا افسرده ؟ چنین فرآیندی، ...
گفتگو با لاله اسكندري بازيگر «همچون سرو»
در كارهاي ديگر كه من انجام دادهام، معمولا طي كار، تغييراتي در ديالوگها ايجاد ميشد، اما در سبك آقاي بيرنگ بايد به نوع ديالوگها آن .... وقتي اتفاقي در داستان ميافتد همه شخصيتها درگير ميشوند. ... فكر ميكنم ما با پخش سريالهاي روزانه مردم را تنبل كردهايم.
در كارهاي ديگر كه من انجام دادهام، معمولا طي كار، تغييراتي در ديالوگها ايجاد ميشد، اما در سبك آقاي بيرنگ بايد به نوع ديالوگها آن .... وقتي اتفاقي در داستان ميافتد همه شخصيتها درگير ميشوند. ... فكر ميكنم ما با پخش سريالهاي روزانه مردم را تنبل كردهايم.
گفتگو با لاله اسكندری بازیگر «همچون سرو»
در كارهای دیگر كه من انجام دادهام، معمولا طی كار، تغییراتی در دیالوگها ایجاد میشد، اما در سبك آقای بیرنگ باید به نوع دیالوگها آن .... وقتی اتفاقی در داستان میافتد همه شخصیتها درگیر میشوند. ... فكر میكنم ما با پخش سریالهای روزانه مردم را تنبل كردهایم.
در كارهای دیگر كه من انجام دادهام، معمولا طی كار، تغییراتی در دیالوگها ایجاد میشد، اما در سبك آقای بیرنگ باید به نوع دیالوگها آن .... وقتی اتفاقی در داستان میافتد همه شخصیتها درگیر میشوند. ... فكر میكنم ما با پخش سریالهای روزانه مردم را تنبل كردهایم.
پاسخ شقایق دهقان به انتقادها از شخصیتهای زن «ساختمان ...
در این کار این فرصت پیش نیامد و من الان که بازی خودم را میبینم، میگویم کاش اینجا را کمرنگتر میکردم و فلان جا را پررنگتر.» او ادامه در ... فروش غيرقانوني داستان هاي هري پاتر در اينترنت · بیش از 90 ... برای تنبلی تخمدان چه باید کرد؟ 3500 دانش ...
در این کار این فرصت پیش نیامد و من الان که بازی خودم را میبینم، میگویم کاش اینجا را کمرنگتر میکردم و فلان جا را پررنگتر.» او ادامه در ... فروش غيرقانوني داستان هاي هري پاتر در اينترنت · بیش از 90 ... برای تنبلی تخمدان چه باید کرد؟ 3500 دانش ...
نباید به سمت دیکتاتوری ادبی برویم
محمدرضا گودرزی:اختلاف منتقدان روی تعریف داستان است تا مباحث نظری آن. هر کسی ... آنچه که خانم سلیمانی رمان میدانند من داستان کوتاه میبینم که توسعه یافتهاند و تعریف رمان را ندارند. ..... نکته دیگر این است که نوعی تاثیرپذیری منفی و بعد هم نوعی کاهلی و تنبلی در بین نویسندگان ما دیده میشود. .... سنگهايي چشمنواز براي همه دختران ...
محمدرضا گودرزی:اختلاف منتقدان روی تعریف داستان است تا مباحث نظری آن. هر کسی ... آنچه که خانم سلیمانی رمان میدانند من داستان کوتاه میبینم که توسعه یافتهاند و تعریف رمان را ندارند. ..... نکته دیگر این است که نوعی تاثیرپذیری منفی و بعد هم نوعی کاهلی و تنبلی در بین نویسندگان ما دیده میشود. .... سنگهايي چشمنواز براي همه دختران ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها