تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):همه گناهان گذشته كسى كه از روى ايمان و براى رسيدن به ثواب الهى معتكف شود، آمرزي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798779642




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روایت خواندنی یک مادر امریکایی از با حجاب شدن دخترش+عکس


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
[تصویر: 24467_607.jpg]
«ریستا برمر» (Krista Bremer)، نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی، در نشریه معروف آمریکایی O. The. Oprah تجربه عینی خود را از برخورد با حجاب به قلم آورده است. برمر از ناشران نشریه ادبی The Sun است که در سال ۲۰۰۸ برنده جایزه معتبر ادبی «پوشکارت» شده و در سال ۲۰۰۹ جایزه ادبی «بنیاد رونا جاف» را از آن خود کرده است.

مامان برام روسری بخر!
نُه سال پیش، در اتاق نشیمن خانه ام در «کارولینای شمالی»، دختر شیرخوارم را با موسیقی کودکانه ای می رقصاندم که در دهه ۷۰ رایج بود و من در دوران کودکی همه اشعارش را که درباره مدارا با دیگران و تساوی زن و مرد بود، حفظ کرده بودم. همسر لیبیایی تبارم اسماعیل، او را در آغوش می گرفت و ساعتها در ایوان خانه با صدای غژ و غژ صندلی راحتی آهنی تکانش می داد و برایش آوازهای قدیمی عربی می خواند.

او همچنین دخترمان را پیش شیخی مسلمان برد تا در گوش های نرم و کوچولویش اذان و اقامه بخواند. چشمان قهوه ای و مژه های ناز و مشکی دخترم به پدرش رفته بود و پوست شیرقهوه ای اش در آفتاب تابستان خیلی زود به تیرگی می زد. اسم دخترمان را «عالیه» گذاشتیم- که در عربی به معنای «بلندمرتبه» است- و با هم توافق کردیم که وقتی بزرگ شد، از بین فرهنگ های کاملاً متضاد ما، هر کدام را که خودش خواست، انتخاب کند.

خیالم از این تصمیم راحت بود و شک نداشتم که دخترم زندگی مرفه آمریکایی من را به فرهنگ اسلامی و لباسهای پوشیده سرزمین پدرش ترجیح خواهد داد. پدر و مادر اسماعیل در خانه سنگی محقری در کوچه ای کثیف و پر پیچ و خم در حومه طرابلس زندگی می کنند. بر دیوارهای این خانه، به جز آیاتی از قرآن که بر روی چوب حک شده، هیچ نقش و نگاری وجود ندارد. فرش اتاقها هم فقط تشکچه هایی است که شبها تایشان می زنند و به عنوان تختخواب استفاده می کنند.

اما پدر و مادر من در خانه ای مجلل در «سانتافه»، مرکز ایالت «نیومکزیکو»، زندگی می کنند که سه پارکینگ، تلویزیونی صفحه تخت با صدها کانال، یخچالی پر از غذاهای سالم و طبیعی و یک کمد پر از اسباب بازی برای نوه ها دارد. تصور می کردم که عالیه هم مثل خودم اهل خرید از فروشگاه های زنجیره ای معروف Whole Foods باشد و از انبوه هدایای زیر درخت کریسمس خوشش بیاید، ولی در عین حال لحن آهنگین زبان عربی، باقلواهای عسلی که اسماعیل با دست خالی درست می کند، و حنابندی پاهای خاله اش را که هنگام سفر به لیبی دیده بودم، تحسین می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم که عالیه فریب حجاب دختران مسلمان را بخورد!

تابستان سال قبل در جشن عید فطر شرکت کردیم که در پارکینگ پشت مسجد نزدیک خانه مان برگزار شده بود. بچه ها روی وسایل بازی جست و خیز می کردند و ما پدر و مادرها هم زیر سایبانی پلاستیکی نشسته بودیم و مگس ها را از روی بشقابهای مرغ سوخاری، برنج و باقلوا می پراندیم.

من و عالیه داشتیم در نمایشگاهی دور می زدیم که به مناسبت عید بر پا شده بود و چیزهایی مثل سجاده، حنا و لباسهای اسلامی عرضه می کرد. به قسمت روسری ها که رسیدیم، عالیه رو به من کرد و با خواهش بسیار گفت: «مامان! یکی برام بخر.»

دخترم شروع کرد به برانداز کردن روسری ها که مرتب روی هم چیده شده بودند و فروشنده که خانمی سیاه پوست و سر تا پا مشکی پوش بود، به عالیه لبخندی زد. مدتی بود که عالیه به دختران مسلمان هم سن و سالش با دیده تحسین و احترام می نگریست. دلم به حالشان می سوخت که حتی در گرم ترین روزهای تابستان دامن های بلند و لباسهای آستین دار می پوشیدند، چون بهترین خاطرات دوران کودکی ام مربوط به زمانی می شد که با پوشیدن لباسهای برهنه، می گذاشتم پوستم آفتاب بخورد… ولی عالیه به حال آن دختران مسلمان غبطه می خورد و از من خواسته بود برایش مثل لباسهای آنها بخرم. حالا دلش روسری هم می خواست!

پیشتر بهانه می آوردم که در بازارچه نزدیک خانه از آن روسری ها گیر نمی آید، ولی حالا روسری ها جلوی چشم عالیه بودند و او می خواست با ۱۰دلار از پول توجیبی خودش روسری سبز سیری را بخرد که محکم در دست گرفته بود. سرم را به علامت مخالفت کامل تکان دادم، ولی ناگهان یاد قراری افتادم که با اسماعیل گذاشته بودیم. بنابراین دندان هایم را از خشم به هم فشردم و روسری را خریدم، به این خیال که عالیه خیلی زود آن را کنار می گذارد.

یک زوج ناهمگون
یک روز بعد از ظهر که برای خرید از خانه بیرون می رفتم، صدای عالیه از اتاقش بلند شد که می خواهد با من بیاید. چند لحظه بعد، سر و کله اش- یا بهتر بگویم، نصف سر و کله اش- بالای پله ها پیدا شد. او از کمر به پایین، دخترم بود؛ با همان کفش های اسپرت، جورابهای رنگ روشن و شلوار جینی که سر زانوهایش کمی نخ نما شده بود. اما از کمر به بالا، دختری غریبه بود. صورت گرد و روشنش که در یک خیمه پارچه ای تیره محصور شده بود، به ماهی در آسمان بی ستاره می مانست. پرسیدم: «با همین سر و وضع می خواهی بیایی؟» با همان لحنی که از چندی پیش با من به کار می برد، آرام جواب داد: «بله.»

در راه مغازه، از آینه ماشین او را دزدکی می پاییدم. ساکت و سرد و بی اعتنا نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد. انگار یک مقام بلندپایه مسلمان داشت از شهر کوچک ما در جنوب آمریکا دیدن می کرد و من فقط راننده اش بودم. لبم را گزیدم. می خواستم از او بخواهم قبل از پیاده شدن روسری اش را در آورد، ولی نتوانستم حتی یک دلیل منطقی برای این کار پیدا کنم، جز اینکه با دیدن آن صحنه فشار خونم بالا می زد. من همیشه تشویقش کرده بودم که استقلال شخصیتش را ابراز کند و در برابر فشار هم سن و سال هایش بایستد، ولی حالا احساس ترس و نگرانی می کردم، انگار که آن روسری را خودم به سر کرده باشم.

در پارکینگ عمومی Food Lion تمام بدنم غرق در هوای گرم شد و موهای عرق گرفته ام را دم اسبی بستم، ولی انگار هوای گرم اصلاً عالیه را اذیت نمی کرد. لابد مردم ما را مثل یک زوج ناهمگون می دیدند: زنی قد بلند و مو بور با شلوار جین و تاپ تنگ که دست مسلمانی یک متر و بیست سانتی را گرفته است. دخترم را به خودم نزدیکتر کردم و وارد مغازه شدیم.همچنان که در میان قفسه های فروشگاه با چرخ دستی مان جولان می دادیم، مشتری ها چنان خیره خیره نگاهمان می کردند که انگار با معمایی حل نشدنی رو به رو شده اند و وقتی چشممان به چشم هم می افتاد، بی درنگ نگاهشان را پایین می انداختند.

کشف دیگری از آزادی
من در دهه ۷۰ در جنوب کالیفرنیا با این فکر بزرگ شده بودم که آزادی زنان مساوی با برهنگی بیشتر است و زنان می توانند هر کاری را انجام دهند. کشف آزادی جسمی برای من بخش مهمی از روند کشف شخصیتم بوده است، اما این تجربه ارزان به دست نیامده است. ساعتهای متمادی را جلوی آینه، سرگرم تحقیق درباره تصویر خودم بودم: از شکل و قیافه خودم تعریف می کردم؛ گاه از آن بدم می آمد؛ گاه با خودم فکر می کردم دیگران چه نظری درباره قیافه ام دارند. و گاهی فکر می کردم که اگر همین دقت نظر را در زمینه دیگری به کار می بستم، فکرم چقدر باز شده بود، یا می توانستم رمانی بنویسم، یا حداقل سبزی کاری را یاد گرفته بودم!

حالا عالیه در این مرحله از زندگی خود، همه حواسش به دنیای پیرامونش است، نه تصویر خودش در آینه. عالیه کلاس چهارم دبستان است و دختران همکلاسی اش محبوبیت را با طرز لباس پوشیدن مرتبط می دانند. چند هفته پیش عالیه با عصبانیت تعریف می کرد که یکی از همکلاسی هایش همه دختران کلاس را بر اساس شیک پوشی شان درجه بندی کرده است. آنجا بود که فهمیدم با اینکه برهنگی به من در مواردی آزادی می دهد، اما عالیه توانسته است با انتخاب حجاب و پوشیدگی، آزادی دیگری را کشف کند.

نمی دانم علاقه عالیه به پوشش اسلامی تا کی ادامه خواهد یافت. اگر تصمیم بگیرد مسلمان شود، مطمئنم که اسلام برایش مدارا، تواضع و عدالت خواهی را به ارمغان خواهد آورد، چنان که برای پدرش هم به ارمغان آورده است. و چون می خواهم سرسختانه پشتیبان و مراقبش باشم، نگرانم که نکند این انتخاب، زندگی را برایش در کشور خودش سخت کند.

او به تازگی سوره حمد را حفظ کرده است و به اصرار از پدرش می خواهد که به او هم عربی یاد بدهد. عالیه تنها ولی با هدف راه می رود؛ بسیار متفاوت با رفتاری که من در سن و سال او داشتم، و من یک بار دیگر فهمیدم که هنوز چقدر تا شناخت دخترم فاصله دارم. این فاصله نه فقط به خاطر آن روسری، بلکه از آن رو بود که او اصلاً به واکنش دیگران اهمیت نمی دهد؛ ترجیح می دهد به جای شیرجه زدن در دریا، توی کتاب فرو برود و آن قدر غرق مطالعه می شود که صدای من را از اتاق بغلی نمی شنود.
به این فکر می کنم که روسری می تواند با قدرت جادویی خود، تخیل نامحدود، دریافتهای زیرکانه و معصومیت فطری عالیه را حفظ کند.

تصور می کردم که وقتی به اتاق آینه فروشگاه های لباس برود، مثل نوجوانان دیگر، در دام آن زرق و برق نخواهد افتاد و حجاب، او را مانند صدفی در میان خواهد گرفت. فکر می کردم که حجاب، دخترم را از احساس فراگیر نارضایتی در عین ناز و نعمت خلاص خواهد کرد و در پرواز او به سوی آینده ای که برایم کاملاً نامعلوم است، زیر پر و بال خواهد گرفت.

منبع: قدس آنلاین






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن