محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846188336
همه، اما به نوبت
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: وقتي پدر مرد، اتفاق خاصي نيفتاد. فقط چهل كيلو گوشت و پوست و استخوان از كنار بخاري در گوشه ي اتاق حذف شد. وقتي پدر مرد، باز همه مثل سالها قبل دور هم جمع شديم. همه ي خواهر برادرها و عمه ها و عموهاو.... بعضي را سالها بود كه نديده بودم. آن پيرها اصلا مرا نمي شناختند. به نوه ي كوچك پدرم، فوت پدرش را تسليت مي گفتند. چون شنيده بودند كه پدرم يك پسر كوچك هم دارد.
همه ي ماجرا درست سه هفته بعد از مرگ پدر شروع شد. سه هفته ي تمام به همه ي آنهايي كه پدر به خوابشان آمده بود حسودي كردم و صبح شبي كه بالاخره با تاخيري سه هفته اي به خوابم آمد، با شور و شوق خوابم را به هر كس كه ديدم، تعريف كردم. نه ترسيده بودم و نه تعبيري داشتم. با لباس هاي خاكي، همان جا كنار بخاري دراز كشيده بود و مي گفت كه نمرده و فقط بيهوش شده و خودش از قبر بلند شده و آمده خانه. حتي در خواب هم، خوشي مطبوعي را كه زير پوستم دويد حس كردم. انگار كه زنده بودنش را باور كرده بودم. به سر كوچه دويدم تا خبر را به اهل فاميل برسانم. اولين كسي را كه ديدم، پسر عمه ام بود. خوشحال شد و اصرار كرد از خرمايي كه دم در مغازه گذاشته بود بخورم. تا خرما را در دهانم گذاشتم، از خواب پريدم. خوشحال بودم. انگار بعد از سه هفته به ملاقات زنداني عزيزي رفته بودم. بي صبرانه منتظر بودم تا فردا شب هم به خوابم بيايد. زياد مرا چشم انتظار نگذاشت. فردا شب، به قدري سريع خواب ديدم، انگار كه اصلا براي ديدن همين خواب، خوابيده بودم. اين بار او بود كه مرا ديد. در دستم بسته ي اسكناسي بود و مشغول شمردن بودم. احساس كردم كسي در انباري حياط قديميان، مي پايدم. سريعا به آنجا رفتم تا غافلگيرش كنم. ديدم خودش است! با كت و شلوار نو و تن و بدن سالم! گفتم "پدر اينجا چه مي كني؟ مگر تو نمردي؟"
گفت" دارم تو را مي پايم. مي خواهم ببينم چه كار مي كني!" با تعجب نگاهش كردم و توانستم صداقت و نگراني را در چهره اش بخوانم. دومين خواب هم درعين مطبوع بودن، پيام اخلاقي روشني داشت و باعث شد بيشتر از قبل در مورد امورات پدرم، بينديشم.
صبح آن شب، فقط به همين بسنده كردم كه بگويم پدر را باز هم در خواب ديدم. احساس كردم، اسرار اين خواب بايد بين من و او باقي بماند. كم كم پدرم برايم شكل واقعي خودش را پيدا مي كرد. آماده مي شدم تا هر شب رهنمودهايش را بشنوم و حتي به خودم جرات مي دادم تا در مورد آخرت و بهشت و جهنم هم، سوالاتي از او بكنم. آن بعد روحاني خواب اول رنگ باخته بود و خوابها، تبديل به بخشي از زندگيم مي شد. اما همه چيز با سومين خوابي كه ديدم شكل وحشتناك ابدي خودش را پيدا كرد. نمي دانم چرا بايد آن فضاي روحاني خواب اول، و هشدار خواب دوم، ناگهان به چنين كابوسهاي كشنده اي تبديل مي شد. نفس هاي پدر در كنار بخاري به شماره افتاده بود. درست مثل موقعي كه داشت مي مرد. شستم خبردار شد، كه مي خواهد بميرد. برخلاف آنچه موقع مرگش كرده بودم، تن لختش را در ملافه ي سفيدي پيچيدم و روي دستهايم بلندش كردم و دويدم سر كوچه! اما دم در ناگهان ديدم كه تمام تنش آب رفته و فقط سرش در حالت طبيعي مانده. انگار نوزادي را با سري بزرگ بغل كرده بودم. نگاهي به من كرد و لبخند زد. ترسيدم و پرتش كردم روي زمين. همان شب بود كه با لگد، يكي از
لاله هايي را كه جهاز مادرم بود، شكستم. اصلا فكر نمي كردم رابطه اي كه در فضاي بي وزن و تعريف خواب شروع شده بود به چنين كابوسهايي ختم شود. نمي توانستم بخوابم. مادرم كه وحشت را از چشمان خواب زده ام خوانده بود، وقتي خوابم را شنيد، توصيه كرد كه به آب تعريفش كنم تا هم شكل كابوسي آنها را از بين ببرم و هم تعبير احتمالا شومش را تغيير دهم. شير آب را باز كردم. زل زدم به آب زلال و خنكي كه بي وقفه داخل ظرفشويي مي ريخت. هر چه كردم نتوانستم به آن چه اعتقاد نداشتم عمل كنم. كمي با برنامه هاي تلويزيون و كتاب سرگرم شدم و دوباره خوابيدم. اما پدر درست همان دم دم هاي خواب گرفتنم، منتظرم بود. اين بار تنها نبود. خواهرم و ديگر اعضاي خانواده، اطرافش نشسته بودند. مشتاق در آغوشم گرفتمش و بوسيدمش. اما انگار مرا نمي شناخت. همان طور بي تفاوت نگاهم مي كرد. شايد از اين كه به آب بي احترامي كرده بودم ناراحت شده بود. ناگهان متوجه شدم كه همه از پدرم رو گرفته اند. از آن چادر هاي سفيد حاج خانم ها به سركرده اند و تنها با يك چشمي كه از لاي چادر بيرون گذاشته اند، نگاهش مي كنند. خواهرم دستم را گرفت و كشيد گوشه اي. دم گوشم زمزمه كرد، مردي كه روي صندلي نشسته پدرمان نيست. گفت چون
نوه ها بي تابي مي كردند، اين مرد را كه شبيه پدر بود، با كمي پول راضي كرده اند چند روزي روي اين مبل بنشيند تا جاي پدر خالي نباشد. قلبم از تپيدن ايستاد. به زحمت نفس مي كشيدم. افتادم و اتاق دور سرم چرخيد. آن پيش آگاهي معجزه مانندي كه در خواب هر كسي هست به من مي گفت سكته مي كنم. زبانم بدون اختيارم، درون دهانم شروع به حركت كرد. ابتدا دور لبهايم را به شدت ليسيد و سپس بزرگتر و بزرگتر شد تا اين كه از دهانم بيرون زد و دور گلويم حلقه شد و آرام آرام خفه ام كرد. اگر تكان هاي شديد مادرم نبود، من شايد اولين كسي بودم كه در خواب به قتل مي رسيد. فرداي آن شب هولناك به درمان زخم هاي زبانم گذشت. آن قدر روي دندانهايم فشار آورده بود كه جاي جايش زخمي بود. با رسيدن شب، ترس و وحشت هم به سراغم مي آمد. از اتاق هاي خالي
مي ترسيدم. هميشه منتظر بودم تا روح پدرم در جاي خلوتي گيرم بياندازد و بلايي سرم بياورد. عطش عجيبي براي تمام شدن اين داستان داشتم. اي كاش ده سال پيش مرده و حالا ديگر كاملا فراموش شده بود. به تنها امكان محتمل متوسل شدم. قبل از اين كه بخوابم، همه ي خوابهايم را براي آبي كه مستقيم به چاله ي توالت مي ريخت تعريف كردم. بعد در توالت را محكم بستم و خوابيدم. اما براي روح پدرم هيچ چيز جز آگاه كردن من به چيزي كه نمي توانستم بفهمم اهميت نداشت. اين بار لباس جواني هايش را بر تن كرده بود. چروكهاي صورتش كم بود و هنوز آن سبيل هيتلري تنوعي به قيافه ي معموليش مي داد. همراه برادرزنم بود. پالتو پوشيد و به راه افتاد. صدايش زدم اما پاسخي نمي داد. انگار اصلا من آنجا نبودم. وقتي بلندتر صدايش زدم، برادر زنم برگشت و گفت " مي رويم گوشت گوساله بخريم. برمي گرديم كباب كنيم. سيخ ها را آماده كن!"
سيخ ها را آماده كن! سيخ ها را آماده كن!... حاضر بودم تمام دارايي ام را بدهم تا يك نفر تعبير واقعي تنها اين جمله را بگويد. كدام گوساله را بايد سلاخي
مي كردند؟ دل و جگر كدام حيوان به سيخ مي شد و روي شعله ها جلز و ولز
مي كرد؟!
آن شب به خير گذشت. نه من از خواب پريدم و نه ترسي وجودم را به صلابه كشيد. اوايل ظهر، پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدنش بودم و در مورد رفتار قهرآميز پدر فكر مي كردم كه نكته را يافتم. پدر از من قهر كرده بود. چرا جوابم را نمي داد؟ در تمام زندگيم چنين برخوردي با من نداشت. باهم كه بوديم، مراقب رفتارم بود. هر چقدر هم كه رفتار تندي مي كردم، نه تنها قهر نمي كرد، بلكه سعي مي كرد از دلم در آورد. حتي اگر من مقصر بودم. نه! اين پدر همان پدر هميشگي نبود.
سريع به منزل آمدم و رفتم به توالت! مي دانستم چرا ناراحت شده. شير آب را باز كردم و دوباره خوابهايم را براي آب تعريف كردم. حتي همان خوابي را كه همان شب ديده بودم. اما اين بار شلنگ آب را به آفتابه گرفتم. بعد آب آفتابه را در باغچه ي حياط، كنار گل هاي بنفش، در سوراخ هايي كه موش هاي كور كنده بودند، خالي كردم. مادرم وحشت زده، پشت پنجره ايستاده بود و نگاهم مي كرد. هيچ توضيحي نمي توانستم بدهم. عصر همان روز بود كه صداي گريه ي
خفه اش را از اتاقم شنيدم. تلفني به خواهرش مي گفت كه مرگ شوهرش، پسرش را ديوانه كرده!
اين شروع بدترين فصل زندگيم بود. بعد از آن روز خواب هاي زيادي ديدم. گاهي چنان وحشتناك، كه تا مرز خفگي مي رسيدم. يك بار ديدم رفته ام سر قبرش تا فاتحه اي بخوانم. تا نزديك قبر رسيدم، ديدم كسي نشسته سر قبر پدرم. عصر بود و خورشيد در آخرين لحظات حضورش، در ته چشم انداز گورستان، پشت ابرها به خون نشسته بود. فكر كردم شايد يكي از فاميل يا دوستانش است. پشت به من نشسته بود. آرام به او نزديك شدم. سرفه كردم. اما اهميتي به من
نمي داد. زير شنل سياهي كه كلاهش تمام سرش را پوشانده بود، سرگرم كاري بود. گردن كشيدم تا ببينم چه مي كند. جسد پدرم را همان طور پيچيده در كفن از قبر بيرون كشيده بود و با چاقويي كه در دست داشت تكه تكه از آن مي بريد و مي خورد. از گوشت بازويش، سينه اش، و حتي صورتش. ابتدا ترسيدم. خون از بازو و چاقويش مي ريخت. با ترس دستم را دراز كردم و شنل را از چهره اش كنار كشيدم. ديدم خود پدرم است. نشسته بود به خوردن گوشت خودش! نگاهش مو بر تنم سيخ كرد. انگار به من تعارف مي كرد كه سر سفره ي خونينش بنشينم. پريدم و تا صبح كه مردم بيدار شوند، شبي وحشتناك تر از آن خواب را سپري كردم. اين خواب هم به قيمت شكستن تك لاله ي جهاز مادرم تمام شد.
البته هميشه ماجرا به اين جا ختم نمي شد. گاهي مردي كه يا خود پدرم بود، يا كسي كه نمي شناختمش، گيرم مي انداخت و اذيتم مي كرد. اين بيدار شدن هم، كه تنها سلاحم بود، گاهي آن قدر دير به سراغم مي آمد، كه مرگ را تا يك قدميم حس مي كردم. همه ي ترفندهايي را كه بشر اختراع كرده بود امتحان كردم. خوابم را به آتشي كه در وسط باغچه روشن كرده بودم، تعريف كردم و روي اش آب ريختم. پول بي شمار ي را در احسان روح پدرم به نيازمندان بخشيدم. اما كابوس ها زبان اين ترفندهاي انساني را نمي فهميدند.
از وقتي پدر، روح پدر، يا هر نامي كه بتواند اين موجودات شبيه به او را با معني تر كند، دو نفر شده بودند، خوابها هولناكتر به اذيت كردنم مي پرداختند. كسي با من كاري نداشت. اغلب من شاهد رفتار يكي از آنها با ديگري بودم. حتي وقتي باهم شاد و دوستانه رفتار مي كردند، وحشت پنهاني در رفتار آنها حس
مي كردم. تصميم گرفته بودم نزديكشان نروم. حتي اگر با چهره ي نوراني دستشان را به طرفم دراز كنند. كدام شان پدر واقعي من بود؟ به كدام يك بايد بيشتر اطمينان مي كردم؟ كوچكترين تفاوتي باهم نداشتند. چه در رفتار و چه در شكل!
روزي بر حسب اتفاق، به يكي از دوستانم كه پدرش تازه فوت كرده بود برخوردم. او نيز مدتي دچار مشكل من بود. چاره ي كار را پرسيدم و او راه حل خودش را پيشنهاد داد. به بازار رفتم و كمي در كنار خيابان منتظر ماندم تا اطراف گدايي كه گوشه ي پياده رو بساطش را پهن كرده بود، خلوت شود. تند و تيز، تكه ناني كه به سفره اش بود دزديدم و فرار كردم. برخلاف انتظارم، گدا نه جيغ و داد كرد و نه افتاد دنبالم! فقط با تعجب نگاهم كرد. گوشه ي كافه، به زور قند و چايي، نان را تا آخرين تكه خوردم. يك هفته اي كارساز بود. گاهي به عادت، نصف شبها بيدار مي شدم و از اين كه خوابي نديده بودم تعجب مي كردم. زندگي كم كم به روال عادي خودش برمي گشت و من براي هر چه طبيعي كردن اين روند، تصميم گرفتم پنجشنبه ها به سر قبر پدرم بروم و فاتحه اي برايش بخوانم.
هميشه دخالت هاي ماست كه باعث جاه طلبي هاي تقدير مي شود. ما به آن چه اتفاق مي افتد مي شوريم. اگر ناراضي باشيم، خلاف اتفاقات عمل مي كنيم و اگر راضي باشيم، سعي مي كنيم به ثبات روند آن كمك كنيم. غافل از اين كه، تقدير از هر دخالتي خشم مي گيرد. هر حركت ما را آشوب تعريف مي كند و بدجوري انتقام مي كشد. من به جاي اين كه موضوع را درز مي گرفتم و اصلا بي خيال ياد و نام پدرم مي شدم، با رفتن به سر قبرش، دوباره آن قادر مطلق را متوجه خودم كردم. اين بار، هجوم كابوس وار پدر، عيني و وحشتناك بود. تازه فاتحه را تمام كرده بودم كه ميان قبرها، در فاصله ي بيست متري، متوجه مردي شدم كه از من فاصله مي گرفت. از پشت، عين پدر بود. با آن لنگري كه موقع راه رفتن به روي پاهايش مي انداخت و آن پالتو خاكستري كلفت كه هر زمستان به تن پدر بود. دنبالش دويدم و صدايش زدم. برگشت و نگاهم كرد. خود پدر بود. ناخودآگاه به آن چند متر از زميني نگاه كردم كه پدرم را در حضور صدها شاهد، زير خروار ها خاك مدفون كرده بوديم. حتي ريزه سنگي هم تكان نخورده بود. پس كسي از قبر بيرون نيامده بود. برگشتم تا ببينم اين مرد كه عين پدرم در ميان قبور مي پلكد كيست. اما كسي را نديدم. من دچار هذيان شده بودم؟ بله... اين اولين جوابي بود كه مي توانستم به ابهام اتفاق آن روز بدهم. اما مگر چند بار
مي توان خود را فريب داد؟ پدر از آن روز در همه جا پرسه مي زد. در خيابانها درست از روي خطوط عابر پياده، در ميان مردم مي گذشت. تا از ماشين پياده مي شدم، فرار مي كرد يا ناپديد مي شد. ديگر نمي خواستم تسليم محض اين تصاوير باشم. تصاويري كه مثل گياه هرز به خوابها و زندگيم مي پيچيد و روز به روز كلافه ترم مي كرد. تصميم گرفتم اين داستان را خودم تمام كنم. با شيوه و نتيجه اي كه خودم گرفته بودم. چاقوي بلند و تيزي تهيه كردم تا در اولين فرصت هر كس را كه از شباهتش با پدرم سوءاستفاده مي كرد و به هر منظوري به آزارام مي پرداخت، بكشم. كافي بود تا به من نزديك شوند. چند بار در همان
محل هايي كه معمولا مي ديدمشان، كمين كردم. شانس آوردم و چندين بار، قبل از اين كه چاقو را پايين بياورم، به چهره ي مردان نگريستم و متوجه اشتباهم شدم. يك بار، پيرمردي را زخمي كردم و بابتش، مبلغ هنگفتي جريمه پرداختم. يكي دو بار، وقتي نگران و مضطرب، به انتظار پدرانم بودم، بدون آن كه متوجه باشم، با نوك چاقو كه در جيبم بود، گوشت رانم را خراشيدم و با نگاه متعجب رهگذران، كه به ران به خون نشسته ام مي نگريستند، پي به زخم هايم بردم. كار از اين هم سخت تر شده بود. گاهي چاقو را درست از غلافش بيرون نمي كشيدم و دستم را مي بريدم. يكي دو هفته از تصميم من به قتل نگذشته بود كه جا به جاي بدنم را بريده بودم. بالاخره روز موعود سر رسيد و براي اولين بار، خود پدرم يا يكي از پدرانم آن قدر به من نزديك شد كه مي توانستم لمسش كنم. لبخند
هميشه گي پدر بر لبش بود. دستش را به گردنم انداخت و با اشكي كه روي لبخندش مي ريخت، لبهايش را روي گونه هايم گذاشت. روي گونه ام، درست نقطه ي تلاقي لبهايش با پوست گونه ام، داغ شد. بعد شروع به مكيدن كرد. احساس كردم، قسمتي از پوست چهره ام كنده مي شود و به دهانش مي رود. به احتمال، او نيز به همان نتيجه ي من رسيده بود. او هم مي خواست از شر من خلاص شود. ذره ذره وجودم را در خودش مي مكيد. بهترين فرصت بود تا براي هميشه خودم را خلاص كنم. دست بردم به جيبم و در كمال بدبختي، متوجه شدم كه لباس خواب بر تن دارم. بله... من او را در خواب مي ديدم. چرا به اين لحظه فكر نكرده بودم؟ چرا چاقو را، حتي در خواب هم زير كش شلوارم نگذاشته بودم؟ كار از كار مي گذشت و من، هر لحظه ناتوان تر مي شدم. نصف صورتم خورده شده بود. با تمام تواني كه برايم باقي مانده بود، هلش دادم و فرار كردم. زمين پر از سوراخ هايي بود كه موشهاي كور كنده بودند. زير پايم شل مي شد و هر لحظه بيشتر فرو مي رفتم. تا اين كه به لب پرتگاهي رسيدم. نتوانستم خودم را كنترل كنم و پرت شدم. از خواب پريدم. خون نصف صورتم را پوشانده بود. تكه هايي از پوست صورتم، هنوز زير ناخن هايم بود. صبح آن شب، دوش گرفتم و با صورتي باند پيچي شده، مستقيم به سر قبر پدر رفتم. خلوت بود. قبر را با بيلچه كندم تا به آن چهل كيلو پوست و استخوان رسيدم. كفن را از صورتش كنار زدم. چشمانش بسته بود. انگار نمرده بود و خودش را به خواب زده بود. چاقو را چند بار به سينه اش كوبيدم و درون تنش پيچاندم. مي توانستم دل و روده اش را كه دور چاقو مي پيچيد حس كنم.
همان شب، چاقو را كه تميز شسته بودم با طناب محكمي به مچم بستم و مشتاقانه خوابيدم. چند لحظه طول نكشيد كه پيدايش شد. ما در ميان قبور بوديم. تنها ما دو نفر. او تازه از قبر برخاسته بود و خودش را مي تكاند. وانمود مي كرد كه نمرده و فقط بيهوش شده! خم شد و خرمايي از زمين برداشت. خاكش را تكاند و خورد. بسته اي اسكناس از جيبش بيرون آورد. آنها را شمرد و سپس همه را درون گور ريخت. چند تكه از كفن را كه هنوز به تنش بود پاره كرد و زبانش را تا كف پايش بيرون آورد. كف هر دو پايش را با نوك زبانش تميز كرد. بعد تازه متوجه من شد. سريع زبانش را درون دهانش فرو برد و لبخند زد. دستش را به طرفم دراز كرد. مخفيانه دسته ي چاقو را لمس كردم. بله... همراهم بود. كنار قبر خودش نشست. تكه سنگي برداشت و روي سنگ قبر زد و شروع به فاتحه خواني كرد. همان طور كه لبهايش مي جنبيد با سر به من اشاره مي كرد كه كنارش بروم و به قبر خالي فاتحه بخوانم. تا پشت سرش رفتم. تا تمام شدن فاتحه فرصت داشتم. در "... كفوا احد" بود كه چاقو را ميان دو كتفش فرو بردم. تا چاقو را بيرون كشيدم به طرفم برگشت. لبخند روي لبش ماسيده بود. چاقو را افقي در گردنش فرو بردم. جوي باريكي از خون، از گوشه ي لبش بيرون زد. اين بار چاقو را درست وسط سينه اش فرو بردم. خون و خاك قي مي كرد و به نقطه اي در پشت سر من خيره شده بود. برگشتم و متوجه سه مرد شدم كه با لباس هاي خاكي ايستاده در ميان قبور ما را مي نگريستند. با لگد هلش دادم داخل گور و با
نمي دانم چند ضربه ي پياپي چاقو، كارش را تمام كردم. وقتي از مرگش مطمئن شدم، از داخل گور بيرون آمدم. همه از قبرهايشان بيرون آمده بودند و مرا مي نگريستند. اما من با كسي كاري نداشتم. نفس راحتي كشيدم و چاقو را روي جسد درون گور انداختم. به زمين نگاه كردم. اما خاكها سفت و سخت نگه ام داشته بودند. هيچ سوراخي در كار نبود. كمي پاهايم را درون خاك تكان دادم. اما اين زمين خيال شل شدن نداشت. دويدم. آن قدر كه ديگر از نفس افتادم. به هر طرف دويدم، رديف گورها تمام نشد. انگار اين گورستان تمامي نداشت. نه پرتگاهي ديدم كه از آن بيافتم و از خواب بپرم و نه تكاني احساس كردم. تنها گورستان بود كه با اين همه آدمهاي بيرون زده از قبر، سرد نگاهم مي كردند.
اكنون نمي دانم چند سال است كه اين جا هستم. با خيلي از اين اهل قبور دوست شده ام. گاهي دلم براي مادرم تنگ مي شود و هوس مي كنم تا از خرماي نخلي بخورم كه كنار شير آب روييده و به ديدنش بروم. اما وقتي عاقبت شوم رفته گان را مي شنوم، بي خيال به اين زندگي در ميان قبور، قانع مي شوم. ما هر شب داستان آمدنمان را براي هم تعريف مي كنيم. ماجراهايي شنيده ام كه جريان سفر من در مقايسه با آنها به بازي بچه گانه اي شبيه است. همه اين ماجراها فقط همين اوايل برايت جالب خواهد بود. تو هم بايد جريان آمدنت را بگويي. اما به نوبت. حالا بايد برويم كنار آن سنگ بزرگ. مي بيني؟! همان كه آيه هاي درشت رويش حك شده. او هم تازه آمده. تو بايد جريان آمدنت را به او بگويي. من هم بقيه را خبر مي كنم تا دور آن قبر جمع شويم. منتظر تو مي مانيم!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 244]
-
گوناگون
پربازدیدترینها