تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خدا قسم سه چيز حق است: هيچ ثروتى بر اثر پرداخت صدقه و زكات كم نشد، در حق هيچ كس ستم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820447207




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

وسوسه ازدواج | میترا معتضد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: ساکنان محله بالاشهری و امروزی سهند شمالی و جنوبی-خیابان زاگرس-صبح آن روز از دیدن چندین حجله پر از چراغ های رنگارنگ و پارچه های سیاهی که به طور عمودی و افقی جلوی مغازه های پر زرق و برق خیابان نصب شده بود یکه خورده بودند.تلاوت آیات قرآن از سه چهار بلند گو به گوش می رسید.فضای خیابان سهند شمالی به کلی تغییر کرده بود آن محیط شاد و همیشگی رخت بر بسته،موج سنگین و فراگیر ماتم بر همه جا حکمفرما شده بود. مرگ چهره دهشت انگیز و پر مهابت خودرا به وضوح و صلابت غیر انکاری نشان میداد.
رهگذران از جلوی بخشی از خیابان که مغازه ها،سوپر مارکت بزرگ،قنادی،نانوایی،خشکشوی ی،آجیل فروشی،پرده فروشی و پیاده روهای پاکیزه و شسته رفته در کنار آن قرار داشتندبا حیرت و تاسف می گذشتند،به حجله ها نگاه می کردند،اعلامیه فوت جانگذاری را که به چند نقطه از حجله ها نصب شده بود از نظر میگذراندند و ناباورانه کلمات را به صدای بلند باز می خواندند.
مردم انگار از عزراییل می ترسیدند.عزراییل هرگز این سان و به این نزدیکی به مردم ساکن در خیابان سهند نزدیک نشده بود.از نظر گاه آنان مرگ،گورستان،آمبولانس،بنز سیه رنگ،اداره متوفیات،بهشت زهرا،غسالخانه،آگهی تسلیت در روزنامه و گذاردن حجله پدیده ها و مفاهیم بسیار دوری بودند.گرچه در خیابان سهند هم گه گاه سر و کله عزراییل،آمبولانس مشکی بهشت زهرا،مرد ها و زن های شیاه پوش عزادار مثل دیگر محلات شهر نمایان میشد ولی این بار مسئله مسئله دیگری بود.
این بار مرگ حضور عبوسانه و تحکم آمیز و غیر قابل اجتناب خودرا به نمایش می گذارد.مرگ از سر خیابان تا ته خیابان،از ورای حجله ها و اعلامیه ها و پارچه های سیاه با کلمات تکان دهنده و زلزله اسایی که بدون کمترین صدا در فضا ترسیم می کرد نشان میداد که در همه جا حتی در فضای شاد و خندان و دلگشای خیابان اشرافی سهند هم حضور دارد ،به موقع ظار میشود،ضربه میزند و با پنهان شدن و حسابگرانه و سنجیده و روان شناسانه خود تداوم و روند عظیم حیات و منتظر بودن تا لحظه ی واپسین حیات فرد بعدی را بیان میدارد.
ویلا ها،برجها و ساختمان های باشکوه خیابان سهند همه ی آن مغازه های نورانی هرگز قادر به جلوگیری از وردود عزراییل نبودند عزراییل می آمد مثل صاعقه آتش به درخت وجود آن کهنسالان ،بازنشستگان،پیران از یاد رفته میزد و می رفت.اما در خیابان شاد و هیجان برانگیز سهند،هرگز این سان اثر به جا نمی گذاشت.عزراییل این بار با بی رحمی و قساوت و شقاوت کار کرده بود
لزومی نداشت رسته حیات شهرام فرسایش را در یک واقعه عجیب و باور نکردنی قطع کند و سوپر مارکت بزرگ را از حرکت وقفه ناپذیرش بازدارد.کسبه خیابان از ساعت نه صبح شروع به پوشیدن پیراهن های سیاه کرده بودند.
مردم و رهگذران در غم جانگذاری که دانگیر آقای فرسایش صاحب و مدیر سوپر مارکت بزرگ اتلانتیک سابق _ فرسایش جدید شده بود،سهیم می شدند،بر او دل می سوزاندند و از این که سوپر مارکت بزرگ تعطیل ناپذیر او که حتی عصر های جمعه نیز دایر بود،ز فعالیت باز ایستاده است غصه می خوردند.
سوپر مارکت فرسایش،نقطه نقل و محور خیابان سهند بود با این که آقاس فرسایش اخلاق نحس و زننده ای داشت و مردم از غرولند ها و عربده کشیها و بی ادبیهای او دل آزرده بودند و ماهی شش هفت بار کارشان با او به مشاجره لفظی و منازعه و حتی دست به گریبان شدن وکتک کاری و شکایت به کلانتری می رسید،باز هم بنا به عطوفت و شفقت زیادی که در قلوب ایرانی هاست اکنون بر او دلسوزی می کردند و بعضی از خانم ها حتی قطره اشکی هم می فشاندند.
مردم خیابان سهند از بعضی از کاسب های خیابان دل خوشی نداشتند آن کسبه که کسب و کار خود را حداکثر بیست سال پیش آغاز کرده بودند در طول آن بیست سال بارشان را بسته و اکثرا دارای خانه های چند طبقه در خیابان های حول و حوش،باغ و ویلاهای کنار دریای خزر و حتی برج های آسمان خراش شده بودند.آن ها در طول دوران انقلاب و جنگ خوب یاد گرفته بودند چگونه انبانهایشان را پر کنند و بی اعتنا به مردمی که در سوز و سرمای زمستان برای گرفتن دو بطری شیر پاستوریزه از ساعت چهار صبح جلو مغازه صف می کشیدند ، ثروتمند شوند.در حالی که هزاران رزمنده در میدان های جنگ خون و جان خود را نثار می کردند،آن ها اسکناس پارو می کردند و اتومبیل و خانه میخریدند.
آنان خوب بلد بودند شهرداری،کمیسیونهای تخلف،ماموران مبارزه با سد معبر،بازرسان مبارزه با گرانفروشی و تعززیرات را بچزانند و سرکار بگذارند.
اما مردم دل رحیم و روح بخشنده ای داشتند.مردم از این که مرد جوانی در عنفوان جوانی و در آغاز ورود به صحنه های تکاپوی زندگی،بر اثر یک حادثه تصادف اتومبیل جدید و تازه تحویل گرفته اش با یک تریلر در جاده اصفهان کشته شده و مفت و مسلم جان باخته بود،افسرده و دل ریش شده بودند.
مردم همه ی بد اخلاقیها و بی ادبیها و گستاخیهای آقای فرسایش را فراموش کرده،با ترحم و همدردی لب به دندان میگزدیند و افسوسها می خوردند که گل آرزوهای مرد و داماد جوان پرپر شده است.
زن ها که رقیق ترین احساسات و لطیف ترین عواطف را دارند آرزو میکردند که خدا هیچ مادر را به درد مادر آن مرحوم مبتلا نکند و مرد ها عبوسانه و غمگین سر تکان میدادند و لا اله الا الله می گفتند.
روی کاغذ زیراکس شده که بر حجله ها نصب شده بود،شع رو متن زیر به چشم میخورد:
گلچین روزگار عجب با سلیقه است میچند آن گلی که به عالم نمونه است
« بازگشت همه به سوی خداست»
با نهایت تاسف و تاثر در گذشت ناگهانی و ناباورانه شادروان جوان ناکام شهرام فرسایش را به اطلاع اهالی محترم خیابان سهند و خیابان های اطراف و دوستان و آشنایان می رساند.مجلس ختم آن جوان پاکدامن و شریف و متقی که عمری را به خدمت خداوند و بندگان خدا گذراند و شرح مکارم و اوصاف محسنات او بر خاص و عام آشکار است،در زمان ها و مکان های زیر برگزار خواهد شد.
حضور دوستان،اشنایان و مشتریان محترم موجبات سپاسگزاری و امتنان سوپر مارکت بزرگ آتلانتیک – فرسایش را فراهم می آورد.
در پایان نیز این بیت آورده شده بود که حکایت از ذوق سرشار بازماندگان آن مرحوم می کرد.
از خاطر نرود یاد تو هرگز ای ان که به نیکی همه جا ورد زبانی
ختم در مسجد بزرگی با معماری فوق العاده زیبا در خیابان زاگرس برگزار می شد و برای مجلس هفت و چهل نیز چند محل و زمان تعیین شده بود.
کسبه خیابان انگار سنگ تمام گذاشته بودند.همه آن ها با این که از اقای فرسایش نفرت داشتند و در مجموع او را آدمی خبیث و شریر و پاچه ورمالیده حیاخورده و آبرو قی کرده می خواندند،در این سوگواری عمومی که به تدریج به عزای ملی قسمتی از شهر تبدیل می شد شرکت کردند و در روزنامههای عصر عکس و شرح حال آن جوان ناکام به صورت درشت به چاپ رسید.مجلس ترحیم با شکوهی در یکی از مساجد بزرگ شهر تهران برپا شد که چندصدنفر در آن حضور یافتند.همسر جوان و مظلوم آن جوان کاملا سیاه پوش در مجلس حضور داشت و مویه کنان شیون ها و زاری ها میکرد بر سر و سینه خود می کوبید و مادر آن فقید سعید تارگیسو میکند و آنقدر گریسته بود که از حال رفته بود.مردم بر خانواده ی غفوری که تازه دامادشان به آن زودی از دست رفته بود دل می سوزاندند و زن ها با خانواده عروس در اشک ریختن و سوختن و ساختن،همگام و همنوا می شدند.
پدر داماد در قسمت مردانه از شدت گریه و بغض دچار ایست قلبی شده و به زحمت او را به حال عادی بازگردانده بودند.در مجلس اگر سوزن می افکندی پایین نمیرفت.
سخنران مجلس براساس ورقه ای که به دست او داده بودند حدود نیم ساعت از وصاف و کرامات آن جوان شریف سخن گفت و به مردم نصیحت کرد مانند او نیک سرشت و با تقوا باشند تا بتوانند راه رستگاریرا بپیمایند.
مجلس اولی با شکوه وعظمت و در ماتم سنگین حاضران پایان یافت.قرار بود چند مجلس ختم دیگر برگزار شود،اما کار به کجلس سوم نکشید.
در مجلس دوم که در منزل پدر عروس شوهر مرده برگزار شد واقعه عجیبی رخ داد.تازه عروس که زن جوان بست و هفت هشت ساله ای با سیمایی محجوب بود آنقدر ناله کرد و گریست که از حال رفت.یک نفر اب به صورتش پاشید،دیگری بادش زد و نفر سوم دستها و پاهایش را مالید.
در همان حال پچپچ دو زن که بی توجه به سخنان واعظ و اندوه عزادارن به گفت و گوی خود مشغول بودند توجه فرنگیس خانم خاله عروس را جلب کرد.فرنگیس خانم شنید که خانمی که در کنارش نشسته بود خطاب به دوستش گفت«بیچاره چه دختر ساده لوحی!ببین واسه اون هفت خط چی میکنه!مثل اینکه طرف رو خوب نمیشناختن!»
خاله خانم گوشهایش را تیز کرد و همانطور که چهار زانو روی زمین نشسته بود کمی به جلو خم شد تا چهره آن دو زن را نظاره کند اما تلاشش بی فایده بود.خانمی که در کنارش نشسته بود کاملا به سمت مخاطبش متمایل شده بود و پشتش را به او کرده بود.آن دو زن آنقدر گرم گفت و گوی خود بودند که نفهمیدند کسی در حال گوش دادن به سخنانشان است.
فرنگیس خانم شنید که مخاطب زنی که در کنارش نشسته بود گفت:«وای،دخی جون،بس کن تورو خدا!صلوات بفرست!کینه های گذشته رو فراموش کن!گذشته ها گذشته!»
زن اولی گفت:«وا،سیما جون مگه میشه!بعد از اون همه ناجوانمردی که درحق خواهر زاده م کرد،بعد از اون همه بلایی که سر خواهرم آورد...»
مخاطب زن گفت:«راست میگی ولی حالا که دستش از این دنیا کوتاهه.خوب نیست پشت سر مرده بد بگی.خدا از سر تقصیراتش بگذره،خدا گناهاشو ببخشه...»
در این جا فرنگیس خانم خاله عروس طاقت نیاورد و سرش را به جلو خم کرد و از آن دو زن پرسیدک«ببخشید خانوما،شما چه نسبتی با اون مرحوم داشتین؟»
دو زن سرشان را برگرداندند و فرنگیس خانم را نگریستند.آن ها نا آشنا به نظر می رسیدند.با آن که متوجه شده بودند فرنگیس خانم آخرین جملاتی را که بینشان رد و بدل شده شنیده است.اما اصلا زا گفته خود پشیمان به نظر نمی رسیدند.
زنی که پشت به فرنگیس خانم با دوستش صحبت کرده بود حالا چرخیده و کاملا رو در روی فرنگیس خانم قرار گرفته بود.او میانسال،سیه چهره و درشت اندام بود.ابروان پرپشت،لب های کلفت و چانه ی پهنش ظاهری مردانه به او بخشیده بود.عینکی با قابی به رنگ طوسی بر چهره داشت.بعد از چند لحظه مکث با پر رویی از فرنگیس خانم پرسید:«سرکار عالی کی باشین؟»
فرنگیس خانم که از این برخورد بی ادبانه جا خورده بود پاسخ داد:«من خاله خانمش هستم.سرکار عالی کی باشین؟»
زن در حالی که روی از فرنگیس خانم بر میگرداند و به مقابلش نگاه می کرد،با بی اعتنایی گفت:«من هم خاله خانمش هستم!»
فرنگیس خانم از رفتار تهاجمی زن جا خورد.او برای چه به این مجلس آمده بود و در اینجا به دنبال چه می گشت؟
فرنگیس خانم سعی کرد خشمش را مهار کند،بنابراین به ملایمت گفت:«پس شما باید خواهر من باشین،ولی من شمارو نمیشناسم.»
زن همچنان که به مقابلش چشم دوخته بود گفت:«من همشیره ای که سرکار عالی باشین ندارم.»
فرنگیس خانم حوصله اش سر رفت،با صدای بلند گفت:«چرا پرت و پلا میگی خانوم؟من خاله شیرین خانم هستم.خانمش اونا،حی و حاظر»
«من هم خاله ناهید خانم هستم.خانم سابق ایشون.پنج سال پیش از اون نامرد جدا شد.اسم خواهر زاده من ناهید جلالی فره.متوجه شدین؟»
«چرا چرت و پرت میگی خانم؟ایشون تازه سه ماه پیش برای لولین بار ازدواج کرده بودن»
«خوش خوشانتون باشه.این پسر سه سال داماد ما بود.»
«اشتباه اومدین خانم!مرحوم شهرام فرسایش یه بار ازدواج کرده و یه زن داشته که اون هم شیرین خانم غفوری خواهر زاده منه.سه ماه هم از ازدواج مرحوم مهندس با شیرین جون می گذشت که این واقعه مصیبت بار رخ داد و دل همه مارو ریش کرد.»
«در اینجا زن اخمهایش را در هم کرد و گفت:«مهندس؟منظورتون از مهندس کیه؟»
فرنگیس خانم گفت:«مهندس شهرام دیگه.همین تازه میت.فکر می کنم شما مجلس رو عوضی گرفتین.»
توجه خانم های حول و حوش دو خاله به صحبتهای آن دو زن جلب شده بود .زنی که ادعا می کرد خاله همسر سابق شهرام است. با لحنی تمسخر آمیز گفت:«اتفاقا باید عرض کنم شما مجلس رو عوضی گرفتین،این پسره که سه سال خواهر زاده منو آزار داد و خون به جگرش نشوند،دیپلم متوسط هم نداشت»
«برو خجالت بکش خانم!از موی سفید و سیاهت خجالت بکش!چطوری به خودت اجازه میدی به داماد خانواده محترم و آبرومند غفوری توهین بکنی؟شهرا،مهندس تاسیسات بود.درجه مهندسی شو از ژاپن گرفته بود»
«خجالت خودت بکش!مگه من دروغ میگم که خجالت بکشم؟»
«پس یه بارگی بگین ایشون دو بار ازدواج کردن»
«دوبار نه،بلکه سه بار ،بلکه چهار بار!»
«من گیس اون دختری که ادعا کنه قبل از شیرین جون زن مهندس فرسایش بوده می بندم دم یابو،ولش می کنم تو صحرا»
«برو زنیکه لیچارگوی احمق دهاتی!این مرتیکه بی شرف بی همه چیز سه سال آزگار داماد خواهر من بود.داماد مفت خورولگرد جیب بر.به زور طلاق خواهر زادمو ازش گرفتیم ولی دست بردار نبود.دست از آزار دختر بیچاره بر نداشت تا اینکه یه دفعه اجل گریبانشو گرفت و کردش تو گور.اما بمیری بمونی،دامادتون یه کلاه بردار بود و خواهر زاده منو بدبخت کرد.»
فرنگیس خانم رنگش تیره شد،عینک بزرگ با قاب مشکی اش ا برداشت چشمان سبز رنگ درشتش و چهره ای که هنوز ته مانده زیبایی دوران جوانی در آن مانده بود به حیرت و سرگزدانی آمیخته بود.بوی عرق بدن و عطر از تنش بیرون میزد.رایحه ای نه چندان خوشی که با بوی کرم هایی که به صورتش زده بود در هم می آمیخت و به بویی سیگار و چای می چسبید و هوارا سنگین می کرد.زیر لب گفت:«من این حرفا رو باور نمیکنم خانوم.یعنی شیرین جون خواهرزاده من گول خورده؟»بعد مقابلش را نگریست.با صدای بلند شیرین،عروس سیاه پوش را که حالا حالش کمی جا آمده و آن طرف مجلس نشسته بود،صدا زد:«شیرین جون،آهای شیرین جون.یه تک پا بیا اینجا ببینیم.»
صدای واعظ در مجلس پیچیده بود.واعظ از بی اعتباری این جهان،این که همه چیز در گذر است،این که زندگی جاودانه در آخرت است،این که باید خوب و نیک نام زیست و از آزار دیگران پرهیز کرد سخن می گفت،مرد نیک نفس و خوش قلبی بود که دنیا را از دیدگاه ساده و نجیبانه خودش می دید و ترسیم می کرد.
.....تمام کارها و گفته ها و حرکات و سکنات ما در آیینه روزگار ثبت می شود.ملائک نگران کار های ما هستند در این دنیا و در دنیای آخرت هرکس کارنامه اعمال دارد.روز قیامت به همه کارهای خوب و بد و زشت و زیبای آدمی رسیدگی میشود...شما معجزات خداوند را دیده اید و به آن اعتراف دارید.همان گونه که از چند قطره اب انسانی پدید می آید و در بطن زن نشو ونما می کند و پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه چشم به دنیا می گشاید،در آخرت نیز به حساب و کتاب همه اعمال خوب و بد،خیرات و مبرات و صواب ما آدمیان و فساد و جنایت و خیانت و معصومیت ما نیز رسیدگی میشود.بر خدانود هیچ چیز پوشیده نیست.گارهای آدمی مانند نوار ویدیو ضبط می شود و پیش رویش به نمایش گذارده می شود.فرد گناهکار فرصت و مجال انکار را ندارد.....
شیرین به دستور خاله اش با ضعف از جا بلند شد و با پای پوشیده در جوراب بدون کفش از آن طرف مجلس آمد این طرف.با اندوه و بیحالی گفت:«سلام خاله فرنگیس.فرمایشی دارین؟»
«مامانت کجاس؟»
«اونا،پهلوی عمه جان کوکب و خاله شوکت نشسته.»
«صداش کن بیاد اینجا»
«چشم»
حلقه زنان مشتاق آگاهی و کنجکاوی هر لحظه به دور دو خاله تنگ تر می شد.زمزمه هایی در گرفته بود.هیچ کس به چند بشقاب حلوا و خرما دست نمی زد.هیچ کس حتی به استکان های کمر باریک چای در نعلبکی که حاضران را حتی در آن گرمای بعد از ظهر به نوشیدن فرامیخواند لب نمی زد.
مادر شیرین،خانم غفوری با افسردگی و آشفتگی،سسلانه سلانه و نفس زنان خود را به خواهرش رساند.
«چیه فرنگیس خانم؟واسه چی منو صدا زدی؟تو این حال و هوا نفسم گرفته،قلبم درد می کنه،چقدر هوا گرم و سنگینه.»
«خواهر جون ببین این خانم چی میگن.»
«کدوم خانم؟»
«همین خانم که اینجا نشسته ن.خانم اسمتون چی بود؟»
«پریدخت قجرانلو.»
مادر شیرین پرسید :«خب خانم چی میگن؟»
«میگن خواهر زاده لیشون که گویا اسمش ناهید است زن مرحوم شهرام فرسایش بودن.»
«چی؟نفهمیدم!»
«بله خانم،دروغ نمی گم.اسم خواهر زاده من ناهید جلالی فر است.»
مادر چاق و تنومند شیرین خانم هاج و واج ماند.لب ها و چانه هایش میلرزید.می خواست به خواهرش اشاره کند ساکت شود اما دیگر نمی شد.به خواهرش فرنگیس خانم گفت:«خواهر منو صدا کردی،این چرندیات رو بشنوم؟اصلا این دو تا خانم برای چی اومدن اینجا؟نکنه از اقوام اون مرحوم هستن؟چرا به مرده دروغ میبندن؟»
«ما به مرده دروغ نمی بندیم،خانم محترم.گفتم خواهر زاده من زن کسی بوده که امروز مجلس ختمشه.»
مادر شیرین گفت:«شادروان شهرام فرسایش تازه ازدواج کرده بود.تازه دوماد بود که اینطور ناگهانی درگذشت و دختر جوون منو داغدار کرد.من مهین غفوری مادر شیرین نو عروس،از اصیل ترین خانواده هایتهران هستم.شما به چه حق این دروغ ها رو می بافین؟چرا به مرحوم داماد من توهین میکنین؟اصلا کی شمارو راه داده به این مجلس؟»
«معلومه،خود صاحب عزا.همون مرتیکه بداخلاق بدعنق.مگه میتونه خاله زن پسرش و اقوامشون رو راه نده؟»
مهین خانم از سر ناباوری گفت:«یعنی مهندس قبلا زن داشته؟»
خاله ی ناهید گفت:«خانم مهندس نبود که!فقط جوون بود و متظاهر و کلاهبردار.هم خودش و هم خانواده ش کلاهبردار بودند.این ها خواهر زاده من رو بدبخت کردن.»
در این میان اطرافیان این چند خانم هر یک شروع به صحبت کردند.همه چیزی می گفتند و از خاله همسر قبلی یا خاله همسر جدید«جوان مرحوم»طرفداری میکردن.هر یک بنا به نتیجه ای که از بحث طرفین گرفته بودند،حق را به این یا آن میدادند.طوری که واعظ مجلس چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:«خانم ها،مجلس مجلس محترمی ای.خوب نیست در این مجلس محترم این همه قیل و قال و پچ پچ باشد.»
واعظ مرد سازگار و صبور و ملایمی بود.دوباره سخنان خود را از سر گرفت.اما گفت و گو که کم کم حالت مشاجره میگرفت،ادامه داشت.
خانم غفوری،همسر آقای غفوری بازرگان محترم،داشت سکته می کرد.دخترش پس از سه ماه شوهر داری ناگهان بیوه شد و در مجلس ختمريا،زنی پیدا شده بود که علنا خود را خاله همسر داماد تازه مرده معرفی میکرد. و تازه خاله خانم که پریدخت قجرانلو نام داشت مدعی بود که داماد با آن همه نجابت و اصالت،مهندس تحصیلکرده نبود و یک فرد معمولی بود که حتی دیپلم متوسط هم نداشت و اورا متهم به کلاهبرداری هم کرده بود.
در همین حین مادر داماد فوت شده،گلرخ خانم که معلوم نبود ئر کدام نقطه از قسمت زنانه نشسته بود،پیدایش شد.او بدون اینکه به خیل خانم های گرد آمده







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن