واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: كارگري - تدفين زندگان
كارگري - تدفين زندگان
اسماعيل محمدولي:مغز ذوبشدهاي كه روي ترك جمجمه دلمه بسته، از آن چيزهايي نيست كه بشود توصيفش كرد، توي مدرسه هم ياد آدم نميدهند. مثل همين كه ميگويند انسان پنج ليتر خون بيشتر نيست. خب، اين حقيقت را فقط وقتي ميفهمي كه آن پنج ليتر كذايي ذرهذره از بدنت خارج ميشود و ديگر كار از كار گذشته. اينها را گفتم تا برسم به اينجا كه زياد اميدوار نباشيد به صرف خواندن گزارش بفهميد آنجا چه خبر بوده. من فقط چيزهايي را كه ديدهام تعريف ميكنم و چندان در بند شيرفهم كردن مخاطب نيستم چون راستش را بخواهيد مطمئن نيستم خودم هم دقيقا فهميده باشم. چند جنازه را كنار هم خوابانده بودند. كف سردخانهاي در كرمان. گوشت سوخته پيدا بود و جمجمهها و سينههاي شكافته شده و امعا و احشاءشان. وقتي من رسيدم داشتند شكاف روي سينه جنازهها را با پنبه ميپوشاندند. تا جايي كه يادم مانده پنبه كم آمده بود و كارمندهاي سردخانه هم كلافه بودند و به در و ديوار غر ميزدند. همينطوري براي اينكه سر حرف را باز كنم به يكي كه نزديكم ايستاده بود گفتم «انگار بدجور داغون شدن.» طرف هم مثل اينكه منتظر اشارهاي از جانب من بود تا تمام انزجارش را از وصله پينه كردن آدمهاي مثلهشده خالي كند، شروع كرد چيزهايي گفتن كه چون لهجهاش به مدد غيضش زيادي غليظ شده بود، معنياش را نفهميدم، اما شما كه غريبه نيستيد، براي فهميدن فحش احتياجي به دانستن لهجه كرماني نيست. فحشها در هر زبان و لهجهاي يكجورند. كلي طول كشيد تا با كمك برگه ماموريت و كارتهاي خبرنگاري (كه اصولا زوائدي هستند كه ممكن است هر هزاران سال يكبار به كار بيايند) برايش ثابت كنم كه نه از طرف دولت به كرمان آمدهام و نه نماينده كارفرماي اين جنازهها هستم. او هم بالاخره براي جبران فحشهايي كه بيجهت خرج كرده بود برايم توضيح داد كه هر سال چند جنازه از اطراف كرمان برايشان ميآورند كه ديگر شبيه جنازه آدميزاد نيستند. لبههاي شكاف روي سينه يكي از جنازهها را لمس كرد و نشانم داد كه همگي به يك شكل پاره شدهاند. (حالا كه فكرش را ميكنم ميبينم اين كارش از فحشهايش بيشتر درد داشت. اما اين قبيل ضربات معمولا سالها بعد درد ميآورند. در مكاني بيربط و موقعيتي پرت؛ درست وقتي كه خيال ميكني فراموش كردهاي.) زياد كنجكاو نبودم بدانم علت اين شكافهاي همشكل روي سينه جنازهها از چيست، چون نگران بودم كه پس چرا مثل توي فيلمها حالت تهوع ندارم. طرف براي خوشخدمتي با جزئياتي كه حالا به خاطر ندارم تعريف كرد كه اين آدمها موقع كاركردن در عمق 200متري زمين توامان گاز متان تنفس ميكردهاند و ريههايشان از اين گاز منفجره انباشته ميشده و هنگامي كه جرقهاي زده شده هواي داخل ريههايشان هم منفجر شده و سينههايشان را به اين شكل شكافته است. حالا، يعني بعد از نوشتن جملات بالا يكي از جزئياتي كه تعريف كرده بود را به ياد آوردم. ميگفت وقتي بدن از درون منفجر ميشود، شايد به خاطر وجود گاز متان، جمجمه ترك ميخورد و مغز ذوب شده به بيرون پاشيده ميشود. به نظرم آمد كه اين لختههاي كم و بيش سفيدرنگ روي جمجمه هيچ شباهتي به مغز آدم ندارد. يعني مركز تمام احساسات و منبع تمام خاطرات آدم تا اين حد رقتانگيز است؟ فكرهاي مهمي توي سرم نبود. به همين چيزهاي دمدستي فكر ميكردم. اينكه چطور بايد اين جنازهها را توصيف كنم كه شبيه ضجه مويه نشود، غلو نشود، داستان نشود. آنوقتها جوانتر بودم. فكر ميكردم ميشود.
براي رفتن به افق شماره دو معدن ...، يعني 240متر زير زمين، داخل تونلي كه كمتر از يكروز از انفجارش گذشته بود، بايد معرفينامه نشان ميدادم. بالاخره مالك معدن رضايت داد تا به همراه راهنمايي كه دستگاه گازسنج هم داشت سوار آسانسور كه نه... سوار تكه فلزي شويم تا ما را به عمق 240متري زمين ببرد. توي تونلي كه يك روز از انفجارش گذشته قدم ميزدم. تا زانو توي آب بودم. مامور كنترل گاز جلو تر از من بود. 20دقيقهاي جلو رفتيم تا به جايي كه 9 كارگر معدن كشته شده بودند برسيم. كلاه يكي از كارگران روي الوار افتاده بود. انگار بخشي از سرش توي كلاه جا مانده بود. جنازهها را چند ساعت قبل برده بودند. توي آب كه قدم برميداشتم يك چيزي كه روي آب شناور بود به چكمهام برخورد كرد. فكر كردم الوار سقف معدن است. من كه جنازههاي مثله شده را ديده بودم ترجيح دادم فكر كنم الوار است و نه يك دست يا پاي قطع شده.
مامور كنترل گاز ايستاد. به دستگاه گازسنج اشاره كرد و گفت: «چهار درصد گاز متان.» پرسيدم: «طبيعيه؟» گفت: «نه. تقريبا چهار برابر استاندارد.» توي جدارهاي در ديوار تونل يك بغچه ديدم. قسمتي كه بيرون مانده بوده كاملا سوخته بود. بيرون آوردم و بازش كردم. سه تا پياز و چند تا نان؛ نهار يكي از كشتهشدگان بود. نميدانم چقدر گذشت. چند قدمي هم به گمانم جلوتر رفتيم كه راهنما جيغ كشيد: «هفت درصد... يكهو هفت درصد شد. هشت تا... هشت تا شد. الان منفجر ميشه» با پاهاي بلندش توي آب به سمت خروجي ميدويد و جيغ ميكشيد و من هم پشت سرش. حسابي عقب افتادم.
آخرين پيچ را كه رد كردم ديدم دكمه آسانسور را زده و در حال بالا رفتن است. من را كه ديد اهرمي را كشيد و بالابر را نگه داشت تا سوار شوم. شبيه آدمهاي خجالتزده نبود. فقط توي راه يكبار زير لب با لهجه كرماني گفت: «فكر كردم گير افتاديد.» عصباني بودم. دلم ميخواهد حالت چشمهايم را بعد از اين نامردي برايتان توصيف كنم. اما خودم كه چشمهايم را نميديدم. همين قدر بگويم كه اگر چشمهايم در آن لحظه تپانچه بودند يارو الان زنده نبود.
حميدرضا مامور ايمني معدن بود كه پس از هشدار به مسوولان درباره مقدار بيش از استاندارد گاز متان در افق شماره دو به محل بازگشت و به همراه 8 نفر ديگر از همكارانش در حادثه انفجار معدن باب نيزو جان باخت. ديگري علي بود، كارگر بخش «گزنگ» كه از تمام همكارانش به مبدا انفجار نزديك تر بود. و او بود كه در بقاياي بغچه شام دست نخوردهاش، نان و پياز به چشم ميخورد. پس از ديدن محل انفجار خانواده او را در روستايي نزديكي زرند، وقتي در تدارك مراسم ختم فرزندشان بودند پيدا كردم. پدر او، مرد مسني بود كه ترجيح ميداد هنگام حرف زدن از فرزندش عكس او را هم در كنار داشته باشد تا با اشاراتي به عكس كلامش را مستند كند. انگار كه عكس را به شهادت ميطلبد. تعريف ميكرد كه چند روز پيش از حادثه انفجار از پسرش شنيده كه در داخل تونل ساعتش از كار ميافتد. پيرمرد به گمان خطر، فرزندش را از ادامه كار در معدن منع ميكرد. رو به عكس ميگويد: «جاي خطرناكيست. نرو آن جا!» و بعد از زبان پسرش پاسخ ميدهد: «چارهاي ندارم. بدهكارم».
علي پيش از كار كردن در معدن مدت شش سال در زمين اربابي كشاورزي كرده بود. «اربابش» ماهانه 30 هزارتومان به او دستمزد پرداخت ميكرد؛ چنين دستمزدي كفاف زندگي او و خانواده 5 نفره اش را نميداد و به اين جهت كشاورزي را رها كرده و 7 ماه پيش از انفجار در معدن شروع به كار ميكند. او در روز حادثه وقتي 8 ساعت شيفت اول كاري خود را طي كرده بود، به جاي يكي ديگر از همكارانش در شيفت دوم هم ميماند تا شايد با پول اضافه كارياش براي اول مهر و شروع مدرسهها كاري كند.
مادر او ميگويد كه دختر بزرگ علي هفت ساله است و امسال به مدرسه ميرود. دخترهاي ديگرش يكي چهار ساله و ديگري دو ساله هستند. مادرش ميگويد: «يك مشت گوشت سوخته در پلاستيك تحويل ما ميدادند». پدرش آن سوتر، همچنان عكس پسرش را در بغل دارد، ميگويد: «خوشحال بود كه بيمه شده».
از ديگر كشتهشدگان اين حادثه «عباس» از كارگران بخش استخراج بود كه با هادي و علي«م» (از ديگر كشتهشدگان) نسبت فاميلي داشتند و كار هر دو در معدن «ريل بندي» بود. عباس مدت يك سال در معدن كار كرده بود و ماهانه 110 هزار تومان حقوق دريافت ميكرد. همسرش كه خواهر هادي و علي«م» است در يك روز شوهر و برادرانش را از دست داده است. براي ديدار خانواده او لازم بود تا روستاي «آب پنگوئيه» بروم. پدر هادي و علي«م» كه پيرمرد قاليباف و تكيدهاي است را در مراسم ختم پسرش ملاقات كردم. به زحمت حرف ميزد و سخنانش رنگ زبان گرفتن مراسم عزاي كويري را داشت. ميگفت: «مجبورشان كردند... به خاطر 100هزار تومان... از بيكاري و ناچاريشان سوءاستفاده كردند... من با پول قاليبافي بزرگشان كردم. روزي 10 ساعت قالي ميبافم و 2 هزارتومان ميگيرم. با همين پول هشت بچه را بزرگ كردم».
همسر عباس كه انگار هنوز باورش نشده ميگويد: «عباس هميشه ميگفت كارفرما براي كم كردن هزينه برق دستگاه تهويه را خاموش ميكند. فقط وقتي كارگران به حال مرگ ميافتند دستگاه را براي چند ساعت روشن ميكند تا جان بگيرند و برايش زغال جمع كنند. توي آن هوا كار ميكرد».
يكي از كارگران معدن كه در مراسم ختم حاضر است تعريف ميكند: «اين رسم كار در معدن است كه اگر به هر دليلي برق قطع شد و تهويه تونلها انجام نشد، لااقل براي 24 ساعت كار در آن تونل را تعطيل كنند تا شرايط براي كار عادي بشود... اين فقط معدن ... است كه 2 ساعت بعد از قطعي برق كارگران را با اجبار به چاه بفرستند.
يكي ديگر از كارگران كه در شيفت اول روز حادثه در همان افق منفجر شده كار كرده بود، ميگويد: «وقتي ما از چاه بالا آمديم مامور ايمني به سرپرست شيفت گفت تونل گاز دارد. كارگران را پايين نفرست. اما سرپرست گفت اين چيزها در معدن معمولي است. فوقش كمي سرشان درد ميگيرد و بعد خوب ميشوند... من ديدم كه رفقايم را به زور توي چاه فرستادند... جان ما براي كارفرما مهم نيست. آنها فقط از ما زغال ميخواهند».
كارگراني كه در مراسم ختم شركت كردهاند يكي يكي به حرف ميآيند: «هواكشها را روشن نميكنند. اگر تهويهها روشن بود اين اتفاق نميافتاد. ماهي 100 هزار تومان حقوق ميگيريم و حتي لباس كار به ما نميدهند. ماسك را هم بايد خودمان تهيه كنيم. فقط كلاه و چراغ به ما ميدهند. حتي چراغهايشان هم كار نميكند. دكوري است. وقتي توي چاه ميرويم، ميبينيم شارژش تمام شده. فقط زغال از ما ميخواهند. حتي يك كپسول هوا و كپسول آتش نشاني هم داخل تونلها نيست. ما هر روز اين خطر را احساس ميكنيم. هميشه وقتي از چاه بالا ميآييم سردرد و سرگيجه و تهوع داريم».
يكي ديگر از كارگران كه از زمان مالكيت دولتي معدن ... در آنجا مشغول به كار بوده است، ميگويد: «آن زمان اگر مامور ايمني ميگفت، بيشتر از يك درصد گاز در تونلهاست كار مطمئنا تعطيل ميشد، حالا چطور شده كه در زمان خصوصي شدن معدن با اطلاع از وجود 5 درصد گاز باز كارگران را مجبور به كار كردهاند، ديگر خيلي عجيب است. اداره كار هم فقط اگر اتفاقي بيفتد، ميآيد. در زمان مالكيت دولتي، ما فقط روزي 5 ساعت كار ميكرديم اما كارگران بخش خصوصي وقتي داخل چاه ميروند تا وقتي كه كارشان تمام نشده بالا نميآيند. ممكن است روزي 16 ساعت هم كار كنند.» نميدانم او يا يك كارگر ديگر است كه ميگويد: «در اين 20 سال هر بار كه داخل چاه رفتم، ديگر اميدي به بيرون آمدن نداشتم...»
سعيد و رضا مومني هم كه يكي «واگن برگردان» بود و ديگري در «گزنگ» كار ميكرد، برادر بودند. آخرين كشتهشدگان اين حادثه و حسن، كارگران واگن برگردان بودند كه همگي كمتر از 30 سال سن داشتند.
ميخواستيم كه اين شماره از صفحه كارگري يادنامهاي باشد براي ۹ كارگري كه شهريورماه سال ۸۴ در انفجار افق شماره دو معدن [...]كشته شدند. اما مطلع شديم كه از آغاز شهريور ماه سال ۸۷ تا امروز ۴ كارگر ديگر نيز در معادن بخش زرند كرمان كشته شدهاند كه باز سهم همين معدن 2 كارگر بوده است. شايد براي مجبور ساختن دستگاه قضايي و بازرسان وزارت كار براي ديدار از اين معدن مجبور باشيم به آنها آدرس دقيق بدهيم.
چهارشنبه 20 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 168]