تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835057411
شب شاعران بي دل ... گزارش كيهان از شب مهتابي خلوت انس در نيمه ماه
واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: شب شاعران بي دل ... گزارش كيهان از شب مهتابي خلوت انس در نيمه ماه
محسن حدادي
بذارين همين جا باشه!
همينطور حلقه زده اند دور صندلي آقا و يكي يكي مي آيند؛ ايستاده يا نشسته چند دقيقه اي را عاشقي مي كنند و شيرين زباني و بعد مي روند؛ كم هم نمي شوند! الان 20 دقيقه اي هست كه چندباري ميز عسلي كناردست حضرت ميزبان، جمع شد و به فاصله چند دقيقه قد كشيد از دفتر شعر و كتاب و دست نوشته و نامه هايي كه شعرا تك تك بعد از احوالپرسي رو در رو به «آقا» تقديم مي كردند، جمع خودماني است و ميزبان هم دستي هنرمندانه بر آتش دارد؛ همين مي شود كه جناب شاعر 45ساله روبرويي ما از ابتدا تا انتهاي جلسه، دفتر شعرش را روي پايش بگذارد و با خودنويس مشكي سياه مشق بزند بر صدر و ساقه كتاب... آخر تحفه اين درويشان، خواننده اي دارد بس صاحب سبك و صاحب ذوق و خوش سليقه و خوش حافظه...ميكروفن كه روشن شد آمدند كه ميز را خالي كنند كه آقا با دست اشاره كردند و گفتند: بگذاريد همين جا باشد...فقط كاغذ و قلم مرا...بعد ميز را خالي كردند اما نبردند و گذاشتند پشت ميز... ليستي كه قرار است شاعران را صدا بزند حدود 30 نفر را نشان مي دهد اما آنقدر كه ساعد و عليرضا :باقري و قزوه : روي اين ليست قلم چرخاندند كه
مي شد حدس زد حدود 55 نفري براي شعرخواني دارند تپش قلبشان را در رديف و قافيه «ديدار و دلدار» مي چينند.
احساس دوگانه
دكتر سعيد رحماني كه مجلس را مصفا كرد با آيات معطر كلام وحي؛ ساعد باقري ميكروفون بسته به قلب اين جمع شيدا را روشن كرد... ساعد مجلس را با شكرگفتار جامي در سبحه الابرار آغاز كرد:
اي حيات دل هر زنده دلي
سرخ رويي ده هر جا خجلي
چاشني بخش شكر گفتاران
كار شيرين كن شيرين كاران
بر فرازنده ي فيروزه رواق
شمسه ي زركش زنگاري تاق
تاج به سر نه زرين تاجان
عقده بند كمر محتاجان
بعد هم از مرحوم قيصر امين پور يادي كرد و گفت دعاي خيري بدرقه احمد عزيزي كنيم كه حضرت ميزبان زير لب «ان شاءالله»ي گفته و آن كمرباريك استكان چاي كناردستشان را نوشيدند...
ساعد اينگونه احساس خود را در قالب الفاظ مرتب كرد: «من هميشه يك احساس دوگانه اي دارم در اين محفل؛ از يك سو كباده كشان عرصه شعر را كه مي بينم سرخوش مي شوم و از اينكه ضيق وقت اجازه استفاده از اشعار دوستان را نمي دهد، بند دلم پاره مي شود...»
]استكان چاي مي نشيند روي سر نعلبكي و بعد...[ شما اصلا نگران نباشيد، من يك مقداري هستم بعد مي روم و شما تا سحر ادامه بدين!
يخ سكوت جلسه با نخستين خنده جمع وا رفت!
حميد سبزواري نازنين «تو عاشقانه سفر كن» را از دفتر شعر منتشر شده اش با همين نام خواند. او با تقديم اين بيت به رهبر انقلاب سخن را پايان داد: «مريد رهبر عشقيم و در گذرگه عمر، «حميد» را خط عشق است و جز بر آن نرود.» و گفت: مي خواهم اين كتاب را بياورم و تقديم كنم. ميزبان گفتند: بدهيد بياورند، شما زحمت نكشيد!
بي فايده بود، پيرشعر شكوهمند انقلاب، نرم و آهسته سمت جغرافياي مركز را نشانه گرفت... «مي خواهم دست شما را ببوسم...»
قرص ماهتاب آغوش گشود و بعد... «اجازه بدهيد صورتتان را ببوسم جناب آقاي حميد!»
عكاس ها خوب كاسبي مي كردند در ميانه اين تلاطم احساس و تكريم...
لطفا نپردازيد!
مرتضي بي غم را شايد بتوان غمگين ترين شاعر محفل شب گذشته دانست. او با اصرار خواست شعري را بخواند كه مجريان موافقت نكرده بودند. خواند اما... «اي حور بهشتي بر تو چاكر. وي روح تغزل تو را مسخر...» با شور و هيجان خاصي هم خواند اما... آقا لب به سخن گشود كه:
«علت مخالفت معلوم شد! زبان قوي و خوبي است، حيف است اين زبان و طبع روان را صرف اينطور چيزها كنيد، نكنيد! من خواهش مي كنم نپردازيد! خيلي مقولات ديگري هست كه زبان فاخر قصيده مي تواند از عهده اش برآيد...»
مشكل شعر مي دانيد چه بود؟ در مدح رهبر سروده شده بود؛ همين!
¤ ¤ ¤
استاد مشفق كاشاني و استاد گرمارودي هم خواستند وقت خود را به جوانترها بدهند اما با اصرار، قطعات كوچكي خواندند. استاد معلم و دكتر حداد اما فرصت خود را بخشيدند...
شعر شيرين استاد مشفق اما جلسه را گرم تر كرد:
براي مرغ گرفتار تا قفس باقيست
هزار بغض گلوگير در نفس باقيست
به حيرتم كه چرا خاتم سليماني
به دست ديو سيه كاسه عبث باقيست
كجا به گوهر مقصود دست خواهد يافت
در آن محيط كه چنگال خار و خس باقيست ...
هجوم دشمن و طوفان شن تماشاييست
كه بر كتيبه اعجاز در طبس باقيست
بر اين رواق زبرجد نوشته اند به زر
خليج فارس بر جريده ارس باقيست
چه تضمين هاي قشنگي!
حامد عسكري كه غزل- مثنوي درباره بم را براي حضرت ميزبان سوغات آورده بود، خوب مجلس را به نفع جوان تر ها گرم كرد...
داغ داريم نه داغي كه بر ان اخم كنيم
مرگمان باد كه شكواييه از زخم كنيم
مرد آن است كه از نسل سياوش باشد
«عاشقي شيوه ي مردان بلا كش باشد»
چندقرن است كه زخمي متوالي دارند
از كوير آمده ها بغض سفالي دارند
بنويسيد گلو هاي شما راه بهشت
بنويسيد مرا شهر مراخشت به خشت
بنويسيد كه بم مظهر گمنامي هاست
سرزمين نفس زخمي بسطامي هاست
بنويسيد زني مرد كه زنبيل نداشت
پسري زير زمين بود پدر بيل نداشت
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لاي پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاك ولبش گر چه كبود
«دوش مي امد و رخساره بر افروخته بود»
بنويسيد غم وخشت و تگرگ آمده بود
ازدروپنجره ها ضجه ي مرگ آمده بود
شهر آنقدر پريشان شده بود انگاري
شاه قاجار به خونخواهي ارگ آمده بود
با دلي پر شده اززخم نمك مي خورديم
«دوش وقت سحر از غصه ترك مي خورديم»
ننويسيد كه بم تلي از آواره شده
بم به خال لب يك دوست گرفتار شده
مثل وقتي كه دل چلچله اي مي شكند
مرد هم زير غم زلزله اي مي شكند
زير بارغم شهرم جگرم مي سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم مي سوزد
مثل مرغي شده ام در قفسي از آتش
ها !چه قدر اين وآن ور بپرم مي سوزد
ياد نارنج و حناهاي نكوبيده بخير!
توي اين شهر پر از دود سرم مي سوزد
چاره اي نيست گلم قسمت من هم اين است
دل به هر سرو قدي مي سپرم مي سوزد
الغرض از غم دنيا گله اي نيست عزيز!
گله اي هست اگر حوصله اي نيست عزيز!
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همين طور نمي ماند و بر خواهد خاست
داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!
تبري همنفس باغ نبينيد قبول!
هيچ جاي دل آباد شما بم نشود
سايه ي لطف شما از سر ما كم نشود
گاه گاهي به لب عشق صدامان بكنيد
داغ ديديم اميد است دعامان بكنيد
بم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد
«نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد»
- آفرين... خيلي خوب بود، تضمين ها اغلب خيلي قشنگ به كار گرفته شده بود و جا افتاده بود... شما ساكن بم هستين؟
- نخير! پدرومادرم ساكن بم هستند...
- زنده باشين... ان شاءالله موفق باشين!
¤ ¤ ¤
محمدحسين نعمتي از ارسنجان عيدي شب ميلاد كريم اهل بيت(ع) را براي جمع آورده بود، قبل از شعرخواني تك بيتي را پيش پيش فرستاد كه قواره مجلس شد...
«تو قرص ماهي و من كودكي كه مي خواهم. به قدر كاسه اي ازحوض ماه بردارم»
و بعد شعري را در مدح قيصر امين پور خواند؛ شعري كه خودش به يوسف شعر ايران تقديم كرد...
مي شد بگويم نه ولي آخر، چيزي عوض مي شد مگر با نه؟
سيلي زدم بر صورتم صد بار، شايد خيالي باشد اما نه!
در چشمه چون تصوير ماه افتاد، جوشيد، طغيان كرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا كردند، جايي بجز آغوش دريا؟ نه!
افسوس دريا را نفهميديم، روز مبادا را نفهميديم
ديدي كه بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه !؟
نامردمي ها مرد را آزرد، تا در فضاي سرد شب پژمرد
او بغض قيصر بودنش را خورد، او نان قيصر بودنش را نه!
او در ميان دوستان تنها، افسوس وقتي گفتن از دريا
افتاده دست گوش ماهي ها، بايد خروشد اينچنين يا نه؟
شايد زمان ما را عوض كرد ه است، اين مرد اما همچنان مرد است
اين مرد نام ديگرش درد است، چيزي كه در او بود و در ما نه!
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با اين درد بي درمان
مرگ آمد و اين مرد بي پايان، چيزي نگفت اينبار حتي نه
صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سيد و سلمان
آغاز قيصر بود يا پايان؟ پايان قيصر بود... اما نه!
اين جمله را حضرت آقا در پايان جلسه گفتند و بعد هم به مزاح ادامه دادند: »حالا بايد قدر شما را بدانيم كه بالاخره... مثل معروفي است، آن پيرمرد فرانسوي كه با ويلچر به جلسه اي آمده بود. جوانكي به پيرمرد مي گويد: ان شاءالله سال آينده هم ببينمتان و پيرمرد هم نگاهي به جوان مي اندازد و مي گويد بعله! شما كه البته هنوز خيلي جوانيد!
يك بند تقديم علي اصغر(ع)
استاد علي موسوي گرمارودي گفت: امسال به لطف خدا من زياد شعر گفتم. حالا هم يك بند از ترجيع بند 15 بندي را مي خوانم تا فرصت بيشتري به باقي دوستان برسد؛ بند ششم كه تقديم كرده ام به حضرت علي اصغر(ع)...
چون موج روي دست پدر پيچ و تاب داشت
وز نازكي تني به صفاي حباب داشت
چون سوره هاي كوچك قرآن ظريف بود
هرچند او فضيلت ام الكتاب داشت
چون ساقه هاي تازه ريواس، ترد بود
از تشنگي اگرچه بسي التهاب داشت
از بس كه در زلالي خود محو گشته بود
گويي خيال بود و تني از سراب داشت
لبخند سايه اي گذرا بود بر لبش
با آنكه بسته بود دو چشمان و خواب داشت
يكجا سه پاسخ از لب خاري شنيده بود
آن غنچه ليك فرصت يك انتخاب داشت
خونش پدر به جانب افلاك مي فشاند
گويي به هديه دادن آن گل شتاب داشت
خورشيد در شفق شرري سرخگون گرفت
يعني كه راه شيري او رنگ خون گرفت
پرداخت لازم دارد...
نوبت به سيمين دخت وحيدي كه رسيد، گفت به جاي من كوهمال جهرمي شعر بخواند. ساعد باقري گفت حالا شما بخوانيد تا... خانم شاعر بلندتر از قبل به مثابه يك تذكر آيين نامه اي گفت: اگر به اش وقت نمي دين، نمي خونم! جوان كه بين جمعيت مشخص شد، آقا گفتند: شما هستين؟ پارتي خوبي دارين! معلوم شد اينجا هم پارتي كار مي كنه! خانم وحيدي خوب كردين، جوان ها را بايد تشويق كرد... شعر جوان جهرمي درباره حضرت كوثر(س) بود و يك مصرع بي نظير داشت كه تشويق جمع را برانگيخت:«خورشيد، نسخه بدل چشم هاي توست»
و خواند:
كفشي دوباره مي افتد و بي قرار
در لحظه هاي ساكت و بي روح و مرگ بار
اين قصه را به كوچه تاريك مي برد
مقصد كنار خلوت خاموش يك مزار...
شعرش كه تمام شد؛ آقا گفتند: اين شعرهاي شما-جمع- برجستگي هايي دارد منتها پرداخت لازم دارد؛ يك پرداخت هنري كه سطح هنري شعر به طرز محسوسي بالا مي برد...مضمون هاي بي سابقه و تركيب و تعبيرهاي نو...اينها را يك پرداختي بايد بكنيد.
¤ ¤ ¤
سيد مهدي موسوي از قم هم كوتاه و مختصر شعرش را خواند:
اي تيغ پابرهنه! بيا روبروي من
حاجت به استخاره ندارد گلوي من
خون مرا بريز و مرا سر بلند كن
دامن مزن به ريختن آبروي من
لب سرخ كن به خون من اي تيغ! تا دمي
كامي بگيرد از لب تو آرزوي من
بر پيكرم فرود بيا سركشي مكن
زانوي احترام بزن پيش روي من
بشكن سفال جسم مرا زود تر كه جان
چون مي نفس نفس نزند در سبوي من
فرق مرا تو مسح بكش با اشاره اي
مگذار نا تمام بماند وضوي من
نام استاد «دست پيش» كه آمد، حداد عادل سر تاباند به سمت حضرت مهتاب و چند جمله اي گفت و آقا هم گويا شناخت شاعر سپيدموي ترك زبان را. به زبان و لهجه شيرين تركي شعرش خواند و همراهي سراپا شوق رهبري را هم داشت، آنقدر كه آقا به جناب مجري اشاره كردند كه اين شعر بايد به تصنيف و آهنگ تبديل شود... پيرمرد مي گفت: «روزها
مي گذرد، ماه مي شود و سال مي شود. و ما آدم ها پير مي شويم و گاهي در فروديم و گاهي در اوجيم...امشب واقعا من در اوجم، زيرا سال ها مي شد كه من در چنين محفلي شركت نكرده بودم...
نويسنده حق خود مي داند كه اينجا بي واسطه با مخاطب سخن بگويد و بگويد كه چون از نعمت(!) دانستن زبان تركي محروم ماند؛ پس محروميت نوشتن اين شعر را به دل مخاطب مي گذارد. جناب مدير مسئول ما حق داشت كه چندين بار به ما گوشزد كرد كه فلاني بايد تركي باد بگيريم وگرنه...خودش كه گويا دست به كار شده اما ما هنوز...
عاشقونه با تو
فريبا يوسفي تنها شاعر جواني بود كه ترانه خواند
چي بهتر از زمزمه هاي عاشقونه با تو؟
قسم به لحظه ي اذون كه دوس دارم صدات
به شوق پر كشيدنه كه پا مي شم دوباره
دلم يه ذره س واسه خورشيد تو بي قراره
نذار تو موج بيكرانه گم بشم، صدام كن!
ساحل امن من شو از همهمه ها جدام كن!
گاهي به گنجيشكا مي گي تو گوش من صدات شن
گاهي سكوت چشمه اي، جاري آب روشن
يه روز تو ايوون، توي بق بقوي ياكريمي
يه روز اذون ظهري از يه مسجد قديمي
صدات مياد حتي اگه همهمه ها نذارن
فرشته ها صداي خوبت برام ميارن
چي بهتر از زمزمه هاي عاشقونه با تو
قسم به لحظه ي اذون، كه دوس دارم صداتو
¤ ¤ ¤
محمدرضا طاهري اما با نوآوري حرفه اي اش رنگ نويي بر امواج شيرين جلسه پاشيد:
نگاه مي كنم از نو به راه طي شده تا خاك از بهشت برين
گناه مي كنم از نو مرا دوباره همانگونه عاشقانه ببين
من از سلاله كوهم، شكسته هاي شكوهم به زير پاي تو ريخت
تو از قبيله ماهي هميشه چشم به راهي از آسمان به زمين
چه زخم هاي عميقي، چه نكته هاي دقيقي درون چشم تواند
چه خط كارگشايي، چه ماه راهنمايي نشانده اي به جبين...
براي گمشده ياري ،براي خسته دياري، براي جاده سواري
براي خانه چراغي، براي چلچله باغي، براي حلقه نگين
دو روز با تو پريشان دو روز بي تو هراسان قرار من به كجاست
مرا بخوان كه بمانم مرا كه در نوسانم ميان شك و يقين
قسم به ابر بهاران به دانه دانه باران كه آبروي مني
خدا كند كه نريزي خدا كند كه نباري سحاب قله نشين
تمام كه شد، آقا از قالب خوب شعر و طبع روان شاعر تقدير كرد.
¤ ¤ ¤
به نيشابور احساسم تب چنگيز افتاده است
كه جز عطار چشمانت ندارد هيچ دارويي...
خدابخش صفادل با همين بيت شيرين زباني اش را آغاز كرد و ترانه اي خواند كه قالب و گفتارش به سن و سالش نمي آمد و رهبر هم گفت با اين موي سپيد شعرتان اما جوانانه است...
رفته بوديم شبي سمت حرم، يادت هست؟
خواستم مثل كبوتر بپرم، يادت هست؟
توي اون عكس به جا مونده عصا دستم نيست
پيش از اون حادثه پاي دگرم يادت هست؟
رنگ و رو رفته ترين تاقچه ي خانه مان
مهر و تسبيح و كتاب پدرم يادت هست؟
آن شب شوم، شب مرده، شب دردانگيز
آن شب شوم كه خون شد جگرم يادت هست؟
...
ناله اي كرد و به يكباره به اروند افتاد
بعد از حادثه خم شد كمرم يادت هست؟
شما حتما بخونيد!
محمدكاظم كاظمي را كه صدا كردند، گفت بگذاريد جوان ترها بخوانند. آقا روي صندلي جابه جا شدند و: خيلي وقت است از شما شعر نشنيدم، از شعراي افغانستان هم همين طور... بخونيد!
بغض حماسي كاظمي اينگونه تركيد:
شام از تو آبگينه روياست شهر من!
دلخواه و دلفريب و دلاراست شهر من !
...يعني عروس حجله دنياست شهر من!
از اشك هاي يخ زده آيينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ]حنا[ ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كر و چاق و لاغرش
ولوله اي انداخت در جمع از بس كه صداي آفرين بلند شد برايش... و جمله اي كه آقا گفت آبي بود بر آتش شعر كاظمي: چه توصيف گريه آوري! و بعد هم آقا از كتابي كه كاظمي در خصوص «بيدل» نوشته بود، تشكر كرد.
تايم اوت تركي!
جمشيد شيباني به كل فضاي جلسه را عوض كرد. قبل از اينكه شروع به خواندن شعر كند، آقا همه را يك بيت تركي از شعرهاي او، ميهمان كرد و شاعر جان گرفت و واژه هايش طعم ذوق گرفتند و همان شعر را براي رهبر خواند... ميانه هاي شعر بود كه حضرت ميزبان يك «تايم اوت تركي» درخواست كردند و به ساعد باقري گفتند، اين بيت را ترجمه كنيد براي جمع:
چشم انتظار ماندم آنقدر كه فرزند آمد،
قلبم، جانم، دلم به حال آمد
شهيد شد و بازگشت، گل رفت و لاله برگشت
شيباني مي خواند و آقا هم زير لب زمزمه مي كرد... زمزمه البته لهجه تركي داشت! شاعر خودش البته قبل از شعرخواني گفته بود، زبان شعرهايم تركي تبريزي است و از ترجمه اش هم عاجزم!!
¤ ¤ ¤
قاسم رفيعا، شاعر جوان طرقبه اي، گفت شعر طنزي دارم كه بايد به لهجه مشهدي بخوانم، آقا گفتند:« طرقبه اي بخوانيد كه ما مشهدي ها هم متوجه نشويم!»
اين طليعه خنده هاي جمع بود براي شعر اين شاعر جوان(لطفا با لهجه بخوانيد!
موره ميبيني كه شر و با صفايم
بچه محله امام رضايم
زلزليم... حادثيم... بلايم
بچه محله امام رضايم
هر روز جمعه دلومه مبندم
به پينجله طلا و ورمگردم
كار و بارم رديفه با خدايم
بچه محله امام رضا يم
به موبگو بيا به قله قاف
اصلا مو ره بيز ر همونجه علاف!
قرار مرار هر چي بيگي مو پايم
بچه محله امام رضايم
دروغ، مروغ نيست مييون ما باهم
الان به عنوان مثال تو حرم
چند روزه كه تو نخ كفترايم
بچه محله امام رضايم
چشم موره گيريفته چنتا كفتر
گفته خودش: چنتاشه خواستي وردر
الان درم خادماره مپايم
بچه محله امام رضايم
كفتراره كه بردم از روگنبد
مرم مو واز تونخ رفت وآمد
تو نخشه ي او گنبد طلايم
بچه محله امام رضايم
گنبده نصب شب مده به دستم
او گفته: هر وخ كه بييي مو هستم
مويم كه قانع و بي ادعايم
بچه محله امام رضايم
وخته مي بينم توي عالم همه
ازش ميگيرن و مي گن باز كمه
گنبدشه اگر بده رضايم
بچه محله امام رضايم
گنبد وممبد نموخوام باصفا
سي ساله پاي سفره ايي آقا
منتظر يك ژتون غذايم
بچه محله امام رضايم
قاسم خان كه گل از گلش شكفته بود، در جواب شوخ طبعي آقا كم آورد و از ته دل فقط خنديد: اين شرح حال طرقبه اي ها بود گويا!!
¤ ¤ ¤
حميد رضا حامدي از قم باز هم تكان هايي داد به دل هايي كه طعم باروت مي بردشان به عمق غبارهاي خونين شهر... فرزند شهيد بود و شعرش عطر خاك داشت:
ديد در معرض تهديد، دل و دينش را
رفت با مرگ خود احيا كند آيينش را
رفت و حتي كسي از جبهه نياورد به شهر
چفيه و قمقمه اش- كوله و پوتينش را
رفت و يك قاصدك سوخته، تنها آورد
مشت خاكستري از حادثه ي مينش را
استخوان هاي نحيفي كه گواهي مي داد
سن و سال كم از بيست به پايينش را
ماند سر در گم و حيران، كه بگيرد خورشيد
زير تابوت سبك يا غم سنگينش را!
بود ناچيزتر از آن كه فقط جمجمه اي
كند آرام دل مادر غمگينش را
باز هم خنده به لب داشت، كدر كرد و كبود
تلخي غربت، اگر چهره شيرينش را
شب آخر، پس از اتمام مناجات، انگار
گفته بود از همه مشتاق تر، آمينش را
ماجراي تو، خدا خواست، كند تازه عزيز!
قصه ي يوسف و پيراهن خونينش را
كفن پاك تو سجاده، پلاكت، تسبيح
ابتدا، بوسه ثواب است، كدامينش را؟
رباعي خيلي رشد كرده!
اميري اسفندقه هم كه شعرش را خواند، همه به وجد آمدند. آقا به او گفت: قبلا هم از شما شعر شنيده بوديم اما امشب انصافا خيلي خوب و شسته رفته بود شعرتان... كتابش را برداشت و رفت تا خودش تقديم حضرت ميزبان كند...
¤ ¤ ¤
و بعد بيژن ارژن بود كه...
زهرا از هرچه گفته آمد، سر بود
ما ديگر گفته ايم و او ديگر بود
پيوند گل محمدي با سيب است
او سيب گلاب باغ پيغمبر بود
¤
قطره قطره آب شد آدم برفي
شد آب در آفتاب آدم برفي
آب از سر او گذشت اما هرگز
بيدار نشد ز خواب آدم برفي
¤
در خواب هم انتظار من پيوسته است
چشمي باز است و چشم ديگر بسته است
با پانزده آمدي مبارك عددي است
زيرا كه شبيه گنبد و گلدسته است
¤
دادند به حكمت و به لطفي به شما
از اين همه سوره، سوره كوثر را
كوتاه ترين سوره قرآن، يعني
كوتاه ترين راه رسيدن به خدا
¤
جنگل صحرا شد و به صحرا خفته است
هيزم شكن پير كه تنها خفته است
يك تكه ذغال گوشه ديوار است
شايد كه سپيدار من آنجا خفته است
¤
دنيا در دست خواب گردان ها بود
صحرا مسخ سراب گردان ها بود
مشتي تخمه دهانشان را بسته است
اين قصه آفتاب گردان ها بود
رباعي هاي دونبش بيژن ارژن، در كنار اين يك استكان چاي لب سوز و لب ريز آنقدر چسبيد كه آقا بگويند: حق رباعي همين است؛ گزيده و مضمون دار و شسته رفته! بعد هم رو به جمع كردند و...
«بعد از انقلاب، رباعي خوب رواج پيدا كرده است... آن ساختمان كه بوديم يك سال كه مرحوم حسيني و قيصر هم بودند، يك نفر چند رباعي خواند... »و زمزمه در شهر افتاد و اختلاف بين شيوخ شاعر كه چه كسي بوده در چند سال پيش...
تجربه شعري آقاي طناز!
محمد سليمان پور هم شعر طنز خواند، شعري درباره جماعت زن ذليل ها، البته گفت كه اين شعر تخيلي است، چون اصلا زن ذليل وجود ندارد!!
الهـي! به مـــردان در خانه ات
به آن زن ذليلان فـــــرزانـــه ات
به آنانكه با امـــــر «روحي فداك»
نشينند وسبــزي نمايند پاك...
الهي! به آه دل زن ذليل
به آن اشك چشمان «ممد سبيل»!
به تنهاي مردان كه از لنگه كفش
چو جيغ عيالاتشان شد بنفش
كه ما را بر اين عهد كن استوار
از اين زن ذليلي مكن بركنار
شعرخواني اش كه تمام شد آقا تشكر كردند و گفتند: ظاهرا تجربه شده بود، اين شعر... و شاعر بلبل زبان در ميان خنده هاي جمع، گم شد!
اسم شناسنامه اي...
خانم ها زهرا محدثي و فاطمه قائدي از مشهد و شيراز، هم دو شعر خواندند؛ كه واژه هاشان رنگ دفاع گرفته بود و وزن غنايي حماسه، رنگ مقدس دفاع و طعم غيرت...
سرشار كن از عشق افق هاي جهان را
در خلوت جانم بنشان شور اذان را
ديديم در آواي قنوت و شب تسبيح
شوريدگي حضرت لاهوتي جان را
همراهي ذكر تو رفيق دل ما شد
بر دوش گرفتيم اگر بار گران را
تا كوچ كند رخوت و تا گام نهد شوق
بخشيد نگاهت نغمات رمضان را
بر آينه خود بيشتر از پيش نظر كن
اي آينه سحر ببر وهم و گمان را
خانم قائدي هم شعرش را اينگونه تقديم برادر همسرش كه حالا زمزمه هاي ربنا را در كنار خوان رحمت شهداء مي شنود؛ قرائت كرد:
اسم شناسنامه اي ات جابجا شده
يك گوشه چسپ خورده وجايي جداشده
اصلا درست نيست كه تو دست برده اي...
اصلا چطورسنّ تو اين گوشه جا شده ؟
حالا بلند قدتر و زيباتر و بزرگ ،
مرد جسور جاي تو از عكس پا شده
تو توي اين لباس نظامي عقاب نه ،
يك غنچه بين اين همه گلهاي واشده...
دل جز ء كوچكي ست براي رهاشدن
وقتي كه ذره ذره تنت مبتلا شده
دستت منوري شده دربادهاي داغ
دستي كه خسته از قفس شانه ها شده
امواج راديو سر هم جيغ مي كشند
صالح شهيد...نه...نشده....يا... چرا شده؟!
درآخر تشهد مادر خبر رسيد
جبران چند سال نماز قضا شده؟
زنهاي خانه كفش تورا جفت مي كنند
پايت اگر چه طعمه خمباره ها شده
مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو زير حنا شده
حالا شناسنامه تو سنگ ساده ايست
آنجا به نام كوچك تو اكتفا شده
اينگونه تكه هاي اونيفرم خوني ات
پرچم براي صلح دراين روستا شده!
¤ ¤ ¤
اصفهاني ها خوب پيشرفت كردند
عباس كي قبادي اما با شعرخواني اش خطه اصفهان را در بيان حضرت مهتاب جاري كرد.
قلم اينك به تمناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه با ناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه بر صفحه به جز «لا» ننوشت
تا كه بر كرسي «الا»ي تو در رقص آمد
قلم است اين به كفم شعله آتش شده است
يا به دستم يد بيضاي تو در رقص آمد
شعله طور بيفروز كه ره تاريك است
نغمه اي سركن موساي تو در رقص آمد
شبنمي هستم همسايه خورشيدم كن
با همان جذبه كه عيساي تو در رقص آمد
مستي ام سلسله هستي ام از پاي گسست
تا كه در سلسله ميناي تو در رقص آمد
تشنه ام ساقي لب تشنه بياور جامي
سرخوش آن كس كه به صهباي تو در رقص آمد
موج در موج فرات از هيجان كف مي زد
تا كه در علقمه سقاي تو در رقص آمد
خرم آن سر كه به راه تو شود خاك حسين!
اي خوش آن دست كه در پاي تو در رقص آمد
«پارسال هم شعراي جوان اصفهاني اينجا شعر خواندند، خيلي خوب شده است. نسل جوان امروز از آن نسلي كه ما در جواني ديديم، شاعرتر است. بالفعل كه خيلي بهتر از گذشته است و آينده شان هم حتما بهتر است.»
فرصت تمام بود و اميد مهدي نژاد، قصيده اي را به عنوان حسن ختام نذر آستان حضرت عبدالعظيم(ع) كرد...
رود از جناب دريا فرمان گرفته است
يعني دوباره راه بيابان گرفته است
تا حرف آب را برساند به گوش خاك
در عين وصل رخصت هجران گرفته است
هم تا بهار را به جهان منتشر كنند
دريا ز باد و باران پيمان گرفته است
تجديد نوبهار به باران رحمت است
باران، كه خو زحضرت رحمان گرفته است
اي تشنگان شهر فراموش! خواب نيست
آري، حقيقت است كه باران گرفته است.
بر جاده هاي يخزده اين رد گام كيست؟
اين بيرق از كجاست كه جولان گرفته است؟
بوي مدينه مي وزد، اين شور از كجاست؟
آيا رضاست راه خراسان گرفته است؟
بر كشتي نجات بگوييدمان كه كيست
اين ناخدا كه دست به سكان گرفته است؟
ري كربلاست يا تو حسيني كه هجرتت
بغداد را چو شام گريبان گرفته است؟
ري خاك مرده بود، بگو تا تو كيستي؟
كاينك به ضرب گام شما جان گرفته است
از يمن اتفاق شما دشت خشك ري
بوي بهار و لاله و ريحان گرفته است.
صبحي دگر به پرده آفاق عرضه شد
صبحي كه بال بر سر ايران گرفته است
ايران به دست تيغ مسلمان نشد، كه حق
اين خاك را به قوت برهان گرفته است
برهان تويي كه آينه واري امام را
چون نايبي كه حكم ز سلطان گرفته است
پيغام غيبت است كه انشاد مي كني
در نشئه حضور كه پايان گرفته است
غيبت حضور عالم غيب است، كز نهان
خورشيد سايه بر سر انسان گرفته است
ري پايتخت عشق علي شد، چنانكه قم
وين هردو را سپاه خراسان گرفته است.
تهران چه بود و چيست؟ دهي در تيول ري
اين آبرو ز توست كه تهران گرفته است
يا سيدالكريم! نگاه عنايتي
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است
از تشنگان شهر فراموش ياد كن
تا بشنويم باز كه باران گرفته است
مي شد از روي چشم ها فهميد. آنها كه قرار بود بخوانند و فرصت نشد، در كدامين نقطه اين اتمسفر آهنگين اخلاقي نشسته اند. باران را مي شد از دور در پيشاني از قلم افتادگان نظاره كرد...
¤ ¤ ¤
حالا ساعت رسيده به ثانيه هاي شاه بيت هاي محفل شعر امشب. آقا با اين جملات آغاز كردند: خيلي متشكريم چه از آنها كه شعر خواندند و لذت برديم و چه آنها كه نخواندند و شوق ما را به شعرشان افزودند. آقاي دكتر حداد پيشنهاد مي دهند اين جلسه دوبار در سال برگزار شود اما...
و حداد از سكوت بين كلمات كمال حسن سوءاستفاده(!) را مي كند و رو به جمع مي گويد: صلواتي بفرستين!
و شب نشينان «شب شعر و خاطره» نيمه ماه مهربان صلواتي را از عمق رديف و قافيه به وجد آمده شان سرودند.
« شكي نيست كه شعر يك ثروت ملي است، اگر كسي در اين ترديد كند در يكي از بديهي ترين مسائل ترديد كرده است...منتها اولا اين ثروت را بايد ايجاد كرد؛ ثانيا روز به روز افزايش داد و ثالثا از آن براي نيازهاي كشور يك استفاده بهتر و برتر كرد. »
هديه انقلاب
شكي نيست كه يكي از مهمترين عوامل رشد و گسترش شعر در كشور ما باز بودن فضاي جولان در عرصه هاي مختلف فكري و ذهني است كه هديه انقلاب به ماست. قبل از انقلاب را ما ديديم، بهترين شعرا هرگز اين مجال را پيدا نمي كردند كه در يك منظر عمومي بيان كنند اشعارشان را...مثلا اميري فيروزكوهي، در دوره خود در قله غزل زمان خودش بيشترين تجلي و نمايش اش در يك جلسه خصوصي و در يك انزوايي بوده...يا مرحوم اخوان بهترين شاعر نيمايي در زمان خودش بود، به نظر من قوي تر و مسلط تر از او در لفظ و معنا نبود، او در حال عزلت و در يك گوشه اي زندگي مي كرد...وضع عرضه شعر اين بود. البته من كميت را مي گويم و مساله كيفيت يك چيز ديگر است كه بايد يك سنجش واقعي و علمي انجام شود و...به هر حال باز بودن ميدان عرضه، خود مشوق بزرگي است، انقلاب اين ميدان را باز كرد نه فقط در شعر، در علوم مختلف و مديريت هاي كلان هم همينطور...
¤ ¤¤
اين اشعاري كه امشب و سال گذشته از جوان ها شنيديم خيلي خوب شده، خيلي صيقل يافته شده كه علاوه بر مضامين عالي از لفظ خوبي هم برخوردار است. حالا اين ثروت ملي را امروز داريم، بايد افزايش بدهيم؛ هم بر عهده دستگاه هاي مسئول است و هم خود شاعران...خودتان بايد احساس مسئوليت كنيد، يك نعمتي به شما داده شده، شكرگذاري كنيد و شكرگذاري اش هم همين است كه چشمه را جوشنده تر كنيد... بخش سوم اينكه از اين ثروت كجا استفاده شود؟ امروز اخلاقيات زيادي در كشور مورد نياز است كه بايد به اخلاقيات ملي تبديل شود.خلقياتي كه بايد اسلامي شود؛ صفا، يكرنگي، روح اخوت و برادري، احساس امنيت نسبت به يكديگر، قدرت ابتكار و شجاعت و نوآوري، خطرپذيري، اميد به آينده، تزريق اميد به ديگران و...به عنوان يك خصلت ملي نياز داريم...اينها نصيحتي و دستوري نيست؛ با زبان هنر مي تواند القا شود و فضا را پر كند.امروز يكي از نيازهايمان، شعر اخلاقي است...
¤ ¤
در تاريخ ادبيات ما اشعار پر مضمون اخلاقي و شعر نصيحت و پند سعدي، فردوسي، نظامي، سنايي، ناصرخسرو، جامي، واعظ قزويني كه سبك هندي بسيار خوب و پرمضموني داشت، صائب و بيدل و... از لحاظ هنري در قله شعري قرار دارند...به جز مضامين مذهبي كه حالا درشعر آئيني به مسائل ائمه(ع) مي پردازد بايد ارائه مضامين عالي عرفاني و معنوي نيز در اين عرصه لحاظ شود.مولوي را ببينيد! مرحوم مطهري از من پرسيد نظر شما درباره مثنوي چيست؟ گفتم همان كه خودش گفته؛ هو اصول...اصول دين است. ]هذا كتاب المثنوي و هو اصول... اصول الدين في كشف اسرار الوصول و اليقين [ شهيد مطهري هم گفت كاملا درست است...البته درباره حافظ با هم كمي اختلاف عقيده داشتيم!
...اين درياي عرفان جايش در شعر ما خالي است؛ تقليدي هم نيست كه تعبيرات را تقليد كنيم؛ شعر مزه و لذتي نخواهد داشت، بايد يك چيزي را درك كرد، در ذهن پخته كرد و با زبان هنري بيان كرد...در زمينه مسائل سياسي و انقلابي هم بايد خيلي كار كرد، كارهاي نشده خيلي داريم...انقلاب حرف نو در دنيا آورده است؛ حرف نويي كه تا امروز نشان داده ناميراست و روز به روز نفوذش بيشتر شده و قدرت هاي بزرگ را به چالش گرفته است... پيام انقلاب؛ پيام عدالت، معنويت، تكريم به معناي حقيقي انسان اينها را بايد گفت.
¤¤¤
آقا كه برخاستند، جمعيت اطرافشان حلقه زدند؛ دقايقي موج مي خورد و ميان شاعران و
شاعرانگي هاشان و بعد...حالا كه مهتاب نيست، گعده هاي چند نفره شاگرد و استاد، رفيق و شفيق، يار و دلدار است گله به گله متولد مي شود روي اين زيلوهاي خنك و ساده حسينيه...
جوان ترها دور و بر حداد و استاد معلم را گرفته اند، حداد در پاسخ به پيشنهاد يكي از شعرا، با لبخندي سرشار از ذوق جلسه اي كه در آن بود، گفت: تلفن بزنيد من در مجلس پاسخ مي دهم...شاعر گفت: مجلس كه نه مي شه حداد را پيدا كرد، نه عادل را! و حداد عادل در جوابش با خنده گفت: عادل كه اصلا گير نمي آيد...بازار بده و بستان هاي تحفه هاي شعري هم داغ بود؛ كتاب بود كه امضا مي شد و دست به دست مي چرخيد...و البته بودند در اين ميان جوانه هايي كه امشب فرصت سبز شدن نداشتند و اطراف «قزوه» را با بغض مه آلود كرده بودند...خنكاي نسيم دم صبح فضاي آرام بيت، جماعت را سر ذوق آورده و تازه بيرون از محوطه امن ترين سقف دنيا، ايستاده و در حركت طبع نازك شعري شان را به قرص مهتاب گره زده اند و گل انداخته گل خاطراتي كه از شب خاطره برايشان ماند...ماند براي هميشه در دفتر شعر اين جماعت شاعر...حالا معلوم نيست آفتاب شب اين شاعران شور گرفته كي طلوع مي كند كه دست بر قضا اينجا شب شاعران بي دل است كه شبي است بس دراز و دل انگيز!
شنبه 30 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 474]
-
گوناگون
پربازدیدترینها