واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: او سراغ پیر صحرا را میگرفتایمانش کوه را به لرزه در میآورد، چشمایش از دنیایی دیگر سخن میگوید و کلامش ندای وحی را سر میدهد، نامش را نمیدانم همچنین از روز تولدش خبری ندارم. امّا سیمایش از روز تولدش سخن میگوید: یادم نیست، پنداری آن روز که زمینی گرم به خون سرداران آغشته شد و کبوترها پیام خون را به سرزمینی دیگر میبردند او نیز در میان لالههای صحرا متولد شد و آواز کبوتران را شنید و ندای آنان را سرداد. غنچهای بیش نبود که باران صحرا سرگرفت و تندرهای خویش را به نشانه غضب آتشین سرداد و هر چه که در توان داشت بر زمین تشنه بارید. او هنوز بارش باران ندیده و صدایش را نشینده بود که حیران به صدای او گوش فرا داد. باران که ایستاد پرس و جویش آغاز گشت و از باران پرسید: با لالهها سخن گفتن آغاز کرد و از باران پرسید. اما آنان گفتند برو از پیر صحرا بپرس. اندکی پیش رفت از گز و طاق صحرا سراغ پیر صحرا را گرفت. آنان نیز به کوهی حرا، مانند رهنمونش ساختند. او در راه بود. گرمای بیابان پاهایش را به فراست انداخته بود. گرما زبانش را از حرارت میسوزاند. اما چهرهاش با این همه سختی، گلگونتر میگشت. تشنه دیدن پیر صحرا بود. تا او را از تندرها و بارانهای شب محفوظ سازد. با سختیهای بسیار بیابان را پشت سر نهاد. و از رودها و جویبارها گذشت سراغ پیر صحرا را از جویبارها و رودها میگرفت تا اینکه به کوه حرا مانند نزدیک و نزدیکتر میگشت. پیر صحرا را دید اما چه دیدنی، در چشمهایش نمیشد که بنگری. سیمایش طراوت جوانی را باز یافته بود و ایمانش کوه را به لرزه در میآورد. و نیروهایی آنجایی، کجایی، خدایی او را در برگرفته بود. پرسش از یادش رفت باران را فراموش کرد. سیل مرگآسا از یاد برد. انگارمیخواست تنها به دیدار این پیر بشتابد. اما با صدای او به خود آمد که میگفت: از میان لالهها میآیی. باران دیدهای. اما افسانه طوفان را نشنیدهای طوفان در پیش است تندرها و سیلها چیزی بیش نیستند. بخود آمده بود. به پیر گفت: چگونه با سیل و تندرهای آتشین آن به مقابله بنشینم؟ از طوفان میگوئید. اگر از سیل سهمگینتر است و غرش آن از تندرهای باران صحرا گوشخراشتر پس چگونه طوفان را به زانو در بیاوریم؟ چگونه؟ آیا این دشوار نیست پیر صحرا گفت: این مقابله با خودت است. به قلبت نگاه کن! چه کسی در آن خانه کرده است؟ آیا گرمای آفتاب قلبت را باور نساخته؟، آیا صدای کبوتران را شنیدهای؟ آیا لالهها را بوئیدهای؟ آیا تاکنون به آهنگ آرام جویباران در صحرا گوش کردهای؟ آیا آن نیروی اهورایی و ایمان سرسخت که کوه را نیز در هم میشکند، در وجودت خانه کرده است؟ اگر در آینه وجود به تماشای اینها نشستهای پس با این سلاح به جنگ طوفان برو. طوفان در هم خواهد شکست. حتی اگر خونت زمین را گلگون سازد.براه افتاد و در راه با خود خلوت کرده بود. در آئینه وجود نگران به انتظار دیدار نشسته بود. باز هم آوای کبوتران را شنید آهنگ جویباران را با طنین آرامشان پذیرا گشت. لالهها را بوئید. ناگهان قدمهایش محکمتر بر زمین کوبیده شد. و دستهایش نیرویی دیگر یافتند. اما داشت شب میرسید. شب طوفان در سرداشت. تا در سحرگاه صحرا را خونین سازد. آنگاه که دامنهی شب گسترده میگشت و شب چادر سیاه خویش را در زمین برپا میکرد، آسمان غرشهای مهیب سرداد و باران باریدن گرفت و سیل فراگیر شد. آنگاه طوفان آغاز گشت. او با چشمان آسمانیش به آسمان نگریست به صحرا نیز باز نگریست آنگاه به مقابله با طوفان نشست. طوفان دستهایش را به سوی او دراز میکرد و گلویش را میفشرد. اما او شکست ناپذیر بود. طوفان با تمام نیرویش را بر سر او بارید. وجودش به خون نشست، اما قطرههای خون او باز در میان لالهها رویشی دوباره مییافت و باز این روئیده جوان آوای کبوتران را تکرار میکرد، لالهها را میبوئید به طنین جویباران گوش فرا میداد و سراغ پیر صحرا را میگرفت. در راه میرفت همان سخن را میشنید و با طوفان شب و شبنشیندن طوفان و با حرامیان شب به مقابله مینشست.اطلاعات- 6/3/1361
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]