پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850775624
پیمان/ دانیل استیل
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: کتاب پیمان
نویسنده : دانیل استیل
فصل اول
نانسی مک آلیستر و مایکل هیلیارد جلوی تالار الیوت در حیاط دانشگاه هاروارد قفل دوچرخه هایشان را باز میکردند که خورشید صبحگاهی نخستین پرتوهای زرفام خود را بر پشتشان افشاند.
لحظه ای دست از کار کشیدند تا بروی هم لبخند بزنند. ماه مه بود و آندو خیلی جوان بودند. موهای کوتاه نانسی در پرتو آفتاب میدرخشید و هنگامیکه نگاهش به چشمان او افتاد خنده را سر داد:
- خب ، آقای دکتر آرشیتکت، در چه حالی ؟
مایکل در حالیکه یک دسته موی بور را از روی پیشانی کنار میزد، به لبخندش پاسخ داد و گفت:
- این را دو هفته دیگر بپرس که دکترایم را گرفته باشم.
نانسی پوزخندی به او زد: مرده شور آن دکترایت را ببرند، منظورم بعد از پیاده روی طولانی دیشب بود.
مایکل با یک حرکت تند دست ، ضربه ای به پشت او زد: آتشپاره ! خودت چطوری؟ ... باز هم میتوانی قدم برداری؟
حالا پاهایشان روی پدال دوچرخه ها بود. نانسی سرش را به عقب برگرداند و بجای جواب متقابلا با کنایه پرسید: تو چطور ؟ میتوانی؟...
و با این حرف ، بیدرنگ رکاب زد و سوار بر دوچرخه کورسی قشنگی که همین چند ماه پیش مایکل بمناسبت جشن تولدش برایش خریده بود از او پیش افتاد. مایکل دلباخته نانسی بود. در تمام زندگیش عاشق او بود. یک عمر در رویاهای خود به او فکر کرده بود، اما از دو سال پیش با نانسی آشنا شده بود.
تا پیش از آن اوقاتش در هاروارد در تنهائی گذشته بود و با این تنهائی خوب کنار میآمد . آنچه را که دیگران میخواستند ، مطلوب او نبود. او دختران دانشکده های رادکلیف یا واسار یا ولسلی را نمیخواست . با تعداد بسیاری از آنها در دوره تحصیلیش آشنا شده بود و همیشه حس میکرد که چیزی کم دارند. او خواهان چیز بیشتری بود. ماهیت ، جوهر ، روح.
نانسی یک دختر بسیار استثنائی بود. از همان لحظه ای که او را در گالری بوستون که تابلوهایش را نمایش میدادند دید، به این موضوع پی برد. دلتنگی و غربت ماندگاری در دورنماها و انزوا طلبی و تنهائی غم انگیزی در اشخاص تابلوهای نانسی وجود داشت که احساس همدردی او را بر میانگیخت و تشویقش میکرد که از خودش بیرون بیاید و بسراغ آنها و هنرمندی که نقاشی شان کرده برود.
آنروز نانسی با کت کهنه ای از پوست خرس و کلاه بره قرمز رنگی در گالری نشسته بود. پوست لطیفش هنوز بخاطر پیاده روی تا گالری خیابان چارلز برق میزد. چشمانش میدرخشید. صورتش زنده و با روح بود. هرگز هیچ زنی به اندازه او قلبش را بلرزه نینداخته بود. دوتا از تابلوهای او راخرید و برای شام به یک رستوران دعوتش کرد. اما بقیه اش زمان بیشتری گرفته بود. نانسی مک آلیستر در تقدیم قلبش عجله ای نداشت . او دیر زمانی اسیر تنهائی چنان شدیدی بود که به این آسانی خود را درگیر نمی ساخت. در نوزده سالگی او دختر بسیار عاقل و با درد آشنا بود. درد تنها بودن ، درد تنها گذاشته شدن . از سنین بچگی که به پرورشگاه گذاشته شد ، این درد وجودش را قبضه کرد. دیگر آن روزی را که مادرش مدت کوتاهی قبل از مرگ خود او را به پرورشگاه سپرد بخاطر نمیآورد. اما سرمای راهروها، بوی مردمان غریبه و هایهوی و جنجال صبحگاهی بچه ها را ، در حالیکه خودش در بستر دراز میکشید و با اشک هایش میجنگید ، فراموش نمیکرد. در تمام عمرش این خاطرات در ذهنش زنده میماندند. تا مدتی طولانی فکر میکرد که هیچ چیز نمیتواند خلاء درونی او را پر کند ، اما حالا مایکل را داشت.
روابطشان بی درد سر و خالی از اشکال نبود، منتها این پیوند بر مبنای علاقه و احترام گذاشته شده بود . آندو دنیاهای خود را به هم بافتند و دنیای قشنگ و کمیاب ساختند. مایکل هم جوان نادانی نبود. او از خطرات دوست داشتن یک دختر بقول مادرش متفاوت ، مطلع بود . مادرش وقتی از قضیه با خبر شد این لقب را روی نانسی گذاشت. ولی در نانسی هیچ چیز متفاوتی وجود نداشت. تنها وجه تمایز او میتوانست این باشد که او نه یک دانشجو ، بلکه یک هنرمند بود. او دیگر در جستجو نبود، تا بحال آنچه که میخواست باشد شده بود. و برخلاف سایر زنانی که مایکل میشناخت مدام خواستگاران خودش را امتحان نمیکرد تا در میانشان به انتخاب بپردازد. او محبوت خود را انتخاب کرده بود ، در این دو سال مایکل هیچگاه مایه یاس او نشده بود و نانسی یقین داشت که هیچوقت نخواهد شد.
همدیگر را بطور کامل می شناختند . دیگر چه چیزی میتوانست در زندگی مایکل وجود داشته باشد که او از آن بیخبر باشد؟ او همه چیز را میدانست... شیطنت ها ، رازهای مسخره ، رویاهای بچگی، ترس های آزار دهنده ... و بخاطر مایکل به خانواده او و حتی به مادر او هم احترام میگذاشت.
مایکل در یک خانواده اشرافی قدیمی به دنیا آمده بود ، از بچگی وارث یک امپراطوری عظیم معماری شده بود . این موضوعی نبود که بتواند آنرا آسان بگیرد یا حتی در موردش شوخی کند، حتی بعضی وقت ها واقعا او را میترسانید. آیا او هم روزی بر تخت پیشنیان خود تکیه میزد؟ اما نانسی میدانست که چنین خواهد شد. پدر بزرگش ریچارد کوتر یک آرشیتکت بو د و پدرش هم به همچنین . این پدر بزرگ مایکل بود که شالوده امپراطوری را ریخته بود ، اما ادغام حرفه کوتر با ثروت هیلیارد از ازدواج مادر و پدر مایکل ، کوتر – هیلیارد کنونی را بوجود آورده بود.
ریچارد کوتر میدانست که چطوری پول در بیاورد ، اما پول هیلیارد همان پول پر از قدمت بود که همراه خود سنن و آداب قدرت را به ارمغان آورده بود.
مایکل به دفعات این بار را بر روی دوش های خود سنگین احساس کرده بود اما از آن بیزار نبود. نانسی هم برای آن احترام قائل بود . میدانست که روزی مایکل در راس کوتر –هیلیارد قرار خواهد گرفت. در اوایل پی در پی در این باره حرف میزدند و بعد وقتی پی بردند که احساسشان نسبت بهم واقعا تا چه حد جدی است ، صحبتش را از سر گرفتند. اما مایکل یقین داشت زنی را پیدا کرده که بخوبی میتواند بار مسئولیت خانوادگی را همراه با وظایف شغلی به دوش بکشد. یتیم خانه در جهت آماده کردن نانسی برای ایفای نقشی که مایکل مطمئن بود از عهده او ساخته است هیچ کاری نکرده بود، ولی زمینه لازم برای سازندگی در روحیه نانسی وجود داشت.
در این لحظه مایکل با غروری تحمل ناپذیر به نانسی که جلوی او رکاب میزد و با سرعت پیش میرفت چشم دوخته بود. چه مطمئن بود از خودش!... چقدر قوی بود!... با ساقهای ترکه ای ، چه ماهرانه رکاب میزد!... نانسی سرش را به عقب چرخاند و نگاهش به او افتاد و خندید. مایکل دلش میخواست سرعت بگیرد و او را از دوچرخه پائین بکشد. اما این فکر ها را از مغزش بیرون راند و با او کورس گذاشت.
- هی کله پوک ! صبر کن تا منهم بهت برسم.
چند لحظه بعد به مجاورت او رسید. اکنون که هردو سرعتشان را کم کرده بودند ، براحتی اندک فاصله میانشان را با دراز کردن دستش پر کرد.
- نانسی ، امروز خوشگل شده ای .
در آن هوای بهاری صدایش نوازشگر بود. در اطرافشان دنیا سبز و زنده بود.
- میدانی چقدر دوستت دارم؟
- اوه،.. شاید نصف مقداری که من دوستت دارم آقای هیلیارد.
- واقعا شاهکار زدی با این معلوماتت.
مایکل همیشه او را سر نشاط میآورد . هر کار عجیب و غریبی از او ساخته بود. نانسی اینرا از همان بار اولی که مایکل قدم به گالری او گذاشت و تهدیدش کرد که اگر همه تابلوهایش را به او نفروشد همانجا لخت مادرزاد میشود فهمید.
مایکل ادامه داد: تصادفا من ترا هفت برابر بیشتر دوست دارم.
نانسی دوباره به او پوزخندی زد . هوا با بو کشید و بر سرعت حرکت خود افزود.
- نوچ... من بیشتر دوستت دارم.
مایکل تلاش کرد تا به او برسد : آخر از کجا میدانی ؟
- بابا نوئل بهم گفت.
و با این حرف از مایکل سبقت گرفت . این بار مایکل مانع از جلو افتادن او در آن گذرگاه باریک نشد. سر حال و خوش بودند و مایکل از تماشای او لذت میبرد. حالت موزون پاهای او در شلوار جین ، کمر باریکش ، شانه های خوش تراشش که گرم کن قرمز رنگی بنرمی دور آن ها گره خورده بود و آن پیچ و تاب زیبای موهای تیره اش چشم نواز بود. میتوانست سالهای سال به تماشای او بنشیند، و در واقع چنین نقشه ای هم کشیده بود. همین یادش انداخت که قصد داشت امروز صبح با نانسی در این مورد حرف بزند. دوباره فاصله ای را که بینشان بوجود آمده بود طی کرد و با دست آهسته به پشت او زد:
- معذرت میخواهم خانم هیلیارد!
نانسی از شنیدن این کلمه یکه خورد و آنگاه لبخندی شرمگین بر لبانش نشست . خورشید روی صورتش میدرخشید و مایکل میتونست در پرتو آفتاب کک مک های ریز و صورت او را ببیند که گوئی غباری از طلا بود و پریان روی پوست گندمی اش نهاده بودند. او که دو سال برای رسیدن به این لحظه صبر کرده بود، دوباره با لذتی بی پایان این کلمات را بر زبان آورد:
- من گفتم خانم هیلیارد!
نانسی با تردید و کمی ترس گفت: فکر نمیکنی که عجله بخرج میدهی مایکل؟
آخر تا مایکل با مادرش ماریون مشورت نمیکرد هیچ قول و قراری بین خودشان اعتبار نداشت.
مایکل پاسخ داد: کار من به هیچ وجه عجولانه نیست. به عقیده من بهتر است دو هفته دیگر ، بلافاصله پس از فارغ التحصیل شدنم عروسی را راه بیندازیم.
مدتها بود که قرار یک عروسی ساده و بی تشریفات را گذاشته بودند. نانسی که خانواده ای نداشت ، مایکل هم دلش میخواست در آن لحظه گرانقدر زندگیش فقط او باشد و نانسی ، نه یک گله هزار نفری مهمان، یا لشگری از عکاسان مطبوعات.
مایکل ادامه داد: راستش را بخواهی فکر کرده ام همین امشب به نیویورک بروم و با ماریون صحبت کنم.
- امشب؟...
سئوال نانسی هراسی را در خود پنهان داشت. او دو چرخه را رها کرد تا خودش به آرامی متوقف شود.
مایکل با پائین آوردن سر به او جواب مثبت داد.
نانسی به تپه های پر پشت اطراف نظری انداخت. دلش گرفت . ترس قلبش را میفشرد. سئوالی در ذهنش میجوشید که از شنیدن پاسخ آن وحشت داشت . با اینحال پرسید: فکر میکنی او چه بگوید؟...
- معلوم است که "بله". تو جدا نگرانی؟
اما هر دو بخوبی میدانستند که سئوال مایکل چه بی معنی است . اسباب نگرانی برای آنها کم نبود.
ماریون دختر کوچولوئی نبود که در عروسی ها گل بدست بگیرد و دنبال عروس و داماد شادمانه هلهله سر بدهد. او مادر مایکل بود ، یک زن با قدرت و مصمم، با احساسات سر و کاری نداشت و قلبی چون فولاد در سینه اش میتپید. بعد از مرگ پدر خود ، مسئولیت اداره حرفه خانوادگی را بعهده گرفت و یک مرتبه دیگر پس از مرگ شوهرش با اراده استوار و عزمی نو این بار را بر دوش خود نهاد.
هیچ چیز نمیتوانست جلوی ماریون هیلیارد بایستد. هیچ چیز ! و بطور حتم یک دختر جوان یا حتی تنها پسرش هم چنین قدرتی نداشتند.
اگر او دلش نمیخواست که نانسی و مایکل زن و شوهر شوند ، هیچ عاملی نمیتوانست وادارش کند که آن بله را که مایکل وانمود میکرد به گرفتنش اطمینان کامل دارد بر زبان آورد.
نانسی بطور دقیق میدانست که ماریون هیلیارد در باره او چه نظری دارد. ماریون هیچوقت احساساتش را مخفی نکرده بود، یا دست کم نه بعد از لحظه ای که پی برد جفتک پرانی مایکل با اون نقاشه ممکن است واقعیتی داشته باشد.
از این رو مایکل را چند با به نیویورک احضار کرد. ابتدا از در گرمی و محبت و صمیمیت وارد شد تا دلش را بدست بیاورد، و رأیش را از نانسی بزند. اما چون این تلاشها بی اثر ماند، طوفانی براه انداخت و بنای تهدید را گذاشت تا او را به ستوه بیاورد. سپس تسلیم شد. یا ظاهرا وانمود میکرد که تسلیم شده است .
مایکل کوتاه آمدن او را نشانه دلگرم کننده میدانست ولی نانسی به اندازه او مطمئن نبود. یک حس درونی به نانسی هشدار میداد که ماریون آگاهانه عمل میکند و در حال حاضر به سادگی تصمیم گرفته این قضیه را نادیده بگیرد.
از آن پس احضار مایکل به نیویورک متوقف شد. افترائی زده نشد ، بخاطر آنچه که قبلا به مایکل گفته شده بود هیچ معذرتی خواسته نشد. و در عین حال هیچ مشکل تازه ای هم به وجود نیامد. از نظر آن زن ، نانسی مطلقا وجود نداشت..
با وجود این نانسی با حیرت احساس میکرد که این نادیده انگاشته شدن از سوی مادر مایکل چقدر رنجش میدهد. او که خود نه مادری داشت و نه پدری ، همیشه در باره رابطه ای که با ماریون پیدا خواهد کرد رویای شیرینی در سر میپروراند. آرزو داشت که با هم دوست بشوند. ماریون به او علاقه پیدا کند، با هم برای مایکل به خرید بروند... و سر انجام ماریون برای او همان مادری بشود که هرگز نداشته یا نشناخته .
اما ماریون به آسانی در قالب این نقش ها فرو نمیرفت. در این دوسه سال نانسی بحد کافی فرصت داشت که این موضوع را درک کند. فقط مایکل با خیره سری روی این حرف ایستاده بود که مادرش تغییر رای خواهد داد. او میاندیشید که مادرش در مقابل علاقه و محبت آندو چاره ای جز تسلیم ندارد و روزی میرسد که این حقیقت را درک میکند و از آن پس مادرش و نانسی دوستان خوبی برای هم میشوند.
با این حال نانسی هیچگاه به اندازه مایکل احساس اطمینان نمیکرد. او حتی مایکل را وادار میکرد که در باره این امکان که ماریون هرگز وجود او را نپذیرد و با ازدواجشان موافقت نکند صحبت کنند. آن وقت چه میشد؟
- آنوقت ما میپریم توی اتومبیل و به اولین محضر میرویم . هردوی ما به سن قانونی رسیده ایم ، مگر نه؟...
آنروز در پایه تپه مدتی دراز در سکوت ایستادند و چشم به منظره سر سبز اطراف دوختند. سپس مایکل گفت: دوستت دارم کوچولو...
-منهم ترا دوست دارم.
مایکل با نگاه خود چشمان او را به سکوت فرا میخواند، ولی هیچ چیز نمیتوانست سئوالاتی را که در سر هر دوی آنها میجوشید خاموش کند، هیچ چیز، جز گفتگو با ماریون.
نانسی دوچرخه اش را رها کرد تا بیفتد. آهی کشید و گفت: ایکاش آسانتر بود مایکل.
- همینطور هم هست . خودت خواهی دید. حالا بلند شو. قرار است دوچرخه سواری کنیم یا تمام روز همینجا بایستیم؟
مایکل دوچرخه او را برایش بلند کرد و لبخندی زد.
یک لحظه بعد دوباره در راه بودند، خندان و بازیگوش و آواز خوان. چنان که گوئی ماریونی وجود ندارد. ولی او وجود داشت. همیشه سایه وجودش بر زندگی آنها سنگینی میکرد.
ماریون بیش از آنکه یک زن باشد ، یک موسسه بود. با این حال همیشه در آنجا بود. در زندگی مایکل و حالا هم در زندگی نانسی.
خورشید در آسمان بالا میآمد که از حومه شهر گذشتند. گاهی از هم جلو میزدند و گاه پهلو به پهلوی هم دوچرخه میراندند. یک لحظه سر بسر هم میگذاشتند و لحظه ای بعد ساکت و متفکر در خود فرو میرفتند.
نزدیک ظهر به ری وربیچ رسیدند و چهره آشنائی را دیدند که بسوی آنها میآمد.
بن آوری بود با یک دوست دختر تازه در کنارش. موبور لنگ دراز دیگر.
بن خنده را سر داد: هی ،.. رفقا به بازار مکاره میروید؟
سپس با یک حرکت مبهم دست جنت را معرفی کرد. همه به هم سلام کردند.
نانسی دستش را چون سایه بانی بالای چشم گذاشت و نگاهش را به دور دست دوخت تا بازار مکاره را ببیند. اما هنوز چندین بلوک دیگر را باید طی میکردند.
در جواب بن ، مایکل متقابلا پرسید: به رفتنش میارزد؟
- صد در صد. ما یک سگ کوچولو بردیم . (به موجود کوچک بیریختی که در سبد جنت بود اشاره کرد.) همچنین یک لاک پت سبز (که معلوم نبود چطوری گمش کرده بودند) و دوقوطی نوشابه . بلال سرخ کرده هم دارند که معرکه است.
مایکل گفت: قانعم کردی.
آنگاه نگاهش را بسوی نانسی متوجه ساخت و با تبسمی پرسید: میرویم؟
- معلوم است که میرویم . شما دوتا دارید برمیگردید؟
اما سئوالش بیجا بود. خودش میتوانست ببیند که آنها در راه برگشتن هستند. برق محسوسی در چشمان بن میدرخشید و بظاهر جنت هم با او همدل بود. نانسی از مشاهده آن حالت بی اختیار لبخندی بر لبانش نقش بست.
بن به نانسی جواب داد: آره ، ما از ساعت شش صبح امروز بیرون بوده ایم. من خسته ام . راستی برای شام چه برنامه ای دارید؟ دلتان میخواهد برای خوردن یک پیتزا نیش ترمزی بزنید؟
اتاق بن فقط چند در پائین تر از اتاق مایک بود. نانسی با لبخند گشاده ای به مایکل نگریست: آقا برنامه امشب برای شام چیست؟
اما مایکل با علامت سر پیشنهاد بن را رد کرد: امشب کمی گرفتارم باشد یک شب دیگر.
یاد آوری سریعی از ملاقات با ماریون بود.
بن گفت: خیلی خب ، باشد، به امید دیدار.
بن و جنت دستی تکان دادند و دور شدند. نانسی و مایکل به طرف بازار مکاره حرکت کردند . نانسی به مایکل چشم دوخت:براستی خیال داری امشب به دیدن او بروی؟
- بله . خواهش میکنم دیگر دلواپس نباش. همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت . راستی تا یادم نرفته مادرم میگفت که کار او درست شده .
نانسی با حالتی پرسشگر مایکل را نگریست: کار کی ؟... بن؟...
- آره . من و او همزمان کار خود را در موسسه شـروع میکنیم . منتها زمینه کارمان متفاوت است .
مایکل خشنود و راضی بنظر میرسید. او و بن از دوره دبستان دوست و باهم مثل دو برادر بودند.
نانسی پرسید: خود بن خبر دارد؟
برق لبخندی بر لبهای مایکل درخشید و در جواب سری تکان داد: فکر کردم که هیجان شنیدن این خبر را بطور رسمی تقدیمش کنم . نمیخواستم قضیه برایش بیمزه شود.
نانسی هم تبسمی کرد: تو بینظیری مایکل هیلیارد و من عاشقت هستم.
سپاسگزارم خانم "هی"
-دست بردار مایکل.
نانسی این اسم را بیش از آن دوست داشت که بخواهد در هر کجا آنرا بشنود، حتی از زبان مایکل. اما مایکل جدی بود
- من دست بر نمیدارم . تو هم بهتر است به این اسم عادت کنی.
- بموقعش عادت میکنم . ولی تا آن روز فرا برسد دوشیزه مک آلیستر کاملا برازنده ام هست.
- آنروز بطور دقیق دو هفته دیگر فرا خواهد رسید. زود باش بجنب میخواهم با تو مسابقه بدهم.
پهلو به پهلوی هم ، با سرعت ، نفس زنان و خنده کنان پیش میرفتند.
مایکل سی ثانیه زودتر از نانسی به در ورودی بازار مکاره رسید. هردو عرق کرده بودند و سر حال و بی دغدغه خاطر مینمودند.
نانسی پرسید: خب ... آقا ، اول از همه نوبت چیست؟
گرچه خودش از قبل جواب را حدس زده بود و حدسش هم درست از آب در آمد.
- معلومست که بلال. احتیاجی به سئوال بود؟
- راستش نه .
دوچرخه هایشان را کنار یک درخت جا دادند . میدانستند که در آن حومه شهر هیچکس دوچرخه آنها را نخواهد دزدید. سپس قدم زنان راه افتادند.
ده دقیقه بعد ، شادمانه در کناری ایستاده بلال میخوردند. روغن از سر و رویشان میچکید .
بعد از آن سوسیس ها را به نیش کشیدند و پشت آن نوشابه های خنک را جرعه جرعه فرو دادند.
دست آخر نانسی یک پشمک عظیم را بدرقه همه اینها کرد.
مایکل به پشمکی که او میبلعید اشاره کرد و پرسید: چطور میتوانی این آشغال را فرو بدهی؟
نانسی که مثل یک دختر بچه پنج ساله شاد و سر حال مینمود ، در همان حال که پشمک خود را فرو میداد جواب مختصری داد: خیلی ساده ، خوشمزه است.
- تازگی ها به تو گفته ام چقدر خوشگلی؟
نانسی با صورت سفید شده و پر پشمک به او خندید. مایکل دستمالی برداشت و چانه او را پاک کرد و گفت: اگر خودت را ترو تمیز کنی، میتوانیم با هم عکس بگیریم.
نانسی یک پشمک دیگر به نیش کشید و باز هم دماغش گم شد.
- اوهوم ... کجا؟
- تو غیر قابل پیش بینی هستی ! نگاه کن ، آنجا...
مایکل به غرفه ای اشاره میکرد که میتوانستند صورتشان را از سوراخهائی بیرون بیاورند تا عکسشان در زمینه یک دورنمای بیگانه بیفتد. انتخاب زمینه عکس با خودشان بود.
مدتی در غرفه گشتند تا سر انجام رت باتلر و اسکارلت اوهارا را انتخاب کردند.
عجیب آنکه در عکس برخلاف انتظار قبلی خود به هیچوجه قیافه احمقانه ای پیدا نکردند. نانسی در آن لباس محلی که ماهرانه نقاشی شده بود خوشگلتر از همیشه مینمود. زیبائی چشمگیر و ظرافت خطوط صورت او با لباس پر چین و محلی آن دختر جنوبی کامل میگشت.
مایکل هم یک جوان خوش گذران مینمود.
عکاس عکس آنها را به دستشان داد و یک دلار خودش را گرفت و گفت: باید این عکس را در آرشیو خودم نگهدارم . شما دوتا خیلی خوب افتاده اید.
نانسی از این ستایش ذوق کرد و گفت: خیلی ممنون.
ولی مایکل فقط با لبخندی تعریف عکاس را پذیرفت. او خودش همیشه به وجود نانسی میبالید. فقط دو هفته دیگر ... و بعد ... اما فشار وحشیانه ای که نانسی بر آستین پیراهن مایکل وارد آورد، او را از عالم رویاهای صبحگاهی بیرون کشید.
- هی ! آنجا را نگاه ! پرتاب حلقه...
نانسی از وقتی که یک دختر کوچولو بود، همیشه دلش میخواست در بازار مکاره به غرفه پرتاب حلقه برود و بازی کند، ولی هر بار دایه های یتیم خانه میگفتند که خیلی خرج بر میدارد. نانسی خودش را برای مایکل لوس کرد: میشود برویم؟
مایکل ، تعظیم کوچکی به او کرد و بازویش را پیش برد : بله ... البته عزیزم.
مایکل قدم زنان بسوی غرفه میرفت ولی نانسی هیجان زده تر از آن بود که به قدم زدن اکتفا کند. مثل یک بچه جست و خیز میکرد. شور و شعف او مایکل را بر سر نشاط میآورد. عاقبت نانسی اصرار کرد: زود باش.... میخواهم همین حالا بازی کنم . میشود؟
- حتما نازنینم.
مایکل یک دلار داد و متصدی غرفه چهار دسته حلقه را که برای چهار دور بازی بود جلویشان گذاشت. بیشتر مشتریان فقط ربع دلار میدادند ، اما نانسی در بازی ناشی بود و همه حلقه هایش پخش و پلا میشد.
مایکل با تعجب به او چشم دوخته بود: ببینم ... دقیقا کدام جایزه مطلوب تست؟
برقی در نگاه نانسی درخشید. مثل یک بچه کوچک زمزمه کرد: گردنبند را میخواهم . تا حالا یک گردنبند پر زرق و برق نداشته ام .
این همان چیزی بود که در عالم بچگی همیشه حسرتش را بدل داشت. یک گردنبند براق و درخشان و بدلی.
مایکل گفت: راضی کردن تو خیلی آسان است عزیزم. حتم داری که یک سگ کوچولو را ترجیح نمیدهی؟
یک سگ مثل سگی که جنت در سبد گذاشته بود را در نظر داشت. اما نانسی با اراده قاطع سرش را بالا برد: نه ... گردنبند را میخواهم.
- امر ، امر خانم است .
بدنبال این حرف مایکل هر سه حلقه را درست به هدف زد. متصدی غرفه با تبسمی ، گردنبند را به او داد و مایکل بدون درنگ گردنبند را به دور گردن نانسی بست.
- بفرمائید مادموازل. متعلق به شماست . آیا لازم میدانید که بیمه اش کنیم ؟
نانسی با ظرافت گردنبند را لمس کرد . دانستن این که گردنبند دور گردنش برق میزند، شور و حالی به او بخشیده بود.
- گردنبند مرا مسخره نکن. به عقیده من این گردنبند با شکوه است .
- به عقیده من تو با شکوهی. دلت چیز دیگری هم میخواهد؟
نانسی با خنده اظهار داشت: یک پشمک دیگر...
مایکل برایش یک پشمک دیگر خرید. آنگاه نرم نرمک بسوی دوچرخه هایشان براه افتادند.لحظه ای بعد مایکل پرسید: خسته ای ؟
- راستش را بخواهی نه.
- دوست داری کمی دورتر برویم ؟ یک جای باصفا بالای آن تپه هست . میتوانیم مدتی در آنجا بنشینیم و امواج دریا را تماشا کنیم.
- موافقم.
باز سوار دوچرخه راهی شدند. منتها این بار آهسته تر میراندند.
حال و هوای نشاط آمیز تفریح از سرشان پریده بود. هر دو در افکار خود که قسمت اعظم آن متوجه دیگری بود غرق بودند.
نزدیک "ناهانت" که رسیدند نانسی میعادگاه انتخابی مایکل را بالای یک جاده انشعابی در زیر درختان کهنسال دلگشائی مشاهده کرد.
خوشحال بودند که گردش آنروزشان در چنین جای خوش منظره ای پایان میپذیرد.
- وای مایکل ... اینجا چه قشنگ است.
- میپسندی اش، مگر نه ؟
بر علفزار نرم نشستند. جلوی پیشانی حاشیه باریک شنی آغاز میشد و آن سو تر امواج بلند و یکنواخت روی یک تپه دریائی که درست تا زیر آب سر کشیده بود خرد میگشت.
مایکل گفت: همیشه دلم میخواست ترا به اینجا بیاورم.
- چقدر خوشحالم که امروز این کار را کردی.
در سکوت نشسته بودند. ناگهان نانسی از جا جست . مایکل پرسید: چی شده؟
- کاری دارم.
- برو آن پشت بوته ها.
نانسی در همانحال که بسوی نقطه ای در ساحل میدوید جواب داد: نه کله پوک . آن کار نه.
مایکل آرام دنبالش میرفت . حیرت زده بود که این دختر چه فکری در سر دارد.
نانسی در کنار یک صخره بزرگ ایستاد. با حرارت و شور تقلا میکرد که آن صخره را جابجا کند ولی تلاشش بی نتیجه ماند.
مایکل سر در نمیآورد. دست آخر گفت: هی بچه جان بگذار کمکت کنم . میخواهی چه کار کنی؟
- فقط میخواهم برای یک لحظه از جا بلندش کنم . نگاه کن ، اینجا را....
صخره زیر فشار محکم مایکل کمی راه داد و جنبید و یک حفره نمناک زیر آن نمایان شد.
نانسی بسرعت گردنبند آبی درخشان را از گردنش باز کرد. آنرا لحظه ای در دست نگاهداشت . چشمانش بسته بود. سپس آنرا در میان شنهای زیر صخره انداخت و گفت: خیلی خوب ، صخره را سر جایش بگذار.
- روی گردنبند؟...
نانسی با سر اشاره مثبت کرد. در تمام مدت نگاهش به تلولوی گردنبند آبی دوخته شده بود.
- این گردنبند یاد بودی از پیوند ما خواهد بود ، یک یاد بود همیشگی از یک پیوند دائمی . آنرا دفن میکنیم که تا وقتی این صخره و این ساحل و این درخت ها در اینجا هستند ، پیوند ما هم باقی بماند.
مایکل لبخند محوی بر لب نشاند.
- داریم خیلی خیالپرداز میشویم.
- چرا نشویم ؟ اگر آنقدر خوشبختی که عاشق باشی، عشقت را گرامی بدار. آشیانه ای به آن بده.
- حق با توست . کاملا حق با توست . خیلی خب . پس اینجا آشیانه عشق ماست.
- حالا بیا پیمانی ببندیم. من قسم میخورم که هرگز از خاطر نبرم که چه چیزی در اینجاست ، یا چرا در اینجاست . حالا نوبت توست.
نانسی همانطور که زانو زده بود به مایکل نگاه کرد. مایکل باز لبهایش از تبسمی درخشید . هیچگاه تا به این اندازه دلباخته نانسی نبود.
- من پیمان میبندم... عهد میکنم که هرگز به تو نگویم خداحافظ...
و آنگاه بدون هیچ دلیل خاصی هر دو خنده را سر دادند . چرا که جوان بودن ، رمانتیک بودن و حتی غرق در روغن بلال بودن خوش آیند است. روز دلپذیری بر آنها گذشته بود.
مایکل پرسید: حالا میتوانیم برویم؟
نانسی با سر رضایت داد . بطرف جائی که دوچرخه هایشان را گذاشته بودند روانه شدند.
دو ساعت بعد به آپارتمان کوچک و زیبای نانسی که نزدیک خوابگاه دانشجویان قرار داشت رسیدند.
مایکل در حالی که خود را روی کاناپه رها میکرد، نگاهی به دور و بر آپارتمان انداخت و یک بار دیگر حس کرد که بودن در این خانه برایش چقدر لذت بخش است و در آن چه آسایشی دارد. تنها خانه واقعی که تا بحال شناخته . آپارتمان وسیع مادرش هیچگاه آسایشی به او نمیبخشید، ولی این خانه کوچک ، چرا. فرح بخش و با روح بود. هر گوشه آن نموداری از روحیه صمیمی نانسی بود و هر تکه از اثاثیه اش سلیقه ظریف او را نشان میداد. تابلوهائی که در طی سالها کشیده بود ، رنگهای گرمی که برای دیوارها انتخاب کرده بود، یک کاناپه نرم از مخمل قهوه ای ، یک قالیچه پوستی که از یک دوست خریده بود. همیشه در گوشه و کنار خانه ، گل بود و گیاهانی که نانسی با همه دقت به آنها میرسید.
- نانسی میدانی که چقدر این خانه را دوست دارم؟
نانسی نگاه غریبانه ای به اطراف افکند.
- آره میدانم ، خود منهم همینطور. دل کندن از اینجا مشکل است . توی این فکر هستم که بعد از عروسی مان چه کنیم؟
- همه این اثاثیه قشنگ را به نیویورک میبریم . آشیانه کوچک گرمی برایشان پیدا میکنیم.
ناگهان نگاه مایکل بسمت چیزی کشیده شد.
- این چیست ؟ جدید است ؟
به سه پایه نقاشی نانسی اشاره میکرد که تابلوی روی آن هنوز در مراحل اولیه کار بود. اما حتی در آن مرحله هم حالت همیشگی تابلوهای نانسی را داشت. تابلو دورنمائی از درخت و مزرعه بود. اما وقتی مایکل بطرف آن رفت ، پسر کوچکی را هم دید که در یک درخت پنهان شده و پاهایش را آویزان کرده . با کنجکاوی پرسید: وقتی برگهای درخت را بکشی ، باز پسرک پیداست؟
- شاید . اما چه فرقی میکند؟ ما که میدانیم پسرک آنجاست. تابلو را میپسندی؟
قبل از آنکه مایکل جواب دهد، نانسی علاقه او را به تابلو در نگاهش خواند و غرق لذت شد. مایکل همیشه هنر او را کاملا درک میکرد . او در پاسخ نانسی گفت: من عاشق این تابلو هستم.
- در اینصورت وقتی که تمام بشود بعنوان هدیه عروسی بتو تقدیم خواهد شد.
- چه هدیه سخاوتمندانه ای .... راستی ، صحبت هدیه عروسی شد....
مایکل نگاهی به ساعتش انداخت . کمی از پنج گذشته بود. میخواست ساعت شش در فرودگاه باشد.
ادامه داد : باید راه بیفتم .
- براستی خیال داری امشب بروی؟
- آره این ملاقات خیلی اهمیت دارد. تا چند ساعت دیگر بر میگردم. فکر میکنم حدود هفت و نیم –هشت به خانه ماریون برسم . بستگی به وضع ترافیک دارد. بعد میتوانم با آخرین هواپیما که ساعت یازده حرکت میکند برگردم و تا نیمه شب به خانه برسم. خب ؟
- خب !
با این وجود نانسی در قلب خود تردیدی احساس میکرد دلواپس رفتن مایکل بود. نمیخواست که او برود. هرچند که دلیلی هم برای دلشوره خود نمیافت.
- امیدوارم همه چیز بخوبی بگذرد.
- یقین دارم که همینطور میشود.
با اینحال ، هردوی آنها خوب میدانستند که ماریون فقط کاری را میکند که مایل به انجام آن است، و به حرفهائی گوش میسپرد که میخواهد آنها را بشنود، و تنها موضوعاتی را میفهمد که موافق طبعش باشد.
با وجود این مایکل به دلش افتاده بود که او و نانسی در این مبارزه بر ماریون پیروز میشوند. باید پیروز میشدند . او باید به نانسی میرسید ، به هر قیمتی ، به هر بهائی.
مایکل کراواتی دور یقه پیراهن اسپرتش لغزاند و یک کت نازک را از پشت صندلی قاپ زد. خودش آن کت را صبح همانروز در آنجا گذاشته بود. اطلاع داشت که هوا در نیویورک گرم است ولی در ضمن میدانست که در خانه ماریون باید با کت و کراوات حاضر شود. رعایت این نکات ضروری بود. ماریون به هیچوجه تاب تحمل هیپی ها ، یا هیچ ها ... مثل نانسی را نداشت.
در هنگام خداحافظی هر دو آگاه بودند که مایکل با چه واکنشی روبرو خواهد بود.
- موفق باشی.
- دوستت دارم.
نانسی مدتی طولانی در آپارتمان ساکت نشست و به عکسی که در بازار مکاره انداخته بودند چشم دوخت. رت و اسکارلت ، عشاق جاودانی .... در آن دورنمای بومی چوبی ، با صورت هائی که از توی سوراخ بیرون آورده بودند....
ولی ظاهرشان احمقانه نمینمود، بلکه شادی و خوش بختی قلبی شان ، را نشان میداد. نانسی دو به شک بود که آیا ماریون میتواند این موضوع را درک کند؟ آیا او تفاوت بین آدم خوشبخت و آدم احمق را میداند ؟ همان تفاوتی را که بین واقعیت و خیالات است؟ مشکوک بود که آیا ماریون اصلا قوه فهم و درک دارد؟
*****
میز اتاق ناهار خوری همانند یک دریاچه تلالو داشت. فقط در کنار ساحل رومیزی کتانی کرم رنگی که یک ظرف چینی به رنگ آبی و طلائی زینت بخش آن بود به این تلالو خدشه وارد میساخت . در کنار ظرف یک سرویس قهوه خوری نقره قرار داشت و یک زنگ نقره ای زینتی کوچک.
ماریون هیلیارد دود سیگاری را که تازه روشن کرده بود ، با آهی از میان لبها بیرون فرستاد و به صندلی اش تکیه داد. امروز خسته شده بود. یکشنبه ها همیشه خسته اش میکردند. گاهی به این فکر میافتاد که در خانه بیش از اداره کار میکند. یکشنبه را به مکاتبات شخصی ، مطالعه گزارش های آشپز و خانه دار ، تهیه فهرستی از کمبودهای گنجه لباسش و صورتی تعمیراتی که متوجه شده بود لازمست در خانه انجام گیرد و تهیه برنامه غذائی برای روزهای هفته میگذراند. این کارها برایش شاق بود، ولی از سالها پیش ، حتی قبل از آنکه کار اداری را آغاز کند، برنامه یکشنبه هایش همین بود.
آن زمان هم که جانشین شوهرش شد ، باز یکشنبه ها را صرف رسیدگی به امور خانه و مراقبت از مایکل در غیاب پرستارش که به مرخصی میرفت میکرد.
یاد آوری این خاطره لبخندی بر لب او نشاند. لحظه ای چشمانش را بست. چه یکشنبه های عزیزی ! چندین ساعت را با پسرش میگذراند. بی آنکه هیچ کس مزاحمشان بشود، یا بخواهد پسرش را از دستش بیرون بیاورد.
بعد از آن دیگر هیچ یکشنبه ای به آنسان نگذشت . سالهای سال او و مایکل از هم دور ماندند.
ماریون به آرامی بر روی صندلی نشست و پسرش را در هجده سال قبل مشاهده کرد، آن زمان که پسرک شش ساله و کاملا متعلق به مادرش بود. یک قطره اشک شفاف از لای مژگانش خزید . چقدر به آن بچه دلبسته بود . حاضر بود برای او همه کار بکند. در واقع همه کار هم کرد. برای او یک امپراطوری را حراست کرد. گنجینه ای را از نسلی دریافت نمود و از آن مراقبت کرد تا آنرا به نسل بعدی تحویل دهد. این گرانبهاترین هدیه او به مایکل محسوب میشد. موسسه کورت – هیلیارد کم کم همانطور که به پسرش عشق میورزید به آن حرفه هم دلبستگی پیدا کرده بود.
- خوشگل شده ای مادر.
ماریون چشمانش را با تعجب گشود و پسرش را دید که در استانه اتاق ناهار خوری ایستاده . چقدر دلش میخواست در آن لحظه گریه کند . آرزو داشت مثل تمام سالهای پیش او را در آغوش خود بگیرد. اما فقط لبخند مختصری زد و گفت: صدای زنگ در را نشنیدم.
در لحن کلامش هیچ دعوتی به صمیمیت و کوچکترین اثری از آنچه که در قلب خود احساس میکرد نمایان نبود. تا بحال هیچس نفهمیده بود که درون ماریون چه میگذرد. مایکل گفت: من از کلید خودم استفاده کردم. میتوانم بیایم تو..؟
- البته ، دسر میل داری؟
مایکل آهسته قدم به داخل اتاق گذاشت . لبخند کوچک و لرزانی بر لبانش بازی میکرد. مثل یک پسر بچه توی بشقاب مادرش سرک کشید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-