واضح آرشیو وب فارسی:قدس: دغدغه پدران!
آخ، انگار همين 50 سال پيش بود كه با 50 تا بچه فسقلي و تخس ديگر، در يك اتاق 50 متري، روي نيمكتهاي چوبي كه 50 سال از تاريخ انقضايشان مي گذشت، نشسته بودم و به اجبار روزي 50 بار حرف معلم 50 ساله ام را كه مي گفت: بابا آب و نان داد، تكرار مي كردم! (البته از همان موقع اين سؤال اساسي در ذهن من و همكلاسيهايم شكل گرفت كه مگر طراحان كتاب فارسي اول دبستان، اهل خانه را كفتر فرض كرده اند كه بابا فقط برايشان آب و نان مي آورد و گوشت و ميوه و لبنيات و... را فاكتور گرفته ؟!!).
يادم مي آيد همان زمان هم وقتي در حالي كه گوش چپم در دست راست آقا جانمان اسير بود و من را كشان كشان به سمت دبستان جهت ثبت نام مي برد، پس از طي مراحل اوليه ثبت نام، برگه اي به آقا جانمان داده مي شد به نام ارمغاني از براي محل كسب علم ! (هديه به مدرسه امروزي) و تا زماني كه آقا جان وجه مندرج بر روي آن را نقداً از جيب مباركش پرداخت نمي كرد، ثبت نام من هم، كان لم يكن تلقي مي شد!
آن موقع كه من نيم وجبي، «هر» را از« بر» تشخيص نمي دادم، آقا جانم بنده خدا، سواد خواندن و نوشتن هم نداشت چه برسد به اينكه بخواهد حقوق خودش را به عنوان يك شهروند بداند و با استناد به آن، از پرداخت آن وجه اضافي خودداري كند، اين بود كه ارمغان مذكور را دو دستي تقديم مدير مدرسه مي كرد و تازه كلي هم از آنها ممنون دار بود كه من را براي ساعاتي هم كه شده، دور از خانه نگه مي دارند!
البته همين الانش هم كه سن و سالي از من گذشته نمي دانم چرا هفته پيش كه جهت ثبت نام ته تغاري و زنگوله پاي تابوتم به دبستان محل مراجعه كردم، وقتي در جواب مدير مدرسه كه از من خواسته بود تا جهت تكميل ثبت نام فرزندم، مبلغي را به منظور هديه به مدرسه بپردازم من اصل 30 قانون اساسي را ياد آور شدم مبني بر اينكه: (دولت موظف است وسايل آموزش و پرورش رايگان را براي همه ملت تا پايان دوره متوسطه فراهم سازد و وسايل تحصيلات عالي را تا سر حد خودكفايي كشور به طور رايگان گسترش دهد) با نگاههاي عاقل اندر سفيه مدير و معاونان و ايضاً پدران ديگري كه براي ثبت نام فرزندانشان آمده بودند، مواجه شدم و مدير كه حالا فهميده بود من از آن دسته از افراد جامعه هستم كه تا زور بالاي سرم نباشد، آبي از دستم چكيده نخواهد شد، در حالي كه چهره اي محزون به خود گرفته بود، به من گفت: اي داد بيداد، چرا زودتر نيامديد؟ !همين پيش پاي شما يك دانش آموز را ثبت نام كرديم و ظرفيت كلاس پر شد! شرمنده، اميدوارم كه مدارس ديگر، جا براي ثبت نام گل پسر شما داشته باشند!
البته بماند كه وقتي مبلغي وجه نقد را هديه كردم، در كمال ناباوري، ظرفيت كلاس به يكباره افزايش پيدا كرد!
ثبت نام ته تغاري كه با موفقيت نسبتاً كامل به پايان رسيد، دست در دست بچه مان پياده مشغول پياده روي بوديم كه ناگهان يك خودرو گران قيمت خارجي از اينهايي كه اندازه يك ميني بوس است، اما فقط يك نفر داخل آن سوار مي شود از بيخ گوشمان چنان رد شد كه باد آن براي يك لحظه، بچه ام را در هوا معلق كرد!
همين كه خودروي مذكور رد شد، ته تغاري با دست به آن خودرو اشاره كرد و با صداي نخراشيده اش فرياد زد كه: ( بابايي، بابايي، آقاهه غير انتفاعيه)! من كه مانده بودم هاج و واج كه اين بچه چه مي گويد، اول گمان كردم كه آفتاب زياد به سرش خورده و مخش داغ كرده و دارد هذيان مي گويد، اما وقتي به خانه رسيديم و دليل حرفش را پرسيدم، چنان جوابي به من داد كه به قول پسر سومي ام، فكم افتاد!
گفت: مگه بابايي اون آقاهايي كه ماشين خارجي دارن بچه هاشون رو تو اون مدرسه قشنگا كه همه نوع امكانات علمي و فرهنگي و هنري و تفريحي و آموزشي و... داره و اسمش غير انتفاعيه ثبت نام نمي كنن؟! مگه ما كه پول نداريم و ماشينم نداريم تو مدرسه هاي دولتي درس نمي خونيم؟ !خوب پس ما بي پولها ميشيم طبقه انتفاعي جامعه، اون پولدارها هم مي شن غير انتفاعي!
حرفهاي ته تغاري كه تمام شد، در دلم گفتم: ما كه هم سن و سال اينها بوديم، هندوانه را از زالزالك تشخيص نمي داديم، حالا اين بچه با نيم وجب قدش چه حرفهايي مي زند!
همانطور كه در خانه نشسته بودم و داشتم در مورد فاصله بين خانه مان تا مدرسه اي كه پسرم را در آن ثبت نام كرده بودم، فكر مي كردم و اينكه او چگونه مي تواند اين راه را برود، ناخود آگاه به ياد حرفهاي پسر ارشدم افتادم كه خدمت سربازي اش را در يكي از روستاهاي دور افتاده سرباز معلم است. ماه پيش كه چند روزي به مرخصي آمده بود، وقتي از سختي كارش پرسيدم، گفت: چه سختي اي بابا؟ !معلمي در اين روستاهاي دور افتاده هم يه حالي ميده!
پرسيدم: مگر چه حالي مي دهد؟!
گفت: اولاً كه از هر چندين دهات و روستا، فقط يكي شان مدرسه قابل استفاده دارد، به همين دليل معمولاً اكثر دانش آموزان مجبور هستند براي رسيدن به مدرسه، كيلومتر ها پياده راه بيايند و مسلم است كه بعد از اين همه راه رفتن ديگر برايشان نايي نمي ماند تا بخواهند مثل بچه شهري ها در سر كلاس تخس گيري و شيطنت بكنند و اين است كه بدون نياز به تنبيه و خط كش و شيلنگ و مبصر و نوشتن بدها و خوبها و ضربدر و ستاره و... همه شان خيلي آرام بر روي نيمكتهايشان مي نشينند و به درس گوش مي دهند!
غير از آن، بيشتر روزها هم مدرسه به دلايل جبري تعطيل مي شود و من هم حالش را مي برم!
مواقعي كه هوا باراني يا برفي است، سقف كلاس فقط نقش آبكش را انجام مي دهد و آب است كه بر سر و كله بچه ها مي ريزد، به همين دليل كلاس به تعطيلي كشيده مي شود، اگر هم باد و طوفان باشد، چون كلاس از لحاظ در و پنجره به كلي آزاد است، بنابراين باد دفتر و كتاب بچه ها كه سهل است، خود بچه ها را هم با خود مي برد به همين دليل باز هم كلاس تعطيل مي شود!
معمولاً روزهايي هم كه هوا خيلي سرد و يا خيلي گرم است، به دليل نبود هيچ نوع وسيله گرمايشي يا سرمايشي در كلاس به اجبار جهت حفظ سلامتي خودم و بچه ها، كلاس را تعطيل مي كنم!
فقط مي ماند روزهايي كه آسمان صاف است و هوا متعادل كه آن روزها هم بيشتر مي خورد به يك تعطيلي رسمي و...!
با يادآوري حرفهاي پسرم به ناگاه ياد يك مسأله جالب توجه افتادم كه چندي است در نظام آموزشي ما مطرح شده و آن هم قضيه آموزش مجازي است!
يكي نيست به دست اندر كاران اين امر بگويد آخر آموزش مجازي براي كي ؟!
الان كه آنقدر دبستان و راهنمايي و دبيرستان و دانشگاه غير انتفاعي و آزاد در هر سوراخ سمبه شهر باز شده كه آنهايي كه دستشان به دهانشان مي رسد و پول و پله اي دارند، خيلي زود مي افتند توي يكي از مؤسسات مذكور، ديگر چه نياز به آموزش مجازي و از راه دور؟!
براي آنهايي هم كه جزو قشر آسيب پذير جامعه هستند و جيبشان مملو از تار عنكبوت، آموزش مجازي معنا ندارد.
خلاصه اينكه من ماندم و هزارتا سؤال وحرف نگفته و كلي فكر و خيال!
* سعيد ترشيزي
شنبه 6 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 91]