تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):دانايى سرآمد همه خوبى‏ها و نادانى سرآمد همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816615505




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زیر باران


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: زن از پياده رو به خيابان پر از ماشین نگاه كرد و گفت: «بگو ببينم بدجنس ناقلا ديشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرك چيزي نگفت. از بغل اش گردن كشيده بود به خيابان شلوغ و براي ماشيني كه دور و دور تر مي شد دست تكان مي داد.
زن قدم كه بر مي داشت لبه ی ريش ريش پالتو پانچواش روي هم موج مي خورد: «جوابمو ندادی! »
نگاه پسرك هنوز به انتهاي خيابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اينقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟ »
پسرك چشم از خيابان برداشت: «مي خواست بره اداره .»
زن چرخید و سايه ي سبز پشت پلكهايش مثل پولك ماهي برق زد: «برو چاخان امروزكه جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پياده ايستاد: «سردت که نیست؟» انگشت هاي كوچك پسرك را طرف دهانش برد و بوسيد: «دستت که حسابی يخ كرده!»
پسرك سرش را روي شانه ي زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با كف دست به پشت او زد و خنده كنان گفت :«خسته كه نشدي؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل ماماني به آدم خوش مي گذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع يعني آره ؟»
پسرك بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت : «آي بد جنس دورغگو . الان نشونت مي دم نع يعني چي.»
دستش را برد زير بغل پسرك و قلقلكش داد. پسرك به تنش پيچ و تابي داد و از خنده ريسه رفت.
آمبولانسي آژيركشان از ميان ماشين ها راه باز كرد و گذشت .
زن گفت : «بگو ببينم چي شد که دير كرديد؟»
پسرك گفت: «بابايي برام گيتار زد . مي دوني چه آهنگي؟» منتظر جواب نماند. با انگشت هايش شروع کرد به نواختن گيتاری خيالي و به تنش پيچ و تابي داد.
زن گفت :«چطور دلت اومد ماماني رو زير بارون این همه منتظر بذاري؟»
«ماشين بابايي وسط راه بومب!... »
« لاستيكش تركيد؟»
«درستش كرد . آخه منم كمكش كردم.»
«پيرهن خوشگلتم که كثيف كردي . خونه رفتيم بايد عوضش كنی.» انگشت های پسرك را از هم باز کرد و گفت : «چرا به بابات نگفتي گيتار زدن رو بذاره براي بعد. چرا بهش نگفتي مامانم وسط خيابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هيچ مي دوني هر دفعه تا بياردت دلم هزار جا مي ره ؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتي. چون حواست حسابي پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بياد براش آهنگ مي زنم.»
«نمي خواد مزخرف بگي ..ديگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
پسرك طره اي ازموي سياه زن را كه از زير روسري بيرون آمده بود با نوك انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چكار كردم ماماني؟»
«تو كاري نكردي پسرم . اون مي خواد... »
« اگه هوا تاريك بشه من چطوري برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم مي آم دنبالت.»
پسرك انگار رازي را كشف كرده باشد چشمهايش برق زد و دو دندان نيشش بيرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت : توي كوچه شون يك هاپوي گنده هست.اگه بياي گازت مي گيره .»
«اي بد جنس دورغگو !»
ماشين ها وسط خيابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صداي بوق مي آمد.
زن گفت: «حالا بگو ببينم بهت خوش گذشت ؟» و پسرك را در بغلش جا به جا كرد.
« بابايي ازم عكس گرفت . گفت وقتي دوباره اومدي اينجا نشونت مي دم.»
« شام بهت چي داد ؟»
« نمي دونم .»
«يعني نمي دوني شام چي خوردي؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چي ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمي دونم!»
«تلفن چی؟ تلفني هم با كسي حرف زد؟»
پسرك گوش هايش را با دست هايش گرفت و بلند گفت : «ن... مي... دو... نم . منو بذار زمين .»
«آروم باش . چته تو؟»
پسرك پاهایش را تكان داد: «گفتم منو بذار زمين. خودم می خوام راه برم.»
« نمی شه خودت راه بري . يك چتر بیشتر نداريم . خيس مي شي!»
«نمي شم!»
«می ذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد . بیا این چتر رو بگیر ...»
پسرك دسته ي چتر را گرفت و تكان داد: «نمي آد. این بارون بند نمي آد.» قطره هاي باران شره کرد روی شانه ی زن.
«يواش! پرده ي گوشم پاره شد ... چت شده تو ! چرا هر وقت از اونجا برمي گردي اخلاقت عوض مي شه؟... یه كاري نكن كه ديگه …» چرخيد طرف اش: «دستت رو از دماغت بيار بيرون.»
آسمان رعد و برق زد.
پسرك آرام گرفت .بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسيد.
«ماماني... ديشب دلم برات يك دونه عدس شده بود.»
زن خنديد و كلاه پسرك را تا ابروهايش پايين كشيد.
«اين حرف رو كي يادت داده؟»
ماشيني از كنارشان گذشت و گل و لاي خيابان را به اطراف پاشيد. زن چند قدم عقب رفت. به چكمه هاي ساقه بلندش كه خيس شده بود نگاه كرد و خنده روي لبهاي سرخ اش ماسيد: «مرتيكه ي آشغال!»
پسرك به عقب گردن كشيد . ماشين را با نگاه اش دنبال كرد: «تلفن بزنيم بابايي با ماشينش غيژ... بره كتكش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه كرد و گفت : «كتك كاري کدومه . آدم همین جوری به جون مردم نمي افته که!»
پسرك گفت : «خب بابايي مي گه فحش دادن ام كار آدماي بده.»
زن پسرك را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرك گفت : «بريم ديگه .»
زن دست اش را دراز كرد: «مي ريم . هروقت اون سبز شد. مي ريم.»
پسرك كش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از ميان ماشين ها به آن طرف خيابان مي رفتند: «پس چرا اونا رفتند؟»
«اونا اشتباه كردند. ممكن بود خدا نكرده برند زير ماشين .»
«اون وقت كله شون مي شكست و آمبولانس مي بردشون دكتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت ديگه واسه خودشون جشن تولد نمی گيرند؟»
«نه نمی تونند.»
«مامانی...»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمي گيري ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چي که می گیرم! نمي دوني ديشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست كردم ... فقط مونده كيك خرگوشي ات كه اونم باید سر راه از عمو شكلاتي بگيريم .»
پسرك را دم عابر بانك زمين گذاشت. كارتي از توي كيفش بيرون آورد: «امروز مي خوام حسابي بهمون خوش بگذره.» کارت را توي دستگاه گذاشت و چند دكمه را زد .
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: « آخه چطوري ؟»
«خب، مي ریم يك جاي خوشگل و ماماني كه مي دونم خيلي دوست داري.»
«بابايي چی؟ اونم مي آد؟»
زن پول ها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرك را بغل كرد و از شيب تند پیاده رو بالا رفت: «مي خوام ناهار ببرمت همون جايي كه حوضچه اش يه عالمه مرغابي داره . هموني كه پارسال رفتيم ... يادته براي مرغابي كوچولو ها توي آب نون مي ريختي و اونا هي بهش نوك مي زدن ؟»
پسرك كلاه بافتني را از سرش برداشت و پس كله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا كه پله هاي سنگي داشت و تو هي ازشون بالا مي رفتي، هی پایین می پریدی؟»
پسرك گره بزرگ كلاه بافتني را با ناخن كشيد، يكي از رج ها چين خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس می زد و بالا مي رفت. « دیدی یادته! همون جا كه پيتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابايي مي گه خيلي ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتي ؟»
نخ كاموا در دست پسرک کشیده می شد.
«بابايي گفت پيتزاش هم خيلي بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس . گفت يه خرده شوره.»
«مرغابي هاش ام دست آدمو گاز مي گيرند.»
باد افتاده بود زير چتر زن و او را عقب مي كشيد.
«اما بهمون خوش گذشت . خودت گفتي خوش گذشت . بازم خوش مي گذره. حالا مي بيني!»
«پس تولد مگه نگفتی می گیری برام؟»
«مي گيرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت كي مي خواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی كي؟»
«همه دیگه! دوستاي مهد كودكت . ركسانا، علي، شيفته، پرستو...»
«ديگه كي؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اينا... دايي شهاب با نرگس و پويا . امشب خيلي خوش می گذره.»
«عكس چي ؟ ما كه نمي شه عكس بندازيم .»
«چرا نمي شه؟ مي اندازيم . امشب يك عالمه عكس می اندازيم .
«ما كه دوربين نداريم .»
زن گفت : «داريم.» و پيچيد توي كوچه ي بن بستي كه انتهاي اش به در چوبي كهنه ا ي مي رسيد. پشت به ديوار ایستاد تا ماشيني كه از باغ بيرون می آمد بگذرد.
پسرك گفت: «چرا اينجوري شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستون های سنگی کنار پله ها بود که مشعل های روشنشان زیر بازان می لرزید: «چی چه جوري شد؟»
پسرك دستش را دراز كرد: «این...»
زن نگاه كرد به كلاف كاموا كه تا بالاي مچ پسرك در هم گره خورده بود: «خب براي اينكه شكافتي اش.»
پسرک گفت: «آخه...»
زن از در چوبی گذشت: «مي بافم برات . يكي بهترشو می بافم.» و خيابان شني باريك را تا انتهاي باغچه رفت .از كنار حوضچه ي خالي كه مي گذشت فواره هاي خاموش را دید. كمي آن طرف تر روي چمن سبز مرغابي سفیدی بالهاي اش را روي جوجه های كوچك اش پهن كرده بود. نزديك تر كه شدند نيم خيز شد و رو به آن ها ایستاد. زن راهش را كج كرد. رديف چنارها را رد کرد و کنار پله هاي سنگي رستوران ايستاد . پسرك از بغلش پايين پريد: «این باز نمی شه...» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش می کنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب...»
زن گفت: «می ریم تو بازش می کنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد يك مشت سنگ ريزه از زمين برداشت و پرت کرد طرف مرغابي.
زن جوانی چتر در دست از پله ها ي سنگي پایین می آمد.
زن چتر را بست و گفت: «می خوای مسابقه بديم ببينيم كي زودتر مي رسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرك گفت: «من با زنا مسابقه نمي دم !» و مشت ديگري سنگريزه طرف مرغابي انداخت .
«اوهو! اين حرفو كي توي دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اينو بابات گفته؟»
گونه هاي پسرك از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابرو هاي كماني زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرك دست هاي گلي اش را روي شلوار جين اش كشيد: «تو كه گفتي دوربين نداريم ؟»
«حالا داريم.»
«مگه نگفتي بابايي برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابايي گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون يه دونه خريدم.»
«آخه گفت شب مي آره در خونه مون.»
«لازم نكرده.»
«گفت مي دم مال تو و مامانی.»
«لازم نكرده. وقتي مي گم داريم يعني داريم.»
رسيده بودند بالاي پله ها. پسرك با كفش گلی اش در شيشه اي رستوران را به عقب هل داد و قبل از اينكه وارد شود گفت: «من از عكس گرفتن بدم مي آد . از كيك خرگوشي بدم مي آد ... از علي و ركسانا و شيفته...»
زن گفت: «حالا بريم تو . بعدا حرفشو مي زنيم. قراره بهمون خوش بگذره.»





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن