تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 26 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):درباره ما غلو نکنید، ما را بندگان پرورش یافته (حق تعالی) بدانید آنگاه در فضلیت ما ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830315783




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دل آدمي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: تنها كسي كه تو ميني بوس نشسته بود مردي بود كه سخت مشغول خواندن روزنامه بود. روي يكي از صندليهاي تكي نشسته بود و روزنامه را با دقت مي كاويد. سطر سطرش را مي خواند. سر
هم بلند نمي كرد. گويي نمي دانست كه همه خبرها، همه كشمكشها، همه هيجانات در يك جاجمع شده اند، دل آدمي. خسته بودم و حوصله نداشتم تا پر شدن ميني بوس صبر كنم ، چاره اي هم نبود. وقتي به ياد مي آوردم كه هيچ كاري از پيش نبرده ام ، خستگي ، بيشتر عذابم مي داد. با اين مچ پاي معيوبم كه
پيچ خوردگي مكرر داشت و دكتر سفارش كرده بود قدم از قدم برندارم بلند شده بودم اين همه راه آمده بودم بلكه كاري پيدا كنم و سرگرم بشوم و حالا دلم مي خواست مي توانستم در يك جاي ساكت راحت دراز بكشم و پايم را، آنطور كه دكتر گفته بود كمي بالاتر از سطح بدنم بگذارم و به پوچي زندگي فكر كنم. به پوچي تمام رفت و آمدها. روي يكي ديگر از صندلي هاي تكي نشستم تا بتوانم پايم را راحتتر بگذارم.
پدر گفت: «مطمئني طاقت داري كه هر روز تا كرج بروي و برگردي ؟»
گفتم: «شما مطمئنيد اين كار را به من مي دهند كه به فكر رفت و آمدم باشم ؟»
هيچ اطميناني در هيچ چيز وجود نداشت. شايد چند سال بعد اگر فرهنگ لغات را باز نويسي مي كردند خيلي از كلمات حذف مي شد. يكي از بچه ها تو دانشگاه ، مي گفت به خاطر شرايط تك فرزندي جامعه كه اين روزها رواج پيدا كرده چند سال بعد خاله و دايي و عمو مفهوم خودش را ازدست مي دهد، احتمالا كلمات ديگري هم بودند كه به اين سرنوشت دچار مي شدند اطمينان ،
آرامش و حتي سعادت هم شايد از فرهنگ بيرون مي افتاد.
مدير شركت گفت: «شما كه سابقه كار نداريد من چطور به كارآيي تان اعتماد كنم ؟»
و بي تفاوت به پشتي صندلي اش تكيه زد.
بايد مي گفتم: «آخر اين سابقه كار بايد يك روزي از يك جايي شروع بشود.» نه ، بايد داد مي زدم.
گفتم: «پس اين مدركي كه دانشگاه به ما داده معرف كارآيي ما نيست ؟»
- «نه ، معرفتان بايد آدم سرشناسي باشد، كسي كه ما قبولش داشته باشيم.»
- «حالا اگر تو فاميل ما يك مهندس نقشه كش كه كارش به ما ربط داشته باشد نباشد تكليف ما
چيست ؟»
به ساعت نگاه كردم و منتظر بودم كه مسافرها ميني بوس را پر كنند تا حركت كنيم. پيرمردي باچهره بشاش وارد شد و روي صندلي كنار در نشست. چهره اش پر از چروكهاي ريز بود مثل نامه اي
كه بارها باز شده و خوانده شده و از طرف ديگر تا زده شده است. نمي دانستم خوشحالي او از چه چيزي مي تواند باشد؟ شايد شادي مترادف شكيبايي بود. بايد قسمتهايي از فرهنگ لغت تجديدچاپ مي شد تا ما بهتر معني زندگي را بفهميم. زن و مردي با بچه كوچكشان وارد شدند و روي صندلي جلوي من نشستند. دو جوان كلاسور بدست كه حتما دانشجو بودند به طرف عقب ميني بوس رفتند. مي خواستم بگويم:
«هيچ مي دانيد وقتي فارغالتحصيل بشويد مهر بيكاري را مي زنند روي پيشاني تان و رهايتان مي كنند توي خيابان ؟»
پايم را با دست بلند كردم و كمي جابجا كردم تا دردش كم شود. بايد قبل از تاريك شدن هوا به خانه برمي گشتم. از شركت كه بيرون آمدم مدتي بي هدف راه رفتم و بعد خودم را به يك همبرگر مهمان كردم كه نمي دانم گوشت شتر بود يا بزغاله ، چون خيلي بدمزه بود. شنيده بودم گوشت شتر شيرين است حتما به خاطر طاقت زيادش بود و اين كه قند را در خود ذخيره مي كند. كاش مي شد ما هم شيريني بعضي از روزهاي زندگي را براي تمام عمر ذخيره كنيم و ذره ذره مصرفش كنيم. مثلا روز فارغالتحصيلي را. چهره پدر و مادر از شادي مي درخشيد. تو دانشگاه براي ما جشن گرفته بودند و به نفرات اول جايزه مي دادند همه با قيافه هاي بشاش همديگر را نظاره مي كردند.
پدر گفت: «حالا مگر بي خرجي مانده اي كه اينقدر دنبال كار مي روي ؟»
گفتم: «بالاخره بايد يك روزي جاي خودم را توي اجتماع پيدا كنم.»
كارفرما كفت: «اصولا شركت ما به خاطر شرايطي كه دارد و كارگرها مدام رفت و آمد مي كنند جاي مناسبي براي كار كردن يك خانم نيست.»
جواني كه چهره اش خيلي به نظر من آشنا بود وارد ميني بوس شد و روي صندلي اول كنار پيرمردنشست. فرقش را از وسط باز كرده بود موهايش را با سشوار حالت داده بود. يادم نيامد او را كجاديده بودم. كم كم ميني بوس پر شده بود و راننده سوار شد و حركت كرد. فكر كردم كه در موقع حركت بادي از پنجره به چهره ام مي خورد و حالم بهتر مي شود اما راننده هر چند كيلومتري كه مي رفت يكبار نگه مي داشت و دوباره مسافر سوار مي كرد. سر چرخاندم و ديدم هيچ صندلي خالي اي در ماشين نيست و چند تا از مسافرها زير لب غرغر مي كردند كه ماشين پر شده واحساس خفگي مي كنند.
زير پل فرديس بوديم كه خانمي با زحمت يك دختر 12-َ10 ساله را فرستاد بالا و خودش هم دنبال او سوار شد. از همان نگاه اول مي توانستم بفهمم كه دخترك حالت عادي ندارد. نگاهش كاملا متفاوت بود و تكانهاي اضافي كه به سر و صورتش مي داد غيرطبيعي بود. زن وسط ميني بوس ايستاده بود و با دست دخترك را محكم به طرف خودش فشار مي داد كه نيفتد و با دست ديگر ميله سقفي ميني بوس را گرفته بود. پاهاي دختركمي خميدگي داشت و نمي توانست
صاف بايستد، بعضي از مسافرها به هم نگاه مي كردند كه ببينند چه كسي بايد بلند شود.
انگار هيچ كس تمايل نداشت. كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه با اين پاي معيوبم خودم تنها كسي هستم كه بايد جايم را به آن دختر بدهم اما جواني كه پيش پيرمرد نشسته بود بلند شد. زن بدون اين كه تشكر كند، گويي بيش از آن در فشار بود كه بتواند كلام مهرآميزي بگويد، دخترك را روي صندلي نشاند و خودش هم بالاي سر او ايستاد تا بتواند كنترلش كند. دخترك مدام تكان مي خورد، يك بار انگشتش را داخل گوشش مي كرد و مي خاراند، دوباره زبانش را درمي آورد و دور مي چرخاند. بعد پاهايش را بي هدف حركت مي داد. مانتوي سرمه اي رنگ كهنه اي به تن داشت كه اگر اشتباه نمي ديدم يكي از دكمه هايش را هم جابه جا انداخته بود. رشته هاي مويش هم از هر طرف مقنعه اش بيرون زده بود. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم كه ديگر چشمم به او
نيفتد.
مدير شركت گفت: «نه ، خانم اصلا از شما برنمي آيد كه هر روز اين راه را بيايي و برگردي ؟»
با خودم گفتم اگر هر روز از اين صحنه هاي جالب ببينم كه از زندگي هم سير مي شوم. تازه خدا پدر و مادر آن جوان را بيامرزد كه جايش را به دخترك داد وگرنه من چطور مي خواستم به خاطرانسانيت با اين پاي لنگم وسط ميني بوس بايستم ؟ دوباره به چهره اش نگاه كردم ، به در تكيه داده بود و به زحمت خودش را نگه داشته بود كه نيفتد. فكر كردم اگر در ميني بوس نا گهان باز شود چه ؟ يك كاپشن جين به تنش بود كه اسم يك هنرپيشه خارجي روي جيبش دوخته شده بود.كمي مضطرب بنظر مي رسيد به هر حال چهره اش به هيچ وجه راضي نبود.
با خودم گفتم اگر من جاي او بودم به خودم افتخار مي كردم كه اينقدر انسانيت به خرج داده ام. يك دفعه چشمم به بريدگي بالاي ابرويش افتاد و بادم آمد كه او دانشجوي سال بالايي ما بود. همان كه از فريده خواستگاري كرده بود و مضحكه ما شده بود. آخ كه چقدر به او خنديده بوديم. پدرفريده كه گفته بود من دخترم را به دانشجوي بيكار نمي دهم فريده هم كه كلا از قيافه اش و از اين زخم روي پيشاني اش ايراد گرفته بود بعدها يك بار تو ميدان رسالت منتظر تاكسي ايستاده بودم وديدم يك ماشين شخصي جلوي پايم بوق زد تا آمدم مسيرم را بگويم راننده سرش را دزديد. خودش بود. دلش نمي خواست مسافركشي اش را هم به فريده خبر بدهم. لابد مي ترسيد بعدها كه مهندس بشود اين كار مايه شرمش باشد.
مردي كه از ابتداي مسير روزنامه مي خواند هنوز مشغول ورق زدن آن بود. مادر هي روي دست دختر مي زد كه كمتر تكان بخورد و پيرمرد انگار معذب باشد خودش را كنار مي كشيد.
با خود گفتم ، حتما اين پسره كه سال بالايي ما بوده تو كرج كار پيدا كرده ، خوش به حال پسرها همه جا راهشان مي دهند. بار ديگر كه ميني بوس به دليلي ايستاد پسره يك اسكناس به راننده داد و سريع از ماشين پريد بيرون.
راننده برگشت: «صبر كن بقيه پولت را بدهم.»
خانم جلويي گفت: «چون مي خواست زود پياده شود جايش را زود بخشيد.»
مي خواستم بگويم: «خانم ، ارزش كار مردم را اينطور كم نكنيد.»
شوهرش گفت: «من هم وقتي جوان بودم از اين كارها زياد مي كردم.» و بعد شروع كرد به تمرين
اسم ماشينها با پسرش: جيپ ، رنو، اتوبوس.
پسرش پرسيد: «بابا، من وقتي بزرگ شدم چه ماشيني بخرم ؟»
مادر جواب داد: «حالا صبر كن اول بابات ماشين بخرد.»
مرد جواب داد: «تو هيچ وقت نمي تواني كنايه نزني.» و بچه گريه كرد.
ميني بوس از يك سواري سبقت گرفت. دلم مي خواست آنقدر تند برود كه به فضا پرتاب بشود.
توي جاده ماشين هايي كه از روبرو مي آمدند و چراغهايشان را روشن كرده بودند اول مثل يك نور ضعيف خود را نشان مي دادند بعد كه جلو مي رسيدند نورشان پخش مي شد و شفاف و شفاف ترو بعد مي گذشت تو كتاب فيزيك خوانده بوديم كه همه نورها از دور شعاعدار به نظر مي رسند.
پيرمردي كه كنار دخترك نشسته بود تو صندلي اش جلو آمده بود و هي جيب هايش را مي گشت.
فكر كردم چون آخرهاي مسير هستيم دنبال پول مي گردد كه كرايه را بدهد اما تو جايش بند نبودانگار اضطراب داشت.
اين بار كه راننده ماشين را نگهداشت زن جلويي به مرد گفت: «برو براي بچه يك چيزي بخر،
گرسنه است ، كلافه مان مي كند.»
مرد گفت: «پول بده.»
زن گفت: «بيا، بقيه اش را هم بياور.»
مرد بلند شد. موهايش از شدت كثيفي به هم چسبيده بود. بچه جيغ مي زد: «بابا»
زن گفت: «خب ، حالا برمي گردد» و زد پشت بچه. بلوز بچه رنگ بستني آلاسكا بود اما خودش
خيلي رنگ پريده بود. مادرش هي روي پا تكانش مي داد كه ساكت بماند.
اما بچه گريه مي گرد: «بابا، بابا.»
زن گفت: «شايد بابات بخواهد بميرد، تو هم مي خواهي بميري ؟»
مرد برگشت و سوار شد. سيگار روشني به لبش بود.
زن گفت: «پس ساندويچ كو؟»
مرد چيزي نگفت. بچه گريه كرد.
زن گفت: «الهي كارد به شكمت بخورد.» و رو به مرد كرد: «پول مرا بده.»
مرد گفت: «چيز خوبي برايش پيدا نكردم كه بخرم.» و شلوارش را بالا كشيد و نشست.
زن گفت: «اين جور مردها را بايد تو تابوت بگذارند و رويش خاك بريزند.» و رويش را به سمت
پنجره گرداند.
يك دفعه پيرمرد بلند شد وسط ميني بوس ايستاد و بلند گفت: «آقاي راننده نگهدار، اين دختره
پول مرا دزديده ، جيبم را زده ، آقاي راننده نگهدار.»
مادر دخترك گفت: «آقا چرا تهمت مي زني ؟ اين دختر كاري به شما نداشت.»
پيرمرد گفت: «با اين همه اطواري كه درمي آورد از كجا معلوم كاري نداشته ؟ از وقتي آمده هي وول مي خورد، دست و پايش را تكان مي دهد، تنه مي زند. من حقوق و اضافه كار دو ماهم را يكجا گرفته بودم الان هيچي تو جيبم نيست. بدبخت شدم. آقاي راننده ماشين را نگهدار.»
مردي از عقب گفت: «چطور ماشين را نگهدارد، ما كار داريم بايد زود برسيم خانه مان.»
پيرمرد كه از شدت خشم تمام رگهاي صورتش برجسته شده بود و عرق مي ريخت گفت:
- «آقا بيشتر از دويست هزار تومان از جيبم زده اند من نمي گذارم هيچ كس از ميني بوس پياده شود تا پولم را پيدا كنم.»
زني گفت: «آقا درست بگرد، شايد تو جيب شلوارت باشد.»
- «نه خانم ، من مي دانم تو جيب كتم بود.»
مادر، سر دخترك را به سينه خودش فشار مي داد و او را محكم گرفته بود كه تكان نخورد.
راننده از تو آينه ، نگاهي به مسافرها كرد و گفت: «لااله الاالله.» و كنار زد و نگهداشت.
همه شروع كردند به غر زدن. هر كس چيزي مي گفت. مطمئنم كه اگر وارد شهر شده بوديم خيلي ها پياده مي شدند اما هنوز توي جاده بوديم و هوا تاريك بود و معلوم نبود كه هيچ وسيله اي
گيرمان بيايد.
مردي گفت: «بابا جان ، شايد سركارت جا گذاشتي !»
پيرمرد گفت: «نه ، وقتي سوار شدم پيشم بود. كرايه ام را درآوردم و گذاشتم تو جيب پيراهنم و بقيه
پول همين جا تو جيب كتم بود. تمامش.»
راننده گفت: «خب ، حالا مي گويي چكار كنيم ؟ بالاخره من بايد اين مردم را برسانم تهران.»
پيرمرد گفت: «هيچي ديگر، اين دختره را بگرديد.»
مادره گفت: «يا امام زمان ، آخر به اين بچه چه كار داريد؟»
پيرمرد گفت: «مادرش را هم بگرديد.»
زن گفت: «آقا تهمت گناه كبيره است ، بيخود حرف نزن.»
دخترك انگار فهميده بود يك چيزهايي شده سرش را كرده بود توي دامن مادرش اما هي تكان مي داد. راننده آمد وسط ميني بوس ايستاد و گفت: «آقا بالا غيرتا كتت را بده من ببينم ، شايد
آسترش پاره بوده پولها ريخته پايين.»
زني گفت: «شايد قبل از سوار شدن به ميني بوس از جيبت زده اند.»
زن دختر را محكم نگه داشته بود و تو چشمهايش بي پناهي موج مي زد و هي به اين و آن نگاه مي كرد. هر چقدر مقنعه ام را سرجايش صاف مي كردم و هر چقدر دسته عينكم را جابجا مي كردم كه صاف بايستد فايده اي نداشت و از كلافه بودنم كم نمي شد. نمي دانستم چه كار مي توانم بكنم.
مردي گفت: «حالا اگر قرار است كسي را بگرديد زودتر، ما كار داريم.»
مادره گفت: «آقا من كه خودم تمام مدت اين جا ايستاده بودم دستش تو دست من بود اصلا به شما كاري نداشت.
راننده كت پيرمرد را پشت و رو كرده بود و هيچي پيدا نمي كرد. آخر سر گفت: «حالا براي اين كه
غائله ختم شود يكي از خانمها بيايد اينها را بگردد.»
مادره گفت: «من اجازه نمي دهم ، دخترم ناراحت مي شود.»
پيرمرد گفت: «معلومست خودت هم با او همدستي.»
راننده گفت: «خانم ، حالا شما كوتاه بيا، بگذار همه برويم به كارمان برسيم.»
من بلند شدم و گفتم: «خانم ، اجازه بدهيد من يك دستي به جيب اين بزنم ساك را هم خودتان بازكنيد تا اين آقا راضي بشود برويم.»
توي دلم مي لرزيد. صدايم مي لرزيد. پايم مي لرزيد. تا حالا تو عمرم مفتش نشده بودم. رفتم جلو.دستهاي دختر را توي دستم گرفتم. يخ بود. دستي به صورتش كشيدم و موي پيشاني اش را عقب زدم.
گفتم: «بگذار من ببينم چي داري ؟»
دستم را كردم توي جيب مانتويش ، خالي بود. توي جيب آن طرف يك پنجاه توماني بود كه
هشت بار تا خورده بود و گلوله شده بود.
به مادرش گفتم: «شلوارش هم جيب دارد؟»
گفت: «نه !»
رو به پيرمرد گفتم: «اين كه جايي ندارد اين همه پول را قايم كند.»
راننده گفت: «بابا جان حتما جاي ديگر گم كرده اي.»
پيرمرد گفت: «ساك مادرش را بايد باز كنيد. من بدبخت شدم سي سال است كارگري مي كنم اين حقوق و اضافه كار دو ماهم بود. مي خواستم آخرين قسطهاي خانه ام را بدهم كه مال خودم بشود.»
همانطور كه دخترك به من تكيه داده بود زن نشست كف ميني بوس و شروع كرد به بيرون ريختن وسايلش با خشم و ناراحتي ، يك دمپايي لاستيكي ، يك سري كاغذ، چند تا دستمال پارچه اي ،چند لباس كهنه ، همينطور كه بيرون مي ريخت مي گفت:
«اين زندگي ام است ، اين شكايت نامه هايي است كه به دادگاه نوشته ام ، اين لباس پاره هايمان است ، اين همه بدبختي دارم ، بيچارگي دارم خدايا آدم دردش را به كه بگويد؟»
من يك دفعه ديدم كه پايم گرم شده و خيس. جيغ كوتاهي كشيدم و بي اختيار دخترك را از خودم دور كردم و او با وحشت تمام به طرف مادرش رفت و به او چسبيد. مادره تند و تند وسايلش رادوباره تو ساك مي ريخت تا خيس نشوند و مايعي در كف ميني بوس روان مي شد. احساس كردم من هم دوست دارم كنار او بنشينم و هر نفريني كه بلدم به روزگار بدهم. همه مسافرها كم كم به صندلي هايشان برگشتند و راننده ماشين را روشن كرد. پيرمرد غمگين و وارفته روي صندلي اش نشسته بود.
نمي توانستم بنشينم. حالم داشت بهم مي خورد. وقتي به جاده نگاه مي كردم به نظرم مي آمد همه نورها محو هستند. و ما كورمال كورمال پيش مي رويم. ديگر هيچ كس حوصله نداشت حرف بزند.بچه اي كه با مادر و پدرش روي صندلي جلوي من نشسته بود آنقدر جيغ زده بود كه خوابش برده بود. مرد هم با رضايت تمام سرش را بر شانه زن گذاشته بود و چرت مي زد و زن انگار ديگر حوصله پس زدن او را هم نداشت. سكوت عجيبي بود انگار در ته يك دره فرو مي رفتيم.
وقتي از ميني بوس پياده مي شدم شنيدم كه پيرمرد به كسي مي گفت: «خدا خيرش ندهد حتما همان جواني كه اول كنار من نشسته بود پولم را زده همان كه بالاي ابرويش يك بريدگي داشت.»
و دخترك همانطور كه با مادرش مي رفت سرش را به اين طرف و آن طرف تكان مي داد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 159]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن