پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850734181
مصاحبهاي چاپ نشده و ناگفتههايي از حلقه در گفتوگو با زندهياد سيروس رادمنش؛با سرگرميهاي خودم كنار مي آيم - عزت قاسمي
واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: مصاحبهاي چاپ نشده و ناگفتههايي از حلقه در گفتوگو با زندهياد سيروس رادمنش؛با سرگرميهاي خودم كنار مي آيم - عزت قاسمي
سيروس رادمنش متولد 1334 هفتكل از توابع مسجدسليمان است كه در دهه پنجاه همراه با سيدعلي صالحي، هرمز عليپور، يارمحمد اسدپور و آريا آرياپور (حميد كريمپور) به سرپرستي و معرفي منوچهر آتشي جرياني را در شعر فارسي بهنام پايهگذاري كردند كه آن روزها تحسين بسياري از نويسندگان و منتقدان ادبي را برانگيختند. رادمنش تا هنگام مرگ (يكشنبه 17 شهريور 1387) كتابي منتشر نكرد اما سالها بود كه دفتري از سرودههاي خود را با نام آماده انتشار داشت. سيروس رادمنش در عمر كوتاه خود جز يكي دو مصاحبه كوتاه در نشريات محلي، هيچوقت به گفتوگو تن نداد و معتقد بود كه مصاحبه، زيبايي كلام را ميكاهد.
دكتر عزت قاسمي از دوستان رادمنش گفتوگويي مفصل با ايشان انجام داده است كه زندگي، شعر، شعر ناب، آرمانها و شعر ميتراييزم كه او اين روزها در پي آن بود را در بر ميگيرد. در اين گفتوگو منصور محرابيفرد نيز شركت داشته است. بخشهاي كوتاهي از آن را ميخوانيد.
***
در شروع صحبت، برشي از زندگي و زادگاه خودتان را به شيوه خود شرح دهيد تا به سوالات ديگر بپردازيم.
من، سيروس رادمنش، شاعر، متولد1334 روستاي بين مسجدسليمان و هفتكل؛ و بزرگ شده هر دو مكان: يعني فرهنگ روستايي و مدرنيزم بسيار آشكار يك محيط شركت نفتي با تمام امكانات فرهنگي، رفاهي آن روزگار تا نام مصطلحاش، يعني (.) M.I.S و چون برادرانم در موقعيتهاي بالايي از فرهنگ و ارتباطات آن قرار داشتند، من جزو آن 5 درصدي بودم كه برخوردار از تمامي امكانات فرهنگي، رفاهي بود. Pass شركت نفتي داشتم؛ كارتي كه با آن همه چيز برايم فراهم بود و رايگان. البته من از درون آزار هم ميديدم، به ويژه وقتي در صبحهاي باراني جنوب با كيف مدرسه سوار شيكترين اتوبوسهاي خلوت ميشدي و برخي از همبازيهايت را ميديدي كه با كتابهاي خيس منتظر اتوبوسهاي بدريخت، شلخته و دوطبقه سبز كارگري بودند؛ تازه سوارشان كنند يا نه؟ اين نگاه من در پشت شيشههاي باران خورده هنوز خيره مانده است. براي همين در اولين فرصت به روستا برميگشتم و در آغاز نوجواني كوه، اسب، شكار... دنبال كردن جوجه اردكها در آبگيرهاي عميق؛ نه استخرهاي آب شيرين ضدعفوني شده با بارهاي پر از اغذيه، با نوشابههاي آلپاين، بستنيهاي الدورادو و... بوته آوندهاي شور رود باران چيز ديگري بود؛ هم لانههاي پرندگان در شكاف كوهها و در ميان علفزاراني زرد.
از خاطرات و گذشتههاي ناب خودت و شعر و و نزديكان آن برايمان بگو.
يك مثلث صميمي و پرشتاب از كارخانه گوگرد در ميان كشتزاران) يعني مكان هرمز علي پور و عزت قاسمي دانشجو (كه پيش از اين آورده بودم، به جاي كتاب تشريح، ميخواند) تا حميد كريم پور(آريا آريا پور) و خودم؛ البته با احتساب يارمحمد اسدپور به مقطعي چهارگانه ميماند. سيدعلي صالحي هم بود كه بيشتر در ديدارهاي خياباني همراهي مشترك داشتيم. (به گمانم حوالي نمره يك سكونت داشت.) اين بعد مكاني كه چندان هم بعيد نبود، نه تنها مانع از همزماني ما در حضورهاي مشترك نبود، بلكه هر خانهاي گاه از گاه، صميمانه پذيراي جمع - به قول هرمز: اين پنج ضلعي نامنتظم يا اين شش ضلعي منتظم و يا اين عجايب هفتگانه- بود... . هر كدام از ما طبعي براي خودش داشت و اين به جذابيت گروه ميافزود. يكي شوخ طبع و يكي بسيار رئوف و مهربان مثل هرمز و عزت؛ يكي شلوغ، كه بعد از پيوستن دوستان ديگر از تهران، گرگان و... مثلا با يها بود، مثل حميد كريم پور؛ يكي مهربان اما بسيار ساده، كه هرمز به شوخي ميگفت: صاف و صادق و رند مثل يارمحمد اسدپور؛ يكي ديگر تابع، كمي مرموز، اما باز هم صادق مثل سيدعلي صالحي؛ يكي كم حرف و خموش مثل علوي موري و ديگري ديالكتيكي و خشن در گفتوگو مثل من كه برخي از اين سكنات به وضعيت دوگانه من برميگشت. وقتي حميد كريم پور تيغه چاقوي مرا ميديد كه خوني است و آغشته به پر كبك و تيهو، ميگفت: بي انصاف! تو چطور دلت ميآيد كه شكار كني؟
از نحوه آشنايي با منوچهر آتشي برايمان بگو و ؛ جرياني كه با معرفي و پشتيباني او در دهه 50 اتفاق افتاد.
منوچهر داراي يك بسيار قوي بود و در شناخت همه جانبه هنر و ادبيات كلاسيك و معاصر جهان صاحبنظر بود. سخت كتابخوان بود. يادم ميآيد در سال 59 يا 60 كه مدتي را در بيمارستان سيناي تهران، در نتيجه فشارهاي روحي ناشي از مرگ پسرش مانلي بستري بود هم كتاب ميخواند؛ كتابي كه به تقريب، تازه ترجمه شده بود: اثر ، كتابي كه همخواني با وضعيت آن روزهاي او نداشت. او هميشه به روز بود. به خوبي ميدانست در فلان دهكوره چه كسي چه ميگويد و چگونه ميگويد. اين مورد بسيار برجستهاي بود كه او را از همگنانش ممتاز ميكرد.
آشنايي من با او برميگردد به سال 55 توسط حميد كريم پور در دفتر مجله آن موقع حميد تازه به تهران رفته بود و منوچهر او را در دفتر استخدام كرده بود. بچههاي ديگري هم بودند كه با آنها دوست شده بوديم. دوستي خاص با فيروزه ميزاني كه شوخ طبع هم بود و بعدها ميگفت: يهو ديدم يكي اومده با موهاي كوتاه و گردنبندي از چرم، و نگاهي كه گفتم حميد! اين ولاديمير ماياكوفسكي رو از كجا گير اوردي؟ همه در طبقه پنجم. و در طبقه هفتم عمران صلاحي، رضا تقوي و... محمد حقوقي هم بود و دكتر براهني هم يا در آنجا بود يا كه رفت و آمدهاش زياد بود.
كارهاي منوچهر اما مداقه بسيار ميخواهد، گو اينكه يك همجواري فرهنگي و علقه عاطفي ما را به او نزديكتر ميكند. منظورم از همجواري، همان فرهنگ خطهاي است كه من و تو بارها از اين اصطلاح اليوت استفاده كردهايم و نه كار و سازي از فرهنگي بسته. مثلا وقتي ميگويد: را طبعا بچه نام رشته كوهي در جنوب] بهتر ميفهمد و يا:
خوانندگان شعر به خوبي از نقطه نظرهاي منوچهر در مورد جوانترها و شعر به اصطلاح و آگاهند و تكرار آنها از جانب من هم اطناب است و هم اسراف. من مرگ او را نميتوانم باور كنم. به قول دوست مشتركمان محمدمهدي مصلحي: !
آنتولوژي آقاي شمس لنگرودي در مورد شعر معاصر را و آنجا كه به اشاره كرده است و به بچههاي خوزستان، چقدر منطبق بر انصاف ميدانيد و آيا واقعا اين كار يك كار كارگاهي و علمي بود؟ به هر حال من معتقدم كه وقتي داريم از تاريخ براي آيندگان ميگوييم، نبايد به حرف اين و آن آنچنان كفايت كنيم كه به آرشيوهاي قديمي كاملا متكي نباشيم!
اگر نخواهم ديگران را هم درگير ماجرا كنم، اين را ميدانم كه بلندترين و روشنترين متن را آتشي بر كارهاي من آورده بود، در مرداد 57 و با عنوان همان طور كه ميدانيد اين كارها از جاي ديگري براي آقاي لنگرودي فراهم شد. اين يك تظلم روشن بود كه كوتاهترين شرح را به دست او دادند... . كاري علمي نبود. ديگراني هم ميتوانستند باشند، اما او فقط به برخي از شمارههاي كه در اختيارش گذاشتند بسنده كرد. ميتوانست از و جاهاي ديگر هم بهره ببرد؛ شاعراني مثل محمدمهدي مصلحي. مشكل اينجا بود كه همه بچههاي نابي كه در زمان انتشار كتاب ايشان كار ميكردند، كارهايشان در دسترس آقاي لنگرودي قرار نگرفت.
در مورد ايهام در شعر معاصر و جايگاه آن بيشتر بگوييد؛ اينكه شعري كه در سطح حركت ميكند چقدر ميتواند واجد ايهام باشد و همچنين از رابطه ايهام با هرمونتيكپذيري شعر.
شعر ميتواند درنگ باشد اما حركت در سطح نيست. درنگ، رخنهپذيري ميآورد. با رخنه ما به عمق ميرويم و در عمق است كه ميتوانيم حركتي افقي داشته باشيم و چون زير بار ارتفاعي در منها )-( قرار ميگيرد، ظاهري از افق است. يعني سطح تراز ( ) Elevation آن منها است و در حوزهاي از زمينه)under ground( قرار ميگيرد. همان طور كه ميدانيد، يدالله رويايي) عرض و ارتفاع را هم به آن اضافه كرده و نامش را يا گذاشته است كه طبعا در اين كعبگرايي، ايهام تبديل به وجهي بارز ميشود. شايد پيش از علم ساختارشناسي به اين وجه از كار حافظ التفاتي نميشد. شاعران كلاسيك ما قطعا علم ساختار را در تعريف خاص خود داشتند و حتي ساختارشكني را كه با آوردن مثلا نقيض قال آن قضيهاي كه امروزه دامان بيدانشان شعر را گرفته، ميكندند... . كه دكتر خويي در اين پاره را آورده بود. اينجا با متني سر و كار داريم كه سراسرش تاويل است؛ همان هرمنوتيكپذيري. حافظ از اين هم جلوتر آمده تا به دانش اكنوني در تاويلپذيري؛ يعني كه خواننده متفاوت برداشت متفاوت كند. در اينكه هيچ متني تفسيري خاص ندارد و تا عاليترين ارتباط، يعني ارتباط آزاد خواننده و متن پيش ميآيد. حتي به ناخودآگاه شما تلنگر ميزند و چيزهاي ديگري را در شما بيدار ميكند. عاليترين وجه حافظ اين است كه هنوز بحث ته ايست () theist بودن، يا آته ايست () Atheist بودن وجود دارد. عزت عزيز! اين بالاترين وجه هرمنوتيك است؛ هم مبتني بر مراقبه ريكوري است و هم مبتني بر شك فرويدي - نيچهاي... .
سيروس! موسيقي در كارهاي تو چه مقامي دارد و چگونه آن را در شعر استفاده ميكني؟
من هم ميتوانم همين پرسش را از شما داشته باشم، مثل همين اكنون كه هر دو داريم يك از چايكوفسكي را گوش ميدهيم. علاوه بر اهميت دادن به ريتم،هارموني، رنگ آميزي، تاثير هيجانات خود موسيقي و... كه به اعتقاد من همه را ميتوان در شعر ديد. من كار ديگري هم با آن دارم كه شايد در شعر مدرن ما تازه باشد. يكبار در مصاحبهاي كنسرتو را مثال زدم و شعرهاي سه قسمتي خودم را، كه در يك كنسرتو كه سه موومان) Movement ( است و با كند، گسترش و تند تمام شود، بخشهاي سهگانه كار من نيز در همين موقعيت قرار ميگيرد؛ يعني بخش اول را آرام و نرم ميآورم، در بخش دوم معنا را گسترش عرضي ميدهم و در بخش پاياني كه جوابيه و برعكس حالت اول است، تند و در ارتباطي معكوس ميآورم كه به اين بخش پاياني ري اكسپوزيسيون( ) Reexposition ميگويند؛ مثل اين شعر به نام كه در سال 57 يا 58 در مجله زيرنظر نصرت رحماني چاپ شد: بعدها از همين شعر در رد شعر طبيعتگراي رام سپهري به مثابه جنگلي آكواريومي نه خطرآفرين - كه رديهاي بر نقد خانم دكتر آذر نفيسي بود - در شماره 5 مثال آورده شد.) يا اگر شعري بر اساس ساختار يك مادريگال() Madrigal داشته باشم، شعرم در سه قسمت كه دو قسمت اول در واحدهاي سه خطي و بخش پاياني در يك واحد دو خطي پايان ميگيرد؛ يا اگر ساختاري جز داشته باشد، از واحدهاي سه خطي و يك تك خط استفاده ميكنم و از آنجا كه موسيقي بلوز در مزارع سياهان پي نهاده شد، حالتي همهخواني، حزنآور و اندكي وحشي (بكر) دارد و يا كلاسيك قرن بيستمي (مثل كارهاي استراوينسكي) باشد و به اصطلاح دوده كافونيزم () Dodecaphonique باشد، از يك قسمت، يعني يك واحد دوازده هجايي (در شعر تقطيعي دوازده قسمتي با حفظ ضرباهنگي كه به دوازده قسمت بينجامد) تبعيت ميكند. نكته اينجاست كه خواننده آن را دست و پاگير، يعني رجعتي چون اوزان عروضي نخواهد دانست و مشتبه نميشود؛ يا حتي با محدوديتي ظريفتر مثل شعر سپيد، ميشود موضوع را بسيار گسترده كرد. من فقط از ظاهر قالب حرف زدم، حال آنكه خود شما بهتر ميدانيد اين تنها وجه كار نيست. فرض كنيد پلي فوني بودن كار در اثر چقدر فرق ميكند، در مقايسه با كسي كه تعريف پلي فوني را خوانده است. آنكه همين پلي فوني را با گوش و با تجزيه ملوديها و درهمزماني تئوريك و به صورت هارمونيك مثلا در اروئيكا يا قهرماني كه سمفوني شماره 3 بتهوون باشد به خانه شعرش ميبرد، شما فكر ميكنيد آن وقت چه نگاهي به شعر خواهد داشت؟
برگرديم به شعر. به نظر تو شعر ما بحران زده است؟
شعر ما نه، شعري كه دارد ميآيد رو به بحران است و قطعا از دل بحران بيرون خواهد آمد؛ مثل شرايطي كه نيما داشت. علت شايد عدم ارايه كار توسط شاعراني كه ميان شاعران پس از نيما و جوانهاي امروز قرار داشتهاند، بوده است. شرايط اجتماعي هم سربار شده و نسلي به بار آمده كه پيش از شعر بايد گفت بحران خواندن دارند! ما از نسل پيش از خود بيسوادتريم و نسل بعد از ما از ما بيسوادتر است! نسل ما، نيما را به اندازه گلشيري قصهنويس نميشناسد و نخوانده است و نسل پس از ما كه اساسا نميتواند نيما را درست بخواند. تبليغات هم جوري بوده كه وقتي سپهري را خواندند، گفتند: تمام. ما شاعريم! لااقل ما به طرف درختان كمياب يا ممنوعه ميرفتيم. دكتر! آيا ما در سن 20 سالگي شطحيات شيخ روزبهان را نميخوانديم؟... . ي بيژن الهي را در دوره دبيرستان ميخوانديم. پاز را در همين سن نوار كرده و به يكديگر ميداديم؛ 15 سال پيش از آنكه آكادمي سوئد، نوبل را به خاطر همين كتاب به پاز بدهد. (اگر دروغ ميگويم، بيا مرا بكش)!
حدود يك سال قبل به قصد كار فرهنگي- در حقيقت كار ژورناليستي- به اهواز آمدي؛ آيا موفق بودي؟
بله، همينطور است. ويژه نامههايي براي چند شهر خوزستان ارائه شد كه فكر ميكنم در معرفي و شناسايي نقطههاي قوت كار آنها مثبت بود؛ اگرچه ميشد اين كار را از دور هم پي گرفت؛ مثل همان كار مشتركمان در 13-12. من كار ژورناليستي نكردم، اما ناخواسته برخي نوشتههاي من در معرفي بعضي افراد زياده بر ظرفيت آنها بود؛ همين طور كارهايي كه جنبه آموزش داشتند. يك روز همين جا يكي از نامههاي منوچهر را براي دوست خوب شاعرم منصور محرابي خواندم كه اين طور شروع ميشد: حرف او، امروز من سالمند گشته را تكان داده است. و در ادامه اينكه: من بار ديگر در محاق خود خواهم رفت، مثل آن ماز و محاق20 سال گذشتهام. خيليها امروزه ظرفيت دم دست بودن و سهولت ديدار و دستيابي را ندارند: كم باش، چون قطره گان پر از مكث!
در كل، از اينكه فرصتي براي فعاليتهاي شخصي خودم پيش آمد خرسندم؛ كه اين مورد البته ارتباطي با كار مطبوعاتي ندارد. كارهايي كه در سالنامهها و پوشههاي شخصي من است. از برخي نوشتههايم استفاده سوء شد؛ نوشتههايي به اصطلاح محفلي كه جنبه چاپ نداشتند. بيشتر كارهايم كه در مطبوعات خوزستان چاپ شد، بدون فرصت زماني بودهاند و از صافي زماني من نگذشته اند. همين حالا از ديدن برخي نوشته و شعرهايم چندشم ميشود و معدودي را سخت دوست دارم. ممكن است همين كمينه را هم در آينده نپسندم. اعتقاد من بر اين است - و بود - كه هر نوشتهاي، و به ويژه شعر، حداقل بايد شش ماهي در جنين پوشهها بماند تا از آنها كنده شوي و بتواني با مداقه بيشتر و بدون دخالت و يادآوري حسهاي شخصي ات بر آنها نظارت و قضاوت داشته باشي. مانورها و ميدانههاي قلمم را دوست داشتم اما در يك منظر كلي، راضي نيستم.
در مورد ميتراييزم اكنون ميخواهم با تو حرف بزنم. ميداني كه من موافق اين دسته بندي نبودم. حتما علتش را برايت گفتهام. يا مثلا كه دوستان ديگر مطرح ميكردند؛ هرچند من هرگونه نوآوري را استقبال ميكنم ولي اين نوآوري بايد منطبق بر سنت ادبي باشد. ميداني كه من تقريبا اشعار شاعران موسوم به آمريكايي را حداقل از هر كدامشان چندتايي ترجمه كردهام و آنهايي را كه ترجمه نكردهام، خواندهام. مثلا كارهاي لين هيجينيان و چارلز برنستين را، در صورتي كه به نظر من هيچ سنخيتي اين دو با هم ندارند؛ يا مثلا اشبري (مكتب نيويورك.) به هر حال يك بار گفتهام بهترين كار زباني كه منطبق بر اين قياس بالا باشد، مربوط به چندين سال قبل و از آن قاسم آهنين جان است. من از يك منظر شعر زبان آنها را (آمريكاييها را) برشهايي از تصاوير ديدهام. جالب اين است كه هيچ كدام اينها نگفته اند ما شاعر پستمدرن هستيم.
همانطور كه پيش از اين اشاره شد، ميتراييزم براي من به مثابه يك پيشنهاد براي برون رفت از بحرانهاي شعر جوانان امروز بود. تاكيد ميكنم شعر جوانان امروز و نه هر شعري و نه همه جوانان امروز. برخي هم را با پس و پيش كردن كلمات به اشتباه گرفته اند! من با توجه به شعرهايي كه ميخواندم، به علاوه آنچه احساس ميكردم بايد به آن افزوده يا كاسته شود، همه را سر بار كرده- و گمان ميكنم 15 مورد براي آن برشمرده بودم- در نشريه و صورت مقدماتي براي آن قائل به يك تئوريزاسيون شدم و بگذريم كه نوشتههاي چاپ ناشده ديگري دارم... . اما از ميان همه موارد گويا فقط بر در تعريفهاي ديگر تاكيد شده و نگاهي ديگر از سوي برخي و آن اينكه اين نوع شعر، يك بازگشت ادبي است و پيش از اين به مسايل ملي - قهرماني و اسطورهاي- باستاني در شعر پرداخته شده است؛ حال آنكه كل اسباب مدرن امروزه را در اين پيشنهاد كه منظري ديگر بود ناديده گرفتند.
بار ديگري هم در توليد به ميتراييزم و انضباط زمان اشاره كرده بودم. آن شعري را كه من پيشنهاد داده بودم ميبايستي خود را از فيلترهاي بسياري ميگذراند و كمينه اينكه بتواند اسباب خود را تئوريزه كند، و ترويجي از اين دست؛ نيز تاكيد داشتم بايد بتواند از ميدان مين گذر كند و تازه اگر گذر كند، نفي نخواهد بود، چنانكه ، نفي نيست. منظورم رسيدن به نوعي استقلال و نموني ديگر از سرشاخههاي شعر مدرن ايران بودن است. اما آنچه را كه من ميخواستم هنوز به استقلال و به شكلي كه آن را شاخصي ديگر بدانيم نرسيده. اميدوارم روزي اين اتفاق انجام پذير شود و بتوان آنچه را كه استحصال ميشود، شعري با مشخصههاي خاص خود دانست.
دلايل شما ميتواند روزي نفي شود ضمن قبول حرف اصلي شما كه شعر يگانه، اسباب يگانه ميخواهد و آن وقت آن يكي ديگر از حرفهاي شما كه از هرگونه نوآوري استقبال ميكنيد هم موافق ميافتد... . ممكن است شما يا هرمز يا صالحي منظرهاي ديگري را پيش خود واگشاييد اما چنانكه صالحي هم اشاره كرد، به منزله نفي نيست؛ چنانكه او هم اخيرا گفته بود شعري جاودانه است. بارچيده اينكه آنچه من از ميتراييزم طلب ميكنم ميتواند به راحتي در كنار يكي از اين سرشاخههاي بالنده براي خود نور خود را بگيرد و پرتوافشاني خود را داشته باشد و باشد كه چنين گردد.
اما من شعر موسوم به را آشفتهتر ميبينم. اين به اصطلاح شعر، استنباطي غلط را وارد جامعه هنري ما كرده است. ما به راحتي ميتوانيم را يك بدانيم؛ شعري كه نتيجههاي انديشوارگي در آن مثل طغيانهاي كف درياست. پست مدرن هم همان طور كه ميدانيد نقد مدرنيزم است نه عينيتي واحد. من پيش از اين گفته بودم شايد بتوان در معماري نامتقارن نامي براي آن جست؛ چيزي كه در دهه مياني قرن 20 ميلادي به آن پرداخته شد. همين جا يادم آمد بگويم يك تاسف براي مترجمين و خوانندگان هنر ما ميماند و آن تاكيد بر تازههايي است كه در زبان اصلي خود مربوط به چندين دهه گذشته است؛ چيزهايي كه نتوانسته در زادگاهش به گفته شما در - زماني شود، يعني به رسوب فرهنگي و به تراكم فرنگي برسد؛ همان چيزي كه جامعه شناسان، فرهنگگرا ميگويند و به اصطلاح . Cultural Ecomolation
ديگر اينكه به جز برگردانهاي خود شما، كار ديگري از اين شاعران كه نام برديد نخواندهام؛ اما شعرهايي خواندهام از شاعراني فرانسوي موسوم به Es-orange l.t.d شعرها مربوط به2002 بودند؛ سبكي كه به گمانم در سالهاي60 ميلادي پا گرفته و هنوز چهرههاي تازه خود را ميآفرينند؛ شعرهايي بر بستري ناب و چقدر شبيه به همان شعرها شباهت خود را به شعرهاي مثلا ژاك پرهور يا حتي داشتند؛ چه استقلال و در عين حال چه همجواري باشكوهي. و آيا با شعر كلاسيك و با سنت كلاسيك همجواري ندارد؟ رضا بختياري اصل گويا روي يكي از هاي من كار كرده است و حداقل چندين بحث شفاهي در زمينههايي از اين دست داشتهايم. همه شاعران به اصطلاح و را جمع كنيد نميتوانند به پاره زيبايي مثل اين پاره دست يابند كه:
هر ماده خام پر از تناقضي كه به خوابي آشفته ميماند، شعر نيست. روانكاوي شعر در سنت فرهنگي آن شعر است. دكتر است اما تجددي آشفته دارد و هنوز با چاقو، تركههاي نازك درختان را تراش ميدهد و تيز ميكند. به همين دليل خانم رو ميكند، به آن فئودال زاده با قوطي سبز ابريشيمين اش. در مورد آهنين جان اعتقاد من بر اين است كه شبهه زبان از آنجا پيش ميآيد كه شعر او درگير مابين و است و چون به Composition نرسيده، قايل به برشهاي تصويري ميشود. مثل روياي ما در خواب و به اصطلاح فرويدياش: تكه تكه است و به پازلي درهم ريخته ميماند. ضمن اينكه گاه تصاويرش باسمهاي ميشود مثل آنچه به نام چاپ كرده بود. كارهاي او در قابل قبول و حتي زيبا هستند. برشهايي از تصاوير را كه ميگوييد من اينگونه ميبينم و هم به ياد حرف فلوبر و يا استندال ميافتم كه: رمان، آينهاي است كه بر سر راهي گذاشته اند. البته منظور او انعكاسي رئاليستي- ناتوررئاليتي است كه در تعامل با يكديگرند؛ لااقل در طي مسير.
حالا كمي در مورد زندگي بگو؛آرمانهاي خود؟ راستي! اصولا شاعر بايد آرمانگرا باشد؟ به نظرم فرماليستهاي روسي مخالف اين بوده اند. آنها از شعر به بيرون ارجاع ميشدند- به بيرون توجه ندارند- شايد چون از فتوريستهاي ايتاليايي و مختصري هم از سمبوليستها- از وجه زيبايي شناسيك آن- بهره بردهاند. نظر تو چيست؟
من آرمانگرا هستم؛ هم در ساختن و هم در ويران كردن؛ هم در شعر و هم در نثر؛ در محتوا و در فرم. مصاحبه را از اين جهت نميپسندم كه زيبايي كلام را ميكاهد. در مورد آرمانگرايي يا نبود آن در چيزي به خاطر نميآورم. همين ساختارگرايي براي خودش آرمان ميشود. در هر دورهاي يك تعريف از آرمان داريم. شما كه ميدانيد! تا همين حالا من و شما يكي دو سه آرمانگرايي غالب شده را كه تبديل به نوعي اتوريته ذهني ميشود گذرانده ايم، اما ما بيرون را به درون ميبريم و از آن امري ذهني ميسازيم. چرا نقاش فوتوريست ايتاليايي، اسب در حركت را با 20 پا ميكشيد؟ ميگفت من او را با 20 پا ميبينم؛ يعني در فريمهاي جدا جدا. حال آنكه واقعا در ابژه چنين نيست؛ حتي اگر شبديز باشد. اين خودش آرمان ميشود. و قبول دارم كه پيش از سمبوليستها، فوتوريستها و سوررئاليستها- حتي دادائيستها - جزو تاثيرگذارترينها بودند. همين رمانتي سيزمهاي 1830 در ادبيات و در موسيقي چه انقلابي به پا كردند! همه نحلهها درست آمدهاند؛ حتي نئوكلاسيسيزم. زندگي اما: هرچه توانا باشم نميتوانم به همسرم، دخترم و پسرم فكر نكنم.
موسيقي را كه ميدانم همه روح تو را تسخير كرده، همراه با شعر. سرگرمي ديگري هم اين روزها داري؟
با سرگرميهاي خودم كنار ميآيم. روزهاي اخير وقتي از خواندن و نوشتن خسته ميشدم و از شنيدن هم، قيچي برميداشتم و در سالنامههايم عكس ميچسباندم؛ از نقاشي مثلا رنه ماگريت گرفته تا سينماييهاي گدار، فورد، هاكس، آنتونيوني، برسون.. هنرپيشهها: براندو، نيكلسون، دنيرو، آل پاچينو... فوتبال؟ بهترين خاطرهام جام جهاني 94 و برد برزيل مقابل ايتاليا با پنالتي. پرواز بلند روماريو و گل او مقابل سوئد. فوتبال ملي؟ خسته شوم، بازيهاي حساس را ميبينم، اما هميشه دوست دارم در مكاني باشم كه تلويزيون نباشد؛ مرا عصبي ميكند.
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
------------
دوشنبه 25 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-