تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):دانشمندی که از علمش سود برند ، از هفتاد هزار عابد بهتر است .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835376289




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بخت بخت اول از فرخنده آقايي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: «در محوطه چمن سرسبز مركز رواني، زن ميان سالي به قصد خودكشي خود را به درخت بسته بود. يك سر طناب را به درخت بيد مجنون و سر ديگرش را به دور گردن خود گره زده بود و دور درخت مي‌چرخيد. دكتر از پشت پنجره نگاهش مي‌كرد. برگشت و پشت ميزش نشست. چند صفحه آخر پرونده فتانه مشفق تهراني را خواند و گفت:"باز خانم گلستان‌پور خودش را به درخت بسته."
زن گفت:"كار هر روزه اش است."

دكتر گفت:"او ديوانه است، اما تو چي؟ تو چرا اينجا مانده اي؟"

زن ميانسال بود، كوتاه قد و چاق با صورتي گرد و سفيد. گفت: "جايي را ندارم، شما كه بهتر مي‌دانيد."
زن جواني از پشت پنجره اتاق سرك كشيد و خنديد. دكتر گفت:"اين زن را مي‌بيني كه اين قدر سالم و سرحال است. يك موقع مي بيني همين وسط حياط لخت شد و شروع كرد به دويدن و فحش دادن. تاعصر، تا شب، تا هر وقت كه از نفس بيفتد. اما تو سالمي. حيف است."

دفعه قبل كه دكتر گفته بود:"حيف است اينجا بماني. برو شوهر كن." رفته بود پيش آقاي لواساني. آقاي لواساني معروف بود كه راحت زن مي‌گيرد. جلال بارها گفته بود حق نداري پايت را توي مغازه آقاي لواساني بگذاري. فورا خواستگاري مي‌كند. پشت مغازه اش خانه كوچك متروكي داشت پر از جنس هاي انباري. چند هفته آنجا مانده بود. تا يك روز كه زن لواساني بي خبر سررسيده و وسايل فتانه را پيدا كرده بود و بعد هم فتانه را از ته انباري و از ميان گوني ها و كارتن هاي پر از جنس و شيشه هاي سركه و آبغوره كشيده بود بيرون. لواساني پا گذاشته بود به فرار و زنها نشسته بودند به حرف زدن. زن لواساني مي¬گفت:" اين مرد بد است. كثيف است. تا حالا چند تا زن گرفته و همه را بدبخت كرده. تو جواني، با اين زندگي نكن. برو دنبال زندگي خودت. من كه زن اولش بودم سرنوشتم اين است. تو به فكر خودت باش." و زن رفته بود خانه برادرش و از آنجا بازبرگشته بود به مركز رواني.

دكتر گفت:" بنويسم مرخص هستي؟"
زن گفت:" من هيچ كس را ندارم."

دكتر گفت:" توي پرونده ات نوشته سه تا بچه داري، دو تا از شوهر اولت، يكي هم از شوهر دومت. برو پيش آنها. از اينجا ماندن بهتر است. يك نان خور هم كمتر براي اينجا بهتر."

زن فكر كرد دكتر هم مامور كم كردن نان خورهاي آنجاست. گفت:"آقاي دكتر، من از شوهر چه خيري ديدم كه از بچه هايم ببينم."

دكتر همان طور كه نسخه مي نوشت گفت:"هر جا بروي بهتر از اينجاست."

زن نسخه را گرفت وبلند شد. دكتر پرونده را بست و انداخت روي انبوه پرونده هاي ميز ديگر. بعد گفت:"نفر بعدي." زن بيرون رفت و مريض بعدي آمد. دختر جوان زشت‌رويي بود كه از خجالت صورتش را با روسري پوشانده بود. پرستارها در حياط ، طناب گردن خانم گلستان پور را از درخت باز مي‌كردند و زن، كنار در داروخانه ايستاده بود تا دوايش را بگيرد.

هم اتاقي‌اش ، پوران به طرفش آمد و گفت:" بهت چي گفت؟ گفت تو سالمي، از همه بهتري، از اينجا برو."

زن سرش را تكان داد، پوران گفت:" هميشه همين را مي‌گويد. به من هم مي‌گويد برو شوهر كن. اما كو شوهر."

زن جوابش را نداد. پوران گفت: "تو كه از شوهر كم نداشتي. آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. نكند باز خيال داري بروي؟ راستش را بگو." زن باز جوابش را نداد. پرستارها زير بغل خانم گلستان‌پور را گرفته بودند و او را به اتاقش مي‌بردند.

زنها با هم به سالن نمايش مي رفتند. قرار بود بعد از شام، يك گروه جوان تازه كار براي اجراي موسيقي بيايند. ماهي يك بار مي‌آمدند و مجاني برنامه اجرا مي‌كردند. مريض هاي سرپايي براي كمك آمده بودند. فتانه كيسه دوايش را كنار پنجره گذاشت و همان طور كه صندلي ها را در يك رديف مي‌چيد، براي چندمين بار براي پوران تعريف مي‌كرد:" هر چه كرد ننه بي فكرم كرد. لجبازي كرد. چند تا خواستگار خوب داشتم، يكي از يكي بهتر. پسرخاله ام خيلي خوش تيپ و هيكل دار بود. الان هم همينطور است. خيلي مرا مي‌خواست. يك روز با دخترخاله ام رفته بودم پارك. يك نفر را ديديم لباس نظام تنش بود. فرداش آمد خواستگاريم. دنبالمان آمده بود. خانه را ياد گرفته بود. دخترخاله ام به ننه ام گفت:" اگر فتانه را به برادرم نمي‌دهي، اقلا بده به اين نظامي. هم خوش هيكل است، هم حقوق دارد. ننه ام لج كرد. هر كي آمد ننه ام بيست هزار تومن شيربها خواست. اما جلال كه پيداش شد، هيچي نخواست. دهنش بسته شد. شوهر خواهرم رفت تحقيق محلي. همسايه هاش گفتند آدم هاي خوبي هستند. بعدها فهميدم كه جلال خودش و برادرهاش همگي معتادند. يك روز قبل از طلاقم رفتم پيش همسايه ها. گفتم حق بود مرا با دو بچه در آتش بيندازيد؟ قسم خوردند كه جلال روز قبل از تحقيق محلي، با چاقو رفته بود در خانه شان. گفته بود اگر زيادي حرف بزنيد مي‌كشمتان. شوهر خواهرم مرا انداخت توي آتش."

پوران گفت:" اقلا تو دلت به اين بچه ها خوش است. ديگر بزرگ شده اند. براي خودشان كسي هستند."

فتانه گفت:" مي داني چند سال است نديدمشان؟ فقط نامه. گاهي هم تلفن."

پوران گفت:" همه ازدهات مي‌آيند تهران، آدم مي‌شوند و كار و كاسبي پيدا مي‌كنند. بچه هاي تو از تهران رفته‌اند شهرستان."

فتانه گفت:" اصل بچه هاي تهران يا كبابي هستند يا جگركي يا معتاد گوشه خيابان. آدم حسابي نمي‌شوند. يكي‌اش خود جلال. اينها كه از شهرستان مي‌آيند همه عاقبت به خيرند. همه كار مي كنند. زحمت مي‌كشند. مثل همين آقاي لواساني. خودش مي‌گفت سه تا زن دارد. آدم بايد چشمش را باز كند. همين آقاي لواساني يك مغازه كوچك داشت ولي سه برابر مغازه اش توي خانه جنس انبار كرده بود. آن روز كه زن اولش مرا در انبار پيدا كرد، لواساني دو تا پا داشت، دو تا هم قرض كرد و در رفت. بهتر. چشمم باز شد. هر چه فكر كردم ديدم نه، اين به دردم نمي‌خورد؛ نمي‌توانم توي آدم ها دربياورمش و بگويم اين شوهرم است. خواستگار قبلي ام بهتر بود. توي بانك كار مي‌كرد. بچه هايش خارج بودند. زنش هم مرده بود. خوب بود. قد بلند، من تا سينه اش مي‌رسيدم. كت و شلوار سرمه اي و كفش قشنگ و شيك مي‌پوشيد. مرا كه ديد گفت پسنديدم اما خانه ندارم. گفتم باشد، يك اتاق بگير اما يك انباري يا يك آشپزخانه بزرگ هم داشته باشد كه اثاث بگذاريم. گفت باشد. از آن روز، ديگر خبري نشد. خيلي خوب بود. حقوق داشت. اگر درست مي‌شد، زن لواساني نمي‌شدم. صد سال. اخلاقش خوب نبود. اما هر چه حساب كردم، ديدم مستاجري هم سخت است. مستاجري عاقبت ندارد. لواساني اگر اخلاق نداشت، اقلا يك چهار ديواري داشت كه من زنش شدم. اگر زنش مرا پيدا نمي‌كرد، شايد تا حالا باهاش ساخته بودم. فرداش پسرش آمد شناسنامه مادرش را ببرد. لواساني گفت:" فتانه برو پارك سر كوچه، همان جا بمان تا ظهر مي‌آيم دنبالت. خودم مي‌آورمت." آنجا خيلي فكر كردم. از همانجا رفتم خانه برادرم. برادرهام فهميده بودند يواشكي شوهر كردم. برادر كوچكم با دو تا پا كوبيد توي شكمم. انگاري گل لگد مي‌كند. آخرش هم مرا از خانه انداخت بيرون. كيسه قرص هايم همان جا افتاد. برگشتم در زدم. دخترش درراباز كرد. گفتم كيسه قرص هايم افتاده، شب نمي‌توانم بخوابم. اگر قرص نخورم حالم بد مي‌شود. رفت و كيسه را آورد. همان موقع كه مرا مي‌زد؛ زنش ايستاده بود و تماشا مي‌كرد. نمي‌گفت نگذارم كه بزند. اقلا دستش را مي‌گرفت. ايستاده بود مي خنديد. دلم نمي‌‌آيد نفرينش كنم. هر چه باشد برادرم است. زنش يادش داده بود. مي‌دانم، همان موقع فهميدم. آن شب نشستم كنار خيابان. خيلي هم حالم بد نبود ولي همانجا دراز كشيدم. مردم جمع شدند. پرسيدند كسي را داري. گفتم نه. بعد آدرس اين جا را دادم. مرا آوردند اين جا. خودم را زدم به بيهوشي. اين جا هم مرا نگه داشتند تا امروز."

هنوز آفتاب غروب نكرده بود، ولي مريض ها كه شامشان را خورده بودند، تك تك مي آمدند و جا مي گرفتند. همه مي‌خواستند در رديف هاي جلوتر باشند. رديف اول را براي سرپرست بخش و دكترها خالي گذاشته بودند. فتانه و پوران برگشته بودند براي شام. پيرزني كنار راهرو نشسته بود. به فتانه گفت:" دو روز است آب نخورده ام. يكي نيست يك ليوان آب به دستم بدهد."
فتانه به آشپزخانه رفت و يك ليوان ا ب براي پيرزن آورد. پيرزن ليوان را گرفت و كنار خود روي زمين گذاشت.

پوران گفت:" او هم مثل من كسي را ندارد. امان از بي كسي. باز اقلا تو بچه داري."
فتانه گفت:" دختر بزرگم هر موقع تلفن مي‌زند مي‌پرسد مامان خواهرم را كي مي توانم ببينم؟ خواهرش است اما همديگر را هنوز نديده اند. فقط عكس هاي همديگر را ديده اند. من برايشان فرستادم. گلدانه رابايد ببيني، از خواهرش خيلي خوشگلتر شده. باباش هم خوشگل بود. از جلال كه جدا شدم، نرفتم پيش ننه ام. ازش دل خوشي نداشتم. رفتم پيش خاله‌ام شيراز. همان جا زن يك كارگر شدم. خيلي فقير و ندار بود؛ ولي با صفا بود. بهترين سال هاي عمرم آنجا گذشت. گلدانه آنجا دنيا آمد. وضعمان كه بهتر شد؛ مادرش شروع كرد به اذيت كردن. مي گفت پسرم جرا زن بيوه گرفته؟ مي گفت تو ديوانه اي. اگر سالم بودي، بچه هايت را ول نمي كردي زن پسر جوانتر از خودت بشوي. آن قدر گفت تا طلاق گرفتم. آمدم تهران. باباي گلدانه هم زن گرفت. زنش هم پشت سر هم زاييد. همه بچه هايش را گلدانه¬ي من بزرگ كرد. پاي تلفن مي گفت مامان هم درس مي خوانم هم يچه داري مي كنم. دلم كباب مي شد. آخرين بار كه گلدانه را ديدم با زن باباش آمده بود تهران. دعوتش كردم خانه برادرم. چهارهزار تومن دادم به گلدانه. گفتم يك چيزي براي خودت بخر. گفت مامان پيش خودت باشد بهتر است. من هم گذاشتم زير فرش. همان موقع زن باباش آمد يك دور زد و رفت. فردا پول تبود. هر چه گشتم پيداش نكردم. از زن برادرم پرسيدم تو اتاق را جارو كردي؟ گفت نه. من هم نگفتم پول گم شده، چون بد مي شد. اما مي دانم كار زن باباي گلدانه بود.زن برادرم اين چند سال امتحانش را پس داده بود. اگر بروم شيراز، بهش مي گويم تو دزد بودي. دزدي كردي. بيچاره دخترم از دستشان چه مي كشد. بچه هاي زن بابا خيلي بد بودند. صبح‌ها هر كدام يك طرف مي نشستند و نان و كره به طرف هم پرت مي كردند. گلدانه مي گفت مامان مرا در تهران نگه دار. شيراز نمي روم. مادر بزرگم مرا مي زند. زن بابام مرا مي زند. بچه هايش اذيتم مي كنند. حيف شد كه باباش مرد. مرد خوبي بود. مواظب گلدانه بود. طرفداريش را مي كرد. تا وقتي زنده بود؛ من غصه گلدانه را نمي خوردم. خيالم راحت بود. يعني مي شود يك روز دوباره دور هم جمع بشويم. من و بچه هام."

پوران با غصه پرسيد:" اون پيرمرده چي؟ كس وكار نداشت؟"
فتانه گفت:" چرا داشت. خودش اوستا كار نجار بود. از شيراز كه آمدم زنش شدم. او هم حقه باز بود.گولم زد. اوستا مي‌گفت خانه را به اسمت مي كنم. همه چيز مال توست. حقوق نداشت. حقه باز بود. وقتي مرد؛ دختر و پسرش آمدند. چله‌اش نشده مرا بيرون كردند. هر چه داشت بردند. اثاث خانه خودم را هم بردند. اوستا هميشه به من مي گفت خانم. خانم بي زحمت اين كار را بكن. خانم بي زحمت يك كاسه آب بده به دستم. اما لواساني هميشه عصباني بود. همه اش داد مي‌زد. هر وقت قرص مي خوردم به من مي گفت ديوانه. اسمم را گذاشته بود ديوانه. خودش از همه بدتر بود. مي گفت شيشه دوايم را كي برداشت؟ مي گفتم من برداشتم، قرص هايم را ريختم توش. مي گفت صد تومن مي ارزيد. مي گفتم يك شيشه خالي صد تومن مي ارزيد. آقاي لواساني به درد نمي خورد. گداصفت بود. آن روز كه زنش پيژامه و كيفم را پيدا كرد، بهش گفت باز زن گرفتي؟ گفت نه. گفت پس اين مال كيه؟ گفت نمي دانم مال كيه. شايد مال خودت باشد. زنش آن قدر گشت تا مرا پيدا كرد. آخرش هم خودم ولش كردم. به درد نمي خورد. آدم بايد زن آدم حقوق بگير بشود. اداره‌اي باشد بهتر است."

زنها شامشان را خوردند و پوران سيني هاي غذا را به آشپزخانه برد و برگشت. فتانه موهايش را شانه زد و روسري قشنگش را سرش كرد. خود را در آينه نگاه مي كرد و آواز مي خواند. پوران روي تخت نشسته بود و منتظر بود كه با هم به سالن بروند. همانطور كه صورت هنوز جوان و زيباي فتانه را نگاه مي كرد؛ گفت:" مي خواستم بگويم خيلي مي‌ترسم. باز ترس دارم كه يك روز بروي."


فتانه گفت:" هر جا بروم باز برمي گردم. من كه شانس ندارم."


پوران گفت:" اگر يك روز خاطرخواه شدي چي؟ اگر رفتي و نيامدي چي؟ من تنها مي مانم."

فتانه گفت:" نترس. من هميشه اينجام. از هيچ كدام خيري نديدم. بخت، بخت اول. تخت، تخت اول."

پوران پرسيد:" يعني هنوز تو فكر جلالي؟ دوستش داري؟"

فتانه گفت:" نه، اما دلم برايش كباب است. يك روز اوستا گفت فتانه خانم يك چيزي مي خواهم بگويم ناراحت نشوي. گفتم بگو. گفت راجع به جلال است. گفتم جهنم. خبرش بيايد. گفت اين حرف را نزن. پدر بچه‌هايت است. گفتم نه در حق من شوهري كرد و نه در حق آنها پدري. اوستا گفت خانم حالا هر چي بود گذشت. حالش خوب نيست. توي بيمارستان خوابيده. مي خواهد ترا ببيند. همان روز رفتم ديدنش. دلم كباب شد. واجبي خورده بود. سه روز هم توي بيمارستان ماند؛ دل و روده اش له شده بود. دفعه آخر كه رفتم بچه ها را ببينم؛ خودش گفت مي خواهم خودم را بكشم. باورم نمي شد. خيال كردم باز لاف مي زند. بهش گفتم اين كار را نكن. تو كه سختي كشيدي. بچه ها را بزرگ كردي؛ زن نگرفتي. پاي بچه ها ماندي؛ اما من اشتباه كردم. شوهر كردم. حالا دخترم؛ شيراز زير دست زن باباست. خودم اينجا اسير يك پيرمرد مريضم. دلم صد راه مي‌رود. گفت ديگر طاقت ندارم. خسته شدم. اعتياد داغونش كرده بود. گفتم صبر داشته باش؛ همه چيز درست مي شود. پسرم تا دو سال ديگر ديپلم مي گيرد و دخترم هم درسش تمام مي شود و مي رود دنبال معلمي يا پرستاري؛ حقوق دار مي شود. اما جلال تحمل نكرد. خودش را كشت. نگفت بچه ها چه مي شوند. آنها هم درس را ول كردند. دخترم رفت زن يك شاگرد راننده شد توي بندرعباس. پسرم هم درسش را ول كرد رفت سربازي. بعد هم به هواي خواهرش رفت بندرعباس. همانجا كار گرفت و ماند."

پوران با دقت گوش مي كرد. انگار دفعه اول بود كه اين حرفها را مي شنيد. گفت:"باز اقلا تو بچه داري. فاميل داري.شوهر هم داشتي؛ آقا جلال، برزوخان، آن نجاره، پسرخاله ات. مي ترسم باز بخواهي بروي."
فتانه گفت:" هر چه كرد ننه بي فكرم كرد. لجبازي كرد. چند تا خواستگار خوب داشتم. يكي از يكي بهتر. پسرخاله ام بود خيلي مرا مي خواست..."

در راهرو بيمارستان غير از پيرزن كسي نبود. همان جا گوشه ديوار نشسته بود. همه به سالن نمايش رفته بودند. پيرزن تا زنها را ديد گفت:" اين ليوان آب الان سه روزه اينجا روي زمين مانده؛ يكي نيست برش دارد."

زنها خنديدند و فتانه ليوان را برداشت و به آشپزخانه برد.

حالا هر دو زن شاد و شنگول در رديف آخر نشسته بودند و كف مي زدند. صداي خنده و آواز و هلهله اوج مي گرفت و در سالن مي پيچيد. مريض هاي بد حال را آخر سر آورده بودند و در رديف هاي عقب تر نشانده بودندو پرستارها كنارشان ايستاده بودند و كف مي زدند. روي صحنه، چند جوان تازه كار، گيتار و ارگ مي‌زدند و آواز مي خواندند. مريض ها رديف به رديف نشسته بودند و گل از گلشان شكفته بود. پسر جوان، در اوج آواز خود گيتار به دست مي خواند و مريض ها با هم تكرار مي كردند:"اين جا بشكنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اون جا بشكنم يار گله داره آخ جون آخ جون، اين يارو عجب حوصله داره آخ جون آخ جون."

در محوطه چمن، خانم گلستان پور تلفن به دست، دور خودش مي چرخيد. طناب را پيدا نكرده بود. تلفن سياه بخش را با سيم درازش آورده و به درخت گره زده بود. يك طرف سيم را هم دور گردنش بسته بود. همهمه گنگي از صداي موسيقي و آواز در حياط مي پيچيد و خانم گلستان پور همانطور كه به قصد خودكشي دور درخت مي چرخيد زير لب زمزمه مي كرد:" آخ جون، آخ جون."»



منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 524]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن