واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: مسلمان شدن؛ شرط ازدواج با مرجان پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 55
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فرهاد به همراه دوستش مهدي به دفتر امام جمعه همدان رفت و در آنجا براي جانشين امام جمعه از تصميم خود براي مسلمان شدن و علت اين تصميم گفت. جانشين امام جمعه همدان هم ازفرهاد خواست كه در يكي از نشريات كثيرالانتشار تشرف خود به اسلام را اعلام كند. فرهاد از او پرسيد كه «اگر عليه جهانيان جهاد اعلام شد، آيا او بايد در مقابل خانواده اش قرار بگيرد؟» روحاني هم پاسخ داد كه «اسلام دين مهر و صفا و محبت است، اعلام جهاد هم براي زماني است كه تماميت كشور و يا اسلام در خطر باشد... اما احساس من اين است كه شما آمادگي پذيرش اسلام رانداري.»ادامه ماجرا:
پس از خداحافظي از حرف هاي اين روحاني كمي رنجيده بودم، حالا كه فكر مي كنم در آن لحظه قدرت درك همه جانبأ اسلام از من سلب شده بود، شايد هم هنوز جرأت جدا شدن واقعي را در خودم نمي يافتم و با فرافكني دنبال مقصر ديگري مي گشتم.
وقتي با دوستم آمديم بيرون، از او جدا شدم و تا مدت ها در خيابان ها سرگردان بودم، بعد به خانه رفتم، در خانه از كسي بابت آن برنامه ها گله نكردم؛ چون اصلاً فايده اي نداشت، به خلوتي پناه بردم و خودم را با شنيدن موسيقي اصيل ايراني سرگرم ساختم و با خواننده شعر مرحوم فرخي يزدي را زمزمه كردم:
« زندگي كردن من مردن تدريجي بودآنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم .»
فردا به خانه جناب سرهنگ رفتم، مرجان تا صبح گريه كرده بود، اين را چشم هايش نشان مي داد و بعد از سر صداقت همه چيز را به خانواده او گفتم. جناب سرهنگ در پاسخم گفت:
«آقافرهاد من اسلام شناس نيستم، اما اگر مي خواهي مسلمان شوي، بايد همه احكام آن را بپذيري وگرنه اسلام خواهي شما يك تب زودگذر خواهد بود، منظورم اين است كه شما بايد با آگاهي، عقل و عشق به اسلام رو بياوري وگرنه اگر با ايمان سست اسلام بياوري به آساني و به اندك نسيمي خواهي لرزيد. اين شرط ما براي ازدواج با مرجان است وگرنه از همين جا راه ما از هم جدا مي شود. »
اين را گفت و از خانه بيرون رفت.
پيرمرد دنيا ديده راست مي گفت، او مي خواست من با ايمان و اعتقادي محكم به اسلام رو بياورم و نه از سر احساسي زودگذر. او مي خواست آيندأ مرجان در هاله اي از ابهام نباشد.
اما مرجان با عصبانيت گفت:
«مامان! فرهاد كه اسلام آورده، پس چه لزومي دارد دوباره اين برنامه را تكرار كند. »
مريم هم گفت:
«اين طوري اين بنده خدا از چاپ عكس هم معاف مي شود تا دوباره با خانواده اش درگير نشود. »
در اين ميان مادر مرجان كه ساكت بود آب پاكي را روي دستم ريخت:
«حرف درست را بابا گفت، يعني آقافرهاد بايد رسماً در دفتر امام جمعه تشهد بر زبان بياورد و در روزنامه ها هم رسماً از فرقه بهائيت اعلام انزجار كند. در غير اين صورت اگر آقافرهاد بخواهد به هواي تو هر روز اينجا بيايد، او را تحويل قانون مي دهم. دخترم هم اگر بخواهد اعتراضي بكند، او را هم تحويل مي دهم. »
در آن لحظه غروري كاذب سراپاي مرا فرا گرفت، چنان كه از سخن بر حق مادر مرجان رنجيده خاطر شدم و بدون خداحافظي خواستم از خانه مرجان بيرون بيايم، ناگهان صداي مرجان مرا ميخكوب كرد:
«فرهاد حالا مي خواهي چكار كني؟ تو خودت مي داني كه من بدون تو نمي توانم زندگي كنم. »
من هم گفتم:
«عزيزم من كه هر چه گفتند، انجام دادم، حالا جناب سرهنگ هم بايد از شرط و شروط خود صرفنظر كند. »
نگاهم روي حوض خانه مرجان متوقف ماند، يك ماهي قرمز ديگر مرده بود و جسدش روي آب حوض سرگردان بود.
به مغازه رفتم و مشغول كار شدم، شب كه شد مي خواستم در همان مغازه بخوابم، اما مغازه جايي براي خوابيدن نداشت، به خانه رفتم؛ چون در آن شهر سرپناهي نداشتم. حالا مجبور بودم در حضور كساني كه مرا اين همه آزرده بودند، تنها سكوت كنم.
به اتاقم رفتم، ضبط صوت را روشن كردم و بيشتر از موسيقي با شعر اين تصنيف زندگي كردم:
پروانه بودي بر خواب مريم
شكسته بال وويرونأ غم
آه اي مسافرشب خون بي تاب
مرگ يه ماهي افتاده رو آب
من بي تو اي عشق تنهاترينم تنهايي ماه، بغض زمينم
بي تو خزون شدباغ ترانه
شب گريه ام شدشعر شبانه. . .
اشك در چشمانم حلقه بسته بود كه مادر و خواهر 9 ساله ام آرزو وارد اتاق شدند. مادرم پرسيد: «چته فرهادجان. . . ؟ چرا اين قدر پژمرده اي؟!»
مي خواستم فرياد بزنم، مادر جان، مادر عزيزم، اي كسي كه مرا به دنيا آوردي و براي من زحمت كشيدي! يعني تو نمي داني من چه غمي دارم، تو نمي داني به دستور محفل شماها با من و سرنوشت من چه كرده ايد؟! اما تمام اين حرف ها را فرو خوردم و گفتم:
«چيزي نيست، مادر!!»
در اين حال آرزو خواهر كوچكم با ناراحتي آمد و مرا بوسيد و گفت:
«داداشي؛ چرا اين قدر غمگين هستي، ديگه مثل قديما نيستي، يادته منو مي بردي گردش، مي بردي پارك؟»
مادرم كه معلوم بود با چه هدفي بحث را آغاز كرده حرف هاي آرزو را قطع كرد و گفت:
«آرزو جان يك لحظه ساكت باش، ببينم داداش فرهادت چي ميگه، راستي از مرجان و خانواده اش خبر داري؟!»
گفتم: «از او بي خبر هستم. »
مادرم گفت: «ولي هنوز فراموشش نكردي درسته؟!»
گفتم: «راستش را بخواهيد، اصلاً نمي توانم او را فراموش كنم. »
و مادرم مثل اينكه راه حل يك معماي پيچيده را يافته باشد، گفت:
«من مي دانم اينها چه كرده اند، اينها چيز خورت كرده اند وگرنه تو اهل عشق و عاشقي نبودي، تو حتي به دوستي هاي خياباني مي خنديدي. »
چهارشنبه 3 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 190]