تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم، تاج سوره‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827869245




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

°• " ستاره شبهاي تنهايي..." •°


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران پردیس

فصل اول :

عصر آن روز ، هوا خاکستری رنگ بود . ابر آرام آرام می بارید و طبیعت ، قطرات نوازشگر باران را می بلعید . نسیم می چرخید و پرنازک اقاقی ها را که به رنگ پر کبوتران سفید بود ، مرطوب و باران خورده از شاخه های سبز درختان جدا می کرد و عطرشان را در هوا پراکنده می ساخت . هوایی که پر بود از بوی نم و خاک و رطوبت . بوی علف و سبزه . عطری که جادوی بهار محسوب می شد . وقتی ویزیت اولین بیمارش به اتمام رسید یک فنجان چای نوشید . پنجره را تا آخر باز کرد و با یک نفس عمیق ، هوای مرطوب آن عصر بهاری را بلعید و در سینه اش حبس کرد . برای ملاقات با بیمار بعدی ، دقایقی استراحت کرد . در حاشیه ی خیابان مقابل مطبش دو درخت سیب به چشم می خورد که پر بود از شکوفه های سفیدی که چشم هر ببیننده ای را خیره می کرد . او لحظاتی را به تماشا ایستاد و دوباره پشت میزش نشست .
-لطفا مریض بعدی !
لحظه ای بعد زن و شوهر جوانی وارد اتاق شدند . اتاقی که بیشتر به یک بهشت کوچک شباهت داشت . او طوری اتاقش را با گل های زیبایی آراسته کرده بود که می شد به راحتی در همان دقایق نخست ورود ، آرامش عجیبی را در آن احساس کرد . آن چنان که وقتی به عمق چشمان او نگاه می کردی هر قلب طوفان زده ای آرام می شد . وقتی شروع به صحبت می کرد ، لحنش نوید زندگی می بخشید . شغل او کاملا برازنده اش بود .
-سلام آقای دکتر !
او لبخندی زد و مقابل آنها ایستاد .
-سلام فکر نمی کردم دوباره شما را ملاقات کنم . مشکلی پیش امده ؟ من گمان نمی کردم که . . .
زن تقریبا خنده ی بلندی کرد و گفت :
-بله ، مشکل ما حل شده و امروز ما برای عرض تشکر خدمت رسیدیم . . . من واقعا حالم خوب شده و آرامش خاصی دارم .
مرد با تکان سر ، گفته ی همسرش را تایید کرد و بعد افزود :
-آقای صبوری شما فوق العاده هستید .
مرد ، دسته گل زیبایی را که در دست داشت روی میز او قرار داد و در حالی که هنوز لبخندش محو نشده بود ادامه داد :
-ما زندگی مان را مدیون گفته های خوب و سازنده ی شما هستیم .
-اوه ، خواهش می کنم . من وظیفه ام را انجام دادم .
او از این که می دید خانواده ای را از مت***** شدن نجات داده و به زندگی طوفان زده ای آرامش بخشیده است ، احساس رضایت و خشنودی می کرد . بعد از آنها نوبت ویزیت خانم بیات بود . زنی که یک سال قبل پسرش را از دست داده بود و بعد از مرگ او دچار بیماری های روحی و روانی شده بود و در طول این یک سال او هفته ای یک بار به دیدن دکتر سلیمان صبوری می آمد و با شنیدن حرف های او به آرامش نسبی دست می یافت . وقتی وارد اتاق شد مثل دفعه های قبل رنگ و رو پریده و هیجان زده به نظر می رسید . با دیدن لبخند دکتر معالجش اشک در چشم های او جمع شد .
-دکتر !
-آرام باشید خانم بیات !
سلیمان پرونده ی مخصوص خانم بیات را روی میز گذاشت ، کاست او را در ضبط انداخت و رفت کنار او ایستاد . خانم بیات روی کاناپه نشست ، خود را تکیه داد و چشمانش را بست .
-خب شروع کنید خانم بیات ، من می شنوم .
-تمام این مدت سعی کردم فراموشش کنم ، ولی بی فایده بود نمی توانم !
و بعد شروع به گریستن کرد .
نیم ساعت بعد وقت او به پایان رسیده بود اما سلیمان تا آرامش لازم را به بیمارانش نمی داد ، اجازه نمی داد اتاقش را ترک کنند . او هنوز به دردهای خانم بیات گوش می داد و چیزهایی را از گفته هایش یادداشت می کرد که صدای زنگ تلفن بلند شد .
-خانم فرزان وقتی من مریض دارم شما نباید . . .
-عصبانی نشوید آقای دکتر ، چندین بار از منزلتان تماس گرفتند من مجبور شدم . حالا هم مادرتان پشت خط هستند .
سلیمان نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقش انداخت . باور نمی کرد زمان به این سرعت گذشته باشد .
-وصل کنید لطفا .
ارتباط برقرار شد و سلیمان می توانست حدس بزند که چقدر مادرش عصبانی است .
-سلام مادر !
-واقعا که . . . تمام مهمان ها آمده اند و تو هنوز . . .
-معذرت می خواهم مادر ، شما تلفن را قطع کنید . من سعی می کنم خیلی زود حودم را برسانم .
او دیگر فرصتی برای ادامه ی گفتگو نداد . چشم های خانم بیات به او خیره مانده بود .
-خانم بیات من واقعا عذر می خواهم . شما ادامه بدهید .
-تا همین جا کافیست آقای دکتر . هفته ی دیگر باز هم مزاحمتان می شوم .
-خوشحال می شوم . به امید دیدار .
خانم بیات خیلی زود اتاق را ترک کرد و سلیمان کتش را برداشت و به تعقیب او از اتاق بیرون آمد .
-خانم فرزان من عجله دارم . برای فردا برنامه ام را آماده کنید .
-چشم آقای دکتر .
وقتی پشت فرمان نشست و استارت زد ، تازه به خاطر آورد که برای سپیده هنوز کادو نگرفته است .
یک گردنبند ظزیف با چند نگین برلیان زیبا ، تنها چیزی بود که بعد از نیم ساعت جستجو در یک جواهر فروشی بزرگ ، توجه اش را جلب کرد .
-آقا لطفا فاکتورش را بنویسید .
مرد لبخندی زد و گفت :
-خانم شما باید خیلی خوش شانس باشد . چون شما سلیقه ی فوق العاده ای دارید .
سلیمان تبسم کرد و چیزی نگفت . بعد از خرید گردنبند مقابل یک گل فروشی پارک کرد و یک دسته گل مریم و سوسن و گل سرخ خرید . می توانست هدیه ی خوبی برای جلال باشد .
وقتی وارد خیابان فرعی شد ، ماشین های زیادی آنجا پارک شده بود . گوشه ای خالی یافت و ماشینش را پارک کرد . با ورود او مهمان ها همه یک صدا فریاد کشیدند :
-به افتخار برادر عروس خانم !
و بعد صدای کف مدعوین بالا رفت . سلیمان با اکثر آنان احوالپرسی کرد و در میان ازدحام مهمانان چشمش به جلال افتاد . او در کت و شلوار کرم و پیراهن شیری رنگ خوش تیپ تر از قبل به نظر می رسید . سلیمان دست او را به گرمی فشرد و جلال از دسته گل زیبای او تشکر کرد .
-ببینم مرد ، تو امروز هم نتوانستی از مطبت دل بکنی ؟
-مجبور بودم ، باور کن فقط دو تا بیمار داشتم .
-خیلی خب ، بهتر است هرچه زودتر سپیده را ببینی . خیلی نگران بود .
سلیمان به راه افتاد . صدای موسیقی و کف زدن مهمانان ، هیاهوی عجیبی را به پا کرده بود . تقریبا تمام صحن های بزرگ حیاط با میز و صندلی ها پر شده بود که مهمانان را در خود جای می داد . صحنی باشکوه پر از غنچه های گل و مساحت بزرگی که با چمن فرش شده بود . در وسط حیاط استخر بزرگی وجود داشت که فواره ی بلند آب آن را مزین ساخته بود .
سلیمان در بخش خانم ها اجازه ی ورود خواست . بدون استثنا تمام دختر خانم های جوانی که آنجا حضور داشتند آرزوی همسری دکتر سلیمان صبوری ، روانکاو معروف شهر را داشتند که یک جذابیت افسانه ای داشت .
سپیده از جایگاه خود به طرف سلیمان در حرکت شد . چشم هایش با دیدن او با برقی از شوق درخشیدند .
-فکر می کردم که یادت رفته عروسی خواهرته .
-اوه ، ابدا ، من عذر می خوام .
و بعد گردنبند زیبایی را که برای او خریده بود به گردنش آویخت .خانم صبوری سلیقه ی پسرش را تحسین نمود و سپیده از او تشکر کرد . سلیمان چند قدمی برداشت دوباره برگشت و سپیده را مجددا نگاه کرد .
-راستی ، یادم رفت که به تو بگویم ، مثل شکوفه های درخت سیبی شدی که من هرروز تماشایشان می کنم . خیلی قشنگند !
چشم های سپیده پر از اشک شدند و سایر خانم ها شروع به کف زدن کردند .
سپهر کنار باغچه نشسته بود . در حالی که عطر گل های محمدی را استنشاق می کرد ، قدری نگران به نظر می رسید . سلیمان آرام کنار او ایستاد و دستش را روی شانه ی او قرار داد .
-به چه فکر می کنی ؟
سپهر تکانی خورد و از روی صندلی بلند شد . وقتی این دو برادر کنار هم قرار می گرفتند از لحاظ قد و اندازه کاملا هم طراز بودند فقط رنگ مو و چشم هایشان بود که آن دو را از هم متمایز می ساخت . سپهر موهای لخت خرمایی رنگی داشت و سلیمان با موهایی سیاه و خوش حالت چهره ی شرقی تری را می نمایاند .
-تا حالا نمی دانستم که انقدر به سپیده علاقه دارم . این خانه بدون او سوت و کور خواهد شد .
سلیمان با تکان سر حرف های او را تایید کرد و گفت :
-خواهر کوچولوی ما خیلی زود عروس شد !
سپهر به تلخی خندید .
-او بیست و سه سال دارد .
جلال که متوجه آن دو شده بود نگاهشان کرد و سعی کرد از حرکت لبهایشان چیزی بفهمد ، سلیمان با حرکت دست او را به طرف خود فرا خواند .
-در خدمتم !
سپهر و سلیمان به او خیره شدند .
-چیه ؟ چرا به من خیره شدید ؟
سلیمان گفت :
-باید قول بدهی که خوشبختش کنی .
-قول می دهم !
سپهر گفت :
-قسم بخور .
-شما دو نفر چرا این طوری شدید ؟ هیچ کس نمی تواند خوشبختی را تضمین کند ، ولی من سعی خودم را می کنم .
سلیمان و سپهر در دو طرف او ایستادند . جلال لبخندی زد و از بودن آن دو در کنار خودش احساس غرور کرد .
سلیمان با نگاهی جدی ولی تهدیدآمیز گفت :
-اگر یک روز چشم هایش را پر از اشک ببینم . . .
سپهر ادامه داد :
-اگر اذیتش کنی !
-اگر دلش را برنجانی !
-اگر اخم کنی !
-اگر از گل نازک تر بگویی !
-خیلی خب چکار می کنید ؟
-ترا له می کنیم !





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن