پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849891031
قوم و خویشهای دور
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: قوم و خویشهای دور
اورهان پاموک
برگردان: دنا فرهنگ
http://4.bp.blogspot.com/_BPyxGzHFFDM/SPOccDbisMI/AAAAAAAACiY/Yr2qBJkXwEk/s400/orhan+pamuk.jpg
ماجراها و پیشآمدهایی پیدرپی که زندگی من را به کلی زیرورو کردند از ۲۷ آپریل ۱۹۷۵ شروع شدند؛ وقتی که توی خیابان ولیکوناگی راه میرفتیم و از هوای خنک سرشب بهار لذت می بردیم که سیبل اتفاقی توی ویترین مغازهای چشمش به کیف دستی که جنی کولون معروف طراحی کرده بود افتاد. تا نامزدی رسمی مان چندان وقتی نمانده بود کلمهمان کمی گرم بود و خوش بودیم. قبل از آن توی فایه، رستوران باکلاسی که تازه توی نیسانتاسی باز شده بود، شام خورده بودیم وسرشام با پدر و مادرم مفصل درباره تمام تدارکات مراسم نامزدی حرف زده بودیم. قرار بود نامزدی اواسط ماه جون باشد تا نوریسیهان، دوست سیبل از دورانی که توی لایجی نتردام دو سیون در پاریس درس میخواند، هم از فرانسه برای شرکت در مراسم بیاید. سیبل از مدتها قبل لباس نامزدیاش را به سیلکی عصمت که آن روزها گران ترین و پرطرفدارترین خیاط استانبول بود سفارش داده بود. آن شب مادرم و سیبل درباره این که مرواریدهایی را که مادرم برای آن لباس به سیبل داده بود چه طور روی آن بدوزند صحبت کردند. پدر زن آیندهام آرزو داشت که نامزدی تنها دخترش به مفصلی و ریخت و پاش عروسی باشد واز وقتی که این خواستهاش را به زبان آورد مادرم با خوشحالی کمک می کرد که این آرزو تمام و کمال برآورده شود. تا جایی که به پدرم مربوط بود، او در هر حال به اندازه کافی به عروس آیندهاش که "سوربون درس خوانده بود" افتخار می کرد - آن روزها درباره هر دختری که برای هر نوع تحصیلاتی به فرانسه رفته بود میگفتند سوربن درس خوانده است. آن شب وقتی داشتم سیبل را به خانهاش می رساندم، بازویم را عاشقانه دور شانههای محکم او حلقه کرده بودم و با غرور فکر می کردم که من چقدر خوش بخت و خوش شانس هستم که او گفت: وای چه کیف قشنگی.
با وجود این که به خاطر شرابی که نوشیده بودم کمی گیج بودم اما کیف و مغازه را به خاطر سپردم و روز بعد همان جا برگشتم. در واقع من هیچ وقت از آن پسرهای با ذوق و احساساتی نبودم که به هر بهانه ای برای دخترها هدیه میخرند یا گل میفرستند، هرچند شاید دوست داشتم این طور باشم.
آن روزها زنهای مرفه خانه دار غرب زده محله های سیسیلی و نیسانتاسی و ببک از سر بیکاری، گالری هنری باز نمیکردند، کاری که بعدها مرسوم شد. بلکه مغازه باز می کردند و آن را با اجناس قاچاقی که توی چمدانهاشان جاسازی میکردند و از اروپا میآوردند و لباسهای "آخرین مدل" از روی مجلههایی خارجی مثل اله و وگ پر میکردند و این اجناس را با قیمت های بالای احمقانهای به بقیه زنهای پولدار که اندازه خود آنها حوصله شان از زندگی سر رفته بود میفروختند.
صاحب مغازه سنزلیز( که اسمش ترکی شده خیابان معروف پاریس بود ) سنای هنیم قوم و خویش دور من از طرف مادرم بود، اما وقتی من حدود ساعت ۱۲ وارد مغازه شدم و زنگ شتر کوچک برنزی بالای در دلنگی کرد، صدایی که هنوز میتواند ضربان قلب من را بالا ببرد، آن جا نبود. روز گرمی بود. اما توی مغازه خنک و تاریک بود. اول فکر کردم هیچ کس آن جا نیست چشمهایم هنوزاز روشنایی ظهر بیرون به تاریکی داخل مغازه عادت نکرده بود.
بعد احساس کردم قلبم با نیرویی به قدرت موجی قوی که نزدیک است به ساحل بخورد توی گلویم آمد.
از دیدن او گیج بودم. به سختی توانستم بگویم: می خواستم آن کیف دستی دست مانکن توی ویترین را بخرم.
- منظورتون آن جنی کولون کرم رنگ است؟
وقتی که چشمم توی چشمش افتاد بلافاصله به یاد آوردمش.
انگار توی رویا حرف میزدم: کیف دستی که دست مانکن است.
گفت: آهان بله.
و به طرف ویترین رفت. در یک چشم به هم زدن یک لنگه از کفش پاشنه بلندش را در آورد و پای برهنه اش را که ناخن هایش را به دقت لاک قرمز زده بود، توی ویترین گذاشت و دستش را به طرف مانکن دراز کرد. نگاه من از کفش خالی او به پاهای بلند برهنهاش کشیده شد. هنوز ماه می هم نشده بود اما پاهای او برنزه بودند.
بلندی پاهایش دامن زرد توریش را کوتاهترنشان میداد. کیف در دست پشت پیشخوان برگشت و با انگشتهای باریک و بلندش گلولههای کاغذ مچاله شده را از توی کیف درآورد و داخل جیبهای زیپدار کیف را به من نشان داد و دوتا جیب کوچک تر (هر دو خالی) و یک جیب مخفی دیگر که از توی آن کارتی در آورد که رویش اسم جنی کولن حک شده بود. حرکات و حالتش طوری بود که انگار کاری اسرار آمیز و جدی انجام میدهد و چیزی بسیار شخصی را به من نشان می دهد.
گفتم: سلام فسون. چقدر بزرگ شدهای. لابد من را نشناختی.
- معلومه شناختم آقا. کمال. همان اول شناختم اما وقتی دیدم که شما من را یادتون نیست فکر کردم بهتر است مزاحم نشوم.
بعد سکوت کرد. دوباره به یکی از جیبهای کیف که به من نشان داده بود نگاه کردم. زیبایی او یا دامنش که در واقع خیلی کوتاه بود یا شاید هم چیز دیگری در مجموع دستپاچهام کرده بود ونمی توانستم طبیعی رفتار کنم.
- خوب این روزها چی کار می کنی؟
- دارم برای امتحان ورودی دانشگاه درس می خوانم. هر روز هم میام این جا. این جا توی مغازه با خیلی آدمهای تازه آشنا میشوم.
- خیلی خوبه. خوب بگو ببینم این کیف چنده؟
گرهای به ابروهایش انداخت و به قیمت که با خودکارروی برچسبی کف کیف نوشته شده بود زل زد: هزار و پانصد لیر. ( آن موقع این مبلغ معادل شش ماه حقوق یک کارمند معمولی دولت بود.) اما من مطمئنم که سنای هنیم به شما تخفیف ویژه می دهند. برای ناهار رفتند خانه و احتمالا الان خواب هستند. برای همین نمیتوانم بهشان تلفن کنم، اما اگر بتوانید بعد از ظهر بیاید...
گفتم:مهم نیست.
و کیفم را درآوردم و با ادایی ناشیانه که فسون بعد ها آن را مسخره میکرد اسکناس های نمناک را شمردم. فسون با دقت اما به وضوح با خام دستی کیف را لای کاغذ پیچید و بعد آن را توی کیسه پلاستیک گذاشت. تمام این مدت میدانست که من دارم بازوهای برنزه و حرکات سریع و متشخص او را تحسین میکنم. وقتی مودبانه کیسه خرید را به من داد از او تشکر کردم. گفتم: لطفا به خاله نسیبه و پدرتون سلام برسانید.
اسم پدرش آن موقع یادم نیامد. بعد یک لحظه صبر کردم، روحم پرواز کرده بود و جایی در گوشه بهشت فسون را در آغوش گرفته بود و می بوسید. به سرعت به طرف در رفتم، زنگ در صدایی کرد و قناری چهچهه زد. توی خیابان گرمای هوا میچسبید. از خریدم راضی بودم. خیلی عاشق سیبل بودم و تصمیم گرفتم که آن مغازه و فسون را فراموش کنم.
با این حال آن شب به مادرم گفتم که وقتی رفته بودم برای سیبل کیفی بخرم قوم و خویش دورمان فسون را دیدهام.
مادرم گفت:آه، آره دختر نسیبه توی مغازه سنای کار میکند، خجالت آوره! دیگر حتا موقع تعطیلات هم نمی آیند به ما سر بزنند. با آن مسابقه زیبایی خودشون را مسخره کردند. من هرروز از جلو مغازه رد می شوم اما هرکاری میکنم دلم راضی نمیشود که بروم تو و با دختر بیچاره سلام و علیک کنم. راستش حتا فکرش را هم نمی کنم. اما بچه که بود دوستش داشتم. وقتی نسیبه میآمد برای خیاطی، من اسباب بازیهای تو را از توی کمد در میآوردم و همانطور که مامانش خیاطی می کرد او آرام با اسباب بازی ها بازی می کرد. مادر نسیبه خاله مهریور، خدا بیامرزدش، خیلی آدم خوبی بود.
- دقیقا چه نسبتی باهاشون داریم؟
چون پدرم گوش نمی کرد مادرم داستان مفصلی درباره پدرش گفت که با آتاتورک در یک سال دنیا آمده بود و او هم مثل موسس جمهوری ترکیه در مدرسه سمسی افندی درس خوانده بود. ظاهرا مدتها قبل از آن که پدربزرگم اثم کمال با مادربزرگم ازدواج کند خیلی عجولانه، در سن بیست و سه سالگی، با مادر مادربزرگ فسون که بوسنیایی الاصل بوده و بعدها در جنگ های بالکان موقع تخلیه ادرین کشته شده بود، ازدواج کرده بوده است. با وجود این که زن نگون بخت برای اثم کمال بچه ای به دنیا نیاورده بوده اما وقتی خیلی جوان بوده زن شیخ فقیری شده بوده و از آن ازدواج دختری داشته است. بنابراین خاله مهریور ( مادربزرگ فسون که افراد جورواجوری بزرگش کرده بودند) و دخترش نسیبه هنیم (مادر فسون) اگر بخواهیم دقیق باشیم خویشاوند خونی ما نبودند بلکه در واقع قوم و خویش سببی بودند و با این که مادرم همیشه این موضوع را مهم میدانست اما با این حال گفته بود که زنهای این شاخه از خانواده را خاله صدا کنیم. آخرین باری که موقع تعطیلات دیدن ما آمده بودند مادرم بر عکس همیشه خیلی سرد از این قوم و خویشهای فقیر (که توی خیابان های فرعی تسویکی زندگی می کردند) پذیرایی کرده بود. آنها هم بهشان برخورده بود. دوسال قبل از آن خاله نسیبه بدون این که اعتراضی کند اجازه داده بود که دختر شانزده سالش که آن موقع شاگرد مدرسه دخترانه نیسانتاسی لایسی بود، توی مسابقه زیبایی شرکت کند. مادرم وقتی فهمید که خاله نسیبه در واقع دخترش را تشویق کرده و از این که انتخاب شده سربلند هم است، کاری که در واقع باید باعث شرمشاریش می شد، از خاله نسیبه دل چرکین شده بود. درحالی که زمانی خیلی دوستش داشت و از او حمایت می کرد.
خاله نسیبه به سهم خودش همیشه به مادرم که بیست سال از خودش بزرگتر بود احترام میگذاشت؛ وقتی زن جوانی بود و دنبال کار خیاطی توی محله های استانبول از این خانه به آن خانه می رفت مادرم از او پشتیبانی میکرد.
مادرم گفت: وضع مالیشون خیلی خراب بود.
و بعد از ترس این که اغراق کرده باشد اضافه کرد: هر چند فقط آنها نبودند آنروزها همه ترکیه فقیر بودند.
مادرم سفارش خاله نسیبه را به همه دوست هاش کرده بود و خودش هم سالی یک بار(بعضی وقت ها هم دوبار) او را خبر می کرد که بیاید و توی خانهمان لباسی برای مهمانی یا عروسی برایش بدوزد.
چون این قرارهای خیاطی معمولا موقع ساعت مدرسه بود من او را چندان ندیده بودم. اما سال ۱۹۵۷، آخرهای آگوست مادرم خیلی فوری لباسی برای عروسی لازم داشت و از نسیبه خواست که به ویلای تابستانی ما در سودیه بیاید. او و نسیبه به اتاق عقبی خانه که رو به دریا بود رفتند و کنار پنجره برای خودشان مستقر شدند. از آنجا میتوانستند از بین شاخ و برگ های نخل، قایق های پارویی و موتوری و پسرهایی را که از روی اسکله توی آب می پریدند ببینند. نسیبه جعبه خیاطیاش را که روی آن طرحی از استانبول داشت باز کرد و وسط قیچیها، سوزنها، متر خیاطی، انگشتانه و تکه های تور و پارچه های جورواجور خلوت کردند و زیر فشار کار و گرما و نیش پشه مثل دو تا خواهر با شوخی و خنده تا نصفه شب با چرخ خیاطی مادرم مشغول کار شدند. یادم میآید بکری آشپزمان لیوان پشت لیوان برایشان لیموناد میبرد. هوای گرم اتاق پر از غباری از مخمل شده بود. نسیبه که آن موقع بیست سالش بود، حامله بود و ویار داشت. وقتی که همه سر ناهار نشستیم، مادرم نیمه شوخی به بکری گفت: زن حامله هر چی بخواهد باید براش بیاری وگرنه بچهاش زشت می شود.
یادم میآید که با این حرف به شکم کمی برآمده نسیبه با علاقه خاصی نگاه کردم. این احتمالا اولین بار بود که فهمیدم فسون وجود دارد، هرچند هیچ کس هنوز نمیدانست که بچه دختر است یا پسر.
2
مادرم که از به یاد آوردن ماجرا هم ناراحت میشد گفت: نسیبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زیبایی نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابی آبرورویزی میشد. اگر مسولین مدرسه می فهمیدند که اخراجش میکردند. لابد الان دیگر ایسی را تمام کرده. فکر نکنم دیگر ادامه تحصیل بدهد، اما خبر درستی هم ندارم چون دیگر موقع تعطیلات دیدن ما نمی آیند. یعنی میشود کسی توی این مملکت باشد که نداند چه طور دخترهایی توی مسابقه زیبایی شرکت می کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟
مادرم اینطوری میخواست بگوید که فسون احتمالا با کسی رابطه جنسی دارد. وقتی که روزنامه ملیت عکس فسون را همراه بقیه شرکت کنندگانی که به مرحله نهایی رسیده بودند چاپ کرد، دوستهای نیسانتاسیام هم که سروگوششان میجنبید همین را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور میدانستم سعی کردم هیچ علاقهای نشان ندهم. بعد از این که هر دو ما مدتی ساکت بودیم مادرم انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داری با یک دختر خانوادهدار و دوست داشتنی نامزد می کنی. چرا کیفی را که براش خریدهای بهم نشان نمی دهی. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال برای سیبل کیف خریده.
پدرم گفت: راستی؟
لحن خرسندش نشان میداد که کیف را دیده و آن را نشانه این میداند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود این که در تمام این مدت چشم از صفحه تلویزیون برنداشته بود.
وقتی در رشته بازرگانی از آمریکا فارغ التحصیل شدم و سربازیام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توی تجارت اوراق قرضه و رهن او مدیر شوم و بنابراین من وقتی که هنوز خیلی جوان بودم مدیر ساتسات شدم، بنگاه توزیع وصادرات پدرم.
ساتسات با بودجه زیادی که به آن سرازیر میشد سود هنگفتی کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به این دلیل بود که با ترفندهای حسابداری، زیادی سود بقیه کارخانه ها و تجارت های پدرم به حساب سات سات(که معنی آن بفروش بفروش است ) ریخته می شد. روزهایم صرف یادگیری جزییات و نکات دقیق تجارت می شد که حسابدارهایی بیست سی سال از خودم بزرگ تر و کارمندهای با سینه هایی بزرگ که هم سن مادرم بودند یادم میدادند. من که میدانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رییس نمیشدم، سعی می کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتی که اتوبوسها و اتومبیلهایی هم سن کارمندان ساتسات توی خیابان با سروصداشان پایه های ساختمان را میلرزاندند، سیبل محبوب من به دیدنم میآمد و ما توی دفتر من عشقبازی می کردیم. با وجود ظاهر امروزی و عقاید فمینیستی اش، نظرش درباره منشیها تفاوتی با نظر مادرم نداشت. گاهی وقتها می گفت: بیا این جا عشقبازی نکنیم احساس می کنم منشی هستم!
اما وقتی که روی کاناپه چرمی می نشستیم دلیل اصلی احتیاطش – این که دخترهای ترک آن روزها از رابطه جنسی قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخصتر میشد.
کم کم دخترهای روشنفکرترخانواده های پولدار و غربزده ترک که مدتی در اروپا زندگی کرده بودند شروع به شکستن این عرف اجتماعی کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهایشان می خوابیدند. سیبل که گاه گاه با خودستایی از این که یکی از این دخترها"شجاع" بوده حرف می زد، اولین بار یازده ماه قبل با من خوابیده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهایمان مدتی طولانی است که به خوبی پیش رفته و تقریبا وقتش شده که با هم ازدواج کنیم. نمی خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم یا فشار جنسیتی روی زنان را کم اهمیت نشان دهم. چون سیبل فقط وقتی دید که قصد من جدی است؛ وقتی که خیالش راحت شد که من "قابل اطمینان" هستم، یا به زبان دیگر وقتی که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختیار من گذاشت. من که خودم را نجیب و مسول می دانستم تصمیم جدی داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نمیخواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، دیگر چارهای جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر دیگر دلم نمیخواست. طولی نکشید که جدی بودن این ماجرا سایه ای روی وجوه اشتراک ما که آنقدر به آن افتخار می کردیم انداخت- تصور این که چون قبل از ازدواج با هم خوابیدهایم "آزاد و امروزی" هستیم ( با وجود این که معلوم است خودمان هرگز این لغات را به کار نمی بردیم. ) - اما خود این موضوع به نوعی ما را به هم نزدیکتر کرد.
سایه مشابهی هم هر وقت سیبل با نگرانی اشاره می کرد که باید تاریخ عروسی را به زودی مشخص کنیم بین ما میافتاد.
اما وقت هایی هم بود که هر دو خوش حال بودیم، توی دفتر با هم عشقبازی می کردیم. یادم می آید وقتی صدای ترافیک و اتوبوسهای پر سروصدا از خیابان هالاسکارگازی می آمد و توی تاریکی دست هایم را دور او حلقه می کردم، توی دلم میگفتم چقدر خوش شانس هستم و بقیه زندگی ام چقدر راضی خواهم بود. یکبار بعد از آنکه کنار هم آرام گرفته بودیم و من داشتم سیگارم را توی زیرسیگاری با علامت ساتسات خاموش میکردم سیبل نیمه برهنه روی صندلی منشیام نشست و با ماشین تحریر شروع به حروف چینی کرد و به این ادای خودش که شبیه دخترهای بور احمقی بود که آن روزها توی جوکها و مجله های فکاهی دایم دستشان میانداختند، خندید.
همان روزی که کیف را خریدم سرشام توی فایه از سیبل پرسیدم: بهتر نیست از این به بعد توی آپارتمان مادرم توی مجتمع مرحمت همدیگر را ببینیم؟ پنجره هاش رو به باغچه قشنگی باز میشود.
پرسید: فکر می کنی خیلی طول می کشد که وقتی عروسی کردیم بریم خانه خودمان؟
- نه عزیزم منظورم اصلا این نبود.
- دوست ندارم که دزدکی بیام توی یک خانه مخفی. انگار که معشوقهات هستم.
- راست میگویی.
- چی شد یاد آن آپارتمان افتادی؟
گفتم: ولش کن.
وقتی داشتم کیف را که هنوز توی کیسه بود در می آوردم به آدمهای خوشبخت اطرافم نگاه کردم.
سیبل که احساس کرده بود توی کیسه هدیهای است گفت: این چیه؟
- تعجب می کنی. بازش کن ببین.
- جدی میگویی؟
وقتی که کیسه را باز کرد و کیف را دید صورتش پر از شادی کودکانهای شد. بعد نگاه پرسش گری جای آن را گرفت که کمکم جایش را به ناامیدی داد که سعی میکرد مخفیاش کند.
با جسارت گفتم: یادت میآید؟ دیشب وقتی داشتم می رساندمت خانه این را توی مغازه دیدی و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستی.
- خوشحالم که دوستش داری. توی نامزدی مان روی شانه ات خیلیقشنگ میشود.
سیبل گفت: خیلی متاسفم که باید این را بگم اما کیفی را که قراره توی نامزدی دستم بگیرم خیلی وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا این طور ناراحت نشو. خیلی به فکر من بودی که این همه زحمت کشیدهای و هدیه ای به این خوشگلی برای من خریدهای. ... خیلی خوب فقط به خاطر این که فکر نکنی که من میخواهم دلت را بشکنم میگم. من نمی توانم این کیف را توی نامزدی مان دستم بگیرم چون تقلبیه!
- چی؟
- جنی کلون اصل نیست کمال عزیزم. شبیه اش را درست کردند.
- چطور می تونی تشخیص بدی؟
- عزیزم نگاهش کردم. ببین علامتش را چطورروی چرم دوختهاند؟حالا دوخت این جنی کلون اصل را که من از پاریس خریدهام نگاه کن. بی خود توی فرانسه و تمام دنیا معروف نشده که. جنی کولون هیچ وقت از همچین نخ ارزانی استفاده نمی کند.
یک لحظه نگاهی به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسیدم چرا عروس آینده من با چنین لحن پیروز مندی حرف می زند. سیبل دختر سفیر بازنشسته ای بود که مدت ها قبل آخرین تکه زمین پدربزرگ پاشایش را فروخته بود و حالا یک قران هم نداشت و در واقع او دختر یک مستمری بگیر بود. این شرایط باعث میشد که بعضی وقتها احساس ناراحتی و ناامنی بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم میشد درباره مادربزرگ پدریش که پیانو می زده یا پدربزرگ پدریش که در جنگ های استقلال جنگیده بود حرف می زد یا برایم نقل می کرد که چطور پدربزرگ مادریش با سلطان عبدالحمید دوست بوده است. اما من از این ترس و عدم اطمینانش جا میخوردم و به خاطر همین هم بیشتر دوستش داشتم.
اوایل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجی آن رونق گرفت و جمعیت استانبول سه برابر شد و قیمت زمین توی شهر به سرعت رشد کرد، بهخصوص توی محله هایی مثل محله خانه ما. با وجود این که ثروت پدرم در دهه گذشته توی این موج به سرعت پنج برابر زیاد شده بود، فامیلی من ( باسماچی، پارچه چاپ کن) شکی به جا نمی گذاشت که ما ثروتمان را مدیون نسل ها تولید پارچه هستیم. فکر این که من با وجود تمام ثروت روی هم انباشته شدهمان به خاطر یک کیف تقلبی خودم را به دردسر انداختهام حالم را خراب میکرد.
سیبل وقتی که دید چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خریدیش؟
گفتم: هزار و پانصد لیره. اگر نمی خواهیاش می توانم فردا عوضش کنم.
نمی خواهد عوضش کنی. پولت را پس بگیر. چون واقعا سرت را کلاه گذاشتهاند.
ابرویم را با ناراحتی بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سنای هنیم است که قوم و خویش دور ماست.
سیبل دوباره به کیف که من خوب داخلش را بررسی کرده بودم نگاه کرد. با لبخندی ملایم گفت: تو خیلی با اطلاعات هستی عزیزم، خیلی باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمی دانی زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزلیز رفتم. کیف توی همان کیسه دستم بود. وقتی که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاریک بود که اول فکر کردم هیچکس نیست. توی سکوت عجیب مغازه کم نور قناری چهچهه میزد. بعد از بین برگ های گلدان سیکلمه بسیار بزرگی سایه فسون را توی چهارچوب دری دیدم. منتظر خانم چاقی بود که داشت توی اتاق پرو لباسی را امتحان می کرد. این بار بلوز سحرانگیز و زیبایی پوشیده بود با طرحی از سنبل در بین برگها و دستهای از گلهای وحشی دیگر. وقتی که از میان در نگاهی به اطراف انداخت و من را دید لبخند شیرینی زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: دیگر دارد تمام می شود.
انگار منظورش این بود که او و مشتری اش دیگر فقط دارند بی هدف صحبت می کنند.
چشمم به قناری افتاد که توی قفس بالا و پایین می پرید. گوشه مغازه دستهای مجله مد بود و انواع و اقسام زیورآلات وارداتی از اروپا. اما نمی توانستم حواسم را جمع هیچ کدام از این ها بکنم. هرچقدر هم می خواستم که به نظر بیاعتنا برسم باز هم نمیتوانستم این واقعیت تکان دهنده را انکار کنم که وقتی به فسون نگاه می کردم آشنایی می دیدم، کسی که احساس می کردم از نزدیک می شناسمش. شبیه خودم بود. همان موها که در بچگی تابدار و تیره هستند اما وقتی بزرگ می شویم صاف و روشن می شوند. موهای او حالا سایه بوری داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش میآمد. احساس کردم به آسانی می توانم خودم را جای او بگذارم. می توانم او را عمیقا درک کنم. یاد موضوع ناراحت کنندهای افتادم: دوستهای من به او دختر عیاش میگفتند. ممکن بود که او با آنها خوابیده باشد؟
به خودم گفتم: کیف را پس بده پولت را بگیر و فرار کن. یک کم دیگر با یک دختر فوق العاده نامزد میشوی.
برگشتم تا نگاهی به بیرون و میدان نیسانتاسی بیاندازم اما خیلی زود سایه فسون مثل روحی توی شیشه دودی ظاهر شد.
بعد از این که خانم چاق هن و هون کنان از توی دامنی که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون این که چیزی بخرد از مغازه بیرون رفت، فسون لباسهایی را که زن نخریده بود سرجایشان گذاشت لبهای زیبایش تکان خورد و گفت: دیشب دیدمتون که توی خیابان قدم می زدید.
رژلب صورتی کمرنگی زده بود که آن روزها با مارک میسلین فروخته میشد و با این که محصولی معمولی و ساخت ترکیه بود روی لب های او غریب و فریبنده به نظر می آمد.
گفتم: کی من را دیدی؟
-سرشب. با سیبل هنیم بودید. من داشتم توی پیادهروی آن طرف خیابان راه می رفتم. می رفتید شام بخورید؟
- آره.
مثل آدم های مسنی که زوج خوش بخت جوانی می بینند گفت: زوج زیبایی هستید.
ازش نپرسیدم سیبل را از کجا می شناسد. همان طور که کیف را از توی کیسه اش در می آوردم گفتم: می خواستم ازت بخوام برام کاری بکنی.
هم خجالت کشیده بودم و هم هول شده بودم: می خواستم این کیف را پس بدهم.
- حتما. با کمال میل براتون عوضش می کنم. شاید از این دستکشهایشیک خوشتان بیاد، این کلاه را هم داریم که تازه از پاریس رسیده. سیبل هنیم از کیف خوششان نیامد؟
خجالت زده گفتم: ترجیح می دهم عوضش نکنم. می خواستم پولم را پس بگیرم.
توی صورتش تعجب و حتی کمی ترس دیدم. پرسید: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراین کیف جنی کولون اصل نیست. به نظر می آید که تقلبی است.
- چی؟
با ناامیدی گفتم: من واقعا از این طور چیزها سردر نمی آورم.
با صدای گرفتهای گفت: تا حالا چنین اتفاقی این جا نیافتاده بوده. همین الان پولتون را می خواهید؟
کلمات به سختی از دهانم بیرون میآمدند: بله.
به نظر میرسید از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خدای من باید کیف را دور میانداختم و به سیبل میگفتم که پولم را پس گرفتهام.
- ببین این اصلا ربطی به تو یا سنای هنیم ندارد ما ترک ها خدا راشکر می توانیم تقلبی هر مدل اروپایی را درست کنیم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: برای من - یا شاید باید بگویم برای ما؟ -یک کیف فقط باید که کار کیف را بکند و توی دست های یک زن زیبا به نظر برسد. مهم نیست که چه مارکی باشد یا جنسش چی باشد یا این که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم یک کلمه از حرف هایم را باور نکرد.
با صدای گرفتهای گفت:همین الان پولتون را پس می دهم.
سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزای اعمالم برسم واز سنگدلی خودم خجالت می کشیدم.
با وجود این که قاطعانه حرف میزد احساس کردم که نمیتواند کاری را که می خواهد انجام دهد، حس غریب خجالت آور سنگینی در آن لحظه بود. طوری به دخل نگاه می کرد که انگار کسی آن را افسون کرده، انگار ارواح خبیثه آن را تسخیر کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتی دیدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هایش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزدیک شدم.
آرام زد زیر گریه. هیچوقت نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد اما دست هایم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روی سینه من گذاشت و اشک ریخت.
زمزمه کردم: فسون خیلی متاسفم.
موهای نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش می کنم. همه این ماجرا را فراموش کن. فقط یک کیف تقلبیه. همین.
مثل بچهها نفس عمیقی کشید. یکی دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازیر شد.
فکر این که دارم بدن و بازوهای زیبایش را لمس میکنم و فشار سینه اش را روی سینه ام احساس می
کنم، این که او را این طور بغل کردهام، هر چند برای مدت خیلی کوتاهی، سرم را به دوران می انداخت. شاید چون سعی می کردم تمایل خودم را که هربار با لمس او شدیدتر می شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سالها است همدیگر را می شناسیم و با هم خیلی صمیمی هستیم. او خواهر دوست داشتنی تسلا ناپذیر ماتم زده زیبای من بود! برای یک لحظه- و شاید چون می دانستم که باهم فامیل هستیم، هر چند خیلی دور، بدنش با دست و پاهای خیلی بلند و استخوانهای محکم و شانه های لرزان من را یاد خودم انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم این طور بود. موهای بورش را نوازش کردم: چیزی نشده که بخواهی ناراحت باشی.
توضیح داد:نمی توانم دخل را باز کنم و پولتون را پس بدهم. چون وقتی سنای هنیم برای ناهار می رود خانه قفلش می کند و کلیدش را هم با خودش میبرد. خیلی خجالت می کشم که این را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روی سینه من گذاشت و وقتی من دوباره شروع به نوازش موهایش کردم زد زیر گریه.
هق هق کنان گفت: من فقط برای این که مردم را ببینم و وقت بگذرانم این جا کار می کنم. به خاطر پولش نیست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه ای که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پیش هجده سالم شد و نمیخواهم دیگر سربارشون باشم.
از ترس دیو خواهش جنسی که حالا داشت تهدید می کرد که سرش را با غرش بیرون بیاورد، دستم را از روی موهایش برداشتم. بلافاصله فهمید و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشیدیم.
بعد از این که چشم هایش را پاک کرد گفت:لطفا به کسی نگویید که من گریه کردم.
گفتم: قول می دهم. قول شرف بین دوتا دوست. فسون. ما می توانیم به هم اطمینان کنیم.
لبخندش را دیدم. گفتم: بگذار کیف را بگذارم بماند، می توانم بعدا بیام پولش را بگیرم.
- اگر دوست دارید کیف را بگذارید، اما بهتر است که برای پولشبرنگردید. سنای هنیم اصرار خواهد کرد که تقلبی نیست و آخرش پشیمان می شوید که اصلا چرا این را گفته اید.
گفتم:پس بگذار با یک چیزی عوضش کنم.
با لحنی شبیه دختری مغرور و لجباز گفت: دیگر نمی توانم این کار را بکنم.
پیشنهاد کردم: نه واقعا مهم نیست.
قاطعانه گفت: اما برای من مهمه. وقتی سنای هنیم برگردد مغازه پولتون را ازش پس می کیرم.
جواب دادم: نمی خواهم سنای هنیم بیش تر از این برات دردسر درست کند.
با لبخند خیلی محوی گفت: نگران نباشید فکرش را کردم که چطور این کار را بکنم. به سنای هنیم می گم که سیبل هنیم دقیقا همین کیف را دارد.
گفتم: فکر خیلی خوبیه. اما چرا من خودم این را بهش نگم؟
فسون با همدردی گفت: نه نمی خواهد چیزی بهش بگوید. فقط سعی می کند ازتون اطلاعات خصوصی بیشتر بگیرد، اصلا نمی خواهد دیگر بیایید مغازه. من پول را می گذارم پیش خاله وصیه.
- نه خواهش میکنم این کار را نکن. مادرم حتا بیش تر سروصدا راه می ندازه.
فسون ابروهایش را بالا داد و پرسید: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توی مجتمع مرحمت. خیابان تسویکیه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا یک آپارتمان دارد. قبل از این که بروم آمریکا مخفیگاهم بود. می رفتم آنجا درس می خواندم و موسیقی گوش می دادم. جای خیلی قشنگیه و پنجره هاش رو به باغچه باز میشود. هنوز هم بین ساعت دو تا چهار می روم آن جا کارهای اداری عقب افتاده ام را انجام می دهم.
- حتما. میتوانم پول را بیارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختی سه کلمه بعد را که انگار توی گلویم گیر کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چیز بو برده بود و دیوانه وار می طپید. قبل از این که از مغازه بیرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هیچ اتفاق غیر عادی نیافتاده است و آخرین نگاه را به او انداختم. توی خیابان، در گرمای خارج از فصل بعداز ظهر آوریل که انگار همه پیاده روهای نیسانتاسی را با رنگ زرد سحرآمیزی مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصویرهای خوش زیادی درهم آمیخت. پاهایم مسیر سایه را انتخاب کردند و من را از پیادروهایی سقف دار و از زیر سایه بان های مغازه ها هدایت کردند و وقتی توی ویترین مغازهای پارچ آب زردی دیدم احساس کردم باید داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشیا دیگری که آنطور بیدلیل میخریم، هیچ کس درباره این پارچ آب که بیست سال روی میزی بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا میخوردهایم حرفی نزده است. هربار که دسته آن را لمس می کنم آن روزها را به یاد می آورم؛ وقتی که برای اولین بار بیچارگی را که قرار بود من را به خودم بیاورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه میکند و چشمهایش نیمی از غم و نیمی از سرزنش پر می شود.
به خانه که رسیدم مادرم را بوسیدم با این که خوش حال بود که من را آنموقع بعد از ظهر میبیند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کردهام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :میشود کلید آپارتمان مرحمت را به من بدهی. بعضی وقتها شرکت آن قدر شلوغ میشود که نمیتوانم تمرکز کنم. فکر کردم شاید توی آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوانتر که بودم آن جا بهتر کار می کردم.
مادرم گفت: فکر کنم همه جا را یک وجب خاک گرفته.
اما با این حال یک راست به اتاقش رفت تا کلید ورودی ساختمان و در آپارتمان را که با بندی قرمز به هم وصل شده بودند بیاورد.
وقتی کلید را به من می داد پرسید: آن گلدان کوتایا با گلهای قرمز را یادت هست؟ هرچی می گردم توی خانه پیداش نمی کنم میتوانی نگاه کنی ببینی بردمش آنجا؟ و زیاد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچهها بتوانند از زندگی شان لذت ببرند. تو لیاقتش را داری که خوش باشی. سیبل را ببر بیرون و از هوای بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کلید را توی دست من فشار می داد نگاه غریبی به من انداخت و گفت:مراقب باش.
بچه که بودیم وقتی که می خواست از خطرهای نامنتظره ای که زندگی سرراهمان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاهمان می کرد. خطرها و خیانت هایی بسیار جدیتر از مثلا این که به اندازه کافی مراقب کلیدی نباشیم.
برگرفته از: نیویورکر سپتامبر 2009
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
-