واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: «گزارشي از صعود به تپه نورالشهداي كلكچال» زير سايه شهدا
سميرا خطيب زاده
شب بهاري ارديبهشت ماه بود و هواي مطبوع پشت پنجره، مرا به نفس كشيدن فرامي خواند.
پنجره را بازكردم و افقهاي دور دست را به نظاره نشستم، ناگاه نور سبز رنگي در تاريكي كوههاي شمال تهران توجهم را جلب كرد.
پرسيدم اين نور چيست؟ كه از آن دور دستها پيداست و دراين تاريكي و درآن ارتفاع، ما را به سبزي فرا مي خواند و گفتند كه مراز شهداي گمنام است در ارتفاعات كلكچال برايم جالب بود، مردم پايتخت سرزمينم، همه شبهاي خويش را در زير سايه شهداي گمنا مند؛ اما خود بي خبر و همين بهانه، آغاز اصرارهاي من براي يك برنامه كوهنوردي و زيارت مزار شهداي گمنام شد.
صبح جمعه بر خلاف عادت هميشگي، خيلي زود از خواب برخواستم و كوله بار اين سفر يك روزه را كه با ذوق و شوق بسيار در شب پيش،آماده كرده بودم، با خود همراه كردم و به همراهي ديگران به راه افتادم.
ميدان تجريش، منظريه و پارك جمشيديه مسير پيش روي ماه بود.
با اينكه صبح زود بود، خيل عظيم كوهنوردان حرفه اي كه از كوه بازمي گشتند توجهم را جلب كرد. در دلم همت آنها را ستودم و از همه بيشتر سحرخيزيشان را ...
منظره هاي جالب و زيباي پارك جمشيديه، خوش آمدگويي زيبايي براي ميهمانان شهداست، پارك را طي كرده و عازم مسيركوهنوردي مي شوم. تصميم گرفته ام كه كوه را تا آخر بالا بروم و اين براي من كه يك كوهنورد حرفه اي نيستم،كمي مشكل به نظر مي رسد.
اينجا برخلاف تصورمن، خيلي از اين آدمها، نه فقط به قصد بالا رفتن از كوه، بلكه به نيت زيارت مزار شهدا آمده اند! و اين را مي شود از چفيه هاي برگردنشان فهميد، يا آن چادري علي رغم سختي مسير راه، اصرار بر پوشيدنش دارند!
نيم ساعتي مي گذرد، بالا رفتن از سربالايي كوه چندان هم راحت نيست و تشنگي حس مشترك همه كوهنوردان است.
كوه زياد رفته بودم، اما درميان بعضي از اين آدمهاي كوهنورد حس غريبي به من دست مي داد، حس غربت و تنهايي درميان چهره هايي كه شايد كوهنوردي و ورزش را بهانه اي براي نمايش خود قرارداده اند! اما اينجا حال و هواي ديگري دارد.
با اينكه بار اولي است كه به كلكچال مي آيم، احساس آشنايي مي كنم، احساس خودمان بودن، با كوه، با سنگهايش، با آدمهايي كه دور وبرم هستند و شايد با شهدايي كه از آن بالا ما را به نظاره نشسته اند.
تابلوي زيبايي در مقابلم سبز مي شود، بر روي آن نوشته است«به طرف تپه نورالشهداء» و من دوباره به ياد نورسبز مي افتم، همان نور شهدا كه مرا به اينجا كشانيده است...
حالا خستگي را هم بايد به تشنگي اضافه كرد، اما امتحان، تازه از همين جا شروع شده است. «لبخند بزن بسيجي» بي اختيار لبخند مي زنم با ديدن اين جمله كه بر سنگهاي مسير راه نوشته شده است. كنجكاو مي شوم سنگ نوشته هاي ديگري را مي خوانم، همه از يك جمع صميمي خبر مي دهند كه به خاطر شهيدان به اينجا آمده اند و خاطرات و يادگاري وحس معنوي زيباي خود را بر اين سنگها حك كرده اند.
در مسير به توقف گاههايي نيز مي رسيم كمي برظرفهاي تشنه مان آب مي ريزيم و كمي هم جان تشنه مان را سيراب مي كنيم.
دوباره به راه مي افتيم، سخت است و استقامت مي خواهد به خصوص اگر ورزشكار هم نباشي، بي جهت نيست كه گفته اند كوهنوردي از بهترين ورزش ها براي تقويت اراده و خودسازي است. به ياد رهبري مي افتم كه كوهنوردي از ورزشهاي مورد علاقه ايشان است. شنيده ام كه صبح، آنقدر زود به كوه مي روند كه نماز صبح را هم همانجا مي خوانند و ياد آن خاطره شيرين درذهنم زنده مي شود كه:
«يك روز كه مقام معظم رهبري به كوههاي اطراف تهران رفته بودند، با دختر و پسري دانشجو برخورد مي كنند كه به لحاظ ظاهري وضع مناسبي نداشتند و تصور مي كردند كه آقا دستور دستگيري آنها را خواهد داد. ولي برخلاف تصور آن دو، ايشان با آنها احوالپرسي كردند و از شغل و فاميل بودن آنها نيز سؤال كردند. پسر وقتي با خلق زيباي آقا مواجه شد، واقعيت را گفت كه ما دوست هستيم. آقا ابتدا درباره ورزش و مزاياي آن با آن دو صحبت كردند و بعد هم فرمودند:«بد نيست صيغه محرميتي در ميان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج كنيد.» و به آنها پيشنهاد دادند كه:« اگر مايل بوديد در فلان تاريخ بياييد، من آمادگي دارم كه شخصاً عقد شما را بخوانم.» آن دو خداحافظي كردند و طبق قرار به همراه خانواده خود، به محضر ايشان رسيدند.
آقا عقد آنها را جاري كردند و براثر برخورد كريمانه مقام ولايت، اين دو جوان تغيير مسير دادند و آن دختر غير محجبه به يك دختر محجبه و معنوي و آن پسر دانشجو به يك جوان مذهبي مبدل شد.
حالا ديگر به تپه نورالشهداء رسيده ام، درست هفت سال پيش، سوم خرداد 1380 كه مصادف با شهادت امام رضا بود، 8 كبوتر گمنام اينجا آرميدند. بي اختيار بر سر مزارشان مي نشينم و فاتحه اي مي خوانم.
از اينجا مي تواني تهران را خوب تماشا كني و كوچكي خانه ها، ماشين ها و آدم ها را؛ نمي دانم اين را بزرگي مقام شهداست يا از ارتفاعي كه بر بالاي آن ايستاده ام احساس خوبي دارم، از اينكه اگر چه كوچكم اما وقتي دراين شهر زندگي مي كنم، در زير سايه شهداي گمنامم، صداي مداحي حزن انگيزي كه از تلفن همراه زيارت كنندگان مزار به گوش مي رسد، زيبايي فضا را دو چندان مي كند.
حضور يك طلبه جوان آن هم با لباس روحاني به همراه خانواده اش برايم جالب است.
نزديك اذان ظهر است و ما بقيه راه را طي مي كنيم و به آن عمارت بالاي كوه مي رسيم دركنارش مسجدي است، بعداز خواندن نماز ظهر و عصر ن سفره ناهار ساده مان را در كنار شهدا پهن مي كنم.
ايكاش هميشه سفره هاي زندگيمان همين قدر ساده اما پربركت باشد!
شنبه 6 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 113]