واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: توطئه محفل پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 43
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فرهاد اوصاف «مهستي راشدي» را كه به عنوان دوست خودش را به مرجان نزديك كرده و از اسرار او باخبر شده بود، براي همسرش تعريف كرد. حوادث شومي در راه بود. زندگي فرهاد به هم ريخت. چرا كه مي دانست اگر محفل از ازدواج او با مرجان باخبر شود، روزگارش را سياه مي كند. مرجان روز بعد به مهستي گفته بود كه ازدواجش با فرهاد به هم خورده است تا شر او كم شود.
عاقبت آن اتفاقي كه همه ما از آن مي ترسيديم افتاد.
بالأخره در جلسه جوانان بهايي كه روزهاي جمعه تشكيل مي شد و مجري آن خالأ من فريده ايوب زاده است، آنچه نبايد مي شد، شد و اين آغاز سرگرداني من بود.
در اين جلسه خالأ من كه مي خواست به مدد وصلت ما با خاندان راشدي، صاحب جايگاه بالاتري در محفل شود، به «مهستي راشدي» گفته بود:
«من مدت هاست كه شما را زير نظر دارم و امروز فرصتي شد تا به شما بگويم، خانواده خواهرم كه چهار پسر دارد، شما را براي وصلت در نظر گرفته اند. »
مهستي هم با پررويي پرسيده بود:
«براي كدام يك از آنها مرا در نظر گرفته ايد. . . ؟!»
و خاله ام گفته بود:
«خانواده ما، شما را براي فرهاد در نظر گرفته اند، يعني يك پسر مونده به بچأ آخر. »
مهستي هم گفته بود: «مطمئن هستيد؟!»
و خاله ام گفته بود: «چطور مگه؟!»
و مهستي از جريان مدرسه گفته بود و اينكه يكي از همكلاسي هايش كه اسمش مرجان است، با من رابطه دارد و حتي از زير زبان دختر كشيده ام كه صيغه محرميت هم خوانده اند.
و خاله ام يادآور شده بود:
«بابا مسئله اون دخترك مسلمان كه تمام شد و رفت پي كارش. يعني خود فرهاد هم با ارشاد ما پي به اشتباهاتش برد. »
اما مهستي مي گويد:
«چي تموم شده؟! من همين پريشب آنها را با هم ديدم. دست تودست هم انداخته بودند و داشتند مي رفتند خانه، اونا خبر نداشتن من دارم تعقيبشان مي كنم. »
البته خاله ام سعي كرده بود بقيه جلسه را به صورت عادي اداره كند، اما بلافاصله بعد از جلسه به خانأ ما رفته بود و وقتي مادرم را پيدا نمي كند با عصبانتي خانه ما را ترك مي كند.
چند شب بعد پدربزرگم همه بچه ها و نوه هايش را براي صرف شام به منزلش فرا خواند كه مثلاً دايي و خاله ها و مادرم و بچه هايشان يك شب دور هم باشند، من هم مثل هميشه از رفتن پرهيز كردم؛ چون مي دانستم سراسر بحث اين است كه آمريكايي ها كي حكومت ايران را عوض مي كنند و از اين جور خزعبلات و. . .
در آن شب خاله ام از سير تا پياز ماجراي حرف هاي مهستي را به مادرم مي گويد. او هم شروع مي كند به زدن به سر و صورتش و بعد همه فاميل در جريان قرار مي گيرند بويژه دايي ام كه يكي از اعضاي كميته سه نفرأ محفل همدان بود. او هم جريان را اينگونه بازتاب مي دهد:
«اخيراً مسلمانان براي گمراه كردن بهائيان جوانان ما را گمراه كرده و آنگاه به مقاصد شوم خود كه همانا جدايي از دين جمال مبارك است، جامأ عمل مي پوشانند. تا امروز اين اتفاق براي ديگران مي افتاد، اما امروز مي بينم كه پسر خواهر خود من يعني آقافرهاد اسير اين دام شده است. »
سرانجام دايي ام به جمع قول مي دهد كه اين مسئله را در محفل حل خواهد كرد، اما شرط مي گذارد كه فقط نگذاريد فرهاد بداند كه رازش برملا شده است.
توطئأ محفل
شب كه به خانه آمدم كسي در خانه نبود، به همين دليل رفتم توي اتاقم تا بخوابم، هنوز چشم هايم گرم نشده بود كه با صداي در منزل از خواب بيدار شدم. پدرم سخت عصباني بود و مرتب فحاشي مي كرد. از اتاق بيرون آمدم تا ببينم باز چه خبره شده است، اما همين كه به پدرم سلام كردم به جاي پاسخ گفتن فرياد زد:
«پسره الدنگ بي شعور. . . »
به روي خودم نياوردم، اما بعد دوباره فرياد زد:
«با تو هستم، پسرأ فاسد، اصلاً معلوم هست تو شب ها و روزها به بهانه كار كدام گوري مي روي؟!»
و من باز ساكت ماندم. دوباره پدرم فرياد زد:
«خوبه والله، ما پول بگذاريم، اين پسرأ نفهم هم مثل خر كار كند، آن وقت برود خرج آدم هاي بي آبروي. . . بكند. »
من تنها گفتم؛ پدرجان من اصلاً منظور شما را نمي فهمم. پدرم سيلي محكمي به گوشم زد و من اعتراض كردم: «به چه حقي مرا مي زنيد؟!»
كه در اين حال او، مادرم و برادرانم به طرفم هجوم آوردند، در اين ميان پدرم فرياد زد:
«حالا متوجه مي شوي، يعني ما تو را متوجه مي كنيم. پسرأ الدنگ، تو فكر كردي با خر طرف هستي و هر غلطي بكني از چشم ما پنهان مي ماند. »
در اين ميان آرزو خواهر 9 ساله ام، تنها كسي بود كه دلش براي من مي سوخت و دائم جيغ مي كشيد:
«بابا جون، تو رو خدا داداشي را نزنين. . . »
از ميان باران مشت و لگد مي خواستم جانم را نجات بدهم، اما آنها پيشاپيش تمام درها را قفل كرده بودند تا در اسارت مرا لت وپار كنند. آنها درست مثل يك غريبه و يا بهتر بگويم خصم خوني مرا كتك مي زدند.
بالأخره از هوش رفتم و لحظه اي چشم وا كردم كه آرزو، خواهرم، بر بالين من اشك مي ريخت.
بيچاره مادر ساده دلم، به جاي آن كه وساطت كند، فرياد مي زد:
«شما به محفل قول داده بوديد كه او را كتك نزنيد، حالا اين پسره با اين سر و وضع چطوري برود محفل؟!»
ناگهان شجاع الدين درآمد كه:
«نترس مامان، بدون اجازه محفل، آب هم از آب تكان نمي خورد؛ چون آنها سفارش كرده بودند، اگر سر به راه نشد دوباره او را مشت و مال بدهيد. »
پدرم گفت: «اين امكان ندارد. »
و شجاع الدين به سراغ تلفن رفت و شماره راشدي را گرفت و گوشي را به دست پدرم داد. بعد هم با حالتي كه انگار از يك فتح بزرگ مي آيد، گفت:
«حالا با گوش خودتان اوامر محفل را گوش كنيد. »
وقتي مرا از خانه بيرون كردند، ساعت سه صبح بود.
از جان سختي خودم شگفت زده شده بودم، احساس كردم اين قدرت از اسلام است وگرنه من بايد در زير مشت و لگد آنها مي مردم.
به ياد آوردم كه هر وقت برادرانم با كسي درگير مي شدند من در دفاع از آنها سينه سپر مي كردم، اما حالا به سرم افتاده بود كه بروم كلانتري و از دست خانواده ام شكايت كنم. سرماي هوا در همدان بيداد مي كرد و من با يك زير پيراهن كه پر از خون بود و يك زير شلواري با پاي برهنه توي كوچه ها سرگردان بودم. در خانه مان كه رسيدم ديدم مادرم دارد لباس و كفشم را بيرون مي گذارد، اما به محض ديدن من در را بست. با زجر بسيار لباس هايم را پوشيدم، اثري از كليد مغازه ام در جيب هايم نبود، اما به پول هايم دست نزده بودند.
ساعتي بعد پشت در خانه جناب سرهنگ بودم، اما خجالت مي كشيدم ساعت سه وسي دقيقه بامداد زنگ خانه اش را بزنم.
در اين حال نور چراغ گردان خودروي نيروي انتظامي توجهم را جلب كرد، همين كه برگشتم ديدم دو نفر از پرسنل دارند به طرفم مي آيند. به محض ديدن من پرسيدند:
«جوان با اين سر و وضع، اينجا چه مي كني؟!»
گفتم به خاطر مسئله اي با خانواده ام درگير شدم، يعني آنها مرا به اين روز انداخته اند، اما شكايتي از آنها ندارم.
دومي پرسيد: «حالا اين وقت شب، اينجا چه مي كني؟!»
در اينجا به اجبار گفتم:
«من آشناي جناب سرهنگ هستم، داشتم مي رفتم منزل آنها. »
اما مأمور اولي گفت:
«ما با جناب سرهنگ رفيق هستيم، اما تا امروز نمي دانستيم شما در اين خانه رفت وآمد داريد. »
ديگري گفت: «امتحانش ضرري ندارد. »
و در همين حال دست مرا گرفت و زنگ در خانأ جناب سرهنگ را زد. بعد از مدتي مادر مرجان در را باز كرد و در كمال حيرت مرا با سر و وضع خونين و مالين ديد. با تعجب پرسيد:
«چي شده جناب سروان؟!»
و پاسخ شنيد:
«اين جوان مدعي است با شما آشناست درست مي گويد. . . »
مادر مرجان هم اشك ريزان تأييد كرد. بعد از رفتن مأموران نيروي انتظامي همه ماجرا را آرام براي مادر مرجان تعريف كردم، اما طوري حرف مي زدم كه كسي از خواب نپرد.
چهارشنبه 20 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]