پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849227932
مهرنوش مزارعي، نويسنده موفق ایرانی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مهرنوش مزارعي، نويسنده موفق ایرانی
مهرنوش مزارعی در تهران به دنیا آمد اما سالهای كودكی و نوجوانیش را در شیراز و بنادر جنوب ایران گذراند. دورهء لیسانس را در زادگاهش به پایان رساند و در سال ۱۳۵۸ برای ادامهء تحصیل به امریكا رفت. در سال ۱۹۹۱ فصلنامهء ادبی فروغ را به اتفاق یكی از دوستانش در لسآنجلس بنیان گذاشت. این نشریه به معرفی ادبیات زنان اختصاص داشت و تا سال ۱۹۹۳ به چاپ میرسید. در همین سالها برگزیدهای از نمایشنامههای داریوفو را ترجمه کرد و در مجموعهای به نام "یكزن، تنها" منتشر نمود. مزارعی در لسآنجلس زندگی میکند و مشاور ارشد طرح و برنامهنویسی سیستمهای كامپیوتری است. تا امروز سه مجموعه داستان از او به چاپ رسیده است: «بریدههای نور»، «خاكستری» و « كلارا».
...........
سنگام
دوشنبه ۹ آگست ۱۹۹۹
امروز بالاخره بعد از یك هفته در اولین جلسه بررسی پروژه، افرادی را كه قرار است با آنها كار كنم دیدم. كتی، ساندرا، مایك و شالپا. كتی لاغر و بلند قد است با موهای بلوند. ساندرا نژاد چینی دارد و هیکلی كوچك. مایك در عوض بلند قد است با سبیلهای بور و باریكی كه تا دقت نكنی نمیتوانی آن را تشخیص بدهی. شالپا هندی است. موهای مشكی و براقی دارد با پوستی روشن، چشمانی درشت و دو حلقه سیاه دور چشمانش. در اوایل جلسه قیافهاش تلخ و اخمو بود. بعد از چند لحظه موهایش را به یك طرف برد و روی شانهی چپ انداخت. بعد، انگار كه گرمش شده باشد، موها را با سنجاقی در بالای سر جمع كرد. وقتی دید نگاهش میكنم لبخندی زد كه همهی تلخی صورتش را گرفت و چهرهاش دلپذیر و جذاب شد. بعد از اتمام جلسه با هم به طرف اطاق كارمان راه افتادیم. پرسید اهل كجایی؟ اما قبل از آنكه جوابش را بدهم خودش گفت. اول فكر كرده بود هندی هستم، بعد از لهجهام فهمیده بود ایرانی هستم. گفتم ما شرقیها شباهتهای زیادی با هم داریم. گفت خیلیها فكر می كنند دخترش مینا، ایرانی است. برایش از علاقهام به فیلمهای هندی در دوران تینایجری، و از خاطراتی كه از این فیلمها داشتم گفتمـ بخصوص از فیلم "سنگام". بعد صدایم را نازك كردم و یك سطر از آواز فیلم سنگام را خواندم. نمیدانم چطور این سطر به یادم مانده. معنی آن را اصلاً نمیدانم. مطمئنم كه بیشتر كلماتش را عوضی تلفظ میكنم. هردو بهشدت خندیدیم. بعد، چند دقیقه در مورد مثلث عشقی فیلم و دختر قهرمان داستان كه در انتخاب دو مردی كه عاشقش بودند نقشی نداشت صحبت كردیم. شالپا گفت خودش به سینما چندان علاقهای ندارد اما شوهرش عاشق سینماست. گفت همراه با او چند فیلم خوب ایرانی دیده است. یك فیلم از كیارستمی و یكی هم از مخملباف. برایم جالب بود كه یك هندی سینمای پیشروِ ایران را بشناسد.
دوشنبه ۱۶ آگست ۱۹۹۹
امروز از جلو اطاق شالپا كه رد شدم عكسهای روی میزش توجهام را جلب كرد. روی میز پر است از قاب عكس و مجسمههای تزیینی. یك عكس از او با مردی همسن و سال خودش و یك دختر و دو پسر در سنین بیست سالگی. حتماً خانوادهاش هستند. همه صمیمی و نزدیك به هم ایستادهاند و میخندند. شالپا و دخترش ساری پوشیدهاند و مردها بلوز و شلوارهای سفیدِ هندی. شالپا به میان ابروانش یك خال قرمز چسبانده و صورتش را لبخندی از رضایت پوشانده است. یك عكس تكی از دخترش دارد. (خیلی شبیه ایرانیهاست.) یك عكس هم از همان مرد با كت و شلوار و كراوات. با پوستی كاملا تیره، موهای مشكی، نگاهی خندان و خیره به دوربین.
جمعه ۲۰ اگست ۱۹۹۹
از شالپا در مورد مردِ مو مشكی داخل عكسها پرسیدم. گفت شوهرش "سانجِی"، است. گفتم به نظر ورزشكار میآید. گفت هم اسكی میكند، هم كوهنوردی. از نزدیك به عكس نگاه كردم. باید آدم جالبی باشد. هم ورزشكار است، هم علاقهمند به سینما.
سهشنبه ۱ سپتامبر ۱۹۹۹
با شالپا برای خوردن ناهار رفتیم بیرون. برخلاف من رستورانها و خیابانهای اطراف را خوب میشناسد. قرار گذاشتیم یكی از روزها به رستوران ایرانیای برویم كه در همان اطراف است. گفت با شوهرش چند بار به این رستوران رفته. قبلاً گفته بود كه خانهاش از اداره دور است. تعجب كردم كه چطور آن همه راه را برای رفتن به یك رستوران میآیند. گفت شوهرش قبلاً در این اداره كار میكرده ، اغلب روزها با هم ناهار میخوردهاند.
جمعه ۲۵ سپتامبر ۱۹۹۹
امروز شالپا كت و دامن بنفشی پوشیده بود با یك بلوز مشكی یقه باز. یك ردیف مروارید كبود هم به گردن داشت. از لباسش تعریف كردم و گفتم كه چقدر رنگ بنفش و تركیب آن با مشكی را دوست دارم. گفت شوهرش از رنگ بنفش خیلی خوشش میآید. بعد گردنبند را با دستش لمس كرد و با لحنی رمانتیك گفت آن را سانجِی موقع به دنیا آمدن دخترش به او هدیه داده. چه مرد خوشسلیقهای! رنگ بنفش معمولا رنگ مورد علاقه فمنیستهاست.
پنجشنبه ۳۱ سپتامبر ۱۹۹۹
با شالپا برای ناهار به رستوران "خیام" رفتیم. گفت جوجهكباب این رستوران، غذای مورد علاقهی سانجِی است. حق با او است. از بهترین جوجهكبابهایی است كه تا به حال خوردهام. شالپا خودش گیاهخوار است، كشك بادمجان و ماست خیار سفارش داد.
دوشنبه ۱ نوامبر ۱۹۹۹
شالپا در كارش خیلی وارد است. در اداره برایش احترام زیادی قایلاند. امروز با كتی در مورد او صحبت میكردم. گفت سطح كار شالپا خیلی بالاتر از شغلی است كه در اینجا دارد. قبلاً به عنوان حسابدار قسمخورده در یك شركتِ بینالمللی كار میكرده. تعجب كردم كه چرا این شغل را قبول كرده است. گفت بعد از مرگ شوهرش به این اداره آمد. اینطور بهتر میتواند خاطرات او را زنده نگه دارد. سانجی مرده؟ هنوز باورم نمیشود.
دوشنبه ۳۰ نوامبر ۱۹۹۹
امروز كه به اطاق شالپا رفتم به عكس خانوادگی روی میز اشاره كردم و پرسیدم عكس مال چند سال پیش است؟ گفت سه سال پیش. پرسیدم عكس شوهرت چطور؟ قاب را از روی میز برداشت، غبار روی اّن را پاك كرد و گفت چهار سال پیش گرفته شده. میخواستم در مورد مرگ سانجِی بپرسم; اما او چنان با هیجان در مورد روزی كه سانجِی عكس را گرفته بود حرف زد كه پشیمان شدم.
دوشنبه ۷ دسامبر ۱۹۹۹
ظهر كه با شالپا برای پیادهروی رفته بودیم، از او پرسیدم سانجِی را خیلی دوست دارد؟ گفت زندگی بدون او برایش بیمفهوم است. گفتم شاید حالا وقتش است که زندگی جدیدی را شروع كند. صورتش باز تلخ شد. گفتم كه میدانم در قسمتهایی از كشورش هنوز زنان بیوه را با شوهرانشان میسوزانند. قدری درهم رفت، بعد گفت كه آنها از ایالت "كِرالا"ی هند هستند. بین هندوهای این منطقه قوانین مادرتباری برقرار است. بچهها به خانوادهی مادر تعلق دارند و شوهر بعد از ازدواج به خانواده زن ملحق میشود. زنها هروقت بخواهند شوهرشان را طلاق میدهند و بعد از مرگ او خیلی راحت ازدواج میكنند. برایم خیلی جالب بود. پرسیدم آیا خانواده او و سانجِی هنوز از این قوانین پیروی میكنند؟ گفت بعد از مادرش، او و خواهرش، تنها وارثان املاك موروثی خانواده خواهند بود. املاكی كه قرنها به خانواده مادرش تعلق داشته.
خیلی برایم جالب بود كه بدانم در هند هم مناطقی وجود دارد كه زنان هنوز صاحباختیارِ زندگی و وارثان ثروت خانوادگی هستند. درست مثل بعضی قبایل امریكای لاتین كه هنوز قوانین مادرتباری دارند.
دوشنبه ۴ ژانویه ۲۰۰۰
امروز شالپا از سفرش به هند، برگشت. خوش به حالش. چقدر دلم میخواست من هم میتوانستم مدتی به مرخصی بروم. خیلی درهم و غمگین به نظر میآید. كمی هم لاغر شده. هر دو تمام روز گرفتار بودیم و نتوانستیم بیش از چند دقیقه صحبت كنیم. قرار شد چند روز دیگر با هم به یك رستوران هندی برویم و سر فرصت گپ بزنیم.
جمعه ۸ ژانویه ۲۰۰۰
امروز برای ناهار با شالپا، كتی و ساندرا به یك رستوران هندی رفتیم. نمیدانستم غذاهای هندی اینقدر به غذایهای ایرانی شبیهاند. حتی نوشابهای به نام "لاسی" دارند كه دوغ خودمان است. همراه با ناهار "دال" خوردیم كه همان عدسی است و برای دسر شیربرنج!
شالپا از سفرش صحبت كرد. این اولین سفر او به هند، بدون سانجِی بوده. دیدن خانواده سانجِی خاطراتش را دوباره زنده كرده است.
سهشنبه ۲۰ ژانویه ۲۰۰۰
شالپا یك عكس جدید از خودش و سانجِی روی میز گذاشته ـ عكسِ روز عروسیشان. عروس و داماد را با طنابی از گل به هم بستهاند. عكس را مادرشوهرش به او داده. گفت كه سانجِی در آن روز چقدر جذاب و دوستداشتنی بوده. در دلم گفتم مثل همیشه. گفت از همان روز عاشقش شده. طوری صحبت میكند كه گویا خوشبختترین عروس دنیا است. چقدر خوب است كه آدم اینقدر عاشق باشد.
سهشنبه ۱۰ فوریه ۲۰۰۰
در یك ماه گذشته شالپا زیاد سرحال نبود. بیشتر وقتش را به تنهایی در اطاقش میگذراند. میزش را پر از عكسهای سانجِی كرده. فكر میكنم بیشتر آنها را از هند با خودش آورده.
از او پرسیدم كه اگر به جای سانجِی او زودتر مرده بود، فكر میكند سانجی چه رفتاری میكرد. گفت سانجِی حتی انتظار نداشته كه شالپا بعد از او تنها بماند. بعد خیلی آهسته، طوری كه دیگران نشنوند، گفت یكبار سانجِی به او گفته بود كه اگر او مُرد حتما خیلی زود ازدواج كند چون یك بدن خوب و لطیف، حیف است كه حرام شود. موقع گفتن این حرف گونههایش از شرم گل انداخته بود؛ اما صدای خندهاش توجه همه را جلب كرده بود.
سهشنبه ۳ آپریل ۲۰۰۰
امروز كامپیوترم از كار افتاده بود به اطاق شالپا رفتم تا از كامپیوتر او استفاده كنم. دیروز چهارمین سالگرد مرگ سانجِی بود. دختر و پسر بزرگش از شمال كالیفرنیا برای شركت در مراسم آمدهاند. شالپا چند روز مرخصی گرفته تا با آنها باشد.
در اطاق شالپا كه نشستهای دوروبرت را عكسهای سانجِی احاطه كرده است. فاصله بین عكس ازدواجشان با آخرین عكس بیش از بیست سال است؛ اما سانجِی زیاد تغییری نكرده. موهایش همانطور مشكی و شفاف مانده. فقط یك سبیل كمپشت به بالای لبش اضافه شده كه به صورتش جذابیت بیشتری میدهد.
تمام روز به هر طرف كه میچرخیدم سانجِی از گوشهای به من نگاه میكرد. در لباس شنا؛ در حال اسكی؛ روی یك قایق با یك ماهی بزرگ در دست؛ و عكسی هم با كت و شلوار و كراوات. عكس را برداشتم و از نزدیك به صورتش نگاه كردم. چشمانش پر از خنده بود.
پنجشنبه ۵ آپریل ۲۰۰۰
امروز شالپا از مرخصی برگشت. مجبور شدم وسایلم را از اطاقش جمع كنم و به دفتر خودم بروم. چقدر در و دیوار اطاقم خالی است. حتی یك عكس هم روی میزم نیست.
چهارشنبه ۱۱ آپریل ۲۰۰۰
شالپا میگفت برایش خیلی سخت است به مردی به جز سانجِی فكركند. امیدی به پیدا كردن کسی با تمام خصوصیات او را ندارد. فكر می كند نمیتوان عاشق مردی شد كه با سانجی متفاوت باشد. گفت سانجِی برایش شوهر ایدهآل بوده. گفتم بهتر است زندگیش را با یك مُرده به هدر ندهد.
پنجشنبه ۲ می ۲۰۰۰
دیشب شالپا برای شام به خانه زن و شوهری از دوستان قدیمش رفته بود. دوست دیگری هم كه زنش چند سال پیش مرده، دعوت داشته. گفت دوستانش اصرار دارند كه راج جفت خوبی برای اوست. میگفت اصلاً آمادگی ازدواج ندارد. گفتم باید به خودش این فرصت را بدهد كه با مردان دیگر آشنا شود. شالپا اصرار داشت كه هیچ مردی نمیتواند جای سانجِی را بگیرد. گفتم كه اشتباه میكند. چطور میشود میان این همه مرد در دنیا كسی را پیدا نكرد؟
جمعه ۲۸ می ۲۰۰۰
امروز روزیست كه زنان هندو روزه میگیرند و دعا میكنند كه در زندگیهای بعدی دوباره با شوهر خودشان ازدواج كنند. وقتی شالپا این را گفت پرسیدم كه نكند او هم روزه گرفته باشد! خندید و گفت سانجِی همیشه به او التماس میكرده كه چنین كاری نكند. میگفته همین یك بار برای هر دویمان كافی است، بگذار در زندگیهای بعدی تجربیات دیگری داشته باشیم!
دوشنبه ۱ جون ۲۰۰۰
شالپا باز از خانهاش كه با سلیقهی سانجِی ساخته شده صحبت كرد. گفت هر قسمت از خانه نشانی از او دارد. از حیاط خانه كه پر از گلهای رُز بود گفت، و از بار گردی كه در كنار مهمانخانه ساخته بود. و گفت كه چطور در مهمانیها همه دور آن جمع میشدهاند و سانجِی برایشان مشروبهای مختلف درست میكرده. گفت سانجِی یك كلكسیون لیوانهای شرابخوری كریستال دارد كه از آنها فقط برای پذیرایی از مهمانهای خیلی عزیز استفاده میكرده است.
دلم میخواهد خانهاش را ببینم. خانهای كه در سالن آن یك بارِ گِرد قرار دارد!
جمعه ۱۰ جولای ۲۰۰۰
شالپا برای فردا با راج قرار دیدار دارد. مرتب تاكید میكند كه فقط یك دیدار دوستانه است. مطمئن است راج مردی نیست كه او را جلب كند. تشویقش كردم كه سخت نگیرد.
سهشنبه ۱ سپتامبر ۲۰۰۰
امروز سر ظهر راج برای بردن شالپا به ناهار، به اداره ما آمده بود. كنجكاو بودم كه ببینمش. به بهانهی خرید با شالپا از اداره بیرون رفتم. مردیست میانهسال با موهای خاكستری و شكمی برآمده.
به جای خرید رفتم به رستوران خیام و تنهایی جوجهكباب خوردم.
شالپا كمی دیرتر از ناهار برگشت. به اطاقش رفتم. همهی عكسهای سانجِی هنوز روی میز هستند. راج اصلاً با سانجِی قابلمقایسه نیست.
جمعه ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۰
امشب شالپا و راج قرار ملاقات دارند. این دومین باری است كه با او شام میخورد. هرچند خودش انكار میكند؛ اما فكر میكنم از راج خوشش میآید. این روزها بیشتر به خودش میرسد. هفته پیش رفته بود پیش دكتر پوست و كِرِمی برای از بین بردن حلقهی سیاِه دِور چشمش گرفته بود. دیروز بعد از كار، با هم رفتیم مال. یك لباس تازه خرید: پیراهنی خاكستریرنگ با یك كت قرمز. گفت این اولین لباسی است كه بعد از مرگ سانجِی میخرد. من هم یك كت و دامن بنفش خریدم. چقدر از این رنگ خوشم میآید.
یكشنبه ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۰
كت و دامنی را كه خریده بودم در تنم امتحان كردم. خیلی زیباست؛ اما به نظر میرسد چیزی كم دارد. فردا وقت ناهار میروم خرید، شاید یك گردنبند مناسب برایش پیدا كنم.
شنبه ۲۱ اكتبر ۲۰۰۰
دیشب با فریده و سارا و سهیلا رفته بودیم بیرون. فریده یك رستوران خوب در خیابان "مِل رُز" پیداكرده، ما را برد نشانمان بدهد. بچهها از لباس و گردنبندم تعریف كردند. تا به حال نمیدانستم كه این قدر از مروارید كبود خوشم میآید. باید یكی شبیهاش بخرم. شالپا هنوز چیزی نگفته؛ اما خودم رویم نمیشود آن را بیشتر نگه دارم. برای یك شب به من قرض داد، حالا تقریبا یك ماه است كه آن را نگه داشتهام. در این مدت به قدر كافی از آن استفاده كردهام . خیلی با كت و دامن بنفشم جور است. به بچهها گفتم هدیهای است از یك دوست. فریده خیلی كنجكاو شده بداند كه به قول خودش، این مِستر رایت كیست كه چنین هدیهی گرانقیمتی به من داده است.
سهشنبه ۱۰ نوامبر ۲۰۰۰
شالپا این روزها خوشحالتر به نظر میرسد. برعكسِ من كه هیچ حوصله ندارم. هفته پیش گردنبند را به شالپا برگرداندم. گفت اصلاً یادش رفته بود كه آن را به من قرض داده.
دوشنبه ۱۶ نوامبر ۲۰۰۰
امروز بعد از كار رفتم به جواهرفروشی نزدیك محل كارم. قبلا یك سری مروارید كبود در وبترینش دیده بودم. اما راستش وقتی آنها را آزمایش كردم زیاد خوشم نیامد. مرواریدهای شالپا چیز دیگریست. شاید از شالپا مرواریدهایش را بخرم. به نظر نمیرسد كه دیگر علاقهای به آنها داشته باشد. در چهار پنج ماه گذشته ندیدهام كه از آنها استفاده كند.
امروز شالپا باز خیلی سرحال بود. ویكاِند گذشته با راج رفته بود لاسوگاس. خیلی به آنها خوش گذشته بود. شالپا مرتب از راج صحبت میكند؛ اما عكسی از او روی میزش نگذاشته. اطاقش هنوز پر از عكسهای سانجِی است. هروقت از كنار اطاقش رد میشوم نگاه خندان سانجِی از داخل قاب تعقیبم میكند.
جمعه ۱۶ دسامبر ۲۰۰۰
شالپا امروز به اداره نیامده بود. امشب در خانهاش مهمانی دارد. خودش هندو است اما تصمیم گرفته كه یك مهمانی بزرگ به مناسبت كریسمس بدهد. فكر میكنم میخواهد به رابطه خودش با راج رسمیت بیشتری بدهد. بیشتر دوستان خودش و راج را به مهمانی دعوت كرده. من و كتی هم دعوت داریم.
دیروز، قبل از ترك اداره، تمام عكسهای سانجِی را از روی میزش جمع كرد و در كشو گذاشت.
شنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۰۰
امروز دیر از خواب بیدار شدم. هنوز سرم درد میكند. مهمانی شلوغی بود. دو پسر سانجِی هم آمده بودند. دخترش، مینا نبود. دلم میخواست همهی بچههایش را ببینم. پسر بزرگش خیلی شبیه اوست، با همان چشمان درشت و خندان، و موهای مشكی براق.
خانهی جالبی است. خیلی بزرگ نیست؛ اما با سلیقه ساخته شده و دكوراسیون خوبی دارد. همه چیز هنوز سلیقه سانجِی را دارد. از بارِ گردِ كنارِ سالن خیلی خوشم آمد. باری از سنگِ مرمرِ سیاه و شفاف. از سقف بالای بار یك ویترین ظریف پر از لیوانهای كریستالِ آویزان است. عكس بزرگی از سانجِی بر دیوار كنار آن نصب شده.
اول شب، همه در كنارِ بار جمع شدیم. بعد از شام رفتیم به اطاق نشیمن. یك گروه نوازنده و خواننده هندی قرار بود در آنجا برنامه اجرا كنند. حوصلهی جمع را نداشتم، رفتم به دیدن بقیهی قسمتهای خانه.
اطاق خواب سانجی در ته آخرین راهرو قرار داشت. نورِ كمسوی قرمزرنگی همراه با دود خوشبویی تمام فضای اطاق را پر كرده بود. در وسط اطاق یك تختخواب بزرگ قرار داشت با چهار میله بلند در چهار گوشه آن. تور سفیدی از روی میلهها تا روی زمین آویزان بود. تور را كنار زدم و روی تخت دراز كشیدم. روتختی دستبافِ نرمی كه سرتاسر آن را گلهای صورتی پوشانده مرا در آغوش گرفت. روبروی تخت، معبد كوچكی ساخته شده كه مجسمهای از بودا در میان آن قرار دارد. دو چوبِ باریكِ عود، در دوطرف مجسمه دود میكرد.
ساعتی بعد برگشتم به كنارِ بار. از اتاق نشیمن صدای موسیقی میآمد. تصویر سانجِی از درون قاب عكس بر سنگِ سیاهِ بار افتاده بود. لیوانی برداشتم و در آن شراب ریختم. یك نفر با صدای نازك آوازی هندی میخواند. روی یكی از صندلیها نشستم. لیوان را به طرف سانجِی بلند كردم و آن را تا ته سركشیدم. بعد لیوانهای كریستال را یكی یكی از ویترین برداشتم، در هركدام كمی شراب ریختم و به سلامتی او خوردم.
نمیدانم لیوان چندم بود كه كتی و شالپا به سراغم آمدند. كتی مرا به خانه رساند.
سپتامبر 2001
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-