واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران بلاگ
داستان دنباله دار قسمت اول
شهریور ماه بود
از وقتی اسمم رو در قبول شدگان كنكور اونهم در دانشگاهﺁزاد تهران دیده بودم به جای اینكه مثل تمام قبول شده ها ازخوشحالی به حد انفجار برسم اما احساس خوبی نداشتم!تمام تلاشم رو كرده بودم تا دانشگاه سراسری قبول بشم اما نشد!بعد از ساعتها ایستادن درصف خرید روزنامه وقتی اسمم رو درصفحه مربوطه دیدم هیچ احساسی نداشتم حتی تبریك چندین دختر و پسركه حدس زده بودن قبول شده ام رو بی جواب گذاشتم و روزنامه رو به یكی ازاونها دادم و راه افتادم.
بابا یك كفش فروشی نزدیك بازار داشت و از راه همون مغازه و درﺁمدش امرار معاش میكردیم...فكر میكردم مخارج تحصیل دانشگاهی من اونهم با اون شهریه ها برای بابا خیلی سنگین خواهد بود ﺁخه از طرفی دیگه رضا هم بود كه البته رضا هیچ وقت نگذاشته بود خرج تحصیلات دانشگاهش رو بابا بپردازه و درتمام این سالهایی كه به دانشگاه قزوین رفت و ﺁمد میكرد درعین حال سركار هم میرفت و به خاطر همین موضوع بود كه من فكر میكردم نباید از بابا توقع داشته باشم كه خرج تحصیل من رو بده!میدونستم اگر عزیزجون بفهمه هرطور باشه من رو راهی دانشگاه خواهدكرد اما از واقعیت نمی تونستم فرار كنم میدونستم كه خرج و گرانی بیداد میكند و حالا قبولی من در دانشگاهﺁزاد خرجی بود اضافه برتمام خرجهای دیگه...
وقتی رسیدم جلوی درب حیاط هوا تاریك شده بود.میدونستم الان عزیز جون كلی نگرانم شده...صدبار تسبیحش را دور زده و صلوات فرستاده تا من هرچه زودتر به خانه برسم.ﺁنقدر مهربان بود كه تصورش رو هم نمی شدكرد...البته تمام نوه ها و بچه هاش رو دوست داشت ولی همه می گفتن خودش هم میگفت كه سپیده جور دیگه ایه...
ﺁخه من رو عزیزجون بزرگ كرده بود.من اصلا"مادرم رو ندیدم...بیماری دیابت نگذاشت سایه اش به سرم بمونه!وقتی رضا رو دنیا ﺁورده بود دكتر گفته بود كه دیگه نباید باردار بشه اما شد و وقتی من رو به دنیا ﺁورد نتونست بمونه تا برام مادری كنه...
پدرم در سن30سالگی با یك پسربچه 8ساله یعنی رضا و یك دختر نوزاد كه من بودم تنها ماند.ﺁنقدر مادرم رو دوست داشت كه با وجود هزار و یك مشكل و حتی جوونی خودش راضی نشد دوباره ازدواج كنه.در ابتدا نمی خواست كسی را به خاطر بچه هاش به زحمت بندازه ولی زندگی شوخی بردار نبود!عزیز كه مادرپدرم بود با رضایت قلبی و از دل و جون زندگی در كنار ما رو به هر چیزی ترجیح داد و با وجود كهولت سن باردیگه مادری دو كودك را با ذره ذره ی وجودش تقبل كرد و این شد كه عزیزجون از اون لحظه به بعد برای من هم مادر شد و هم مادربزرگ...
كلید انداختم و در رو بازكردم.از حیاطی كه تمامش با شاخ و برگ درخت مو مانند یك حیاط سقف دار شده بود گذشتم و از پله های ایوان بالا رفتم.از كفشهای جلوی در راهرو فهمیدم باید مهمون داشته باشیم.وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...ﺁمد.
[b][color=red][/size]
وقتی درب راهرو رو باز كردم صدای عمه مهین رو شناختم كه با مهربانی همیشگیش گفت:بیا عزیز...هی دلنگران بودی...اومد.
بعد عزیز رو دیدم كه از ﺁشپزخونه انتهای راهرو درحالیكه تسبیحی در دستش بود بیرون اومد و ایستاد خیره به من نگاه كرد.میدونستم در برگشتن به خونه خیلی دیر كرده ام و عزیز بیش از همیشه دلنگرون شده بنابراین به طرفش رفتم و هیكل چاق و مهربونش رو بغل گرفتم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید...
و بعد به عمه مهین سلام كردم.عزیز با اخمی ساختگی به من نگاه كرد و من رو از خودش دور كرد و گفت:همین دیگه ببخشید...نمیگی من پیرزن سكته میكنم...دلم هزار راه رفت...توی این خیابانهای بی صاحب تهرون كه گرگ گرگ رو پاره میكنه چطور دلم شورنزنه...از ساعت3بعد از ظهر رفتی و حالا برگشتی...نمیگی هزار بلا ممكنه سرت بیاورن...
به سمت عمه مهین رفتم و صورتش رو بوسیدم اون هم من رو بوسید و با خنده و مهربونی گفت:الهی قربونت بشم عمه جون...خوب عزیز راست میگه...اینهمه وقت...تو هم كه هزار ماشالله با این بر و رو...هركس دیگه هم جای عزیز بود ولله دلشوره میگرفت.
صدای امیر از اتاق اومد:حالا نتیجه چی شد؟
امیر پسر عمه مهین بود.پزشكی تهران درس خونده بود و برای پایان طرح به اهواز رفته و دوره انترنیش رو اونجا میگذروند.هم سن و سال رضا بود ولی اخلاقش زمین تا ﺁسمون با رضا فرق داشت.همیشه اخمو و ساكت بود درست مثل اینكه از همه طلب داره...اصلا" ازش خوشم نمی اومد البته رفتار اون نیز حاكی از این بود كه خودش هم از من خوشش نمیاد...البته نه از من كه كلا" از دخترهای فامیل خوشش نمی اومد.وقتی عموها و عمه ها به دلیل حضور عزیز در منزل ما هر چند وقت یكبار دور هم جمع میشدن امیر یا نبود یا اگر هم می اومد اونقدر اخمو و بد اخلاق بود كه اصلا" كسی رغبت نمی كرد طرفش بره!
از همون راهرو به اون هم سلامی كردم كه مثل همیشه خشك و سرد جوابم رو داد ولی دوباره پرسید:چی قبول شدی؟
برگشتم تا از پله ها به طبقه بالا برم و لباسم رو عوض كنم كه متوجه شدم از اتاق بیرون اومده و به درگاه تكیه داده و من رو نگاه میكنه.عمه و عزیز هم به من نگاه میكردن و منتظر جوابم بودن.نگاهی به هر سه انداختم و گفتم:چیز زیاد جالبی قبول نشدم...انشالله سال بعد.
و شروع كردم به بالا رفتن از پله ها كه صدای امیر رو دوباره شنیدم:ولی ادبیات فارسی رشته خیلی خوبیه...اونهم در تهران.
فهمیدم زودتر از من اسمم رو در روزنامه دیده و خونده!!!عمه و عزیز هر دو خوشحال شدن و مباركه مباركه از دهنشون خارج شد.كلی در دلم از دست امیر حرص خوردم...نمی خواستم به كسی بگم چی قبول شدم چون قصد داشتم امسال دانشگاه اصلا"نرم...نمی فهمیدم از كی تا حالا این امیر عبوس و همیشه بد اخلاق فضول هم شده بوده!روی پله ها ایستادم و برگشتم نگاهش كردم.همونجا در درگاه ایستاده بود و هنوز نگاهم میكرد.جواب تبریكهای عزیز و عمه مهین رو دادم و دوباره به امیر نگاه كردم و گفتم:ولی من نمی خوام در این رشته تحصیل كنم...
امیر همونطور كه دستهایش رو روی سینه به هم گره كرده بود و نگاهم میكرد گفت:اگر نمی خواستی چرا انتخابش كردی؟!!تو هیچ میدونی امثال تو با این كارهاتون چه صدمه ای به داوطلبان دیگه میزنین؟خوب بگذارید اونهایی كه واقعا" این رشته ها رو می خوان و دوست دارن در یك حد تعادل و صحیح لااقل به دانشگاه راه پیداكنن...
عزیز گفت:امیر جان سپیده رو ول كن اخلاقش همینطوره...الان یك چیزی میگه ولی یكی دو روز دیگه تصمیمش عوض میشه...مگه من میگذارم نره.
برگشتم و از پله ها بالا رفتم.وقتی وارد اتاقم شدم روپوش و مقنعه ام رو درﺁوردم.موهایم طبق معمول از شدت لختی و صافی گل سر رو خوب نگه نداشته بود.مجبور شدم گلسر رو باز كنم و برسی به موهام كه تا زیر كمرم بود كشیدم و یك تل به جلوی موهام زدم تا حداقل از ریختن ﺁنها به صورتم جلوگیری كنم.به خودم كه در ﺁینه نگاه میكردم یاد حرف عزیز افتادم كه همیشه میگفت:خدا اگه ناهید(اسم مادرم ناهیدبود)رو از بابات گرفت در عوض كپی ناهید رو هم بهش داد.
عزیز راست میگفت.من عكسهایی كه از مادرم داشتم رو هر وقت نگاه میكردم شباهت زیادی بین مادرم و خودم میدیدم...با همان سفیدی پوست...چشم و ابرویی كشیده...گونه ها وچانه ای خوش فورم...لبها و بینیم نیز اینطور كه همه میگفتن خیلی قشنگ و متناسب بودن...تنها تفاوت من با مادرم رنگ چشمهام بود كه به بابا رفته بود...چشمهام میشی روشن یا همان عسلی بود كه خودم میدونستم خیلی جلب توجه میكنه...اما به طور كلی شباهتهای زیادی با مادرم داشتم طوریكه همه كسانی كه مادرم رو به یاد داشتن با دیدن من ناخودﺁگاه خدا بیامرزی به مادرم میفرستادن.رضا ولی كاملا" شبیه بابا بود موهایی روشن و قد بلند...ولی خیلی شیطون در ضمن خیلی هم مهربون.
شب عزیز برای شام از عمه مهین خواست تا تلفنی به افسانه و حاج مرتضی(دختر و همسر عمه مهین)نیز بگه تا بیان خونه ما.میدونستم وقتی رضا به خانه بیاد كلی خوشحال میشه چون رضا علاقه خاصی به امیر داشت و از طرفی شوخی هاش با افسانه كه3سال از من بزرگتر بود و افسانه هم هیچ وقت در حاضرجوابی كم نمیﺁورد حتی برای منم جالب بود.اتفاقا" شب وقتی رضا از قزوین اومد با تموم خستگی كه در اون روز براش پیش اومده بود وقتی فهمید كه من در دانشگاهﺁزاد تهران رشته ادبیات فارسی قبول شدم كلی خوشحال شد.همون شب بابا هم گفت كه نباید نگران هزینه دانشگاه باشم و با توضیحاتی كه به خصوص امیر داد بابا بیش از پیش به من اصرار كرد كه حتما" برای نام نویسی به دانشگاه برم و فكر شركت دوباره كنكور رو هم برای سال ﺁینده از سرم خارج كنم.هم خوشحال بودم و هم ناراحت!خوشحال به خاطر اینكه دیگه لازم نبود یك سال دیگه درخونه بمونم و درس بخونم و ناراحت از اینكه هزینه دانشگاهم رو بابا می خواست پرداخت كنه...برام سنگین بود در جایی كه میدونستم رضا تمام مخارج دانشگاهش رو خودش تامین میكنه من بخوام با راحتی خیال پرداخت هزینه رو بر دوش بابا بندازم...رضا سال ﺁخر فوق مهندسی مكانیك در قزوین بود و در تمام اون سالها كه درس خونده بود سركار هم میرفت.
سر شام رضا و افسانه كلی با هم شوخی كردن كه بساط خنده برای همه جور شده بود تنها كسی كه زیاد نمی خندید امیر بود و گاهی فقط لبخند میزد.حاج مرتضی و بابا بعد از شام به ایوان رفتن و با همدیگه مشغول صحبت شدن از بس كه رضا و افسانه سر و صدا میكردن حاج مرتضی كه مرد ساكتی بود ترجیح داد با بابا به ایوان برن.من هم در ضمنی كه به حرفهای اون دو می خندیدم كم كم بشقابهای سفره رو هم روی هم میگذاشتم تا همه رو یكجا به ﺁشپزخانه ببرم.رضا طبق معمول شروع كرد به سر به سر گذاشتن افسانه به خاطر رشته دانشگاهیش كه تربیت بدنی بود و گفت:افسانه...خاك بر سرت با این رشته ات...بیچاره این هم رشته بود تو انتخاب كردی...ﺁخرش باید یك سوت بگذاری توی دهنت هی توش فوت كنی و تو مدرسه های دخترونه هی بپری بالا و بپری پایین...
افسانه با حرص و خنده به رضا نگاه كرد و جواب داد:اولا" خاك بر سر خودت دوما" هر چی باشه از رشته تو خیلی بهتره...اینهمه خودت را می كشی و به این در و اون در میزنی ﺁخر سرمیشی همین مكانیكهای وسط جاده ای...شب هم كه به خونه ات بری زنت از بوی بنزین و روغن تو حالش به هم میخوره.
متوجه بودم كه در تمام این مدت امیر گاهی با عصبانیت به افسانه نگاه میكنه اما افسانه اصلا" اهمیت نمی داد و هر لحظه برای اینكه بتونه جواب رضا رو بده تمام دقتش رو به حرفهای رضا میداد.رضا خندید و در جواب افسانه گفت:اووووووه...خبر نداری...همین الان هم كه صبحها از خونه راه می افتم تا به دانشگاه برسم توی راه كلی دختر از من خواهش میكنن كه با اونها ازدواج كنم...
همه زدیم زیر خنده.افسانه با شیطنت جواب داد:پس خاك بر سر اون دخترها كه می خوان تو شوهرشون بشی...دروغگو.
رضا همانطور كه ته مانده لیوان ﺁبش رو سر میكشید باز خندید و گفت:من دروغ میگم؟بیا ببین چقدر خاطرخواه دارم...همین روزها هم بالاخره یكی رو عقد میكنم.
افسانه صورتش كمی سرخ شد و با عصبانیت چهار لیوان رو از سفره برداشت و بلند شد و گفت:خاك بر سرت...لیاقتت همون دخترهای توی راه هستن.
رضا از خنده غش كرد و گفت:حالا شایدم پشیمون شدم و عقدش نكنم.
افسانه در حالیكه از اتاق خارج و وارد راهرو میشد گفت:برو گمشو...
عمه مهین كه نونها رو در جانونی قرار میداد گفت:امیر تو یاد بگیر...ببین هزار ماشالله رضا چقدر شیطونه اون وقت با تو نمیشه یك كلمه در مورد دختر و خواستگاری و ازدواج حرف زد!
بعد رو كرد به عزیز و گفت:به خدا عزیز از دست امیركلافه شدم هر چی دختر خوب بهش معرفی میكنم هزار تا عیب و ایراد میگیره...هزار تا بهونه های عجیب و غریب میﺁره...دائم هم ورد زبونش اینه كه.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]