تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813247226




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان بابا لنگ دراز


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نويسنده: آلیس جین وبستر
چهارشنیه ی نحس
چهارشنبه ی اول هرماه روز واقعا مزخرفی بود که همه با ترس و لرز منتظرش بودند با شجاعت تحملش میکردند و بعد فوری فراموشش میکردند.
در این روز کف زمین همه جای ساختمان باید برق می افتاد،میزو صندلی ها خوب گردگیری و رختخواب ها صاف و صوف میشد.ضمن اینکه نودو هفت بچه ی یتیم کوچولو که توی هم لول میخوردند باید حسابی ترو تمیز میشدند،سرشان شانه میشد،لباس چیت پیچازی نو و آهارخورده به تنشان میرفت و دکمه هاشان انداخته میشد و به همه ی آنها تذکر داده میشد که مودب باشند و هروقت یکی از اعضای هیئت امنا با آنها صحبت کرد بگویند:(بله آقا)(خیر آقا).اما از آنجا که جروشا ابوت بیچاره از همه ی بچه های یتیم بزرگتر بود بیشتر زحمت ها به گردن او می افتاد.این چهارشنبه هم مثل همه چهارشنبه های ماه های قبل بالاخره هرجوری بود تمام شد و جروشا که در انبار غذایی برای مهمان های پرورشگاه ساندویچ درست کرده بود به طبقه ی بالا رفتتا کارهای همیشگی اش را انجام بدهد.در اتاق(ف)یازده بچه ی 4تا7 ساله بودند که اواز آنها نگه داری میکرد.جروشا بچه ها را ردبف کرد،دماغ هایشان را گرفت و لباس هایشان را صاف و صوف کرد و آنها را منظم و به صف به سالن غذا خوری بردتا در نیم ساعت خوشی شان نان و شیر و پودینگ بخورند.بعد خودش را ولو کرد روی صندلی کنار پنجره و شقیقه هایش را که تند تند میزد به شیشه سرد تکیه داد.جروشا از ساعت پنج صبح سرپا بود و دستورهای همه را انجام داده بود و شماتت های رئیس عصبانی پرورشگاه،خانم لیپت را شنیده و دستورهایش را تند تند اجرا کرده بود.
البته خانم لیپت همیشه نمیتوانست همان قیافه ی آرام و متینی را که جلوی اعضای هیئت مدیره و خانم های بازدید کننده از پرورشگاه داشت حفظ کند.
جروشا به چمن های یخ زده و آن سوی نرده های آهنی دور پرورشگاه و سرمناره های دهکده که از میان درختان لخت سربرکشیده بودند زل زد.تا آنجا که او میدانست آن روز را با موفقیت به آخر رسیده بود.
اعضای هیئت امنا و گروه مهمان ها از موسسه بازدید کرده و گزارش ماهانه را خوانده بودند.بعد چایشان را نوشیده و عصرانه شان را خورده بودند واینک با عجله به خانه ها و پای بخاری گرم و نرم خود میرفتند تا مسئولیت سرپرستی پردردسر بچه ها را یک ماهی فراموش کنند.
جروشا با کنجکاوی ردیف ماشین ها و کالسکه هایی را که از در پرورشگاه خارج میشدند تماشا میکرد و درعالم خیال کالسکه ها را یکی یکی تا خانه های بزرگ پای تپه همراهی میکرد.بعد باز در رویا خود را در پالتوی خز و کلاهی مخملی که با پر تزیین شده بود در یکی از ماشین ها مجسم کرد که با خونسردی و زیرلب بخ راننده میگفت:(برو به خانه)ولی همین که به در خانه میرسید رویایش رنگ میباخت. چون جروشا با این که تخیلی قوی داشت و حتی خانم لیپت هم به او گقته بود اگر مواظب نباشد تخیلش ممکن است کار دستش بدهد،این تخیل نمیتوانست اورا از جلوی خانه آن طرف تر و داخل ببرد.چون طفلک جزوشای ماجراجو و پرشور و شوق در تمام هفده سال زندگی اش هیچ وقت پا یه خانه ای نگذاشته بود و نمیتوانست زندگی روزمره ی کسان دیگری را که مثل یتیم ها در پرورشگاه نبودند مجسم کند.
-جر...رو...شا...اب...بوت!
-از دفتر
-صدابت میکنند
-انگار
-باید عجله کنی!
این آوازی بود که تامی دیلون که تازه به گروه کر ملحق شده بود،وقتی از پله ها بالا می آمد و وارد راهرو میشد میخواند.همین که به اتاق(ف)نزدیک شد صدایش رفته رفته بلندتر شد.جروشا از پنجره جدا و دوباره با مشکلات واقعی زندگی روبه رو شد.با نگرانی آواز تامی را قطع کرد و پرسید:کی مرا میخواهد؟
-خانم لیپت توی دفتر.
-فکر کنم عصبانی است.
حتی سندگل ترین بچه ینیم های پرورشگاه هم دلشان برای بچه ی خطاکاری که به دفتر پیش رئیس عصبانی پرورشگاه خانم لیپت احضار میشد میسوخت.تامی هم با اینکه گاهی جروشا دستش را میکشید و با زور دماغش را میگرفت او را دوست داشت.

جروشا بدون هیچ حرفی راه افتاد.دوخط موازی روی پیشانی اش افتاده بود.از خودش میپرسید:چه اشتباهی کردم؟نان ساندویچ ها کلفت بوده؟پوست گردو توی کیک پیدا شده؟یکی از خانم های مهمان سوراخ جوراب سوزان را دیده؟وای خدا مرگم بده...حتما یکی از طفل معصوم های اتاق ف به یکی از آقایان هیئت امنا حرف بی ادبانه زده!
راهروی طولانی پایین روشن نبود.جروشا پایین پله که رسید آخرین نفر عضو هیئت امنا از در باز سالن عبور کرد و زیر سایبان خارج از ساختمان رفت.در این موقع تنها چیزی که جروشا به طور گذرا دیده بود قد بلند مرد بود. مرد با تکان دادن دست به ماشینی که که در راه ماشین رو منتظر بود اشاره کرد.وقتی ماشین راه افتاد و جلو آمد نور چراغ هایش سایه مرد را روی دیوار انداخت.سایه کش دار و بی قواره ی مرد با دست و پاهای دراز روی زمین و دیوار راهرو بود.سایه اش شبیه پشه ای غول مانند با دست و پاهای دراز بود.جروشا با دیدن آن با اینکه از نگرانی اخم کرده بود پقی خندید.او ذاتا دختر شادی بود و همیشه هرچیز کوچکی برایش بهانه ای بود تا تفریح کند.این بود که با قیافه ای شاد و لبخندزنان وارد دفتر شد و با کمال تعجب دید که خانم لیپت اگرچه لبخند نمیزند ولی معلوم بود که مثل وقت هایی که با مهمان ها صحبت میکرد خوشرو وخوش اخلاق بود.
-جروشا بنشین.باید چیزی را بهت بگویم.
جروشا خود را رئی صندلی دم دستش انداخت و با بی تابی منتظر صحبت های خانم لیپت شد.ماشینی به سرعت از جلوی پنجره رد شد.خانم لیپت نگاهی به آن انداخت و گفت:آقای محترمی که الان رفت دیدی؟
-از پشت سر دیدم.
-او یکی از ثروتمندترین اعضای هیئت امناست و پول زیادی برای حمایت از ما به پرورشگاه داده.من اجازه ندارم اسمش را بگویم چون تاکید کرده که باید ناشناس بماند.
چشم های جروشا کمی گشاد شد،سابقه نداشت به دفتر احصارش کنند تا خانم مدیر با او درباره ی خصوصیات عجیب اعضای هیئت امنای پرورشگاه حرف بزند.
-این آقا از چندتا از پسرهای پرورشگاه ما خوشش آمده.شارل بنتون و هنری فری را که یادت می آِید؟هردوی آنها را آقای...ام...همین آقا به دانشکده فرستاد و اتفاقا هردوی آنها با سخت کوشی و موفقیت هایشان در تحصیل دین شان را به خاطر مخارجی که این آقا با دست و دلبازی برای شان پرداخته بودند ادا کردند و این آقا هم توقع دیگری ندارد.این کار خیر ایشان تا کنون فقط شامل حال پسرها شده و من نتوانسته ام اصلا ایشان را به کمک یکی از دخترهای این پرورشگاه-صرف نظر از اینکه آن دختر استحقاقش را دارد یانه-ترغیب کنم.انگار ایشان اصلا از دخترها خوشش نمی آید.امروز در جلسه ی ماهانه مان موضوع آینده ی تو مطرح شد.
خانم لیپت چند لحظه ای ساکت شد و بعد خیلی آهسته به صحبت هایش ادامه داد.در حقیقت با رفتار خونسردش اعصاب جروشا را بیشتر خرد میکرد.
-همانطور که میدانی ما معمولا بچه های شانزده سال به بالا را این جا نگه نمیداریم،اما تو در این مورد استثنا بودی.برای اینکه تو مدرسه ی ما را در چهارده سالگی تمام کردی و درس هایت آنقدر خوب بود-اگرچه باید بگویم اخلاقت همیشه خوب نبوده-که تصمیم بر این شد که تو به دبیرستان دهکده بروی.حالا دبیرستان را هم داری تمام میکنی و دیگر پرورشگاه نمیتواند مخارج تو را بپردازد.چون در هر حال دو سال هم بیشتر از اکثر بچه ها در پرورشگاه مانده ای.
اما خانم لیپت نخواست به روی خودش بیاورد که در این دوسال جروشا به خاطر ماندن در پرورشگاه سخت کار کرده و همیشه کارهای پرورشگاه برایش در درجه اول و بحصیلاتش در درجه دوم اهمیت بود و روزهایی مثل آن روز تا همه جا را تا همه جا را خوب نظافت نمیکرد نمیگذاشتند به مدرسه برود.
-بله همانطور که گفتم موضوع اینده ی تو مطرح شد و درباره ی سوابق تو هم بحث مفصلی شد.
در این جا خانم لیپت نگاه پر اتهامش را به زندانی انداخت و زندانی هم نه به خاطر ورق های سیاه پرونده اش بلکه همانطور که از او توقع میرفت با چشمانی گناهکار به خانم لیپت نگاه کرد.
-از آنجایی که نمره های تو در بعضی از درس ها خیلی خوب بوده و در انگلیسی نمره های عالی گرفته ای خانم پریچارد که از اعضای هیئت امنای مدرسه ی ماست و در هیئت مدیره ی مدرسه هم عضویت دارد و با معلم ادبیاتت هم حرف زده به نفع تو صحبت کرد.به علاوه با صدای بلند انشای تو را با نام چهارشنبه ی نحس در جلسه خواند.ا
ین بار قیافه جروشا واقعا مثل گناه کار ها بود.
-اگرچه به نظر من تو در این انشا به جای سپاسگزاری از موسسه ای که تورا بزرگ کرده و خیلی به تو خدمت کرده آن را مسخره کرده بودی!و اگر این انشا جنبه ی طنز آمیز نداشت بعید میدانم ازاین کار تو چشم پوشی میکردند ولی از خوش شانسی تو آقای ...مظورم همین آقایی است که الان رفتند انگار بیش از حد شوخ طبع است و به خاطر همین انشای بی ادبانه ات گفته که میخواهد تورا به دانشکده بفرستد.
چشم های جروشا گرد شد و پرسید: به دانشکده؟
خانم لیپت با شاره ی سر تایید کرد و گفت:برای همین هم بعد از جلسه منتظر شد تا درباره ی شرایط این کار حرف بزند.آدم عیجبی است.شاید بهتر است بگویم این آقا آدم عجیب غریبی است.معتقد است که تو طبع خلاقی داری و میخواهد امکان تحصیلات تو را فراهم کند تا نویسنده بشوی.
ذهن جروشا از کار افتاد و فقط توانست حرف خانم لیپت را تکرار کند:نویسنده؟

-بله خواست ایشان همین است.اما اینکه نتیجه ای خواهد گرفت یا نه آینده نشان خواهد داد.ماهانه ای که برای تو یعنی دختری که در عمرش تجربه ای در خرج کردن و نگه داشتن پول نداشته تعیین کرده اند واقعا شاهانه است. ایشان مفصل در این مورد برنامه ریزی کرده بودند و من رویم نمیشد بهشان پیشنهادی بکنم.قرار است تو تا آخر تابستان همین جا بمانی تا خانم پریچارد کارهای رفتنت را انجام بدهد.شهریه و مخارج زندگی ات را هم به طور مستقیم به دانشکده میپردازند و در چهارسالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دلار پول تو جیبی میگیری.یعنی سطح زندگی ات عینا مثل سایر دخترهای دانشکده است.این پول را هرماه منشی مخصوص این آقا برایت میفرستد و تو هم درعوض هرماه باید یک نامه به این آقا بنویسی.البته نه برای اینکه تشکر کنی چون این موضوع برای ایشان اصلا مهم نیست،بلکه نامه مینویسی تا اورا از جزئیات زندگی و پیشرفت تحصیلی ات مطلع کنی،عینا مثل اینکه پدرو مادرت زنده اند و تو دراین باره به آنها نامه مینویسی.این نامه هارا به واسطه ی منشی ایشان،برای آقای جان اسمیت میفرستی.اسم این آقا جان اسمیت نیست ولی ایشان ترجیح میدهد ناشناس بمانند.اما برای تو این آقا همیشه کسی نیست جز آقای جان اسمیت.علت این هم که میل دارند نامه ها را تو بنویسی این است که ایشان معتقدند هیچ چیز مثل نامه نگاری نمیتواند استعداد ادبی آدم را شکوفا کند.از آنجا که تو خانواده ای نداری تا با آنها مکاتبه کنی این آقا میل دارند که تو به ایشان نامه بنویسی.ضمنا به این ترتیب میخواهند پیشرفت تحصیلی ات را دنبال کنند.البته ایشان هرگز جوابی به نامه های تو نمیدهند و اصلا اهمیت خاصی برایشان ندارد چون از نامه نگاری بدشان می آیدو نمیخواهندوقتشان را بگیرد.اما اگر تصادفا نکته ای پیش بیاید که احتمالا احتیاج به جواب باشد مثلا اگر خدایی نکرده تورا از دانشکده اخراج کنند تو باید به اقای گریگز،منشی ایشان نامه بنویسی.نوشتن نامه های ماهانه از طرف تو تجباری است و تنها وسیله ی ادای دین تو به اقای اسمیت است بنابراین باید سرموقع مثل اینکه داری هرماه صورت حسابت را میدهی ان را بنویسی و بفرستی.من امیدوارم که همیشه لحن مودبانه را در نامه هایت حفظ کنی تا نشان دهنده تربیت تو در اینجا باشد و یادت نرود که داری به یکی از امنای موسسه جان گریر نامه مینویسی.
جروشا با اشتیاق تمام به در نگاه میکرد.افکارش از هیجان زیاد آشفته بود و میخواست از حرف های کلیشه ای خانم لیپت فرار و فکرکند.از جایش بلند شد و یک قدم به عقب رفت ولی خانم لیپت با اشاره دست اورا نگه داشت و گفت: امیدوارم از این شانس خوبی که به تو رو کرده شکر گزار باشی.برای دخترانی مثل تو کمتر چنین موقعیتی برای پیشرفت توی دنیا پیش می آید.همیشه باید یادت باشد که...
-بله خانم؛متشکرم.اگر حرف دیگری ندارید به نظرم باید بروم شلوار فردی پرکینز را وصله کنم...
بعد در را پشت سرش بست و دهان خانم لیپت برای بقیه ی نطقی که میخواست بکند باز ماند.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 306]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن