واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: داستان چوپان درغگو با نگاهی جدیدو تازه(بسیار جذاب)
كمتر كسي است از ما كه داستان چوپان دروغگو را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يكي از درس هاي كتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حكايت چوپان جواني كه بانگ برمي داشت: آي گرگ! گرگ آمد و كشاورزان و كساني از آنهايي كه در آن اطراف بودند، هر كس مسلح به بيل و چوب و سنگ و كلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي دويد و چون به محل مي رسيدند اثري از گرگ نمي ديدند. پس برمي گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد كمك! گرگ آمد دوباره دوان دوان مي آمدند و باز ردي از گرگ نمي يافتند، تا روزي كه واقعا گرگ ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت كه: كمك كسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الي آخر. . .
احمد شاملو كه يادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقوله اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي كرد.
مي گفت: تمام عمرمان فكر كرديم كه آن چوپان جوان دروغ مي گفت، حال اينكه شايد واقعا دروغ نمي گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فكر كنيد داستان از اين قرار بوده كه:
گله اي گرگ كه روزان وشباني را بي هيچ شكاري، گرسنه و درمانده آوارۀ كوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي آورند كه در پس پشت تپه اي از آن جوانكي مشغول به چراندن گله اي از خوش گوشت ترين گوسفندان و بره هاي كه تا به حال ديده اند. پس عزم جزم مي كنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي طلبند.
گرگ پير كه غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان و زنان را كه آنسوتر مشغول به كار بر روي زمين كشت ديده مي گويد: مي دانم كه سختي كشيده ايد و گرسنگي بسيار و طاقت تان كم است، ولي اگر به حرف من گوش كنيد و آنچه كه مي گويم را عمل، قول مي دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بكشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي كه واقعا آنچه را كه مي گويم انجام دهيد.
مريدان مي گويند: آن كنيم كه تو مي گويي. چه كنيم؟
گرگ پير باران ديده مي گويد: هر كدام پشت سنگ و بوته اي خود را خوب مستتر و پنهان كنيد. وقتي كه من اشارت دادم، هر كدام از گوشه اي بيرون بجهيد و به گله حمله كنيد؛ اما مبادا كه به گوسفند و بره اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش تان به من باشد. آن لحظه كه اشاره كردم، در دم به همان گوشه و خفيه گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.
گرگ ها چنان كردند. هر كدام به گوشه اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان.
گرگ پير اشاره كرد و گرگ ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت كه: آي گرگ! گرگ آمد صداي دويدن مردان و كساني كه روي زمين كار مي كردند به گوش گرگ پير كه رسيد، ندا داد كه ياران عقب نشيني كنند و پنهان شوند.
گرگ ها چنان كردند كه پير گفته بود. مردان كشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ كار خويش گرفتند!
ساعتي از رفتن مردان گذشته بود كه باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي!!! را صادر كرد.
گرگ هاي جوان باز از مخفي گاه بيرون جهيدند و باز فرياد كمك كنيد! گرگ آمد از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود كه گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.
ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و كمك خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي كه از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق دار خبري نبود...!
گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش كشيد و به خاك كشاند. مريدان پير چنان كردند كه مي بايست...
از آن ايام تا امروز كاتبان آن كتابها بي آنكه به اين تاكتيك جنگي!!! گرگ ها بينديشند، يك قلم در مزمت و سركوفت آن چوپان جوان نوشته اند و آن بي چارۀ بي گناه را براي ما طفل معصوم هاي آن روزها دروغگو جا زده و معرفي كرده اند.
خب البته اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي شود. امروز كه بنا به شرايط روز هر كداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده ايم! چه؟
اگر هنوز هم فكر مي كنيد كه آن چوپان دروغگو بوده، يا كماكان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حكايت را به اين صورت نخوانده بوديد حالا ديگر بهانه اي نداريد...!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 133]