واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: پسرک سوار اتوبوس شد بي آنکه بداند مقصد آن کجاست. برايش مهم نبود . تنها مي خواست کسي يا چيزي حملش کند. مهم نبود چه چيز و به کجا. تنها رفتن و دورشدن اهميت داشت . چند دقيقه از سوار شدن او به اتوبوس گذشته بود که پيرمردي وارد شد . پسرک متواضعانه از جايش برخاست و از پيرمرد خواست به جاي او بنشيند. مادرش هميشه به او مي گفت : " به پيرها احترام بگذار تا وقتي پير شدي , محترمت بدارند . " آن لحظه به ياد جمله ي مادرش افتاده بود. پيرمرد به پسرک لبخندي زد و همان طور که برايش عاقبت به خيري آرزو مي کرد , نشست. پسرک همچنان به مردم و مغازه هايي که ازکنارشان مي گذشت نگاه مي کرد , تنها نگاه مي کرد . صندلي کنار پيرمرد خالي شد . پسرک به اطراف نگاهي انداخت .او تنها ايستاده ي اتوبوس بود .پس نشست. همچنان نگاه مي کرد که صدايي شنيد: کجا مي روي ؟
صداي پيرمرد بود . به صورت پراز چين و چروک مرد پير نگاهي انداخت و آهسته گفت : نمي دانم .
پيرمرد ادامه داد : نمي داني ؟ .... هميشه فکر مي کردم پيرها ندانسته سوار مي شوند اما انگار اين بي مقصدي به جوانان هم سرايت کرده ؟..... پيرمرد همچنان نگاهش مي کرد . شايد منتظر شنيدن بود . بي مقصدي کوچک و بزرگ نمي شناسد. وقتي خودت را تمام شده بداني چه اهميتي دارد شماره ي عمرت چند باشد ؟
پيرمرد همچنان نگاهش مي کرد و همانطور که دستانش را بر روي عصايش مي گذاشت رو از جوان برگرداند . عاشقي؟
چه سوال سنگيني.... پسرک تکاني خورد . به پيرمرد نگاه کرد . او نگاهش نمي کرد به جايي خيره شده بود . به دور دستي . از احوالت برايم بگو ....
مردن که گفتن ندارد .
[/font] از روزهاي زنده بودنت بگو , از وقتي که عاشق بودي.......
پيرمرد به پسرک نگاهي انداخت ... اکنون او به جايي خيره بود , به دور دستي. ساده به او دل بستم.... خيلي ساده . دوستش داشتم , خيلي زياد. اوهم دوستم
داشت..... وقتي بود هر روز احساس دوباره متولد شدن مي کردم.
وقتي بود , هيچ رنجي آزارم نمي داد . انگار در تمام دنيا تنها من و او بوديم .
وقتي بود , هيچ کس را نمي ديدم. ............. او همه چيز من بود , همه چيزم. قطره ي کوچک اشکي در چشمان پسرک مي درخشيد. پيرمرد به همان دوردست خيره شد , تا اشک پسرک را نبيند. و چه شد که رفت ؟
يک روز با خانواده اش به مسافرت رفت , با يک اتوبوس . وديگر برنگشت.
پس براي هميشه از دست دادي اش ؟
بله.
و او با رفتنش , تو را هم با خود برد ؟
او همه چيزم بود .... همه چيزم ... قرار بود بعد از آن سفر , همسرم شود .
و آن روز هيچ وقت نيامد .
هيچ وقت.
[font=tahoma]پيرمرد از تماشاي دوردست, دست برداشت و به نيمرخ پسرک خيره شد . به من نگاه کن .
پسرک در چشمان او خيره شد . نه ..... به چشمانم نه ... به چين و چروک صورتم , به خط هايي که در آن مي
بيني, به پيري ام .... به تمام شدنم .... و به دستهاي پينه بسته ام و به کمر خميده ام وبه موهاي سپيدم و اگر مي توانستي مي گفتم به قلب تکه تکه شده ام .... به همه ي اينها نگاه کن. پسرک تمام آن مناظر را تماشا کرد . صورت پرچين و چروک را با تمام خط هايش. پيري وتمام شدن پيرمرد را , دست هاي پينه بسته , کمر خميده و موهاي سپيدش را و بعد چشمان او .... براي لحظه اي حس کرد اين مرد چقدر زياد آشناست . دوباره به چشمان او نگاه کرد . پيرمرد که در تمام آن لحظات , چشم از پسرک برنداشته بود , گفت : من پيرشده ي توام .... من شبيه توام . وقتي که خيلي جوان بودم , شايد هم سن وسال تو وخيلي عاشق بودم شايد مثل تو .... همان روزها در اوج خوشبختي , از دست دادمش . خيلي ساده , من جان دادنش را به چشم ميديدم ونميدانستم چه کنم... تنها فرياد ميزدم و گريه مي کردم و از خدا کمک مي خواستم....اما او همچنان جلوي چشمانم تکه تکه ي جانش را مي داد و من با همه ي قدرتم نمي توانستم کاري برايش بکنم.... او هميشه مي گفت من قهرمان واقعي زندگي مان هستم . اما وقتي رفت دانستم داستان زندگي مان بي او , بي قهرمان شده ....
سالهاي سختي را پشت سر گذاشتم ..... روزهاي زيادي را بي هدف گشتم . مي گفتم " بي او زندگي معنايي ندارد . " با خاطراتش سر مي کردم ... وجودم را پيش از آنکه بخواهد پير شود , پير کردم... خيلي ها
خواستند و سعي کردند تا جاي او را در قلبم تسخير کنند اما نتوانستند ... من سند تمام قلبم را به نام او کرده بودم.
سالها بي آنکه زندگي کنم تنها نفس کشيدم ... تا انکه شبي خوابش را ديدم ... نگاهم نمي کرد , رو از من برگردانده بود . علتش را پرسيدم .گفت که من خيانت کارم . ديدنش خواب از چشمانم ربود . روزها به جمله ي کوتاه او فکر کردم .آهسته آهسته حرفش هضمم مي شد . راست مي گفت . من خيانت کار بودم . من به خودم و به همه ي زندگي ام و به همه ي وجودم و به همه ي کسانم خيانت کردم ..... من ناسپاس هم بودم , چون شکرگزار بقيه زندگي ام نبودم .سالها پيش دعا مي کردم خدا کمکم کند ..... درست لحظه اي که داشتم از دست مي دادمش , خدا جوابم را داد . اما من آنقدر فرياد مي زدم که صداي او را نمي شنيدم. او همان وقت گفته بود : وقتي کمکم به تو ميرسد که تو بخواهي. خيلي وقت بود که پيرمرد ديگر به پسرک نگاه نمي کرد . او باز به دوردست خيره شده بود . من از خدا کمک خواسته بودم , اما دستم را براي دريافت کمک دراز نکرده بودم . مي گفتم خودم را به دست سرنوشت مي سپارم , تا هر جا مي خواهد مرا ببرد . ديگر بي او برايم مهم نبود کجا باشم....
اتوبوس ايستاد . مردم کم کم از آن پياده مي شدند. پيرمرد دوباره به پسرک نگاهي انداخت و گفت : "اما اشتباه مي کردم , من حق نداشتم زندگي ام را پيش از آنکه خدا برايم خواسته , تمام کنم . " پيرمرد از روي صندلي بلند شد. اينجا ايستگاه آخر است و زمان پياده شدن.
پسرک همراه پيرمرد از اتوبوس پياده شد . خيلي وقت بود حرفي نزده بود . دستش را به سوي پيرمرد دراز کرد و گفت : "از آشنايي با شما خوشحال شدم . " پيرمرد همچنان که دست پسرک را مي فشرد , گفت :" دنيا به اندازه ي کافي خيانت کار است , پس لازم نيست توچيزي به آن اضافه کني ... با خودت مهربان باش. با خودت و با همه ي آنها که دوستشان داري .... و يادت باشد سرنوشت هيچ وقت به آنها که مقصد و مقصودي ندارند , رحم نمي کند . " پيرمرد لبخندي زد و ادامه داد : تو مرا ياد جواني ام مي اندازي ... و امروز خدا خواست تا من در مقابل تو بايستم تا تو هم پيري ات را ببيني ... اگر مي خواهي به همان جايي که من رسيده ام با همه ي دردها و رنج هايش برسي , باز هم بي مقصد برو. اما اگر مي خواهي در اوج پيري هنوز جوان باشي , خودت را به دست خدا بسپار و قلبت را از عشق لبريز کن ...... مي دانم دلت نمي آيد جاي او را به کس ديگري بدهي .لازم هم نيست , جاي او مال خودش تو مي تواني بدون فراموش کردن او و پاک کردنش از قلبت , به کسان ديگر هم اجازه
ورود بدهي .... مطمئن باش اينگونه او خوشحال تر است.
پيرمرد دوباره با لبخندي صورت پرچين و چروکش را پر کرد و پسرک را با همه ي آنچه که گفته بود , تنها گذاشت . پسرک به اطرافش نگاهي انداخت, آنجا را مي شناخت ... انتهاي آن راه , او را به قبري مي رساند که در آن موجود مهرباني خفته بود .بر آن سنگ قبر , نام دخترک را براي چندمين بار خواند و با آبي درون آن بطري که هميشه کنار قبر دخترک بود , سنگ قبرش را شست . با دستانش او را نوازش کرد .... و با صدايي آهسته نامش را گفت . مطمئن بود , دخترک صداي او را مي شنود ... تصميم داشتم همين روزها به اينجا بيايم و اعتراف کنم که ديگر نمي توانم ... ديگر بي تو نمي توانم , چون دوستت دارم ....... امروز بي هدف سوار اتوبوسي شدم . اتوبوسي که نمي دانستم مقصدش کجاست . خدا پيرمردي را در کنارم نشاند , وقتي خوب نگاهش کردم , خودم را در او ديدم و او برايم از خودش , عشقش و زندگي اش گفت . وقتي اتوبوس در ايستگاه آخر ايستاد , او از من خواست که خيانت نکنم و تا مي توانم خوشحالت کنم..... با اينکه بي مقصد سوار اتوبوس شده بودم, اتوبوس مرا درست به اينجا آورد و من اکنون در جوار توام , اما نمي خواهم بگويم که بي تو نميتوانم , چون دوستت دارم .... بي شک من امروز آمده ام به تو بگويم
که دوستت دارم هميشه و هرجا . اما مجبورم بدون تو زندگي کنم و امروز يادگرفتم خيانت نکنم, به خودم , به تو و به همه ي کسانم .... و مي خواهم بداني جاي تو در قلب من , هميشه جاي توست .
پسرک از قبرستان بيرون آمد . احساس سبکي ميکرد . خيلي وقت بود اينچنين سبکي اي را حس نکرده بود . آن طرف خيابان چند اتوبوس را آماده رفتن ديد. راننده ي اتوبوس قبلي را شناخت . به راهنماي مسير نگاهي انداخت و سوار شد. کنار مردي نشست. مرد به او نگاه کرد . پسرک هم او را نگاه کردو گفت : مقصد من خيابان حيات است , مقصد شما کجاست ؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 219]