- (داستانی از فدريكو توتزی / ترجمهی اثمار موسوینيا)
ميدانستم هر آن ممكن بود سر و كلهي آن سه نفر پيدا شود. آخر خيال داشتم خانهام را بفروشم. با اين همه وقتي توي اتاقم بودم و شنيدم كه سراغم را ميگيرند، كلي خوشحال شدم.
خدمتكار نميخواست آنها را به خانه راه دهد و داشت ميرفت كه بگويد من خانه نيستم. اما من در را به رويشان باز كردم و با لرزشي كه سرتاپايم را گرفته بود، سلام كردم. آنها كه از سادگي و دستپاچگي من به خنده افتاده بودند، به هم چشمكي زدند و جواب سلامم را دادند. لابد فكر ميكردند متوجه منظورشان نميشوم. اصلاً به اين چيزها اهميتي نميدادن
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان