واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: تکین به او نگاه کرد که مثل برج زهرمار دست به سینه نشسته و به بیرون زل زده بود:چه مرگته؟
- چرا نزاشتی با ماشین خودم بیام؟
- حالا مگه چی شده؟
- انگار که من 7 سالمه و روز اول مدرسه اس!
- خوب همینطوره دیگه!
تیام به او چشم غره رفت .
- تنها تفاوتش اینه که 18 سالته و به جای مدرسه داری میری دانشگاه!
- کمه؟
تکین خندید: خیلی هم زیاد نیست. تیام نفس عمیقی کشید.
-حالا اینقدر نحس نباش ( تیام شانه هایش را بالا انداخت ) والله ، از 7 ساله هم کمتری. خیالت راحت، دیگه بعد از این مجبور نیستی با من بیای . ولی چون می خواستم باهات حرف بزنم و تو هم هم مثل کش تنبون در میری ... بگذریم. ببین بچه...
تکین تا به دانشگاه برسندبه او چند اندرز برادرانه داد و قبل از اینکه به دانشگاه برسند، نگه داشت : اینا رو واسه خودت گفتم ، دیگه خود دانی. حالا گورتو گم کن!
- چرا؟ مگه تو نمی تونی ماشینتو ببری داخل؟
- چرا! ولی تو بهتره پررو نشی و مثل بقیه بری تو. تو دانشگاه تو دیگه برادر من نیستی!
- برادری که این حرفا رو نداره!
تکین مشت آرامی به شانه ی او زد : زحمتو کم کن!
تیام پیاده شد و با چشم ماشین تکین را تعقیب کرد ، انگار جانش در می رفت آن چار قدم را برود ، به زور راه افتاد .
قبلا به هوای تکین آنجا آمده بود و محیط زیاد برایش غریبه نبود. هرچند چهره ها با درخت های کنارش زیاد برایش تفاوت نداشت ، در حال و هوای خودش بود . موبایلش زنگ زد . بهزاد، پسر خاله اش بود که در شهرستان دانشگاه می رفت : کجایی گل پسر؟
غرید : دانشگاه !
- یه کم زود نیست؟ بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتی دانشگاه رو روشن کنی ؟
- تکین به زور آوردتم!
- همون واسه ات خوبه!
تا به سالن کلاس ها برسد ، بهزاد هم مثل تکین مخش را کار گرفت ولی این یکی با متلک و پرت و پلا !
- سر کلاس نمیری؟
- هنوز پیداش نکردم!
- برو بگرد ، ببین قیافه ی کدوم دانشجوها از همه پخمه تر و گلابی تره؟ همونا همکلاسیاتن!
تیام با اینکه چیزی نگفت با او موافق بود . بالاخره کلاس فیزیک را پیدا کرد ، یا اباالفضل ! چه جمعیتی ! پسرها سمت چپ نشسته بودند ، حوصله نداشت دنبال جای خالی بگردد ، همان اول نشست و جواب sms بهزاد را داد که پرسیده بود گلابی ها را پیدا کرده یا نه؟
خیلی ها هم بعد از او آمدند اما او سرش به کار خودش بود و فقط پاها را می دید ، بنابراین متوجه شد آخرین نفری که به کلاس آمد پایش شکسته ! سرش را بالا آورد و متوجه شد طرف با بلاتکلیفی به صندلی ها نگاه می کند فقط صندلی های آخر خالی بود و برای او رفتن با آن پاها مشکل !
تیام بلند شد : بیا بشین!
حتی منتظر جواب او نشد، رفت 5 ردیف عقبتر و بین دو پسر دیگر نشست ، هردو چنان اخمو و عصبانی بودند که تیام تنش بینشان را حس می کرد ، هنوز یک روز نگذشته بر سر چه دعوا کرده بودند؟ تا تکین به کلاس نیامده بود به یادش نیامد که با ضرب و زور همین آقا بعد از دو هفته پایش به کلاس باز شده !!!!!!!!
تکین بدون فوت وقت درسش را داد و چند تمرین داد . بعد دستمالی از جیبش در آورد ، صندلی را دستمال کشید ، نشست و شروع به حضور و غیاب کرد ! تیام نفس عمیقی کشید : بسم الله....
زود با او رسید : اندرزگو !
تیام با بی میلی دستش را بالا گرفت و تکین به دقت به او نگاه کرد : می زاشتی ترم آینده می اومدی!
کلاس ترکید و تیام غرولند کرد ، تکین رفت سراغ بقیه ! یکی دوتا از دخترها برگشتند و او را نگاه کردند ، لابد فقط آنها متوجه یکی بودن فامیل او و استاد و شاید حتی شباهت ظاهریشان شده بودند . شانه هایش را بالا انداخت . پسرها که اصلا در باغ نبودند مخصوصا اینهایی که او بینشان نشسته بود . یکیشان داشت با موبایل سودوکو بازی می کرد و دیگری داشت دل و روده ی دسته کلید فانتزی اش را در می آورد و تیام با بی میلی به صدای تکین گوش داد، جای مامان خالی که پسر ارشدش را اینطور ببیند !
تکین اسم دیگری را هم با تامل خواند : بزرگمهر !
پسری که تیام جایش را به او داده بود دستش را بلند کرد ، تکین به پای گچ گرفته ی او نگاه کرد : متوجهم !
بقیه را سرسری خواند و تیام می دانست که او چنان حافظه ای دارد که همه ی این قوم گلابی را به قیافه و فامیل بشناسد. متوجه لبخند تکین شد که اسمی را خواند : رضایی!
هر دو پسری که تیام بینشان نشسته بود دستشان را بالا بردند، تکین خندید : مگه اینکه بین شما دوتا جدایی بیفته این کلاس ساکت باشه! هردو غرولند کردند و تکین ادامه داد
تیام به آندو نگاه کرد : برادرین؟
یکیشان با جدیت گفت : نه دختر عموییم!
تیام هوم ناخوشایندی گفت و همان پسر به تیام گفت : میشه به این قزمیت بگی سوییچ رو بده به من؟
- چرا خودت نمیگی ؟
- بگو دیگه ، نمیمیری!
تیام به آن یکی گفت : دختر عموت میگه سوییچو بده بهش !
- بگو به همین خیال باشه !
تیام به دیگری نگاه کرد و او گفت : بگو به زبون خوش بده !
- برو بابا ! مگه من پستچی ام؟ خودت بگو !
به عقب تکیه داد و به آندو نگاه کرد که چشم هایشان شعله می کشید .
– هی ، شما دوتا چتونه؟ مگه به خون هم تشنه این ؟
هردو به او نگاه کردند که با چشم های بی حوصله آنها را نگاه می کرد : بی خیال بابا !
- تو تا حالا کجا بودی ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : خونه مون !
- چی می خونی ؟
- مکانیک !
- مثل ما !
دست چپی تیام غرید : آره !
- تو راضی نیستی ؟
- نه ، ما شیر یا خط انداختیم این قزمیت برد !
تیام گیج شد : خوب مجبور نبودین مثل هم انتخاب کنین !
- مجبور نبودیم ؟ دیوونه شدی ؟
تیام سردرگم شده بود و بحث را عوض کرد : من الان کارگاه دارم ، شما چی؟
- ماهم !
هرسه با هم به کارگاه رفتند ، اسم رضایی ها "معین" و "متین " بود ، جانشان به جان هم بسته بود ولی آبشان به یک جو نمی رفت ، مدام به سر و کول هم می پریدند و تیام را دیوانه کردند .
آن پسر پاشکسته هم در کارگاه بود که با دیدن تیام به طرفش آمد : دمت گرم پسر!
تیام غرغر کرد : کاری نکردم !
پسر دستش را به طرف او دراز کرد : پارسا بزرگمهر!
متین چشمهایش را تنگ کرد : تو پسر دکتر بزرگمهری ، صبح با اون اومدی!
پارسا با دقت به متین نگاه کرد : بابارو از کجا می شناسی ؟ مگه ترم اولی نیستین ؟
نیش معین باز شد : فکر کردی ما تو این دوهفته بیکار بودیم و ول می گشتیم ؟ آمار می گرفتیم ! ( به صورت پر از خراش او اشاره کرد ) گرگ بهت حمله کرده؟
پارسا خندید : تصادف کردم ( لبخند پررنگی زد) روزی که نتیجه دانشگاه رو زدن!
- از ذوق کوبیدی به دیوار؟
استاد آمد و پارسا جواب معین را نداد !
آنها یک گروه شدند و شروع کردند . دوقلوها تیز و فرز بودند و پارسا دقیق.... و تیام بی توجه و بی حوصله !
متین با آرنج به پهلویش زد : تورو به زور فرستادن دانشگاه ؟
تیام دندان هایش را به هم فشرد و به یاد تکین افتاد : همچین!
معین قهقهه زد : لابد از ترس شوهر اومده دانشگاه ! راستشو بگو !
هرسه خندیدند و تیام غرید : نمکدون !
کلاس که تمام شد چهارنفری به محوطه ی دانشگاه برگشتند . دوقلوها به تریا رفتند و تیام و پارسا جلوی تریا روی نیمکتی نشستند . پارسا به ساعتش نگاه کرد ، اطرافش را کاوید وخندید : چه به موقع !
تیام هم به آن طرف نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت ؛ یک دختر بود ، در جایش نیمخیز شد : من برم !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]