واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران یوزر
(1)
جلوی آینه ی بخار گرفته ی حموم وایساده بودم و از زیر لایه بخار به خودم نگاه میکرد. هیچ چیز نمیدم به جز یه آدم خردشده و تحقیر شده. یه دختر غمگین و تنها، تنها تر از همیشه.چرا نیما؟ آخه چرا؟ من واست چی کم گذاشته بودم؟
با موهای خیس از حموم خارج شدم و خودمو روی مبل ولو کردم. اعصابم به شدت متشنج و داغون بود، هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری بشه و عاقبت من و نیما به اینجا برسه. از سر موهام آب میچکید ، ولی حس بلند شدن و خشک کردنشون رونداشتم. فردا میرم و کوتاه ترشون میکنم، به من یکی نمیاد که بخوام موهامو بذارم بلند بشه. دلم داشت ضعف میرفت، یادم اومد که از صبحونه تا حالا چیزی نخوردم و الان هم ساعت 6 بعد از ظهر بود.
به خاطر گرما خونه دم کرده بود. به سختی بلند شدم و بعد از باز کردن پنجره ها و روشن کردن کولر، داخل آشپزخونه شدم تا یه چیزی درست کنم. دستم به غذا درست کردن نمیرفت. پشت میز نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. یه بغض سنگین از صبح تا حالا راه گلومو بسته بود، قطره های اشک آروم آروم روی میز میریخت. نمیفهمیدم چرا اینطور شد؟ چرا نیما باهام اینکار رو کرد؟ مگه من چی کم داشتم؟ اون چی میخواست که توی من نمیدید؟ چطور اینهمه مدت بازیچه اش شدم و حالا...
صدای زنگ در به صدا دراومد. کیه این موقع؟ بی خیال، حتماً اشتباه گرفته.
بلند شدم تا صورتمو آب بزنم که باز صدای زنگ اومد. مثل اینکه هرکسی هست نمیخواد بی خیال بشه. جلوی آینه که وایسادم متوجه ی سرخی و پف چشمام شدم. چطوری با این قیافه در رو باز کنم؟ به من چه که فکر مردم رو بکنم؟ خب هرکسی مشکلات خودشو داره دیگه.
در رو که بازکردم یه منار رو روبروی خودم دیدم که یه ظرف آش رشته دستش بود. نگام از کاسه ی آش روی صورتش کشیده شد. چه قیافه ی بامزه ای داشت. ناخودآگاه لبخند زدم و پسره هم با قیافه سرخ شده و خیلی هول گفت : سلام. خدمت شما
طوری سینی آش رو به طرفم گرفت، که مطمئن بودم اگه خودمو یه کم عقب تر نمیکشیدم، سینی بهم میخورد.
باز با هولی گفت : شرمنده
آش رو برداشتم و خیلی خونسرد گفتم : ممنون نذرتون قبول. صبر کنین تا کاسه اش رو بیارم
ـ نه نمیخواد، خدمتتون باشه
با تعجب نگاهش کردم و خودش متوجه شد که سوتی داده. باز خواست معذرت خواهی کنه و چرت پرت بگه که پیش دستی کردم: همینجا باشین تا کاسه اش رو بیارم
داخل شدم و در رو پشت سرم نیمه باز گذاشتم. به رفتار هول و بامزه اش فکر میکردم. خوشحال بودم که هنوزم پسرهایی هستن که حجب و حیا سرشون میشه. البته این یکی بیشتر خجالتی میزد. توی کاسه ی شسته شده رو با شکلات پر کردم و رفتم بیرون. به دیوار تکیه داده بود و سرشو انداخته بود پایین. تواین حالت اصلاً خجالتی به نظر نمیرسید.
ـ بفرمایین. نذرتون قبول
دستشو دراز کرد و کاسه رو گرفت.
ـ خواهش میکنم. با اجازه.... و با قدمهای بلند به سمت آسانسور رفت. دیگه خجالتی نبود، بلکه خیلی هم آروم و باوقار شده بود. ولی به نظر من اون حالت اولیه اش بامزه تر بود. شونه هامو بالا انداختم وداخل شدم. خدا خیرش بده، امروز از شر درست کردن ناهار راحت شدم.
همین که چشمم به ظرف اش رشته افتاد یه دفعه بغض اومد تو گلوم. یادم اومد که نیما عاشق آش رشته است.
.........................
چشمامو باز کردم. ماهان - برادرم- دست به سینه بالا سرم وایساده بود و با یه حالت حق به جانبی نگاهم میکرد.
ماهان ـ بلند شو دیگه خرس گنده، چقدر میخوابی؟ دو ساعت بیدار کردنش طول میکشه
پشتمو بهش کردم و همینطوری خوابیده گفتم : سلام. خوش گذشت؟
ماهان ـ بله خیلی خوش گذشت و باید بگم اصلاً جای تو خالی نبود. حالا بلند شو
ـ به سلامتی . آش رشته رو سنگه، همسایه آورد، برو بخور
ماهان ـ خوردم... بهت میگم پاشو
ـ اگه گشنته یه چیزی سفارش بده، امروز وقت نکردم ناهار درست کنم
ماهان ـ گشنه ام نیست، حالا بلند شو
ـ راستی اردشیر هم واست پیغام گذاشته بود. رو پیغامگیره برو بخون
میخواستم هرکاری بکنم تا دست از سرم برداره و بذاره بخوابم، ولی ماهان سمج تر و خونسرد تر از این حرفها بود، که با مِس مِس من، بی خیال بشه.
ماهان ـ پیغام اردشیر رو هم گرفتم. پاشو
سریع سرجام نشستم وگفتم : هان چیه؟... چرا نمیذاری بخوابم؟... هنوز از راه نرسیده مزاحمتتو شروع کردی؟...دو روز نبودی از دستت راحت بودما... بابا بذار بخوابم... چرا سیریش میشی؟
ماهان بدون هیچ حرفی همینطوری دست به سینه بهم نگاه میکرد. ای قربون قد و بالات برم. دلم واسش یه چیکه شده بود، ولی نمیخواستم مثل همیشه خوابمو مختل کنه، مخصوصاً حالا که ترجیح میدادم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم
ـ هان چیه؟ مثل مجسمه ابوالهول بالا سر من وایسادی که چی بشه؟ کار و زندگانی نداری؟ از سفر برگشتی خسته نیستی؟ برو یه دو ساعت کله بذار، بذار ما هم کپمونو بذاریم.
ماهان همینطور بدون هیچ حرفی بهم نگاه میکرد. از این عادت خونسردیش حرصم میگرفت، با کارهاش اشک آدمو درمیاورد.
ـ میخوای لال مونی بگیری داداش جون؟... بسیار خب... (دوباره خوابیدم و پشتمو بهش کردم) اگه گشنه ات شد خودت یه کاری بکن. بی زحمت اون چراغم خاموش کن.
متوجه شدم که ماهان چراغ رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد. معلوم نبود باز چه دردش گرفته.ولی خیلی دلم واسش تنگ شده بود، کاش حالا که بیدارم کرده بود، حداقل یه ذره بغلم میکرد، بعد میذاشت بخوابم. داداشمون هم بی وفا شده. هی روزگار
زودتر از اونچه که فکرشو میکردم خواب مهمون چشمام شد. خدا به قرص خواب خیر بده.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]