- زن از پياده رو به خيابان پر از ماشین نگاه كرد و گفت: «بگو ببينم بدجنس ناقلا ديشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرك چيزي نگفت. از بغل اش گردن كشيده بود به خيابان شلوغ و براي ماشيني كه دور و دور تر مي شد دست تكان مي داد.
زن قدم كه بر مي داشت لبه ی ريش ريش پالتو پانچواش روي هم موج مي خورد: «جوابمو ندادی! »
نگاه پسرك هنوز به انتهاي خيابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اينقدر عجله داشت. فكر نكرد ممكنه باهاش كار داشته باشم؟ »
پسرك چشم از خيابان برداشت: «مي خواست بره اداره .»
زن چرخید و سايه ي سبز پشت پلكهايش مثل پولك ماهي برق زد: «برو چاخان امروزكه جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان