تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آغاز سال (حساب اعمال) شب قدر است. در آن شب برنامه سال آينده نوشته مى‏شود. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837849495




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خانه‌ای كه به فروش رسيد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: (داستانی از فدريكو توتزی / ترجمه‌ی اثمار موسو‌ی‌نيا)




مي‌دانستم هر آن ممكن بود سر و كله‌ي آن سه نفر پيدا شود. آخر خيال داشتم خانه‌ام را بفروشم. با اين همه وقتي توي اتاقم بودم و شنيدم كه سراغم را مي‌گيرند، كلي خوشحال شدم.

خدمتكار نمي‌خواست آن‌ها را به خانه راه دهد و داشت مي‌رفت كه بگويد من خانه نيستم. اما من در را به روي‌شان باز كردم و با لرزشي كه سرتاپايم را گرفته بود، سلام كردم. آن‌ها كه از سادگي و دستپاچگي من به خنده افتاده بودند، به هم چشمكي زدند و جواب سلامم را دادند. لابد فكر مي‌كردند متوجه منظورشان نمي‌شوم. اصلاً به اين چيزها اهميتي نمي‌دادند. اين را به راحتي مي‌شد حدس زد. اما من هم خيال نداشتم تغييري در رفتارم بدهم. همان‌طور كه داشتم دست‌هايم را به هم مي‌ماليدم، شتابزده گفتم:

– براي ديدن خانه آمده‌ايد؟ بفرماييد تو!

ابتدا آن‌ها را براي ديدن آپارتمان خودم كه از آپارتمان‌هاي ديگر كوچكتر بود، بردم. آن‌ها همه‌جا سرك مي‌كشيدند و جلوي هر آجر لقي كه مي‌ديدند، مي‌ايستادند. آقاي آكيله با چوبدستي‌اش به ديوارها مي‌زد تا مقدار ضخامت‌شان را حدس بزند. به وسايل روي مبل‌ها دست مي‌زدند و به پرده‌ها دست مي‌كشيدند. يكي ديگر از آن‌ها، آقاي لئوناردو آب دهانش را از پنجره به بيرون تف كرد. بعد براي ديدن آپارتمان‌هاي ديگر رفتيم. مستأجرين‌ام كه بهتشان زده بود با حالتي غيظ‌آلود از من استقبال كردند. هر وقت كه وانمود مي‌كردم حواسم به آن‌ها نيست؛ پيش آن سه نفر بنا مي‌كردند به بدگويي از من و صحبت از تعميرات خانه. هيچ‌كس به من احترام نمي‌گذاشت. مدام بايد پشت سرشان راه مي‌رفتم. هر وقت هم كه دلشان مي‌خواست شروع مي‌كردند به حرف زدن. شايد اين آخرين باري بود كه خانه‌ام را مي‌ديدم، به همين خاطر ديگر طاقت نياوردم و بي‌آن‌كه نگاهي به دوروبرم بياندازم، اين طرف و آن طرف مي‌رفتم، طوري كه انگار نمي‌دانستم چه كار مي‌كنم و چرا آن‌جا هستم!

وقتي دوباره به آپارتمانم برگشتم، سومين نفرشان كه اسمش پيومبو بود، رو به من كرد و گفت:

– آقاي توركواتو تا حالا خيلي از وقت‌مان تلف شده! شما بفرماييد چقدر بابت اين خانه مي‌خواهيد؟

مي‌خواستم اين كار را هر چه زودتر تمامش كنم. حتي مايل نبودم راجع به آن با كسي مشورت كنم. مي‌توانستم ده هزار لير درخواست كنم، اما فقط هشت هزارتا خواستم چون ترسيدم مبلغ بالايي گفته باشم و آن‌ها هم بي‌هيچ نتيجه‌اي آن‌جا را ترك كنند. آقاي آكيله با لحني تحقيرآميز پرسيد:

– خيال داريد خانه را به كدام يكي از ما سه‌تا بفروشيد؟

در جوابش گفتم:

– فكر كردم، هر سه نفر با هم قصد داريد خانه را بخريد.

پيومبو گفت:

– من يكي كه بيشتر از سه هزارتا نمي‌دهم.

گيج شده بودم، پس به خودم جرأتي دادم و گفتم:

– اما هزينه‌ي رهن هفت هزار ليره... و مبلغي كه شما پيشنهاد كرديد كافي نيست! من هشت هزار لير تقاضا كردم تا دست كم، هزارتاش براي خودم بماند.

اين حرف را كه زدم از خجالت سرخ شدم و لبخندي زدم.

– شما هزار لير را براي چه كاري مي‌خواهيد؟

– خب، هيچ پولي برايم نمانده! مي‌توانم چند ماهي را با اين پول سر كنم!

– يكماه كمتر يا بيشتر چه فرقي مي‌كند؟

جواب دادم: «درسته!»

– اما هر سه نفر با هم نمي‌توانيم قرارداد ببنديم!

– بله حق با شماست.

– پس شما نبايد مخالفت مي‌كرديد.

آن‌وقت آقاي لئوناردو پيشنهاد كرد:

– من هفت هزار لير مي‌دهم، همان‌قدرر كه براي رهن لازمه!

– اما هيچ پولي برايم نمي‌ماند.

– اين قضيه ديگر به من ربطي ندارد.

نسبت به آقاي لئوناردو، به خاطر پيشنهادش، حس همدلي پيدا كردم. اما آن دو تاي ديگر تظاهر كردند كه از اين پيشنهاد ناراضي‌اند براي اين‌كه فهميده بودم فقط يكي‌شان قصد خريد دارد و دو تاي ديگر مي‌بايست وانمود مي‌كردند خريدارند و مبلغي كمتر از او پيشنهاد مي‌كردند. متوجه‌ي اين حقه‌ي آن‌ها شدم، اما برايم مهم نبود. برعكس به خود نهيب زدم؛ چون ممكن بود با خودشان تصور كنند آدم درستكاري نبودم كه فقط به پول رهن رضايت بدهم. راستش اين من بودم كه نمي‌خواستم پولي داشته باشم.

آقاي لئوناردو، خريدار، واقعي يك مغازه‌دار بود. اما درست نمي‌دانم چه چيزي مي‌فروخت. شايد هم گندم مي‌فروخت. آقاي آكيله، موهاي بوري داشت و آقاي پيومبو مرد پيري بود با موهاي سفيد. وقتي مشغول صحبت بودند، از خدمتكارم تكلا خواستم براي‌مان قهوه درست كند. آن‌هاكوچك‌ترين اهميتي به پيشنهادم ندادند. خريدار واقعي با بي‌حوصلگي گفت:

– حرف آخرتان چيست؟ موافقيد يا نه؟ قهوه را بيرون مي‌خوريم!

در جواب گفتم: «فكر كردم شايد ميل داشته باشيد قهوه‌اي بخوريد! فقط خواستم خوب پذيرايي كرده باشم!»

– مهم نيست! مهم نيست!

بعد پيرمرد بنا كرد به غر زدن:

– به جاي قهوه مي‌توانستيد به من كمي وقت بدهيد تا حداقل مبلغي را پسشنهاد مي‌كردم. به هرحال من بيشتر از شش هزارتا نمي‌دادم.

مرد موبور سر را تكان داد طوري كه انگار مي‌خواست حس همدردي‌اش را نسبت به دو تاي ديگر كه پول به اين زيادي را از روي دلسوزي به من مي‌دادند، ابراز كند. طوري به نظر مي‌رسيد، كه انگار خيال داشتم سرشان كلاه بگذارم. و از اين كه چنين تصوري درباره‌ام بكنند، آن‌قدر احساس حقارت مي‌كردم كه اگر به خاطر هزينه رهن نبود، خانه را به آن‌ها هديه مي‌كردم.

از اين كه خانه‌ام را رهن گذاشته بودم، شرم‌زده بودم چون نمي‌توانستم مطابق ميل خود تصميم بگيرم. آقاي لئوناردو گفت: «اگر موافق هستيد امروز ظهر بياييد بنگاه تا قرارداد را ببنديم».

براي اثبات حسن نيتم، پيشنهاد كردم:

– اگر بخواهيد، زودتر هم مي‌توانم بيايم!

آقاي لئوناردو هم، انگار به او اهانت كرده باشم، با كج‌خلقي گفت:

– من كارهاي مهمتري هم دارم انجام بدهم!

و براي اين كه بيشتر از اين با لحن توهين آميز با من صحبت نكند، گفتم:

– عذر مي‌خواهم نمي‌دانستم!

– كار تمام شد! ساعت دو آن‌جا باشيد. دير هم نكنيد.

اسم بنگاه معاملاتي را نمي‌دانستم، بنابراين به خود جرأتي دادم و خجالت‌زده اسم بنگاه را پرسيدم. در جوابم گفت:

– بنگاه بيانكي... مي‌دانيد كجاست؟

– جايش را مي‌پرسم تا اشتباه نكنم.

در اين لحظه تكلا قهوه را آورد. هيچ طعمي نداشت و زيادي جوشيده بود. نمي‌دانستم چه بگويم. همه‌اش مي‌ترسيدم متوجه‌ي مزه‌ي بد قهوه بشوند. آقاي آكيله گفت:

– حالا كه به صرف قهوه دعوت‌مان كرده‌ايد، حق‌الزحمه‌ي ما را هم پرداخت كنيد؛ او با نوك عصا به پيومبو اشاره كرد. زير لب گفتم: «حق الزحمه ؟»

– بله حق الزحمه! پس فكر كرديد براي تفريح آمده‌ايم؟

– اما من... پولي ندارم.

نمي‌دانستم به خاطر اين حرفي كه زدم، چه عكس‌العملي نشان خواهند داد. راستش هم، آقاي آكيله عصايش را طوري بالا برد كه انگار مي‌خواست آن را بر سرم بكوبد.

– پس تكليف ما چيست؟

و بازويم را محكم چسبيد. مي‌خواستم بگويم پول‌شان را از خريدار بگيرند كه ترسيدم پيومبو هم از كوره در برود. نگاهي به دوروبرم انداختم و در حالي كه رنگم از ترس پريده بود، گفتم:

– اگر از مبلمان خوشتان مي‌آيد آن‌ها را به شما هديه مي‌كنم!

– فقط همين

براي برانگيختن ترحم‌شان با لحني ترديدآميز گفتم:

– آن‌جا يك تخت هست! و چندتا ظرف مسي هم توي آشپزخانه هست!

– مي‌شود ازشان استفاده كرد؟

– بله كاملاً نو و سالمند.

و خدمتكار را صدا زدم تا ظرف‌ها را بياورد. پيومبو گفت:

– فكر مي‌كردم معامله پرسودي داشته باشيم، و نگاهي از روي ترحم به من انداخت. قلبم به شدت مي‌زد، نمي‌دانستم ديگر چه چيز به آن‌ها بدهم.

همه‌جا را وارسي كردم. اما، چيزي نيافتم.

قهوه‌شان را خوردند و قندها را هم تمام كردند مي‌خواستم بدانند كه قهوه را فقط براي آن‌ها درست كرده‌ام، براي همين فنجانم را پر نكردم. فكر مي‌كردم متوجه اين كارم مي‌شوند. اما حتي يك تعارف خشك و خالي هم نكردند. پيومبو گفت:

– آقاي توركواتو فنجان‌ها را هم بابت حق‌الزحمه مي‌دهيد؟

آقاي آكيله يك پس گردني به او زد و گفت: «پس بايد به كي بدهد؟»

من هم براي اين‌كه خيال‌شان را راحت كنم، گفتم:

– من زياد از اين فنجان‌ها استفاده نمي‌كنم.

خريدار كه داشت بيني‌اش را با دستش پاك مي‌كرد و به فكر تعميرات خانه بود، پرسيد:

– شما كي خانه را تخليه مي‌كنيد؟

من كه خيال داشتم چند روز ديگر هم آن‌جا بمانم، به محض اين‌كه اين سئوال را از من پرسيد، جواب دادم:

– همين امروز... بعد از قرارداد.

– خوبه! خوبه!

– متأسفم كه نمي‌توانم زودتر از اين خانه را تحويل بدهم!

– اشكالي ندارد.

يك آن حس كردم انگار قلبم از جا كنده شده. آن‌ها فوراً متوجه تغيير حالم شدند. خريدار با لحني تهديدآميز گفت:

– چي شده؟ نكند پشيمان شده‌ايد؟

به سختي جواب دادم:

– نه! به هيچ وجه! به چيز ديگري فكر مي‌كردم!

– فقط همين مانده كه پشيمان شويد!بچه كه نيستيم، چيزي هم گير هيچ كدام‌مان نمي‌آيد. اين دوتا شاهد بستن قرارداد بودند. اگر لازم باشد، شهادت هم مي‌دهند.

– به‌اتان اطمينان مي‌دهم كه ربطي به اين قضيه ندارد.

– به هر‌حال خدا كند اين كار به خوبي تمام شود.

بعد به طرف ديواري رفت و گفت:

– فردا معمار را مي‌فرستم تا تمام اتاق‌ها را تميز كند و هر‌جا لازم باشد، تيرهاي سقف را محكم كند. پشت‌بام را هم بايد تعمير كرد. مستأجر طبقه‌ي آخر گفت هر وقت باران مي‌بارد، سقف چكه مي‌كند.

– درسته‌، يكي از سفال‌هاي پشت‌بام شكسته! آن را تعمير نكردم چون نمي‌خواستم پولي بابتش بدهم!

– نماي بيرون را بايد سفيدكاري كرد و كركره‌هاي چوبي هم بايد جلاكاري شوند. حدود هزار لير ديگر بايد صرف اين جور تعميرات كنم. به نظر شما پول كميه؟

من هم تصميماتش را تحسين كردم و گفتم:

– خانه‌ي زيبايي خواهد شد!

– پس فكر كرديد مي‌گذارم همين‌طور خراب بماند.

طوري با من حرف مي‌زد انگار مرتكب كار خلافي شده باشم. بدون هيچ احترامي. حتي به من فرصت فكر كردن هم نمي‌داد. هر روشي را امتحان كردم تا شايد حرفي، از روي دلسوزي از دهانش بشنوم. ولي بي‌فايده بود. ديگر نمي‌دانستم چه كار كنم تا با آن لحن با من صحبت نكند! او هم انگار نه انگار! مرتب به من توهين مي‌كرد. از اين بابت دلخور شده بودم. راستش ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود؛ بنابراين گفتم:

– عكس‌هاي خانوادگي‌ام را كه به ديوار زده‌ام همين‌جا مي‌گذارم، چون جايي ندارم با خودم ببرم‌شان...

– مي‌توانيد بيندازيدشان دور!

– اين‌جا باشند ناراحت‌تان مي‌كنند؟

– مگر نگفتم مي‌خواهم همه‌جا را تميز كنم!

بعد ديدم كه عصا را از آقاي آكيله گرفت و يك رديف از عكس‌هايي را كه قاب نداشتند، انداخت. خواستم جمع‌شان كنم، اما ديدم بهتر است بعد از اين‌كه از آن‌جا رفتند اين كار را بكنم. با اين‌حال خيلي دلم مي‌خواست يك طوري به آن‌ها بفهمانم كه عكس‌ها متعلق به مادر و خواهر مرحومم هستند؛ بلكه ذره‌اي حس همدردي از خود نشان دهند. اما از آن‌جايي كه حالا آقاي لئوناردو صاحب‌خانه بود، جرأت نكردم اعتراضي بكنم. مي‌ترسيدم چيزي بگويم و خوششان نيايد. وقتي ديدم فقط عكس پدرم آن بالا، روي ديوار مانده گفتم:

– آن يكي را هم بياندازيد!

اما آقاي لئوناردو بي ‌آن‌كه به حماقت‌هاي من اعتنايي بكند؛ شانه‌هايش را بالا انداخت و به سراغ گلدان قديمي كه يادگار خواهر بود، رفت. وقتي ديد دستش خاكي شده گفت:

– نبايد بهش دست مي‌زدم.

