- پسرک سوار اتوبوس شد بي آنکه بداند مقصد آن کجاست. برايش مهم نبود . تنها مي خواست کسي يا چيزي حملش کند. مهم نبود چه چيز و به کجا. تنها رفتن و دورشدن اهميت داشت . چند دقيقه از سوار شدن او به اتوبوس گذشته بود که پيرمردي وارد شد . پسرک متواضعانه از جايش برخاست و از پيرمرد خواست به جاي او بنشيند. مادرش هميشه به او مي گفت : " به پيرها احترام بگذار تا وقتي پير شدي , محترمت بدارند . " آن لحظه به ياد جمله ي مادرش افتاده بود. پيرمرد به پسرک لبخندي زد و همان طور که برايش عاقبت به خيري آرزو مي کرد , نشست. پسرک همچنان به مردم و مغازه هايي که ازکنارشان مي گذشت نگاه مي کرد , تنها نگاه مي کرد . صندلي کنار پ
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان