واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت فان پاتوق
قریه لاله دره بیست کیلومتر با شهر تبریز فاصله داشت و من بعد از سالها به جاده ای قدم می گذاشتم که منتهی به این روستا می شد . روستایی که خاطرات دوران کودکی و نوجوانیم را در خود جای داده است . تفاوت عمده ای که دیده می شود ، آن زمان جاده ای خاکی و پر از گودال هایی بزرگ و کوچک بود و سنگ های ریز و درشت سر برآورده از جاده خاکی این ناهمواری ها را بیشتر می کرد و حتی تردد گاری ها را مشکل می نمود ولی حالا جاده صاف و آسفالت شده است که مستقیم به دروازه دهکده کشیده می شود و هر آدمی را با هر نوع سواری آسوده به دهکده هدایت می کند .هنوز هم آبادانی و سرسبزی و جلوه خاص اطراف جاده ، این روستا را متمایز از دیگر آبادیها می کند و من کوله بار خاطراتم را بر دوش دارم . خاطراتی که بعضی باعث آزردگی و برخی باعث شادی هستند از درب بزرگ و چوبی که ورودی اصلی دهکده بود اثری دیده نمی شود . در مقابل خود دشتی گسترده از گیاهان خودروی بلند را می بینم . از ماشین پیاده شده به تماشا می ایستم برای دقایقی افکارم به سالهای دورگذشته پرواز می کند . ارباب ، بلند بالا سوار بر اسبی سیاه است که از نژاد اصیل عرب می باشد، اسب سم به زمین می کوبد و بی قراری می کند تا دستور تاخت را از سوارش بگیرد و بتازد و ارباب بی توجه به نیاز مرکبش در مقابل این درب بزرگ ایستاده . پسرش شاهین ، پیاده ، با شلاقی به دست – با لبخند مداومش گویی اهالی را به تمسخر گرفته – در حالی که بندهای چرمی و رشته رشته شلاق در میان تاب دستانش به اطراف پراکنده می شود . قامتش چون قامت پدر بلند و نیرومند است و در کنار توله همیشگی و غلام حلقه به گوشش رشید ، ایستاده . شاهین با لبخندی جذاب بر لبانش در واقع همان وحشی و سرکش نوزده ساله است که در ظاهر آرام مخفی شده .
پدر شلاق را از دستش می گیرد ، دوری می زند و اسب را به یورتمه در میدانی که از دور مردم به وجود آمده جولان می دهد. دقایقی به سمتی می رود که چند نفری آن جا ایستاده اند و در پشت سرشان پشته های یونجه انبار شده است . ارباب مقابلشان می ایستد دستش همراه شلاق بالا می رود و سپس محکم به صورت میرقلی فرود می آید . چند شاخه خط خونی در چهره میرقلی ظاهر شده و به روی یونجه ها پرت می شود و این ضربات چند بار دیگر تکرار می شود و رشته های خون از پیراهن بلوطی رنگش تراوش می کند و لبخند مسخره شاهین دلم را به درد می آورد
سوار ماشین شده و وارد آبادی می شوم . می خواهم کتابم را تکمیل کنم و قصه شروع شده را به انتها برسانم اکثرا قصه ها و رمان ها بر اساس یک سری تخیلات و باقی بر اساس واقعیات شکل می گیرند و نویسنده با احساس خود آن چه را که می خواهد بیان کند بر زبان شخصیت هایی خلق شده قرار می دهد احساس انتقام و لذت ، گذشت و نفرت را به تصویر می کشد و با همین حسها خواننده را با احساسهایی مختلف به دنبال خود می کشاند ولی من با خیال پردازی ها و ساخته های ذهنی در این کتاب کاری ندارم و با واقعیت های زندگی پیش می روم و روایت شخصیت های خیالی و آفریده شده را به دنبال نمی کشانم می خواهم از سالها اقامت در لاله دره و آن چه که مرا به جاها و کشورهای مختلف کشاند حرف بزنم .
آن چه که باعث شد تا روح پر خروشم در لباسهای مختلف خبرنگاری و گزارشگری و سردبیری و.... به پیش برود تا به شکار لحظه ها برای پیش برد نشریه ام برسد و دست آخر این که ...
فکر کنم تا این جا کافی است و حال با ماجرای داستان پیش می رویم . من بر می گردم به اواسط سال 58
به دوران پانزده سالگی و از روز تولد پانزده سالگی ام شروع می کنم :
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]