تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برآورد اعمال در شب نوزدهم انجام مى‏گيرد و تصويب آن در شب بيست ويكم و تنفيذ آن در شب بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836120397




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

صمد بهرنگی


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: صمد بهرنگی

صمد بهرنگی ( ۲ تیر ۱۳۱۸ ــ ۹ شهریور ۱۳۴۷)، معروف به بهرنگ، داستان‌نویس، محقق، مترجم، و شاعر آذربایجانی بود. معروف‌ترین اثر او داستان ماهی سیاه کوچولو است.
او همچنین تألیفاتی در مورد آموزش بی‌قاعده زبان فارسی در آذربایجان[۱] و تحقیقاتی در مورد ادبیات شفاهی آذربایجان نیز نگاشته‌است

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/a/a2/Samad_Behrangi.JPG


زندگی
صمد در ۱۳۱۸ در محلهٔ چرنداب شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش زهتاب بود. پس از تحصیلات ابتدایی و دبیرستان در مهر ۱۳۳۴ به دانشسرای مقدماتی پسران تبریز رفت که در خرداد ۱۳۳۶ از آنجا فارغ‌التحصیل شد. از مهر همان سال آموزگار شد و تا پایان عمر در آذرشهر، ماماغان، قندجهان، گوگان، و آخیرجان در استان آذربایجان شرقی که آن زمان روستا بودند تدریس کرد.
در مهر ۱۳۳۷ برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به دورهٔ شبانهٔ دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز رفت و هم‌زمان با آموزگاری، تحصیلش را تا خرداد ۱۳۴۱ و دریافت گواهی‌نامهٔ پایان تحصیلات ادامه داد.
بهرنگی در ۱۳۳۹ اولین داستان منتشر شده‌اش به نام عادت را نوشت. که با تلخون در ۱۳۴۰، بی‌نام در ۱۳۴۲، و داستان‌های دیگر ادامه یافت. او ترجمه‌هایی نیز از انگلیسی و ترکی استانبولی به فارسی و از فارسی به ترکی آذربایجانی (از جمله ترجمهٔ شعرهایی از مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و نیما یوشیج) انجام داد. تحقیقاتی نیز در جمع‌آوری فولکلور آذربایجان و نیز در مسائل تربیتی از او منتشر شده‌است.

مرگ

بهرنگی در شهریور ۱۳۴۷ در رود ارس و در ساحل روستای شام‌گوالیک کشته شد و جسدش را چند روز بعد در ۱۲ شهریور در نزدیکی پاسگاه کلاله در چند کیلومتری محل غرق شدنش از آب گرفتند. جنازهٔ او در گورستان امامیهٔ تبریز دفن شده‌است.
نظریات متعدد و مختلفی دربارهٔ مرگ بهرنگی وجود دارد. از روزهای اول پس از مرگ او، در علل مرگ او هم در رسانه‌ها و هم به شکل شایعه بحث‌هایی وجود داشته‌است. یک نظریه این است که وی به دستورِ یا به دستِ عوامل دولت پادشاهی پهلوی کشته شده‌است.که شواهد مستندی در این باره وجود دارد. نظریهٔ دیگر این است که وی به علت بلد نبودن شنا در ارس غرق شده‌است.
تنها کسی که معلوم شده‌است در زمان مرگ یا نزدیک به آن زمان، همراه بهرنگی بوده‌است شخصی به نام حمزه فراهتی است که بهرنگی همراه او به سفری که از آن باز نگشت رفته بود. اسد بهرنگی، که گفته‌است فراهتی را دو ماه بعد در خانهٔ بهروز دولت‌آبادی دیده‌است، از قول او گفته‌است [۲]: «من این طرف بودم و صمد آن طرف‌تر. یک دفعه دیدم کمک می‌خواهد. هر چه کردم نتوانستم کاری بکنم.»
سیروس طاهباز دراین‌باره می‌نویسد [۳]: «بهرنگی [...] خواسته بود تنی به آب بزند و چون شنا بلد نبود، غرق شده بود. جلال آل‌احمد مرگ بهرنگی را مشکوک تلقی کرد [...] اما حرف بهروز دولت‌آبادی برایم حجّت بود که مرگ او را طبیعی گفت و در اثر شنا بلدنبودن.» اسد بهرنگی شنا بلد نبودن صمد را تأیید می‌کند [۴] ولی دربارهٔ نظر طاهباز و دیگران می‌گوید [۵] «همه از دهان بهروز دولت‌آبادی حرف زده‌اند نه این که واقعاً تحقیقی صورت گرفته باشد [...] تا به حال برخوردی تحقیقی دربارهٔ مرگ صمد نشده‌است.»
طرفداران به قتل رسیدن صمد ادعا می‌کنند که در ماه شهریور رود ارس کم‌آب است و در نتیجه احتمال غرق شدن سهوی وی را کم می‌دانند. اسد بهرنگی کم‌آب بودن محل غرق شدن صمد را تأیید می‌کند و دراین‌باره می‌گوید [۶] «البته بعضی جاها ممکن است پر آب شود. [...] هیچ‌کس نمی‌آید در محلی که جریان آب تند است آب‌تنی یا شنا کند، چه برسد به صمد که شنا هم بلد نبود.» با این وجود تأکید می‌کند [۷]: «البته هیچ‌کس ادعا نمی‌کند که فراهتی مأمور ساواک بود یا مأمور کشتن صمد.»
جزئیات متناقض دیگری نیز دربارهٔ مرگ بهرنگی روایت شده‌است. از جمله اسد بهرنگی گفته‌است [۸]: «جسد [...] صورت و بدنش سالم بود. [...] دو سه تا جای زخم، طرف ران و ساقش بود، چیزی شبیه فرورفتگی. [...] رئیس پاسگاه در صورت‌جلسه‌اش، به جای زخم‌ها اشاره کرد. بعدها البته توی پاسگاه دیگری، این صورت‌جلسه عوض شد». اسد بهرنگی به همین تناقضات به شکل دیگری اشاره کرده‌است، از جمله این که گفته‌است فرج سرکوهی در جایی نوشته‌است که فراهتی گروهی را که به دنبال جسد صمد می‌گشته‌اند (و به گفتهٔ اسد بهرنگی شامل اسد بهرنگی، کاظم سعادتی، و دو نفر از شوهرخواهرهای بهرنگی بوده‌است) همراهی می‌کرده‌است، در حالی که چنین نبوده‌است. [۹]
جلال آل‌احمد شش ماه بعد از مرگ صمد در نامه‌ای به منصور اوجی شاعر شیرازی می‌نویسد «...اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم ساختیم...خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلاً تکنیک آن افسانه سازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سرودستش شکسته ماند و هدایت کننده نبود به آن چه مرحوم نویسنده اش می‌خواست بگوید...» [۱۰]
برادر صمد بهرنگی (اسد بهرنگی) در این باره می‌گویذ:همه می‌دانند که ویژه نامه آرش چند ماهی پس از مرگ صمد بهرنگی منتشر شد و آن موقع هم دوستان نزدیک صمد بر مرگ او مشکوک بودند. با اطلاعاتی که از جریانات تابستان ۴۷ داشتند کشته شدن صمد را وسیله عمله‌های رژیم که شاید ساواک هم مستقیما در آن دست نداشته باشد دور از انتظار نمی‌دانستند. [۱۱]
اسد بهرنگی در قسمت دیگری از این کتاب می‌گوید: «در زمانی که ما در کنار ارس دنبال صمد می‌گشتیم و صمد راداد می‌زدیم مامورین ساواک به حانه صمد آمده و همه چیز را به هم ریخته بودند. میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامه‌ها و یادداشت‌هایش را زیر و رو کرده بودند. و اهل خانه را مورد باز جویی قرار داده بودند، و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند و خوشبختانه کتابخانهٔ اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود ندیده بودند.»
حمزه فراهتی در کتاب خود اظهار می‌کند که «صمد بهرنگی شهید ساختگی شد» و قتل او کار ساواک نبوده‌است. [۱۲]

کتاب‌های منتشر شده در این زمینه

اشرف دهقانی، «رازهای مرگ صمد»
حمزه فراهتی «از آن سال‌ها و سال‌های دیگر»
اسد بهرنگی «برادرم صمد بهرنگی»
آثار

برخی آثار صمد بهرنگی با نام مستعار چاپ شده‌است. از جملهٔ نامهای مستعار وی می‌توان به «ص. قارانقوش»، «چنگیز مرآتی»، «صاد»، «داریوش نواب‌مراغی»، «بهرنگ»، «بابک بهرامی»، «ص. آدام»، و «آدی باتمیش» اشاره کرد.

قصه‌ها

بی‌نام - ۱۳۴۴
اولدوز و کلاغها - پاییز ۱۳۴۵
اولدوز و عروسک سخنگو - پاییز ۱۳۴۶
کچل کفتر باز - آذر ۱۳۴۶
پسرک لبو فروش - آذر ۱۳۴۶
افسانه محبت - زمستان۱۳۴۶
ماهی سیاه کوچولو - تهران ، مرداد ۱۳۴۷
پیرزن و جوجه طلایی‌اش - ۱۳۴۷
یک هلو هزار هلو - بهار ۱۳۴۸
۲۴ ساعت در خواب و بیداری - بهار ۱۳۴۸
کوراوغلو و کچل حمزه - بهار ۱۳۴۸
تلخون و چند قصه دیگر - ۱۳۴۲
کلاغها، عروسکها و آدمها
کتاب و مقاله

کند و کاو در مسائل تربیتی ایران - تابستان ۱۳۴۴
الفبای فارسی برای کودکان آذربایجان
مجموعه مقاله‌ها - تیر ۱۳۴۸
فولکلور و شعر
افسانه‌های آذربایجان(ترجمه فارسی) - جلد ۱ - اردیبهشت ۱۳۴۴
افسانه‌های آذربایجان (ترجمه فارسی) - جلد ۲ - تهران، اردیبهشت ۱۳۴۷
تاپما جالار ، قوشما جالار (مثلها و چیستانها) - بهار ۱۳۴۵
پاره پاره (مجموعه شعر از چند شاعر تورک) - تیر ۱۳۴۲
مجموعه مقاله‌ها
انشا و نامه‌نگاری برای کلاسهای ۲ و ۳ دبستان
آذربایجان در جنبش مشروطه
ترجمه‌ها

ما الاغها! - عزیز نسین - پاییز ۱۳۴۴
دفتر اشعار معاصر از چند شاعر فارسی زبان
خرابکار (قصه‌هایی از چند نویسنده ترک زبان) - تیر ۱۳۴۸
کلاغ سیاهه - مامین سیبیریاک (و چند قصه دیگر برای کودکان) خرداد ۱۳۴۸

آثار درباره او

صمد جاودانه شد - (علی اشرف درویشیان) - ۱۳۵۲
کتاب جمعه - سال اول - شماره۶ - ۱۵ شهریور ۱۳۵۸
منوچهرهزارخانی - «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو» - آرش دوره دوم ، شماره ۵ - (۱۸) -آذر ۱۳۴۷

صمد بهرنگی نویسنده و معلم در نهم شهریور ماه سال 1347 در حالی که فقط 29 سال از زندگی اش می گذشت ، در رودخانه ارس غرق شد.
صمد بهرنگی در دوم تیر ماه 1318 در چرنداب تبریز به دنیا آمد.

وی در یک خانواده محروم بزرگ شده و از همان اوان کودکی نیز با رنج و مشقات طبقه زحمتکش آشنا شد و آن را به خوبی لمس کرد این مهمترین دلیل تکوین شخصیت صمد بود . سنگ بنای شخصیت صمد را در همین محرومیتها و فشار های اقتصادی دوران کودکی اش باید جستجو کرد .
صمد بعد از اتمام دوران تحصیل ابتدای اش در دبستان 21 آذر تبریز به دبیرستان تربیت وارد شد. سال های اول دوره دبیرستان با حکومت ملی مصدق مصادف بود و او برای اولین بار در این دبیرستان درگیرهای سیاسی را از نزدیک لمس کرده و راه مبارزه با استبــداد را می شناسد و با شرکت در اکثر گردهمایی ها و سخنرانی های دانش آموزی به پویایی ذهن خود می افزاید و از همان اول راه مردم را بر می گزیند .
بعد از سقوط دولت مصدق ، در اثر اعتراض های مکررش تا نزدیکی اخراج از مدرسه پیش می رود . بعد از اتمام دروه اول دبیرستان در سال 1334 وارد دانشسرای مقدماتی تبریز شد و دو سال در این دانشسرا تحصیل می کند . در طول دو سال دوره دانشسرا با دوستان زیادی از جمله بهروز دهقانی آشنا می شود .
صمد و بهروز که با کوله باری از تجربه از دبیرستان آمده بودند ، اقدام به انتشار روزنامه دیواری (خنده - سوره باجی) می کنند که بعضی شماره های آنها به صورت پلی کپی بین دانش آموزان پخش می شد. موضوع این روزنامه دیواری ها طنز بود و صمد می خواست با زبان طنز به قوانین خشک دانش سرا و مدیریت آن اعتراض کند و با این کار توانست لذت مبارزه با سلاح قلم را بچشد .
صمد از مهر ماه سال 1336 بعد از اتمام دوران تحصیلاتش در دانشسرا ، در روستاهای آذرشهر به کار معلمی پرداخت . او عاشق شغلش بود. در این روستاها هم به والدین بچه ها و هم به بچه ها سواد می آموخت. برایشان کتاب تهیه می کرد . طولی نکشید که صمد به واسطه خدماتش در روستاهای محروم در دل اهالی جای گرفت به طوری که همه اهالی او را از خود می دانستند و محبت های زیادی به او می کردند .
صمد با اینکه خودش معلم بود ولی هیچگاه دست از مطالعه و علم آموزی نکشید. در حین تدریس در مناطق محروم به صورت شبانه از سال 1337 تا1341 در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تبریز تحصیل کرد . در طول دوران تحصیل در دانشگاه تبریز خواه نا خواه با روی دادهای سیاسی روز آشنایی مستقیم پیدا می کند. در همین سال ها ( دهه 1340) فعالانه در اعتصابات معلمان ایران که به کشته شدن دکتر خان علی (معلم مبارز تهران ) انجامید، شرکت کرد .
وی علاوه بر تدریس در مدارس ابتدای همواره به روشنگری دانش آموزان و همکارانش می پرداخت و همیشه نسبت به اوضاع نامناسب مدارس و وضع بهداشتی کلاس های درس اعتراض می کرد و نتیجه اعتراضاتش انتقال تعبید گونه اش از یک شهر به شهر دیگر بود .
وی هیچگاه از حق خواهی و اعتراض خسته نمی شد و در جریان اعتصابات و نیز یاد کرد روز معلم و تجلیل از دکتر خان علی ، در سال های بعد شرکت فعال داشت . به همین مناسبت اعلامیه های به این مضمون داشت که " روز شهادت خان علی معلم بزرگ ، یاد آور اعتصاب بزرگ معلمان کشور و اعتراض آنها علیه جور و بیداد حکومت هاست ... روز معلم بر شما مبارک باد از معلم شجاع دکتر خان علی یاد بگیرید ، حقتان را به خواهید و ... ".
صمد با وجود درگیری ها و مشکلات کارشکنی ها در کار تدریس ، هیچ گاه از کارهای فرهنگی و تحقیق و پژوهش در این وادی غافل نمی شد . وی به طوری جدی از نخستین سال های دهه چهل نویسندگی را شروع کرد و طی پنچ ، شش سال باقی عمرش آثار قابل توجهی در زمینه های مختلف پدید آورد .
به قول ساعدی که خود از پر کار ترین نویسندگان خلاق دهه های 30-60 به شمار می رود.
صمد در خلق آثارش معتقد بود که شناخت ادبیات عامیانه یک جامعه ، شناخت دردهای تودهای محروم را آسانتر می کند و یادآوری فرهنگ و هویت های ملی ، تهاجم فرهنگی استعمار را با مشگل مواجه می کند . شاید به همین علت بود که هنگام انتشار کتاب فولکلور زبان ترکی به نام ( متل ها و چیستان ها) اظهار خوشحالی کرد که توانسته قدمی هر چند کوتاه در این راه بردارد .
با نگاهی به آثار صمد می توان به علاقه غیر قابل تصور وی به زبان مادریش پی برد . صمد اگر چه به ترکی فکر می کرد و اغلب به فارسی می نوشت ولی رسایی قلمش و سادگی نوشتارش به آثارش اعتبار می بخشید . سیروس طاهباز وقتی از صمد می پرسد که چرا ترکی نمی نویسی جواب سئوالش را عدم اجازه چاپ به زبان ترکی دریافت می کند .
از آثار این نویسنده مبارز می توان به موارد زیر اشاره نمود :
ماهی سیاه کوچولو ــ اولدوز و کلاغ ها ( 1 و 2 ) ــ اولدوز و عروسک سخنگو ــ کچل کفترباز ــ پسرک لبو فروش ــ سرگذشت دانه های برف ــ پیر زن و جوجه های طلایی

داستان ماهي سياه کوچولو


شب چله بود. ته دريا ماهي پير دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هايش را دور خودش جمع کرده بود و براي آنها قصه مي گفت:«يکي بود يکي نبود. يک ماهي سياه کوچولو بود كه با مادرش در جويباري زندگي مي کرد.اين جويبار از ديواره هاي سنگي کوه بيرون مي زد و در ته دره روان مي شد.خانه ي ماهي کوچولو و مادرش پشت سنگ سياهي بود؛ زير سقفي از خزه. شب ها ، دوتايي زير خزه ها مي خوابيدند. ماهي کوچولو حسرت به دلش مانده بود که يک دفعه هم که شده، مهتاب را توي خانه شان ببيند!مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همديگر مي افتادند و گاهي هم قاطي ماهي هاي ديگر مي شدند و تند تند ، توي يک تکه جا ، مي رفتند وبر مي گشتند. اين بچه يکي يک دانه بود - چون از ده هزار تخمي که مادر گذاشته بود - تنها همين يک بچه سالم در آمده بود.چند روزي بود که ماهي کوچولو تو فکر بود و خيلي کم حرف مي زد. با تنبلي و بي ميلي از اين طرف به آن طرف مي رفت و بر مي گشت و بيشتر وقت ها هم از مادرش عقب مي افتاد. مادر خيال ميکرد بچه اش کسالتي دارد که به زودي برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهي سياه از چيز ديگري است! يک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهي کوچولو مادرش را بيدار کرد و گفت:«مادر، مي خواهم با تو چند کلمه يي حرف بزنم».مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گير آوردي! حرفت را بگذار براي بعد ، بهتر نيست برويم گردش؟ »ماهي کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر نمي توانم گردش کنم. بايد از اينجا بروم.»مادرش گفت :« حتما بايد بروي؟»ماهي کوچولو گفت: « آره مادر بايد بروم.»مادرش گفت:« آخر، صبح به اين زودي کجا مي خواهي بروي؟»ماهي سياه کوچولو گفت:« مي خواهم بروم ببينم آخر جويبار کجاست. مي داني مادر ، من ماه هاست تو اين فکرم که آخر جويبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چيزي سر در بياورم. از ديشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصميم گرفتم خودم بروم آخر جويبار را پيدا کنم. دلم مي خواهد بدانم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست.»مادر خنديد و گفت:« من هم وقتي بچه بودم ، خيلي از اين فکرها مي کردم. آخر جانم! جويبار که اول و آخر ندارد ؛همين است که هست! جويبار هميشه روان است و به هيچ جايي هم نمي رسد.»ماهي سياه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اينست که هر چيزي به آخر مي رسد؟ شب به آخر مي رسد ، روز به آخر مي رسد؛ هفته ، ماه ، سال...... »مادرش ميان حرفش دويد و گفت:« اين حرفهاي گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برويم گردش. حالا موقع گردش است نه اين حرف ها!»ماهي سياه کوچولو گفت:« نه مادر ، من ديگر از اين گردش ها خسته شده ام ، مي خواهم راه بيفتم و بروم ببينم جاهاي ديگر چه خبرهايي هست. ممکن است فکر کني که يك کسي اين حرفها را به ماهي کوچولو ياد داده ، اما بدان که من خودم خيلي وقت است در اين فکرم. البته خيلي چيزها هم از اين و آن ياد گرفته ام ؛ مثلا اين را فهميده ام که بيشتر ماهي ها، موقع پيري شکايت مي کنند که زندگيشان را بيخودي تلف کرده اند. دايم ناله و نفرين مي کنند و از همه چيز شکايت دارند. من مي خواهم بدانم که ، راستي راستي زندگي يعني اينکه توي يک تکه جا ، هي بروي و برگردي تا پير بشوي و ديگر هيچ ، يا اينکه طور ديگري هم توي دنيا مي شود زندگي کرد؟.....»وقتي حرف ماهي کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنيا!..... دنيا!.....دنيا ديگر يعني چه ؟ دنيا همين جاست که ما هستيم ، زندگي هم همين است که ما داريم...»در اين وقت ، ماهي بزرگي به خانه ي آنها نزديک شد و گفت:« همسايه، سر چي با بچه ات بگو مگو مي کني ، انگار امروز خيال گردش کردن نداريد؟»مادر ماهي ، به صداي همسايه ، از خانه بيرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه يي شده! حالا ديگر بچه ها مي خواهند به مادرهاشان چيز ياد بدهند.»همسايه گفت :« چطور مگر؟»مادر ماهي گفت:« ببين اين نيم وجبي کجاها مي خواهد برود! دايم ميگويد مي خواهم بروم ببينم دنيا چه خبرست! چه حرف ها ي گنده گنده يي!»همسايه گفت :« کوچولو ، ببينم تو از کي تا حالا عالم و فيلسوف شده اي و ما را خبر نکرده اي؟»ماهي کوچولو گفت :« خانم! من نمي دانم شما «عالم و فيلسوف» به چه مي گوييد. من فقط از اين گردش ها خسته شده ام و نمي خواهم به اين گردش هاي خسته کننده ادامه بدهم و الکي خوش باشم و يک دفعه چشم باز کنم ببينم مثل شماها پير شده ام و هنوز هم همان ماهي چشم و گوش بسته ام که بودم.»همسايه گفت:« وا ! ... چه حرف ها!»مادرش گفت :« من هيچ فکر نمي کردم بچه ي يکي يک دانه ام اينطوري از آب در بيايد. نمي دانم کدام بدجنسي زير پاي بچه ي نازنينم نشسته!»ماهي کوچولو گفت:« هيچ کس زير پاي من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و مي فهمم، چشم دارم و مي بينم.»همسايه به مادر ماهي کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پيچ پيچيه يادت مي آيد؟»مادر گفت:« آره خوب گفتي ، زياد پاپي بچه ام مي شد. بگويم خدا چکارش کند!»ماهي کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفيق من بود.»مادرش گفت:« رفاقت ماهي و حلزون ، ديگر نشنيده بوديم!»ماهي کوچولو گفت:« من هم دشمني ماهي و حلزون نشنيده بودم، اما شماها سر آن بيچاره را زير آب کرديد.»همسايه گفت:« اين حرف ها مال گذشته است.»ماهي کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پيش کشيديد.»مادرش گفت:« حقش بود بکشيمش ، مگر يادت رفته اينجا و آنجا که مي نشست چه حرف هايي مي زد؟»ماهي کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشيد ، چون من هم همان حرف ها را مي زنم.»چه دردسرتان بدهم! صداي بگو مگو ، ماهي هاي ديگر را هم به آنجا کشاند. حرف هاي ماهي کوچولو همه را عصباني کرده بود. يکي از ماهي پيره ها گفت:« خيال کرده اي به تو رحم هم مي کنيم؟»ديگري گفت:« فقط يک گوشمالي کوچولو مي خواهد!»مادر ماهي سياه گفت:« برويد کنار ! دست به بچه ام نزنيد!»يکي ديگر از آنها گفت:« خانم! وقتي بچه ات را، آنطور که لازم است تربيت نمي کني ، بايد سزايش را هم ببيني.»همسايه گفت:« من که خجالت مي کشم در همسايگي شما زندگي کنم.»ديگري گفت:« تا کارش به جاهاي باريک نکشيده ، بفرستيمش پيش حلزون پيره.»ماهي ها تا آمدند ماهي سياه کوچولو را بگيرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بيرونش بردند. مادر ماهي سياه توي سر و سينه اش مي زد و گريه مي کرد و مي گفت:« واي ، بچه ام دارد از دستم مي رود. چکار کنم؟ چه خاکي به سرم بريزم؟»ماهي کوچولو گفت:« مادر! براي من گريه نکن ، به حال اين پير ماهي هاي درمانده گريه کن.»يکي از ماهي ها از دور داد کشيد :« توهين نکن ، نيم وجبي!»دومي گفت:« اگر بروي و بعدش پشيمان بشوي ، ديگر راهت نمي دهيم!»سومي گفت:« اين ها هوس هاي دوره ي جواني است، نرو!»چهارمي گفت:« مگر اينجا چه عيبي دارد؟»پنجمي گفت:« دنياي ديگري در کار نيست ، دنيا همين جاست، برگرد!»ششمي گفت:« اگر سر عقل بيايي و برگردي ، آنوقت باورمان مي شود که راستي راستي ماهي فهميده يي هستي.»هفتمي گفت:« آخر ما به ديدن تو عادت کرده ايم.....»مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!.....نرو!»ماهي کوچولو ديگر با آن ها حرفي نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهي کردند و از آنجا برگشتند. ماهي کوچولو وقتي از آنها جدا مي شد گفت:« دوستان ، به اميد ديدار! فراموشم نکنيد.»دوستانتش گفتند:« چطور ميشود فراموشت کنيم ؟ تو ما را از خواب خرگوشي بيدار کردي ، به ما چيزهايي ياد دادي که پيش از اين حتي فکرش را هم نکرده بوديم. به اميد ديدار ، دوست دانا و بي باک!»ماهي کوچولو از آبشار پايين آمد و افتاد توي يک برکه ي پر آب. اولش دست و پايش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت نديده بود که آنهمه آب ، يکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهي توي آب وول مي خوردند.ماهي سياه کوچولو را که ديدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ريختش را باش! تو ديگر چه موجودي هستي؟»ماهي ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش ميکنم توهين نکنيد. اسم من ماهي سياه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگوييد تا با هم آشنا بشويم.»يکي از کفچه ماهي ها گفت:« ما همديگر را کفچه ماهي صدا مي کنيم.»ديگري گفت:« داراي اصل و نسب.»ديگري گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنيا پيدا نمي شود.»ديگري گفت:« مثل تو بي ريخت و بد قيافه نيستيم.»ماهي گفت:« من هيچ خيال نمي کردم شما اينقدر خودپسند باشيد. باشد، من شما را مي بخشم ، چون اين حرفها را از روي ناداني مي زنيد.»کفچه ماهي ها يکصدا گفتند:« يعني ما نادانيم؟»ماهي گفت: « اگر نادان نبوديد ، مي دانستيد در دنيا خيلي هاي ديگر هم هستند که ريختشان براي خودشان خيلي هم خوشايند است! شما حتي اسمتان هم مال خودتان نيست.»کفچه ماهي ها خيلي عصباني شدند ، اما چون ديدند ماهي کوچولو راست مي گويد ، از در ديگري در آمدند و گفتند:« اصلا تو بيخود به در و ديوار مي زني .ما هر روز ، از صبح تا شام دنيا را مي گرديم ، اما غير از خودمان و پدر و مادرمان ، هيچکس را نمي بينيم ، مگر کرم هاي ريزه که آنها هم به حساب نمي آيند!»ماهي گفت:« شما که نمي توانيد از برکه بيرون برويد ، چطور ازدنيا گردي دم مي زنيد؟»کفچه ماهي ها گفتند:« مگر غير از برکه ، دنياي ديگري هم داريم؟»ماهي گفت:« دست کم بايد فکر کنيد که اين آب از کجا به اينجا مي ريزد و خارج از آب چه چيزهايي هست.»کفچه ماهي ها گفتند:« خارج از آّب ديگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را نديده ايم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»ماهي سياه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهي ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه يي حرف بزند ، پرسيد:« حالا مادرتان کجاست؟»ناگهان صداي زير قورباغه اي او را از جا پراند.قورباغه لب برکه ، روي سنگي نشسته بود. جست زد توي آب و آمد پيش ماهي و گفت:« من اينجام ، فرمايش؟»ماهي گفت:« سلام خانم بزرگ!»قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمائي است ، موجود بي اصل و نسب! بچه گير آورده يي و داري حرف هاي گنده گنده مي زني ، من ديگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنيا همين برکه است. بهتر است بروي دنبال کارت و بچه هاي مرا از راه به در نبري.»ماهي کوچولو گفت:« صد تا از اين عمرها هم كه بکني ، باز هم يک قورباغه ي نادان و درمانده بيشتر نيستي.»قورباغه عصباني شد و جست زد طرف ماهي سياه کوچولو. ماهي تکان تندي خورد و مثل برق در رفت و لاي و لجن و کرم هاي ته برکه را به هم زد.دره پر از پيچ و خم بود. جويبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر مي خواستي از بالاي کوه ها ته دره را نگاه کني ، جويبار را مثل نخ سفيدي مي ديدي. يک جا تخته سنگ بزرگي از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتي ، به اندازه ي کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمي آفتاب لذت مي برد و نگاه مي کرد به خرچنگ گرد و درشتي که نشسته بود روي شن هاي ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه يي را که شکار کرده بود ، مي خورد. ماهي کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسيد. از دور سلامي کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهي کرد و گفت:« چه ماهي با ادبي! بيا جلو کوچولو ، بيا!»ماهي کوچولو گفت:« من مي روم دنيا را بگردم و هيچ هم نمي خواهم شکار جنابعالي بشوم.»خرچنگ گفت:« تو چرا اينقدر بدبين و ترسويي ، ماهي کوچولو؟»ماهي گفت: “من نه بدبينم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم مي بيند و عقلم مي گويد ، به زبان مي آورم.»خرچنگ گفت:« خوب ، بفرماييد ببينم چشم شما چه ديد و عقلتان چه گفت که خيال کرديد ما مي خواهيم شما را شکار کنيم؟»ماهي گفت:« ديگر خودت را به آن راه نزن!»خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدي بابا! من با قورباغه ها لجم و براي همين شکارشان مي کنم. مي داني ، اين ها خيال مي کنند تنها موجود دنيا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من مي خواهم بهشان بفهمانم که دنيا واقعا‏ً دست کيست! پس تو ديگر نترس جانم ، بيا جلو ، بيا !»خرچنگ اين حرف ها را گفت و پس پسکي راه افتاد طرف ماهي کوچولو. آنقدر خنده دار راه مي رفت که ماهي ، بي اختيار خنده اش گرفت و گفت:« بيچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نيستي ، از کجا مي داني دنيا دست کيست؟»ماهي سياه از خرچنگ فاصله گرفت. سايه يي بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ي محکمي خرچنگ را توي شن ها فرو کرد. مارمولک از قيافه ي خرچنگ چنان خنده اش گرفت که ليز خورد و نزديك بود خودش هم بيفتد توي آب. خرچنگ ، ديگر نتوانست بيرون بيايد. ماهي کوچولو ديد پسر بچه ي چوپاني لب آب ايستاده و به او و خرچنگ نگاه مي کند. يک گله بز و گوسفند به آب نزديک شدند و پوزه هايشان را در آب فرو کردند. صداي مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.ماهي سياه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:«مارمولک جان! من ماهي سياه کوچولويي هستم که مي روم آخر جويبار را پيدا کنم . فکر مي کنم تو جانور عاقل و دانايي باشي ، اينست که مي خواهم چيزي از تو بپرسم.»مارمولک گفت:« هر چه مي خواهي بپرس.»ماهي گفت:« در راه ، مرا خيلي از مرغ سقا و اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار مي ترساندند ، اگر تو چيزي درباره ي اين ها مي داني ، به من بگو.»مارمولک گفت:« اره ماهي و پرنده ي ماهيخوار، اين طرف ها پيداشان نمي شود ، مخصوصاً اره ماهي که توي دريا زندگي مي کند. اما سقائک همين پايين ها هم ممکن است باشد. مبادا فريبش را بخوري و توي کيسه اش بروي.» ماهي گفت :« چه کيسه اي؟»مارمولک گفت:« مرغ سقا زير گردنش کيسه اي دارد که خيلي آب مي گيرد. او در آب شنا مي کند و گاهي ماهي ها ، ندانسته ، وارد کيسه ي او مي شوند و يکراست مي روند توي شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهي ها را در همان کيسه ذخيره مي کند که بعد بخورد.»ماهي گفت:« حالا اگر ماهي وارد کيسه شد ، ديگر راه بيرون آمدن ندارد؟»مارمولک گفت:« هيچ راهي نيست ، مگر اينکه کيسه را پاره کند. من خنجري به تو مي دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدي ، اين کار را بکني.»آنوقت، مارمولک توي شكاف سنگ خزيد و با خنجر بسيار ريزي برگشت.ماهي كوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولك جان! تو خيلي مهرباني. من نمي دانم چطوري از تو تشكر كنم.»مارمولک گفت:« تشکر لازم نيست جانم! من از اين خنجرها خيلي دارم. وقتي بيکار مي شوم ، مي نشينم از تيغ گياه ها خنجر مي سازم و به ماهي هاي دانايي مثل تو مي دهم.»ماهي گفت:« مگر قبل از من هم ماهي يي از اينجا گذشته؟»مارمولک گفت:« خيلي ها گذشته اند! آن ها حالا ديگر براي خودشان دسته اي شده اند و مرد ماهيگير را به تنگ آورده اند.»ماهي سياه گفت:« مي بخشي که حرف ، حرف مي آورد. اگر به حساب فضولي ام نگذاري ، بگو ببينم ماهيگير را چطور به تنگ آورده اند؟»مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همينکه ماهي گير تور انداخت ، وارد تور مي شوند و تور را با خودشان مي کشند و مي برند ته دريا.»مارمولک گوشش را گذاشت روي شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من ديگر مرخص مي شوم ، بچه هايم بيدار شده اند.»مارمولک رفت توي شکاف سنگ. ماهي سياه ناچار راه افتاد. اما همينطور سئوال پشت سر سئوال بود که دايم از خودش مي کرد:« ببينم ، راستي جويبار به دريا مي ريزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستي ، اره ماهي دلش مي آيد هم جنس هاي خودش را بكشد و بخورد؟ پرنده ي ماهيخوار، ديگر چه دشمني با ما دارد؟ماهي کوچولو، شنا کنان ، مي رفت و فکر مي کرد. در هر وجب راه چيز تازه اي مي ديد و ياد مي گرفت. حالا ديگر خوشش مي آمد که معلق زنان از آبشارها پايين بيفتد و باز شنا کند. گرمي آفتاب را بر پشت خود حس مي کرد و قوت مي گرفت. يک جا آهويي با عجله آب مي خورد. ماهي کوچولو سلام کرد و گفت:«آهو خوشگله ، چه عجله اي داري؟»آهو گفت:« شکارچي دنبالم کرده ، يک گلوله هم بهم زده ، ايناهاش.»ماهي کوچولو جاي گلوله را نديد اما از لنگ لنگان دويدن آهو فهميد که راست مي گويد. يک جا لاک پشت ها در گرماي آفتاب چرت مي زدند و جاي ديگر قهقهه ي کبک ها توي دره مي پيچيد. عطرعلف هاي کوهي در هوا موج مي زد و قاطي آب مي شد.بعد از ظهر به جايي رسيد که دره پهن مي شد و آب از وسط بيشه يي مي گذشت. آب آنقدر زيآد شده بود که ماهي سيآه ، راستي راستي ، کيف مي کرد. بعد هم به ماهي هاي زيادي برخورد. از وقتي که از مادرش جدا شده بود ، ماهي نديده بود. چند تا ماهي ريزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اينکه غريبه اي ، ها؟»ماهي سياه گفت:« آره غريبه ام. از راه دوري مي آيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کجا مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« مي روم آخر جويبار را پيدا کنم.»ماهي ريزه ها گفتند:« کدام جويبار؟»ماهي سياه گفت:« همين جويباري که توي آن شنا مي کنيم.»ماهي ريزه ها گفتند:« ما به اين مي گوييم رودخانه.»ماهي سياه چيزي نگفت. يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« هيچ مي داني مرغ سقا نشسته سر راه ؟»ماهي سياه گفت:« آره ، مي دانم.»يکي ديگر گفت:« اين را هم مي داني که مرغ سقا چه کيسه ي گل و گشادي دارد؟»ماهي سياه گفت:« اين را هم مي دانم.»ماهي ريزه گفت:« با اينهمه باز مي خواهي بروي؟»ماهي سياه گفت:« آره ، هر طوري شده بايد بروم!»به زودي ميان ماهي ها چو افتاد که: ماهي سياه کوچولويي از راه هاي دور آمده و مي خواهد برود آخر رودخانه را پيدا کند و هيچ ترسي هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهي ريزه ها وسوسه شدند که با ماهي سياه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نيامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو مي آمديم ، ما از کيسه ي مرغ سقا مي ترسيم.»لب رودخانه دهي بود. زنان و دختران ده توي رودخانه ظرف و لباس مي شستند. ماهي کوچولو مدتي به هياهوي آن ها گوش داد و مدتي هم آب تني بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زير سنگي گرفت خوابيد.نصف شب بيدار شد و ديد ماه ، توي آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.ماهي سياه کوچولو ماه را خيلي دوست داشت. شب هايي که ماه توي آب مي افتاد ، ماهي دلش مي خواست که از زير خزه ها بيرون بخزد و چند کلمه يي با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بيدار مي شد و او را زير خزه ها مي کشيد و دوباره مي خواباند.ماهي کوچولو پيش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»ماه گفت:« سلام ، ماهي سياه کوچولو! تو کجا اينجا کجا ؟»ماهي گفت:« جهانگردي مي کنم.»ماه گفت:« جهان خيلي بزرگ ست ، تو نمي تواني همه جا را بگردي.»ماهي گفت:« باشد ، هر جا كه توانستم ، مي روم.»ماه گفت:« دلم مي خواست تا صبح پيشت بمانم. اما ابر سياه بزرگي دارد مي آيد طرف من که جلو نورم را بگيرد.»ماهي گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خيلي دوست دارم ، دلم مي خواست هميشه روي من بتابد.»ماه گفت:« ماهي جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشيد به من نور مي دهد و من هم آن را به زمين مي تابانم . راستي تو هيچ شنيده يي که آدم ها مي خواهند تا چند سال ديگر پرواز کنند بيايند روي من بنشينند؟»ماهي گفت:« اين غير ممکن است.»ماه گفت:« کار سختي است ، ولي آدم ها هر کار دلشان بخواهد ...»ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سياه رسيد و رويش را پوشاند و شب دوباره تاريک شد و ماهي سياه ، تک و تنها ماند. چند دقيقه ، مات و متحير ، تاريکي را نگاه کرد. بعد زير سنگي خزيد و خوابيد.صبح زود بيدار شد. بالاي سرش چند تا ماهي ريزه ديد که با هم پچ پچ مي کردند. تا ديدند ماهي سياه بيدار شد ، يکصدا گفتند:« صبح به خير!»ماهي سياه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خير! بالاخره دنبال من راه افتاديد!»يکي از ماهي هاي ريزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نريخته.»يکي ديگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمي گذارد.»ماهي سياه گفت:« شما زيادي فکر مي کنيد. همه اش که نبايد فکر کرد. راه که بيفتيم ، ترسمان به کلّي مي ريزد.»اما تا خواستند راه بيفتند ، ديدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشي روي سرشان گذاشته شد و همه جا تاريک شد و راه گريزي هم نماند. ماهي سياه فوري فهميد که در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده اند.ماهي سياه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کيسه ي مرغ سقا گير افتاده ايم ، اما راه فرار هم به کلّي بسته نيست.»ماهي ريزه ها شروع کردند به گريه و زاري ، يکيشان گفت:« ما ديگر راه فرار نداريم. تقصير توست که زير پاي ما نشستي و ما را از راه در بردي!»يکي ديگر گفت:« حالا همه ي ما را قورت مي دهد و ديگر کارمان تمام است!»ناگهان صداي قهقهه ي ترسناکي در آب پيچيد. اين مرغ سقا بود که مي خنديد. مي خنديد و مي گفت:« چه ماهي ريزه هايي گيرم آمده! هاهاهاهاها ... راستي که دلم برايتان مي سوزد! هيچ دلم نمي آيد قورتتان بدهم! هاهاهاهاها ...»ماهي ريزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما تعريف شما را خيلي وقت پيش شنيده ايم و اگر لطف کنيد ، منقار مبارک را يک کمي باز کنيد که ما بيرون برويم ، هميشه دعاگوي وجود مبارک خواهيم بود!»مرغ سقا گفت:« من نمي خواهم همين حالا شما را قورت بدهم. ماهي ذخيره دارم ، آن پايين را نگاه کنيد ....»چند تا ماهي گنده و ريزه ته کيسه ريخته بود . ماهي هاي ريزه گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا! ما که کاري نکرده ايم ، ما بي گناهيم. اين ماهي سياه کوچولو ما را از راه در برده ...»ماهي کوچولو گفت:« ترسوها ! خيال کرده ايد اين مرغ حيله گر ، معدن بخشايش است که اين طوري التماس مي کنيد؟»ماهي هاي ريزه گفتند:« تو هيچ نمي فهمي چه داري مي گوئي. حالا مي بيني حضرت آقاي مرغ سقا چطور ما را مي بخشند و تو را قورت مي دهند!»مرغ سقا گفت:« آره ، مي بخشمتان ، اما به يک شرط.»ماهي هاي ريزه گفتند:« شرطتان را بفرماييد ، قربان!»مرغ سقا گفت:« اين ماهي فضول را خفه کنيد تا آزادي تان را به دست بياوريد.»ماهي سياه کوچولو خودش را کنار کشيد به ماهي ريزه ها گفت:« قبول نکنيد! اين مرغ حيله گر مي خواهد ما را به جان همديگر بيندازد. من نقشه اي دارم ...»اما ماهي ريزه ها آنقدر در فکر رهائي خودشان بودند که فکر هيچ چيز ديگر را نکردند و ريختند سر ماهي سياه کوچولو. ماهي کوچولو به طرف کيسه عقب مي نشست و آهسته مي گفت:« ترسوها ،به هر حال گير افتاده ايد و راه فراري نداريد ، زورتان هم به من نمي رسد.»ماهي هاي ريزه گفتند:« بايد خفه ات کنيم ، ما آزادي مي خواهيم!»ماهي سياه گفت:« عقل از سرتان پريده! اگر مرا خفه هم بکنيد باز هم راه فراري پيدا نمي کنيد ، گولش را نخوريد!»ماهي ريزه ها گفتند:« تو اين حرف را براي اين مي زني که جان خودت را نجات بدهي ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمي کني!»ماهي سياه گفت:« پس گوش کنيد راهي نشانتان بدهم. من ميان ماهي هاي بيجان ، خود را به مردن مي زنم؛ آنوقت ببينيم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد يا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنيد ، با اين خنجر همه تان را مي کشم يا کيسه را پاره پاره مي کنم و در مي روم و شما ...»يکي از ماهي ها وسط حرفش دويد و داد زد:« بس کن ديگر! من تحمل اين حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...»ماهي سياه گريه ي او را که ديد ، گفت:« اين بچه ننه ي ناز نازي را چرا ديگر همراه خودتان آورديد؟»بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهي هاي ريزه گرفت. آن ها ناچار پيشنهاد ماهي کوچولو را قبول کردند. دروغکي با هم زد و خوردي کردند ، ماهي سياه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقاي مرغ سقا ، ماهي سياه فضول را خفه کرديم ...»مرغ سقا خنديد و گفت:« کار خوبي کرديد. حالا به پاداش همين کار، همه تان را زنده زنده قورت مي دهم که توي دلم يک گردش حسابي بکنيد!»ماهي ريزه ها ديگر مجال پيدا نکردند. به سرعت برق از گلوي مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.اما ماهي سياه ، همان وقت ، خنجرش را کشيد و به يک ضربت ، ديواره ي کيسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فريادي کشيد و سرش را به آب کوبيد ، اما نتوانست ماهي کوچولو را دنبال کند.ماهي سياه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا ديگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواري مي گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ي کوچک ديگر هم به آن پيوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهي سياه از فراواني آب لذت مي برد. ناگهان به خود آمد و ديد آب ته ندارد. اينور رفت ، آنور رفت ، به جايي برنخورد. آنقدر آب بود که ماهي کوچولو تويش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جائي نخورد. ناگهان ديد يک حيوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله مي کند. يک اره ي دو دم جلو دهنش بود . ماهي کوچولو فکر کرد همين حالاست که اره ماهي تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبيد و جا خالي کرد و آمد روي آب ، بعد از مدتي ، دوباره رفت زير آب که ته دريا را ببيند. وسط راه به يک گله ماهي برخورد – هزارها هزار ماهي ! از يکيشان پرسيد:« رفيق ، من غريبه ام ، از راه هاي دور مي آيم ، اينجا کجاست؟»ماهي ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنيد! يکي ديگر ...»بعد به ماهي سياه گفت:« رفيق ، به دريا خوش آمدي!»يکي ديگر از ماهي ها گفت:« همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند.»يکي ديگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي.»ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:« بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم.»يکي از ماهي ها گفت:« همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد.»آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:« مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم – که مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ...»ماهي سياه کوچولو نتوانست فکر و خيالش را بيشتر از اين دنبال کند. ماهيخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهي کوچولو لاي منقار دراز ماهيخوار دست و پا مي زد ، اما نمي توانست خودش را نجات بدهد. ماهيخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در مي رفت! آخر ، يک ماهي کوچولو چقدر مي تواند بيرون از آب زنده بماند؟ ماهي فکر کرد که کاش ماهيخوار همين حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقيقه اي جلو مرگش را بگيرد. با اين فکر به ماهيخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمي دهي؟ من از آن ماهي هايي هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر مي شود.» ماهيخوار چيزي نگفت ، فکر کرد:« آي حقه باز! چه کلکي تو کارت است؟ نکند مي خواهي مرا به حرف بياوري که در بروي؟»خشکي از دور نمايان شده بود و نزديکتر و نزديکتر مي شد. ماهي سياه فکر کرد:« اگر به خشکي برسيم ديگر کار تمام است.»اين بود که گفت:«مي دانم که مي خواهي مرا براي بچه ات ببري، اما تا به خشکي برسيم، من مرده ام و بدنم کيسه ي پر زهري شده. چرا به بچه هات رحم نمي کني؟»ماهيخوار فکر کرد:« احتياط هم خوب كاري ست! تو را خودم ميخورم و براي بچه هايم ماهي ديگري شکار مي کنم ... اما ببينم ... کلکي تو کار نباشد؟ نه ، هيچ کاري نمي تواني بکني!»ماهيخوار در همين فکرها بود که ديد بدن ماهي سياه ، شل و بيحرکت ماند. با خودش فکر کرد:«يعني مُرده؟ حالا ديگر خودم هم نمي توانم او را بخورم. ماهي به اين نرم و نازکي را بيخود حرام کردم!»اين بود که ماهي سياه را صدا زد که بگويد:« آهاي کوچولو! هنوز نيمه جاني داري که بتوانم بخورمت؟»اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همينکه منقارش را باز کرد ، ماهي سياه جستي زد و پايين افتاد. ماهيخوار ديد بد جوري کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهي سياه کوچولو. ماهي مثل برق در هوا شيرجه مي رفت، از اشتياق آب دريا ، بيخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دريا سپرده بود. اما تا رفت توي آب و نفسي تازه کرد ، ماهيخوار مثل برق سر رسيد و اين بار چنان به سرعت ماهي را شکار کرد و قورت داد که ماهي تا مدتي نفهميد چه بلايي بر سرش آمده، فقط حس مي کرد که همه جا مرطوب و تاريک است و راهي نيست و صداي گريه مي آيد. وقتي چشم هايش به تاريکي عادت کرد ، ماهي بسيار ريزه يي را ديد که گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد و ننه اش را مي خواست. ماهي سياه نزديک شد و گفت:«کوچولو! پاشو درفکر چاره يي باش ، گريه مي کني و ننه ات را مي خواهي که چه؟»ماهي ريزه گفت:« تو ديگر ... کي هستي؟ ... مگر نمي بيني دارم ... دارم از بين ... مي روم ؟ ... اوهو .. اوهو ... اوهو ... ننه ... من ... من ديگر نمي توانم با تو بيام تور ماهيگير را ته دريا ببرم ... اوهو ... اوهو!»ماهي کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروي هر چه ماهي است ، پاک بردي!»وقتي ماهي ريزه جلو گريه اش را گرفت ، ماهي کوچولو گفت:« من مي خواهم ماهيخوار را بکشم و ماهي ها را آسوده کنم ، اما قبلا بايد تو را بيرون بفرستم که رسوايي بار نياوري.»ماهي ريزه گفت:« تو که داري خودت مي ميري ، چطوري مي خواهي ماهيخوار را بکشي؟»ماهي کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:« از همين تو ، شکمش را پاره مي کنم، حالا گوش کن ببين چه مي گويم: من شروع مي کنم به وول خوردن و اينور و آنور رفتن ، که ماهيخوار قلقلکش بشود و همينکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، توبيرون بپر.»ماهي ريزه گفت:« پس خودت چي؟»ماهي کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا اين بدجنس را نکشم ، بيرون نمي آيم.»ماهي سياه اين را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اينور و آنور رفتن و شکم ماهيخوار را قلقلک دادن. ماهي ريزه دم در معده ي ماهيخوار حاضر ايستاده بود. تا ماهيخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خنديدن ، ماهي ريزه از دهان ماهيخوار بيرون پريد و در رفت و کمي بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهي سياه خبري نشد. ناگهان ديد ماهيخوار همينطور پيچ و تاب مي خورد و فرياد مي کشد ، تا اينکه شروع کرد به دست و پا زدن و پايين آمدن و بعد شلپي افتاد توي آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهي سياه کوچولو هيچ خبري نشد و تا به حال هم هيچ خبري نشده...ماهي پير قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« ديگر وقت خواب ست بچه ها ، برويد بخوابيد.»بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد.»ماهي پير گفت:« آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خير!»يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو«شب به خير» گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهي سرخ کوچولوئي هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دريا بود .......






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 536]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن