محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827349342
آخرین خیانت
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آخرین خیانت
عرقبه های ساعت روی دوازده بود ، رخساره سه ساعت دیر کرده بود ، حواسم پرتش شده بود ، حالم بد بود ، هیچ وقت اینکارو نمی کرد ، نگرانش شده بود ، یعنی کجا می تونست رفته باشه ، چرا موبایلش خاموش بود ؟؟؟ با خودم کلنجار می رفتم که در رختکن باز شد و دختری بیست و دو ساله اما پیر ، با ست مشکی ، موهای سیاه و شلخته روی پیشانی ، بینی که با ظرافت طراحی شده ، لب های کشیده ، سرخ و جذاب ، صورت زیبا با یک جفت چشم مشکی و گیرا که به عادت همیشگی کیفش را در مچ دستش داشت و به زمین کشیده می شد داخل آمد ، آره خودش بود ، رخساره بود با مرجان دختر خالش اما چرا پریشان ؟ از یه چیزی ناراحت بود ،انگار غم دنیا تو دلش بود ، چهره اش از غم بزرگی صحبت می کرد که من از اون بی خبر بودم ، بدون مقدمه با چشم خیس گفت نرگس و اومد تو بغل من و زد زیر گریه ، نمی دانم یا نمی خواستم بدونم که مرجان چی می گه ، مرجان رو کنار زدم ، سانس جدید در شرف شروع بود ، به رخساره کمک کردم تا لباس هاش عوض کنه ، با هم رفتیم کنار استخر ، هنوز پای چشماش خیس بود شروع به صحبت کرد :
"از انتهای کوچه یک جوان بیست و سه ساله ، قدی بلند ، هیکل ورزشکاری که می شد حدس زد که کشتی کار است ، صورت کشیده ، موهای بلند و مشکی ، ابروی پیوندی ، بینی قلمی ، با یه دم موش که زیر لبهای کشیده اش خود نمایی می کرد با دو تا چشم قهوه ای روشن می رفت طرف یک ماشین دوو ، تا چشمش به رخساره افتاد در ماشین بست و اومد طرف رخساره ، تعارف کرد که برسونش اما رخساره مثل همیشه اون پس زد و به راهش ادامه داد ، رامین دوباره به هدفی که چند سال دنبالش بود نرسید ، در این سالها هیچ گاه نتوانست حسی را که در قلبش راجع به رخساره دارد به او بگوید ، تمام این هفت سال ، تمام مدتی که می توانست راجع دختر فکر کند ، همیشه چهره رخساره جلوی چشمش بود ، اما هیچ گاه نتوانسته بود حرف دلش را به زبان بیاورد ، نالان سوار ماشین شد و رفت .
رخساره همراه دوستانش قرار گذاشته بودند که آخر ماه با کاروانی که از محلشون به مشهد میرود همسفر شوند و به پابوس امام رضا (ع) بروند . فقط چند ساعتی به حرکت قطار مانده بود ، رخساره از خانواده اش خداحافظی کرد و با دوستانش به راه آهن رفتند ، نیمه های شب بود که قطار به مشهد رسید ، هنگام پیاده شدن از قطار رامین ، رخساره را دید ، چند ثانیه به هم خیره ماندند ، اما رخساره مثل همیشه راهش کشید و رفت ، خلاف همه که به محل سکونت برای استراحت رفته بودند ، رامین به حرم امام رفت ، با دیدن صحن امام بغض چند ساله اش ترکید ، مثل ابر بهار گریه می کرد و با امام خویش نجوا ، ساعتی بهمین منوال گذشت ، رامین مانند مردی که بار یک عمر زندگی از روی دوشش برداشته شده بود سبک و امیدوار به مسافر خانه رفت ، گویی ب کارش ایمان داشت و می دانست اما سفرش را بی پاسخ نمی گذارد .
روز آخر هنگامی که کاروان برای آخرین بار زیارت رفته بود ، رامین در حیاط حرم با امام مناجت و درد دل می کرد که دختری از جلوی چشمش گذشت ، رخساره بود که این بار تنها برای زیارت آمده بود ، رامین با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود از او خواست تا به حرف هایش گوش کند ، می خواست مزد سفرش را بگیرد ، رخساره بی اراده و انگار ایستادنش در اختیارش نبوده باشد ایستاد و نا خواسته به حرف های رامین گوش می داد ، رامین از عشق چند ساله اش برای رخساره گفت ، از اینکه حسی که به رخساره دارد فقط از روی نیاز است و نه هوس ، او همزاد و نیمه گمشده اش را در وجود او پیدا کرده ، رامین ادامه داد : من از زمانی که خودم را شناختم دنبال تو بودم ، اما هیچ گاه نتوانستم حرفم را با تو بزنم ، گفت تنها دختر زندگی من هستی و کسی نخواهد توانست جای او را بگیرد ، رامین از چنان عشقی به رخساره سخن می گفت که رخساره حتی نمونه آن را نیز در داستان ها نخوانده بود ، رامین می گفت و رخساره گوش می کرد اما این بار با اشتیاق ، هر چند کم ، آخر رامین دوباره شماره را به رخساره داد و دست رخساره بی اراده شماره را از دستان رامین ربود . آن شب تا صبح را رامین نخوابید ، نمی خواست این پیروزی ، موفقیت و رسیدن به عشقش و این آینده نا پایدار زندگی را با خواب که زود گذر است عوض کند ، تا صبح به رخساره ، به ازدواج، به زندگی فکر می کرد ، اما هنگامی که در رویا ، رخساره را در بستر خود می دید ، نا خود آگاه هواسش را پرت چیزی می کرد که به خود بقبولاند که دوست داشتن او از سر هوس نبوده و زود گذر نخواهد بود .
چند روزی از ماجرا گذشت و رامین با آنچنان لذتی بیگانه با خود از آینده ای زیبا می سرود و با خوشحال مفرط به همه چیز امیدوار ، در همین احوال موبایل رامین زنگ خورد ، شماره ای نا آشنا ، رامین تا به حال این شماره را ندیده بود اما یک حس عجیب با رامین این گونه می گفت که رخساره پشت این خط انتظار صحبت با او را می کشد ، رامین موبایل را جواب داد ، براستی دل هیچ گاه دروغ نمی گوید ،. انتظار چند ساله رامین به پایان رسیده بود و او با کسی که سالیان دراز انتظارش را می کشید هم صحبت شده بود .
یک ماهی بهمین منوال گذشت ، رخساره کم کم توانسته بود باور کند که رامین همان مردی است که او هر شب در رویایش با اسب سفید می بیند که از دور می آید و او را سوار بر ترک خود می کند و تا رسیدن به ماه همسفرند ، رامین هم فهمیده بود که در انتخاب خود دچار اشتباه نشده و رخساره همان شاهزاده قصه هاست که این بار ظاهر شده است . رامین جریان را با خانواده اش در میان گذاشته بود ، از آنجایی که رامین مستقل بوده و از خانواده اش هیج گونه کمکی در زندگی نخواسته بود و خانواده نیز پسرشان را کامل می شناختند بدون هیچ مخالفتی از این موضوع استقبال کردند . رامین و رخساره هر روز و هر لحظه بیشتر به هم وابسته می شدند ، دیگر طاقت دوری هم را نداشتند ، رامین به رخساره قول داده بود که سال آینده هنگامی که رامین توانست هزینه یک زندگی را فراهم کند ، به خاستگاری او بیاید .
رخساره از این موضوع به خانواده اش هیچ چیز نگفته بود ، زیرا نمی خواست با این کار برای معشوقه اش مشکلی پیش بیاید . تقریبا یک سالی از موضوع می گذشت ، همه جیز به خوبی پیش می رفت رخساره و رامین تمام حرف های خود در مورد چگونگی ازدواج ، بعد از آن زده بودند. رامین و رخساره بهم قولی داده بودند که حتی اگر بنا بر اتفاق یکی از آن ها مرد دیگری تا پایان دننیا انتظارش را بکشد . عید قرار شد که رخساره با خانواده به جنوب برود و رامین تنها به شهر خودشان ، رخساره و رامین در روز خداحافظی هر دو درگیر حس غریبی شده بودند ، اما از بازی سرنوشت ، بی خبر با هم خدا حافظی کردند .
نیمی از ثلث اول بهار می گذشت ، رخساره به تهران آمده بود ، اما چیزی که رخساره را اذیت می کرد بی خبری از رامین بود ، تقریبا از روز سوم سفر رامین دیگر با رخساره تماس نداشت ، رخساره هم هر چه تلاش می کرد که با رامین تماس بگیرد نمی توانست ، زمانی که رخساره به تهران رسید چندین بار با منزل رامین تماس گرفت ، اما هر بار با یک جواب سر بالا روبرو می شد ، اما این جواب ها برایش قابل قبول نبود ، یعنی چه بر سر رامین آمده ، چه اتفاقی برای او افتاده که بی خبر رفته و کسی هم جواب من را درست نمی دهد . هر روز که از این ماجرا می گذشت رخساره به رامین بی تفاوت تر ، فکر اینکه رامین بخاطر هوس با او بوده و حال که به خواسته اش رسیده ، به او خیانت کرده و رفته لحظه ای رخساره را تنها نمی گذاشت ، در فکرش این خیال می گذشت که چرا رامین جوابش را نمی دهد ، اگه از رابطشون سیر شده ، اگه کس دیگه ای را پیدا کرده چرا من از بلا تکلیفی در نمیاره ، روز ها ی سختی انتظار رخساره جوان را می کشید .
دو ، سه ماه از ماجرا می گذشت که مادر فردین از خانواده رخساره خواست که در این ماه رخساره را برای پسرشان خاستگاری کنند ، فردین برادر بزرگتر سهراب بود که پسر سر بزیری بود ، اما سهراب از مدت ها قبل چشمش به دنبال رخساره بود ، نه از سر عشق یا نیاز فقط بر حسب هوس ، سهراب پسر آخر خانواده ای بود که او را بیش از حد به خود وابسته و لوس کرده بودند بهمین سبب برایش ماشین خریده بودند و مغازه طلا فروشی ولیعصر را در اختیار او گذاشته بودند . سهراب بخاطر اینکه خود را به رخساره برساند ، به خانواده گفت که من و رخساره با هم دوستیم و و او دختر زندگی نیست و کسی نیست که بخواهد عروس خانواده ما بشود ، سهراب توانست با این صحبت ها برادرش را از این ازدواج منصرف کند . با زدن این حرف ها خانواده فردین از انجام این کار سرد شدند و دیگر تمایلی برای ازدواج پسرشان با رخساره نداشت و به خانواده رخساره گفتند که ما از خانستگاری منصرف شدیم . رخساره با شنیدن این حرف ها تا مرز جنون فاصله ای نداشت ، رفتن بی خبر رامین ، حرف های سهراب ، جواب رد خانواده فردین برای یک دختر بیست ساله ای مانند رخساره که خود از هیچ چیز خبر نداشت فوق العاده سخت بود .
صبح هنگامی که به استخر می رفت ، سهراب را دید ، سهراب یک پسر بیست و دو ساله با موهای میکروبی و طلایی، ابروی کمانی ، چشمانی که با لنز سبز ، بینی که از دم تیغ جراح گذشته ، لبان گوشت آلود که از یک بوسه داغ و طولانی جدا شده اما هنوز سیر نشده با اندامی که هر شب آن را در سالن بدن سازی ورزیده تر می کرد از پژو اسپرت که پدرش برای او خریده بود پیاده شد و به از رخساره خواست تا او را برساند ، رخساره که می دانست همه چیز و همه این اتفاقات زیر سر سهراب است با بی اعتنایی از سر راه گذشت و وارد استخر شد ، نزدیک غروب بود که مرجان به استخر آمد ؛ مرجان برای آموزش شنا و واسه خاطر رخساره به استخر می آمد . شب هنگام که رخساره با مرجان در حال بیرون آمدن از استخر بودند دوباره سهراب را دیدند که منتظر آنها ایستاده ، اما باز هم رخساره به رقم اسرار مرجان به راهش ادامه داد . یک هفته می گذشت که هر شب سهراب کنار استخر منتظر آمدن رخساره بود اما این بار رخساره سوار بر ماشین شد تا بفهمد که سهراب از زندگی او چه می خواهد که هر شب از کارش می زند و به دنبال او می آید .
سهراب به رخساره گفت که تو دختر آرزو های من هستی ، تو همزاد گم شده من هستی و که رخساره حرفش را برید و از او خواست که دیگر دنبال او نیاید و شماره را از سهراب نگرفت و در میان راه از ماشین او پیاده شد . اما این کار رخساره هم فایده ای نداشت ؛ هر شب سهراب کنار استخر منتظرش می ماند . رخساره باز هم سوار می شد و از سهراب اصرار و از رخساره انکار ، اما فایده ای نداشت رخساره سرانجام شماره را از سهراب گرفت و پیاده شد ، تمام این شب ها مرجان نظاره گر صحنه ها بود . بعد از یک ماه رخساره با سهراب تماس اول را گرفت و سهراب به هوس خود رسید .
چند ماه اول از این رابطه یک دوستی ساده بود که با هم تلفنی صحبت می کردند و گه گاهی هم با هم بیرون می رفتند ، اما هر چه از این دوستی می گذشت رخساره رامین را فراموش می کرد و سهراب را جایگزین او می کرد ، تمام چیز هایی که حتی در رامین پیدا نکرده بود در سهراب به دنبال آن می گشت ، دیگر دوری حتی خیلی کوتاه از سهراب، برای رخساره ممکن نبود . سهراب به رخساره گفته بود اگه یک روز بخواهم ازدواج کنم حتما با تو ازدواج خواهم کرد ، چیزی که رخساره را نگران می کرد عیاشی سهراب بود ، او مشروب زیاد می خورد ، حتی زمانی که بیرون می رفتند دوستانش را همراه خود می آورد ، شاید دوست داشتن سهراب از باب هوس بود اما رخساره عاشقانه و بدون تردید به سهراب عشق می ورزید . یک سالی از این رفاقت می گذشت ، حتی فکر دوری از سهراب هم رخساره را آزار می داد .
شب هنگامی که رخساره دلش گرفته بود ، شماره سهراب را گرفت اما سهراب جواب نداد ، بار سوم که که رخساره شماره سهراب را گرفت ، سهراب تلفن را جواب داد ، با سردی و بدون مقدمه از رخساره خواست که عکس هایی که با هم گرفته اند را پس بیاورد و رفاقت آن ها همین جا تمام شده ، تا رخساره خواست موضوع را بفهمد یا اینکه حرف دیگری بزند ، رامین تلفن را خاموش کرد ، آن شب را رخساره تا صبح نخوابید ، خلاف سهراب ، رخساره در این مدت با هیچ کس رابطه نداشت ، این فکر و خیالات لحظه ای رخساره را آسوده نمی گذاشت و روح او را در انزوا بسرعت می تراشید . فردا صبح رخساره از دوستش نرگس خواست تا او را تا محل قرار با سهراب همراهی کند ، به محل قرار که یک پارک بود رسیدند ، چند دقیقه ای منتظر ماندند ، سهراب با سرعت زیاد به آن ها نزدیک شد ، با یک ترمز ماشین را نگه داشت ، از ماشین پیاده شد ، به رخساره اجازه صحبت کردن نداد ، یک سری کاغذ روی زمین ریخت ، به رخساره گفت چند نفر و سر کار گذاشتی ، به چند نفر قول ازدواج دادی ؟ ، با چند نفر می پری ؟ این نامه های عاشقونت که برای سامان نوشتی ، دیروز پیش من بود ، روی دستش اسم تو خال کوبی شده ، این نامه ها دستش بود ، خودم ازش گرفتم ، سامان گفت که تو بهش قول ازدواج دادی ، من روی تو یک حساب دیگه می کردم ... رخساره خواست حرف بزند که سهراب عکس ها را گرفت و رفت . رخساره یکی از نامه ها را برداشت ، او درست می دید ، این همان شعر های عاشقانه ای بود که او برای مرجان نوشته بود و زیرش را با اسم رخساره امضاء کرده بود . رخساره فکر همه چیز را می کرد غیر از اینکه مرجان ، کسی که حتی از خواهرش به او نزدیک تر بود با او اینکار را کند ، نای حتی قدم زدن را نداشت ، ساعتی روی نیمکت در پارک نشست ، آن روز رخساره به استخر نرفت و روی تخت دراز به دراز افتاد .
فکر ، خیال و توهم لحظه ای رخساره را رها نمی کرد ، اول شب بود که کیفش را برداشت ، بی هدف بیرون زد ، حتی به مادرش هم نگفت که به کجا می رود ، مادر رخساره بعد از آنکه متوجه شد رخساره در خانه نیست به نرگس که صمیمی ترین دوستش بود تماس گرفت و از او سراغ رخساره را می پرسید ، نرگس وقتی متوجه شد که رخساره شب از خانه بیرون زده به او زنگ زد ، فهمید که در خیابان ها سرگردان است ، رخساره را پیدا کرد و به خانه خودشان برد . رخساره خیلی بی تابی می کرد ، این چنین مشکلاتی برای رخساره از حد تصور خارج بود ، رخساره هرچه سعی می کرد سهراب را فراموش کند به یاد رامین می افتاد و هنگامی که می خواست رامین را فراموش کند به یاد سهراب می افتاد ، زمانی که این دو را فراموش می کرد ، فکر مرجان لحظه ای او را آرام نمی گذاشت ، فکر این همه نا ملایمی ، این بار خیانت روحش را محزون و نالان می کرد ، در این هنگام موبایل نرگس زنگ خورد ، سهراب پشت خط بود ، از نرگس خواست که به رخساره پیغام بدهد که فردا تولد من است ، موبایل رخساره خاموش بود ، به او بگو بیاید و با خنده ای تلفن را قطع کرد نرگس برای آرام کردن رخساره یک مسکن قوی به او داد ، کم کم رخساره آرام می شد ، اما ساعتی بعد رخساره بدون تحرک و با ضربان نا منظم از جایش تکان نمی خورد ، نرگس وقتی از وخامت حال رخساره نگران شد او را به همراه خانواده اش به بیمارستان بردند ، فردای آن شب شوم هنگامی که رخساره در بستر با عزرائیل نجوا می کرد ، سهراب به همراه دوستانش در جشنی عظیم خوشحالی می کرد .
روز ها و شب ها بی هدف سپری می شد ، تنها دل خوشی و چیزی که به رخساره آرامش می داد حضور میان دوستانش بود ، اما این خیانت های ریز و درشت لحظه ای رخساره را آرام نمی گذاشت ، بی اراده هنگامی که به آن ها فکر می کرد ، حالش دگرگون می شد ، بروی زمین می افتاد ، دوستانش به غش کردن او عادت کرده بودند . هدفی که رخساره را به زندگی امیدوار کند دیگر وجود نداشت ، در کنار استخر با موبایل خود کلنجار می رفت که در میان شماره ها یک شماره برایش عجیب آمد ، اما کمی فکر کرد یادش آمد این شماره پدر رامین است ، خواست شماره را پاک کند که نا خود آگاه شماره را گرفت ، بعد از یک تک زنگ تلفن را قطع کرد ، بعد از چند ساعت موبایلش زنگ خورد با همان شماره ، فکر کرد که پدر رامین است و تلفن را جواب نداد ، اما پشت هم تلفن او زنگ می خورد ، حس غریبی تمام وجود رخساره را فرا گرفته بود ، استرس شدیدی داشت ، تلفن را جواب داد ، صدای رامین از پشت خط می آمد ، که خواهش می کند که اجازه صحبت کردن از رخساره بگیرد ، رخساره خشکش زده بود ، نمی دانست باید چه کار بکند ، بی اختیار بغض اش ترکید ، مانند ابر رخساره اشک می ریخت ، تلفن را قطع کرد ، دیگر به تماس رامین پاسخ نداد .
هر روز ، هر ساعت و هر دقیقه رامین شماره رخساره را می گرفت اما رخساره تماس های او را بی پاسخ می گذاشت ، باز تلفن زنگ خورد ، رخساره از این کار رامین عصبانی شده بود ، خواست پشت تلفن به رامین بد و بیراه بگوید ، هیچ جوابی از سوی رامین برای او قابل قبول نبود جز مردن ، اما اینبار دیگر رامین نبود ، شماره سهراب افتاده بود ، هرچه خواست به دلش پشت کند و جواب ندهد نتوانست ، هنوز سهراب را دوست می داشت ، می توانست اشتباهش را ببخشد ، تلفن را جواب داد ، سهراب بی مقدمه عذر خواهی کرد ، به رخساره گفت که رکب خورده ، گفت که در آن شرایط تصمیم اشتباهی گرفته و ... . سهراب از رخساره خواست تا یک بار دیگر همدیگر را ببینند ، با هم صحبت کنند ، هر چه رخساره خواست که نرود اما دلش جلوی او ایستاد و او را راهی محل قرار کرد ، سهراب باز هم با خواهش و التماس از رخساره خواست که رفاقتشان را ادامه بدهند ، اما این بار رخساره قبول نکرد ، تماس های تلفنی این دو ادامه داشت ،یک حس غریب و تنهایی و وابستگی رخساره را به سهراب نزدیک می کرد ، با آن کار ها هنوز هم رخساره رامین را دوست می داشت ، سهراب دوباره به هدفش که دوستی با رخساره بود رسیده بود ، اما این بار مانند استخوانی که یک بار شکسته و جوش خورده باشد آنچنان محکم که حتی خود سهراب نیز از آن شگفت زده شده بود .
روز ها به خوبی سپری می شد تا یک روز رخساره هنگامی که از در ورودی استخر گذر می کرد چشمش به رامین افتاد که آن سمت خیابان ایستاده بود اما خیلی آرام به راهش ادامه داد تا رامین متوجه حضور او نشود ، چند روز بعد در خیابان مشرف به استخر پیاده می آمد که این بار رامین اورا دید ، قیافه اش خیلی عوض شده بود اما هنوز همان مرد کشتی گیر بود . رخساره خواست به راهش ادامه دهد که با اصرار رامین ایستاد ، رامین شروع به صحبت کرد : می دانم ، هر چیز راجع من فکر کنی جای دفاع ندارم ، اما بگذار من حرف بزنم ؛ آن سال عید تو به کیش رفتی و من به شهرستان ، روز سوم زمانی که با پسر دایی ام سوار موتور به خانه می رفتیم ، تصادف کردیم ، من حدود چهار ده ماه در کما بودم ، رخساره ماتش برده بود ، تمام خاطرات یک سال و نیم اخیر در ذهنش ورق می خورد ، رامین ادامه داد خانواده ام از موضوع چیزی نمی دانستند ، آن ها هم تا یک هفته پیش فکر می کردند من در دبی هستم ، آنها اویل خودشان هم هیچ چیز نمی دانستند ، گوشی که شماره تو در آن بود در تصادف گم شده بود ، آن روز که تو با آن شماره تماس گرفتی ، تازه از بیمارستان مرخص شده بودم ، گوشی دست برادرم بود ، تا به من گفت من شماره تو را شناختم ، با تو تماس گرفتم اما تو جواب ندادی ، می دانم تمام این مدت چقدر اذیت شدی ، در حالی که اشک در چشمان رخساره حلقه زده بود ، رامین به صحبت هایش اینگونه ادامه داد ، هنوز هم تک ستاره عشق من هستی ، هنوز هم بهترینی ، حتی یک لحظه زندگی بدون تو را نمی توانم تصور کنم ، قول می دهم گذشته را جبران کنم ، اگر بخواهی هنوز هم تا آخر دنیا با تو می مانم ، رخساره و رامین آن روز را به یاد دوستیشان تا شب با هم بودند و می رفتند ، می گفتند ، می شنیدند و می خندیدند .
اول شب بود ، رخساره تازه از رامین خداحافظی کرده بود ، موبایلش زنگ خورد ، شماره سهراب بود ، با همان خنده و شوخی همیشگی گفت : شیطونکم کجایی ، من کنار استخر منتظرتم ، رخساره که به حرف های سهراب توجهی نداشت ، گفت : برایم کاری پیش اومده و نتونستم برم استخر و بی خدا حافظی تلفن را قطع کرد . بها ر با شادی مفرط و انرژی فوق العاده ای که از حضور رامین گرفته و فهمیده بودکه در مورد او اشتباه کرده و او همان سوار بر اسب سفید است و رامین هنوز هم دوستش دارد ، روی تخت به خود می پیچید که دوباره سهراب زنگ زد ، سهراب از رخساره خواست که او را ببیند ، رخساره یک نگاه به ساعت انداخت ، عقربه هایش روی نه و نیم قفل شده بود ، با سردی به سهراب گفت نه ، کار دارم ، مهمان داریم ، نمی توانم بیام و تو را ببینم و دوباره تلفن را قطع کرد . تلفن دوباره زنگ خورد ، اما این بار رامین بود ، رخساره خودش را جمع کرد ، لحظه ای نفسش را حبس کرد ، اشک در چشمانش حلقه زده بود ، استرس در وجودش فوران کرده بود که تلفن را جواب داد ، ساعتی با هم صحبت کردن ، گویی لیلی و مجنون پس از قرن ها باز همدیگر را یافتند و این بار نمی خواهند همدیگر را از دست بدهند ، در آخر رامین به رخساره گفت دیگر نمی توانم تو را از دست بدهم و تا یک ماه دیگر و قبل از شروع محرم حتما به همراه خانواده به خاستگاری می آیم ، رخساره دیگر دنبال هیچ چیز نبود ، گوشش بهترین جمله عمرش را شنید ، و بدون اینکه بگذارد رامین حرفش را تمام کند به او گفت دیگر از انتظار خسته شده ام ، بیا که دلم از دوریت ترکید .
یک ماه سختی پیش روی رخساره بود ، دوباره آمدن رامین ، عوض شدن سهراب ، انتخاب را برای رخساره سخت کرده بود ، اما او باید تصمیمش را می گرفت ، نمی توانست تمام عمر مثل این مدت هم با سهراب باشد و هم به رامین قول بدهد ، با خود کلنجار می رفت ، بین دو انتخاب خوب مانده بود ، سرانجام تصمیمش را گرفت ، رامین از هر نظر بهتر بود . رخساره دیگر بهترین بهانه برای ادامه زندگی را پیدا کرده بود ، از استخر خارج شد و در خیابان قدم می زد که سهراب از ماشین پیاده شد و سلام کرد ، رخساره با سردی جواب داد ، رخساره خواست رابطه اش را با سهراب همین جا تمام کند فرصت خوبی بود ، سوار ماشین شد ، سهراب شروع به صحبت کرد ، ماه قبل خانواده ام ، الهه ، دختر عمویم را برایم خاستگاری کردند ، حتی برای او حلقه بردند ، اما من الان تصمیمم عوض شده ، بخاطر تو جلوی خانواده ام ایستادم ، من به خانواده ام گفتم یا با رخساره ازدواج می کنم یا هیچ کس دیگر ، من همه را بخاطر تو کنار زدم ، الهه دختر خوبی بود ، پول ، ثروت ، زیبایی و... اما نیمه گم شده من تو هستی ؛ من در مورد تو اشتباه می کردم ، نباید به عشق تو شک می کردم ، تو دیگر نیمی از وجود منی ، من برات می میرم ، دوست دارم ، اشک در چشم های سهراب حلقه زده بود که عاجزانه از رخساره خواست که او را تنها نگذارد ، همین روز ها با خانواده به خاستگاری ؛ رخساره حرفش را برید و گفت ، من خاستگار دارم و به او جواب مثبت دادم ، الان هم سوار ماشین شدم که به تو همین را بگویم ، دیگر فکر من را از سرت بیرون کن ، نشتارود بعد از مرگ سهراب نمی خواهم ، گونه های سهراب از اشکش خیس شده بود که رخساره در ماشین را باز کرد و از ماشین بیرون رفت .
سهراب آن شب را خانه نرفت ، فکر فرصت هایی که از دست داده ، اشتباهاتی که دیگر نمی توانست جبران کند ، تمام خاطراتش با رخساره مانند پرده سینما از جلوی چشمش می گذشت فکر نکردن به رخساره برایش عذاب آور بود ، از صدای هق هق گریه او دشت بیابان تا صبح پلک روی هم نگذاشتند ، صبح که به خانه رفت بی حال روی تختش افتاد ، هیچ چیز نخورد ، رخساره هم که شماره سهراب را می دید تلفن را جواب نمی داد ، صبح تا شب و شب تا صبح سهراب پلک نزد و چیزی نخورد ، بی حال روی تختش افتاده بود که مادرش او را دید که حرکت نمی کند ، همراه پدرش سهراب را به بیمارستان بردند ، پزشکان سکته خفیف قلبی تشخیص دادند و سهراب را بستری کردند ، سهراب وقتی به هوش آمد تمام خانواده کنار او ایستاده بودند ، اما کسی که باید در آنجا نبود ، موبایل مادرش را گرفت ، به رخساره پیامک داد : بی وفا به خاطر تو سکته کردم ، تو حتی حاضر نیستی از من که بی خطر روی تخت بیمارستان افتاده ام عیادت کنی...فردای آن روز رخساره با یک دسته گل به عیادتش رفت ، سهراب با هیجانی مثال زدنی ، بی بیم اینکه دوباره سکته کند روی تخت نشست و به رخساره خوشامد گفتند ، همه آنجا بودند ، پدر و مادرش ، فرزین و زنش ، خانواده عمو ، حتی الهه هم آنجا بود .
مادر سهراب این موقعیت را بهترین فرصت می دید ، نمی خواست از این مجال راحت بگذرد ، رو به جمعیت کرد و اینگونه شروع به صحبت کرد : حالا که خود رخساره جان راضی هست ، حال سهراب من هم که خوب شده ، همین جا این دو که همدیگر را دوست دارند به هم برسانیم ، رو به الهه کرد ، دست چپش را گرفت ، حلقه را از انگشتش در آورد ، بغض راه گلوی الهه را بست ، دست رخساره را گرفت ، حلقه را دست چپ او کرد ، رخساره سکوت کرد ، بعد از آنکه صحبت های مادر سهراب تمام شد ، صحبتش را اینگونه شروع کرد : اولا من بزرگتر و خانواده دارم دوما من خاستگار دارم ، سوما از کجا معلوم دفعه قبل که سهراب با من آن کار را کرد من سکته نکرده باشم ، رابعا من نمی توانم با پسری ، الهه حرفش را برید ، من هم به خاطر خانواده م تا به حال سکوت کردم ، من هم نمی توانم با پسری زندگی کنم که عشقش کس دیگری بوده و با یاد او می خواهد با من زندگی کند ، سهراب دیگر قدرت حرف زدن نداشت ، حرف آخرش را به رخساره اینگونه گفت : اگر تو را با نامزدت ببینم دیگر مرا نخواهی دید ، رخساره حلقه را از دستش در آورد و بیرون رفت .
چند روزی از ماجرا گذشت ، خانواده رامین به خاستگاری رخساره آمدند ، مادر رامین که از رابطه پسرش خبر داشت و جواب رخساره را می دانست از خانواده عروس خواست که حلقه را دست رخساره کند ، مادر رخساره از آن ها فرصت خواست تا کمی بعد به آن ها جواب دهند که رخساره قبول نکرد و حلقه را از مادر رامین گرفت و دستش کرد و همان جا از پدرش خواست خطبه محرمیت برای آن ها بخواند ، قرار شد فردای آن روز رامین به خانه رخساره بیاید و همراه هم به آزمایشگاه بروند و آزمایش خون بدهند ، رخساره که می خواست دیگر خود را از شر سهراب خلاص کند به او گفت که ساعت ده سر کوچه باش تا من و رامین را با هم ببینی ، ساعت ده شد ، رامین و رخساره دست در ست هم با شادی از خانه خارج شدند ، هر چه به سر کوچه نزدیک می شدند ، استرس بیشتری رخساره را فرا می گرفت ، سهراب آمده بود ، داخل ماشین نشسته بود ، این دو را با هم دید ، اشک درچشمانش حلقه زد ، برقی از چشمانش گذشت، خننده ای کرد ، ماشین را روشن کرد و گذشت .
سهراب دیگری چیزی برای از دست دادن نداشت ، کسی که بخاطر او با خانواده اش ، تمام فامیل جنگیده بود ، از او گذشته بود و با عشقش رفته بود موبایلش را در آورد ، به مرجان زنگ زد ، شماره رامین را از او گرفت ، این آخرین فرصت برای بدست آوردن دوباره رخساره بود ، با رامین قرار گذاشت ، همون پارک که دفعه اول با رخساره اون کار و کرده بود ، از رامین خواست که خودش از زندگی رخساره بکشه بیرون ، اما رامین متوجه حرف های سهراب نمی شد ، محکم توی صورت سهراب کوبید ، سهراب به حرفاش ادامه داد ، من و رخساره یک سال و نیم با هم دوست بودیم ، همه عشق من بود ، با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم تو از کجا پیدا شدی که عشق من ربودی ، حرف سهراب تمام نشده بود که رامین سیلی دوم را محکم تر زد تو گوش سهراب ، سهراب که صورتش قرمز بود داشبرد ماشین باز کرد ، عکس هایی که شب حنا بندون ، عقد کنون و عروسی داداشش با رخساره انداخته بود ، نامه هایی که رخساره تو مدت دوستی براش نوشته بود ، همه را ریخت توی صورت رامین ، رامین که مثل یه گوله آتیش بود ، با دیدن این عکس ها و نامه ها انگاری یه بشکه آب سرد ریخته باشن روش ، با حال پریشون از ماشین زد بیرون ، دیدن عکسی که ناموسش با لباس باز توی بغل یه مرد بیگانه شادی می کرد ، نامه هایی که از عشق رخساره به سهراب می گفت ، وسط خیابان بی اختیار چپ و راست می رفت ، تو همین وضع یک ماشین زد به رامین و دراز به دراز وسط خیابون افتاد .
رخساره تا از خانواده رامین این خبر را شنید ، بی تاب و بی پروا خود را به بیمارستان رساند ، بی آنکه بداند چرخ روزگار چه سرنوشت شومی را برایش رقم زده است ، رامین تازه از سی سی یو به بخش آمده بود که رخساره رسید ، رامین با دیدن رخساره رویش را به جمعیت کرد و از آن ها خواست که از اتاق بیرون بروند ، در حالی که به سختی نفس می کشید و حرکت می کرد دستش را دراز کرد ، پاکت را از کیفش بیرون آورد ، انداخت جلوی رخساره ، رخساره پاکت را باز کرد ، خشکش زد ، مات و مبهوت به رامین خیره شده بود ، رامین ادامه داد : اینطور قرار بود منتظرم بمانی ، آن حرف ها که میزدی چه شد ؟! بغل یک پسر غریبه ! من حتی حالا به دختر بودن تو شک دارم ؟! روی من چی فکر می کردی ؟! همین قدر دوستم داشتی رامین به حرف هایش ادامه داد ، رابطه من و تو همین جا تمام شد ، هیچ چیز از تو در یاد ندارم ، تو را فراموش می کنم ، دیگر نمی خواهم تو را ببینم ، برو بیرون ، بیرون ، و حتی به رخساره فرصت دفاع از خود را نداد ، در آخر رخساره را از اتاق بیرون کرد...
این دنیای بزرگ یک آغوش باز ، گرم و با آرامش هم برای رخساره نداشت ، در خیابان ها قدم می زد ، چشمانش را بالا برد ، جلوی خانه خودشان بود ، رفت خانه ، وسایل خود که با آن به استخر می رفت برداشت ، مادرش که حال رخساره را اینگونه دید از مرجان خواست که با او به استخر برود ، ساعت تقریبا دوازده بود ، همراه مرجان وارد استخر شد . "
هنوز رخساره گریه می کرد ، می دانستم که در زندگی مشکلات زیادی دارد ، اما نه به این حد ، مشکلات او بیش از حد بود ، از کنار ما جدا شد ، خواست تنش را به آب بزند ، هر چه سعی کردم مانع این کار او شوم نگذاشت ، استخر شلوغ بود ، مرجان می خندید ، خنده های خشک ، شانه هایش تکان می خورد ، با بچه ها چند لحظه در مرد رخساره صحبت کردیم ، به استخر نگاه کردم ، رخساره روی آب بود ، تکان نمی خورد ، بیرون اوردمش ، گوشه استخر چشمانش باز بود ، به خیالم در فکرش فکر این همه خیانت می گذشت ، فکر رامین ، رفتنش ، سهراب ، مرجان ، خیانت ، سرنوشت شوم ، اما نه !!! رخساره در آب غش کرده بود ، او خفه شده بود ، نفس نمی کشید ، دیگر نمی توانست فکر کند ، اولین شب آرامش رخساره بود ، بلاخره راحت شد همه شیون سر دادند ، صدای خنده های خشک مرجان که شانه هایش تکان می خورد و دور می شد هنوز می آمد .
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 318]
-
گوناگون
پربازدیدترینها