واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: يه سرزمين دو برادر پهلوان زندگي ميکردند. برادر بزرگتر به نام فيليپ برادر کوچک هم رابين بود.
در يکي از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگويي به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالي اين کشور حمله کرده و شما تنها کساني هستيد که ميتونيد از ما در برابر دشمنان حفاظت کنيد. بعد از تجهيز کردن اين دو برادر را راهي اين نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزديک اون شهر مرزي رسيدن. ولي چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فيليب به رابين گفت تو برو به جنگ من اينجا ميمونم و اگر کسي تو رو شکست داد و خواست از اينجا رد بشه من جلوشو ميگيرم. هر چي باشه من بزرگترم و قويتر. رابينم که پسر خوب و حرف گوش کني بود به راه افتاد.
اما بعد از دو روز وقتي که فيليپ داشت آهو رو روي اجاقي که درست کرده بود کباب ميکرد
ديد که رابين داره از دور ميآد و کاملاً زخمي شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسيد که چي شد؟
رابين هم کل ماجرا رو توضيح داد و در مورد جنگ با 70 پياده و 10 سوار صحبت کرد.
فيليپ به محض اينکه فهميد جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوري غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از ديدن اين همه طلا خوشحال ميشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتي به نزديکي قصر رسيدن فهميدن که پل روي رود بزرگ ريخته شده
و اونا واسه رسيدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابين خيلي راحت از اون رودخونه رد شد
اما فيليپ از اونجايي که بارش سنگين بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ريخت توي آب.
فيليپ هرکاري کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسيدن به قصر و پادشاه به گرمي از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه يه نگاهي به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگين و از پهلوانهاي دشمن.
بگين از اينکه چه جوري پيروز شدين.
رابين شروع کرد به تعريف و زخمهاي روي دست و صورتش به اين قضيه شهادت ميداد.
بعد از صحبتهاي رابين پاشاه نگاهي به فيليپ انداخت.
اما اونجا فقط يه صندلي خالي بود..
چون فيليپ واسه گفتن حرفي نداشت.
اون خودش رفت و تصميم گرفت از اين به بعد
به جاي اينکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصميم ميگيره
بيشتر فکر کنه و نظر ديگران روهم بپرسه.
ما هم خيلي وقتها مثل فيليپيم.
فکر ميکنيم که بهترين کاري رو که ميتونيم داريم انجام ميديم. اما حقيقت چيز ديگست.
خيلي وقتا خدا دوست نداره که ما خيلي از کارها رو که فکر ميکنيم درسته انجام بديم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسيم:
اي خداي من، تو از من چي ميخواي؟
اي خدايي که به من عقل دادي،
من ميدونم که تو از من داناتر و حکيم تري،
پس لطفاً بهم بگو چه جوري بايد به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کني؟
بگو چه جوري بايد چه جوري اين کارو بکنم. و ...
آره دوستاي خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنيم. ازش بپرسيم.
شک نکنيد که خدا صداتونو ميشنوه و بهتون جواب ميده اگه بهش ايمان داشته باشين.
اون همتونو دوست داره.
فقط يه جمله ديگه ميگم.
مواظب باشين تو بهشت اومدني مثل فيليپ دست خالي نياين.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 335]