محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828726790
شازده كوچولو شاهكار آنتوان دوسنت اگزوپري
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: bidastar08-03-2008, 05:02 PMشازده کوچولو شاهكار : آنتوان دو سنتگزوپهری برگردان : استاد شادروان احمد شاملو ______________________________________ به لئون ورث Leon Werth از بچهها عذر میخواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگترها هديه کردهام. برای اين کار يک دليل حسابی دارم: اين «بزرگتر» بهترين دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگتر» همه چيز را میتواند بفهمد حتا کتابهايی را که برای بچهها نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجويی است. اگر همهی اين عذرها کافی نباشد اجازه میخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهای کنم که اين آدمبزرگ يک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای بوده (گيرم کم تر کسی از آنها اين را به ياد میآورد). پس من هم اهدانامچهام را به اين شکل تصحيح میکنم: به لئون ورث موقعی که پسربچه بود آنتوان دو سنتگزوپهری bidastar08-03-2008, 05:03 PM۱ يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی که دربارهی جنگل بِکر نوشته شده بود تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود: تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند». اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعنی نقاشی شمارهی يکم را که اين جوری بود: شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترستان بر میدارد؟ جوابم دادند : چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟ نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخـر هـمـيـشـه بـايـد بـه آنهـا تـوضـيـحـات داد. نقاشی دومم اين جوری بود: بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که نقاشی شمارهی يک و نقاشی شمارهی دو ام يخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند. ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد. از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم. هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شمارهی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کراوات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوشوقت شده. bidastar08-03-2008, 05:04 PM۲ اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مسالهی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد. شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهيی که وسط اقيانوس به تخته پارهيی چسبيده باشد. پس لابد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم. ها؟ يک برّه برام بکش... چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم. با چشمهايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيی نمیبُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد. وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم: آخه... تو اين جا چه میکنی؟ و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که: بی زحمت واسهی من يک برّه بکش. آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم. بم جواب داد: عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش. از آنجايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش. خب، کشيدم. با دقت نگاهش کرد و گفت: نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش. کشيدم. لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت: خودت که میبينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه... باز نقاشی را عوض کردم. آن را هم مثل قبلی ها رد کرد: اين يکی خيلی پير است... من يک بره میخواهم که مدت ها عمر کند... باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که: اين يک جعبه است. برهای که میخواهی اين تو است. و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت: آها... اين درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی اين بره خيلی علف بخواهد؟ چطور مگر؟ آخر جای من خيلی تنگ است... هر چه باشد حتماً بسش است. برهيی که بت دادهام خيلی کوچولوست. آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده... و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم. bidastar08-03-2008, 05:06 PM۳ خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا نمیشنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش میپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.) ازم پرسيد: اين چيز چيه؟ اين «چيز» نيست: اين پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است. و از اين که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم. حيرت زده گفت: چی؟ تو از آسمان افتادهای؟ با فروتنی گفتم: آره. گفت: اوه، اين ديگر خيلی عجيب است! و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد ديگران گرفتاریهايم را جدی بگيرند. خندههايش را که کرد گفت: خب، پس تو هم از آسمان میآيی! اهل کدام سيارهای؟... بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم: پس تو از يک سيارهی ديگر آمدهای؟ آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد. اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد. گفت: هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی... مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد. فکر میکنيد از اين نيمچه اعتراف «سيارهی ديگر»ِ او چه هيجانی به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم: تو از کجا میآيی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟ مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت: حسن جعبهای که بم دادهای اين است که شبها میتواند خانهاش بشود. معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت میدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله... انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت: ببندمش؟ چه فکر ها! آخر اگر نبنديش راه میافتد میرود گم میشود. دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: مگر کجا میتواند برود؟ خدا میداند. راستِ شکمش را میگيرد و میرود... بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شايد با يک خرده اندوه در آمد که: يکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود... bidastar08-03-2008, 05:09 PM۴ به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سيارهی او کمی از يک خانهی معمولی بزرگتر بود.اين نکته آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سيارهی ديگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده میشوند و هرگاه اخترشناسی يکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد «اخترک ۳۲۵۱». دلايل قاطعی دارم که ثابت میکند شهريار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود. اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند که تو يک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش هياهوی زيادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بـزرگهـا ايـن جـوریانـد! بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايیها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند. به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم يا شمارهاش را میگويم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هيج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند. اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. بايد حتماً بهشان گفت يک خانهی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که : وای چه قشنگ! يا مثلا اگر بهشان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که تودلبرو بود و میخنديد و دلش يک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترين دليل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگوييد «سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند. اين جوریاند ديگر. نبايد ازشان دلخور شد. بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند. اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست اين بود که اين ماجرا را مثل قصهی پريا نقل کنم. دلم میخواست بگويم: «يکی بود يکی نبود. روزی روزگاری يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...»، آن هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با بَرّهاش رفته. اين که اين جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيدنِ يک بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده و تازه آن هم در شش سالگی دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهايی که میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در میآيد يکيش نه. سرِ قدّ و قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آوردهام يک جا زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش رفتهام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شايد مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، ديدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «بايد پير شده باشم». bidastar08-03-2008, 05:10 PM۵ هر روزی که میگذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرفها چيزهای تازهای دستگيرم میشد که همهاش معلولِ بازتابهایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم. اين بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد: بَرّهها بتهها را هم میخورند ديگر، مگر نه؟ آره. همين جور است. آخ! چه خوشحال شدم! نتوانستم بفهمم اين موضوع که بَرّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که: پس لابد بائوباب ها را هم میخورند ديگر؟ من برايش توضيح دادم که بائوباب بُتّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گندهتر، و اگر يک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند. از فکر يک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: بايد چيدشان روی هم. اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: بائوباب هم از بُتِّگی شروع میکند به بزرگ شدن. درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههايت نهالهای بائوباب را بخورند؟ گفت: دِ! معلوم است! و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای اين که به تنهايی از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم. راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم میرسيد هم گياهِ بد. يعنی هم تخمِ خوب گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخمِ بدِ گياههایِ بد. اما تخم گياهها نامريیاند. آنها تو حرمِ تاريک خاک به خواب میروند تا يکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآيد و اول با کم رويی شاخکِ باريکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشيد میدواند. اگر اين شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم بايد به مجردی که دستش را خواند ريشهکنش کند. باری، تو سيارهی شهريار کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. يعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير بهاش برسند ديگر هيچ جور نمیشود حريفش شد: تمام سياره را میگيرد و با ريشههايش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زياد باشند پاک از هم متلاشيش میکنند. شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: «اين، يک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولواَند عين هماَند با دقت ريشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.» يک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده يک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم حالی کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ايرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم میزايد. اخترکی را سراغ دارم که يک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...». آن وقت من با استفاده از چيزهايی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم. هيچ دوست ندارم اندرزگويی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگويم: «بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشيد!» اگر من سرِ اين نقاشی اين همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ گوششان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با اين نقاشی دادهام به زحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيهی نقاشیهای اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوبابها را ندارد؟» خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی فوريت دارد و به اين دليل شور بَرَم داشته بود. bidastar08-03-2008, 05:10 PM۶ آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده. به اين نکتهی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ يعنی وقتی که به من گفتی: غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم... هوم، حالاها بايد صبر کنی... واسه چی صبر کنم؟ صبر کنی که آفتاب غروب کند. اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من گفتی: همهاش خيال میکنم تو اخترکِ خودمم! راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی. يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! و کمی بعد گفت: خودت که میدانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد. پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده. اما مسافر کوچولو جوابم را نداد. bidastar08-03-2008, 05:11 PM۷ روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد يکهو بی مقدمه از من پرسيد: گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟ گوسفند هرچه گيرش بيايد میخورد. حتا گلهايی را هم که خار دارند؟ آره، حتا گلهايی را هم که خار دارند. پس خارها فايدهشان چيست؟ من چه میدانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خيال میکردم نيست برج زهرمار شدهبودم و ذخيرهی آبم هم که داشت ته میکشيد بيشتر به وحشتم میانداخت. پس خارها فايدهشان چسيت؟ شهريار کوچولو وقتی سوالی را میکشيد وسط ديگر به اين مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که: خارها به درد هيچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند. دِ! و پس از لحظهيی سکوت با يک جور کينه درآمد که: حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعيفند. بی شيلهپيلهاند. سعی میکنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال میکنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند... لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر اين مهرهی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهی چکش حسابش را میرسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت: تو فکر میکنی گلها... من باز همان جور بیتوجه گفتم: ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من به هيچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم! هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مسالهی م سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 413]
-
گوناگون
پربازدیدترینها