واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آنچه باعث مشكلات اضطرابي در او شده بود، يك موقعيت واقعي بود. مشكل او اضطراب داشتن نبود بلكه ترس بود؛ ترس از يك موقعيت واقعي بيروني و نه يك ترس بدون موضوعبعد از قطع رابطه با نامزدش، تماسهاي گاه و بيگاه خانواده و تهديدهاياعضاي خانواده او رهايش نميكند. اين ماجرا آنقدر پيش ميرود كه حتي شنيدن صداي زنگ تلفن هم يك اضطراب غيرقابل كنترل را برايش به همراه ميآورد. چند ماه بعد آن دختر ازدواج ميكند اما اين آزارها تمام نميشود. اين بار شوهر دختر به فكر انتقام گرفتن از نامزد سابق ميافتد. باز هم همان تماسها، تهديدها و فشارها سراغش ميآيد. با حفظ آرامش، سعي ميكند خودش را كنترل كند و براي برگشتن به روزهاي خوب زندگي، از روانشناس كمك ميگيرد. راه مقابله با مشكل را ياد ميگيرد و با برطرف كردن آن به همان زندگي آرام قبل بر ميگردد. 3 سال است در جلسات خصوصي و گروه درماني شركت ميكند و اين روزها زندگي آرام و موفقي دارد. ماجرا را از زبان او و درمانگرش بخوانيد.
هميشه مضطرب بودم
مشكلات من از ۹سال پيش شروع شد يا شايد به گمان خودم از آن زمان شروع شد. ۹سال پيش تصميم به ازدواج گرفتم؛ با دختري نامزد شدم اما رابطه ما به دلايلي تمام شد و گرچه او مايل به تمام شدن اين رابطه نبود، اما نامزدي ما به هم خورد. بعد از تمام شدن اين رابطه او زندگي مرا دنبال ميكرد و براي دوباره ساختن آن ارتباط تلاش ميكرد. تعقيب و گريزهاي او مشكل من نبود، زندگيام تا آن زمان روي روال عادي خودش را داشت. تصميم خودم را گرفته بودم و ميدانستم كه ما نميتوانيم با هم ازدواج موفقي داشته باشيم و با وجود اصرارهاي او روي تصميمم ايستادگي ميكردم اما پس از مدتي خانواده او شروع به ايجاد مزاحمت براي من كردند. مدام تهديدم ميكردند. به تلفن خانه ما زنگ ميزدند و گاهي سر راهم قرار ميگرفتند. اين تهديدها و برخوردهاي خانوادهاش، شروع بهوجود آمدن هراسي در من بود؛ مدام دچار اضطراب ميشدم. به محض اينكه تلفن خانه زنگ ميخورد واكنشهاي عصبي نشان ميدادم و حتي نميتوانستم ضربان قلبم را كنترل كنم. گرچه حضور خانواده او و برخوردهايشان مرا آزار ميداد اما هنوز هم زندگيام چندان دچار تغيير نشده بود. با وجود اينكه گاهي عصبي ميشدم اما باز هم ميتوانستم در اجتماع حضور داشته باشم يا كارم را انجام بدهم.
از همه چيز ميترسيدم
پس از چند ماه آن خانم با فرد ديگري ازدواج كرد، با شروع شدن زندگي مشتركش، خانوادهاش هم از من فاصله گرفتند. گمان كردم دوره پراضطراب زندگي من تمام شده اما اينطور نبود؛ چند ماه كه از زندگي مشتركشان گذشت، شوهرش متوجه شد كه او در گذشته قرار بوده با كس ديگري ازدواج كند و نامزدي ناموفقي داشته. شوهرش كاملا فردي بيمار بود و به محض اينكه اين موضوع را فهميد شروع به ايجاد مزاحمت براي من كرد. مدام تلفن ميزد. شب و نيمه شب و روز تلفن خانه ما و تلفن همراه من زنگ ميخورد. اوايل نميدانستم چه كسي مزاحمم ميشود چون فكر ميكردم او ازدواج كرده و از اين جريانات دور است اما بعد از مدتي فهميدم شوهر او قصد دارد از من كه كاملا در اين جريان بيگناه بودهام انتقام بگيرد. شوهرش آنقدر مزاحم من شده بود كه حتي نميتوانستم از خانه بيرون بروم؛ ترس همه جا همراه من بود و فكر ميكردم اگر با او روبهرو شوم به من آسيب ميزند. اين دلهره در من وجود داشت و روز به روز هم شديدتر ميشد اما حتي در آن شرايط هم به مشاور مراجعه نميكردم. گاهي حس ميكردم حتي وقتي با خانمش دعوايش ميشود ياد من ميافتد و دوباره مزاحمتها، تهديدها و تماسها را شروع ميكند. آنقدر اضطراب داشتم كه وقتي موبايلم را خاموش ميكردم هم احساس فشار و استرس شديد همراهم بود. روند طبيعي زندگيام كاملا مختل شده بود؛ روابطم را با اطرافيانم از دست داده بود، كارم را نميتوانستم با موفقيت انجام دهم و هيچ تصميمي براي زندگي يا آيندهام نميتوانستم بگيرم. اگر در جمعي حاضر ميشدم و موبايلم در همان لحظات زنگ ميزد، ديگر چيزي از حضورم در آن جمع نميفهميدم، انگار زندگيام فلج شده بود و نميتوانستم كمكي براي سالم كردنش بكنم. پرشده بودم از وسواس. اين وسواس حتي در موارد بسيار جزئي زندگيام هم حضور داشت. در ماشين را 10 بار قفل كرده و فكر ميكردم اگر اين كار را نكنم زندگيام نابود ميشود. نميتوانستم منطقي فكر كنم و مدام تحت فشار بودم.
هراسم را پنهان ميكردم
در آن شرايط بسيار سخت و با وجود بيمارياي كه روز به روز در من شديدتر ميشد باز هم نميخواستم خانوادهام چيزي از اين جريان بفهمند و از حال من خبردار شوند. تلاش براي پنهان كردن اين موضوع هم به من فشار بيشتري ميآورد و اضطرابم را چندين برابر ميكرد. ماجرا آنقدر پيش رفت كه احساس كردم دارم زندگيام را از دست ميدهم و به همين دليل به مشاور مراجعه كردم. تا يكي، دو جلسه اول حس ميكردم مشاورم تنها به حرفهاي من گوش ميدهد اما راهنمايي نكرده يا كمكي براي بهتر شدن حالم نميكند. با وجود اينكه كمي از روند مشاوره دلزده شده بودم اما اين جريان را رها نكردم؛ تا اينكه از جلسه ششم يا هفتم احساس كردم حالم بهتر شده و توانستم بهتر بفهمم كه دقيقا چه چيزي روي من تاثير ميگذارد و چطور بايد با آن مقابله كنم. در جلسات موضوعاتي مطرح ميشد و روشهايي به من آموزش داده شد كه توانست توانايي از دست رفتهام را به من برگرداند و من را به روال عادي زندگيام نزديك كند.
توانستم مثبت فكر كنم
واكنشي كه در زمان مزاحمتهاي شوهرش نشان ميدادم تنها پنهان شدن و ترسيدن بود، اما مشاورم به من ياد داد، با اتفاقاتي كه در اين جريان برايم ميافتد مواجه شوم و خودم را پنهان نكنم. مدام تاكيد ميكرد، با هرچيزي كه پيش ميآيد روبهرو شو، فرار نكن، با ترست مقابله كن، وقتي ناشناسي زنگ ميزند و گوشي را قطع ميكند بهدنبال پيدا كردنش نگرد و... وقتي كه اين تمرينات را در برخورد با مشكلم پياده كردم، همه چيز تغيير كرد. بهخودم ميگفتم كه شايد اگر همان روز اول مقابلشان ميايستادم اين اتفاقها نميافتاد. اما به هرحال موفق شدم با مواجهه با شرايطي كه به زندگيام آسيب زده بود آنها را از خودم دور كنم و مهمترين عوامل اضطرابم را از بين ببرم. تمرين ديگري كه براي بهبود وضعيتم انجام ميدادم، جايگزين كردن افكار منفي با فكرهاي ديگر بود. مشاورم ميگفت، وقتي فكر منفي به ذهنت ميرسد، درست در همان لحظه فكري مثبت را با آن جايگزين كن. تاكيد ميكرد، حتي اگر براي 2 دقيقه هم ميتواني يك فكر خوب به ذهنت بياور و آن را جايگزين افكاري كن كه باعث اضطرابت ميشوند.
دوباره به نقطه صفر رسيدم
مراجعه من به مشاور يكسال طول كشيد و بعد از يكسال فكر كردم حالم خيلي خوب شده و ميتوانم درمانم را قطع كنم. احساس ميكردم زندگيام به شرايط قبلياش برگشته، ديگر آن حملهها را نميبينم و احتياجي هم به مراجعه هفتگي ندارم. مدتي گذشت و حالات آزاردهنده قبل، به مرور در من ظاهر شد، دوباره همان فكرها، تنشها و اضطرابها به سراغم آمد. اوايل فكر كردم آنقدر مهم نيست و بعد از يك سال مشاوره آنقدر قوي شدهام كه بتوانم افكارم را كنترل كنم و از همان تمرينهاي قبلي براي آرام كردن خودم استفاده كنم. اما كمكم وضعيتم به جايي رسيد كه ديدم روند طبيعي زندگيام بار ديگر مختل شده و به همين دليل تصميم گرفتم دوباره مراجعه كنم. دور دوم مراجعهام هم با موفقيت پيش رفت؛ تمرينهايي كه در طول جلسات ياد ميگرفتم و انجام ميدادم بعد از مدتي به عادت تبديل ميشد و سبك زندگي و حتي تفكرم را تغيير ميداد و دوباره توانستم با تمرينها و راهنماييها وضعيت عاديام را به دست بياورم.
گروه درماني به من آرامش ميداد
بعدازمدتي مشاوره انفرادي در كلاسهاي گروهي شركت كردم. جلسات گروهي واقعا براي من تاثيرگذار بود. هميشه فكر ميكردم اگر تكي مراجعه كند بهتر ميتواند جواب بگيرد. چون تمام زمان من صحبت ميكنم، تمام سوالات را من ميپرسم، اما بعد فهميدم كلاس گروهي خيلي حسنها دارد.
در جمع صحبت كردن، در جمع ابراز عقيده كردن و حتي بهعنوان يك درمانگر در جمع تجربيات را به مراجعان ديگر انتقال دادن موضوعاتي بود كه توجه مرا در مراجعه گروهي بهخود جلب كرد بهطوري كه تا چند روز بعد حس خوبي كه از آن جلسات گرفته بودم در من باقي ميماند. در موفقيت كاريام اين انرژي خيلي تاثير ميگذاشت. هر كاري كه ميخواستم انجام دهم، آن ديالوگهاي ردوبدل شده به يادم ميآمد و در انجام سادهترين كارهايم هم تاثير ميگذاشت.
دليلي ندارد مضطرب باشم
ديدم نسبت به همه چيز تغيير كرده است. من آدم ريسكپذيري نبودم و هميشه براي انجام هركاري با اضطراب و وسواس عمل ميكردم اما حالا ريسكپذيرتر شدهام و خيلي از كارهاي عقب افتاده زندگيام را انجام ميدهم و خودم را در مسيرشان قرار ميدهم. مهمترين چيزي كه در اين ۳ سال مشاورهام يادگرفتم اين بود كه وقتي كسي داد ميزند رويم را آن طرف نكنم. توي صورتش نگاه كنم و بتوانم آن تنش را به جاي فرار با منطق حل كنم. حالا در زندگيام موضوعي براي ناراحتي وجود ندارد و اگر هم موضوعات كوچكي پيش ميآيد، آنقدر قدرتمند شدهام كه بتوانم با آن روبهرو شوم و حلش كنم.
در اوج بيگناهي احساس گناه ميكرد
آنچه باعث بهوجود آمدن مشكلات اضطرابي در مراجع شده بود، يك موقعيت واقعي بود. مشكل او اضطراب داشتن نبود بلكه ترس بود؛ ترس از يك موقعيت واقعي بيروني و نه يك ترس بدون موضوع و نامعني؛ ولي بهدليل حل نكردن و مزمن شدن آن و در ادامه تكرار شدن مسئله از سوي شوهر آن خانم، اعتمادبهنفس او را به شدت كاهش داده بود، بهطوريكه هنگامي او مراجعه كرد كاملا احساس درماندگي ميكرد. به همين دليل در جلسات اول من از ارائه هر گونه راهحلي امتناع كردم و فقط شنونده دردهاي او بودم، در ادامه و بهعنوان نخستين گام توجه او را به راههاي قانوني حل مشكلش جلب كردم، زيرا اين مزاحمتها كاملا از لحاظ قانوني قابل پيگيري بود. اين مرحله بود كه متوجه احساس گناه شديدي شدم كه او در خود داشت. احساس گناهي كه از ترك نامزد سابقش با خود حمل ميكرد و باعث آزارش ميشد و با مزاحمتهاي شوهر نامزد سابقش اين فكر كه او با مردي با مشكل رواني ازدواج كرده است، تشديد شده بود و بعد متوجه شدم كه او اصولا فردي است كه اين آمادگي را دارد تا براي مسائل و مشكلاتي كه براي كساني كه با او ارتباط دارند و به آنها علاقه دارد خودش را ملامت كند و فكر كند مسئولش خودش است، بايد از آنها مراقبت كند و به دليل احساس گناه شديدش، توانايي مواجهه او را بهشدت كاهش داده و ترسهاي او در حال تبديل شدن به وسواس بودند.
ابتدا در مراحل مختلف درماني تلاش كردم برخي رفتارهاي ساده كه ترسهاي او را عميقتر ميكردند را حذف كنم، مانند قطعكردن موبايل يا پاسخ ندادن به تلفن منزل. قدم بعدي پرداختن به احساس گناه او بود و در كنار آن كنترل افكار و رفتارهاي وسواسياش. با پيشرفت در كنترل وسواسش توانست با موفقيت اصلي مواجه شود. حالش بسيار بهتر شد و در اينجا بدون هماهنگي مراجعه را قطع كرد، درحاليكه هنوز وقت آن نرسيده بود. هنگامي كه مجددا مراجعه كرد، روند تحليل و تمرين را ادامه داديم تا بتواند كنترل حالش را در اختيار خودش بگيرد. در ادامه نيز او به يكي از گروههاي درماني پيوست و توانست مهارتهاي ارتباطي خودش را آنقدر گسترش دهد كه آنچه ماهها در جلسه فردي به من نگفته بود را در يكي از جلسات گروه به سهولت بيان كند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 339]