گفتم: – مي‌خواهيد دستتان را بشوييد؟

او هم با بي اعتنايي دست را با دستمالش تميز كرد؛ با اين‌كه دوست نداشت آن را كثيف كند و از ترس اين‌كه بار ديگر خاكي شود، ديگر به هيچ چيز دست نزد.

– فكر كنم وقتشه از اين‌جا برويم.

اما دو نفر ديگر گفتند:

– احتمالش هست خدمت‌كارتان چيزهايي را با خودش ببرد؟ اين وسايل حالا به ما تعلق دارند. در حال حاضر هم مسئوليتش فقط با شماست!

يك دستم را روي سينه گذاشتم و گفتم:

– قسم مي‌خورم چيزي از وسايل‌تان كم نشود!

– به هر حال براي اين كه خيال‌مان از هر جهت راحت باشد، كليدها را الان به ما تحويل بدهيد تا بعد از رفتن خدمتكار، در را قفا كنيم.

خدمتكار كه زن بيوه و پيري بود گفت:

– پس كي وسايلم را جمع كنم؟

خريدار جواب داد:

– امروز بعد از ظهر دوباره برگرد! من در را برايت باز مي‌كنم.

– اما حقوق اين ماهم را هنوز نگرفته‌ام.

با شنيدن اين حرف آن سه نفر زدند زير خنده. حسابي هول شده بودم و نمي‌دانستم چه بگويم:

– بيرون راجع به‌اش صحبت مي‌كنيم.

آقاي آكيله گفت:

– خيلي جالبه كه به خاطر خدمتكار نتوانيد خانه‌تان را بفروشيد!

جواب دادم:

– چيزي حاليش نيست. همراه خودم مي‌برمش بيرون.

بعد هر پنج نفرمان از خانه رفتيم بيرون. تكلا آخرين نفر بود؛ و در را پشت سرش بست. ناهارم را بيرون خوردم و سر ساعت دو، زودتر از بقيه در بنگاه بودم. قراردادي را كه روي كاغذ مهر شده بود، امضا كردم. با اين كه دستم مي‌لرزيد، سعي كردم امضاي خوبي بكنم.

سعي داشتم بفهمم از معامله با من راضي بودند؟ شايد چيزي گفته بودم كه باعث سوءتفاهم شده بود. وقتي منتظر بودم ببينم كار ديگري با من ندارند، محضردار گفت:

– اين هم از اين!

و يك لاك قرمز روي كاغذ مهر شده زد. آقاي لئوناردو گفت:

– آقاي توركواتو، مي‌توانيد تشريف ببريد!

من هم طبق معمول با ادب و نزاكت خداحافظي كردم. اما هيچ جوابي نشنيدم. هنوز از در بيرون نرفته بودم كه صداي‌شان پشت سرم باند شد. داشتند راجع به سهم‌شان با هم بگومگو مي‌كردند.

وقتي داشتم از پله‌هاي بنگاه پايين مي‌رفتم احساس راحتي مي‌كردم طوري كه انگار بار سنگيني از روي دوشم برداشته شده بود. بعد از آن ديگر به ياد ندارم چه كار كردم و بقيه روز را كجا گذراندم. شب كه شد، نه چيزي براي خوردن داشتم و نه جايي براي خوابيدن. از فرط خستگي هم ناي ايستادن نداشتم. با اين حال باز هم مقاومت مي‌كردم. ناگهان باران سنگيني، شروع كرد به باريدن. من هم براي پناه گرفتن ف به زير سايه‌بان خانه‌ي سابق‌ام رفتم.

خيلي دلم گرفته بود و دلم مي‌خواست دست كم مثل صبح همان روز كمي خوشحال باشم. مي‌دانستم آن ساعت مستاجرين‌ام مشغول خوردن شام بودند و بعضي از ساكنين محله، آن وقت شب هميشه آهنگ پولكاي* جديدي را با پيانو مي‌زدند.

_______________________________________
* Polca: يك نوع رقص اتريشي همراه با حركات سريع



منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن