تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826647611




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان عروس خون


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قسمت اول

دیشب در عالم خواب و رویا میدیدم که بار دیگر دختر جوانی شدم با دنیایی لبریز از امید و آرزو،ارزوهایی که هیچوقت بر آورده نشده است.
در خواب میدیدم که وارد اتاق زیبا و پر از خاطراتم شده ام.طبق معمول میز تحریرم سمت چپ و تخت خوابم سمت راست بود.دکوری که هروقت عمه میخواست آن را تغییر دهد،میز تحریر را میبرد سمت راست و تخت را میآورد سمت چپ.و پنجره بزرگی که به ایوانی دلبازی باز میشد و چشم انداز آن،کوههای قشنگ شمیران بود.پدرم سه تا جا گلدانی برایم درست کرده بود و در آن سه تا گلدان شمعدانی گذشته بود که هروقت هوا سرد میشد،آنها را به گلخانه میبردم و کنار گل های پدر میگذاشتم.اول غریبی میکردند ولی بعد عادت میکردند.یک جوری شبیه زندگی خودم بود؛اول غربت و بعد عادت.
در خواب میدیددم که از پلهها پایین میایام.قابهایی را میدیدم که اکثر آنها دست خط پدرم بود.عکس من،عکس پدر و مادرم؛مادری که درست بعد از تولدم او را از دست دادم و همان وقت عمه مرا مثل فرزند خودش بزرگ کرد.بردم تهمورث با عمو علی برای ادامه تحصیل به نروژ رفت و هیچوقت حرف از بازگشت نزد.آهسته از دو پله مفروش پذیرایی بالا رفتم.آنجا هم دست خطهای پدر بود.هر شعر برای خودش دنیایی داشت.عمه را میدیدم که در آشپزخانه برای ما زحمت میکشد و پدر که طبق معمول یا کتاب میخواند و یا به گلهایش میرسید.فکر نمیکردم که روزی با دنیای ساده و کوککم تا این اندازه فاصله بگیرم.همیشه سکوت زیبائی در خانه ما برقرار بود.از راهرویی که منتهی به حیاط میشد پایین آمدم و داخل حیاط شدم.آنجا همیشه تمیز بود.اینها به خاطر توجه بیش از حد عمه بود.میخواستم یک دل سیر همه جا را تماشا کنم.استخر بزرگی رو به روی من بود،تابستانها پدر آن را پر آب میکرد تا شنا کنیم.انگار در عالم خواب دلتنگ عمه و پدر شدم.برگشتم و داخل خانه رفتم،ولی همه جا را سرد و متروک یافتم.همه جا تار عنکبوت بسته بود.از دیدن این منظره دلم لرزید.به هر طرف که میچرخیدم هیچ آثاری از زندگی نمیدیدم.از همه چی بوی مرگ میآمد.بالای پلهها عمه و پدر را دیدم.خوشحال از پلهها بالا رفتم اما هر چه به طرف آنها میرفتم از من دور و دور تر میشدند تا جایی که هر دو به لب ایوان رسیدند.
میخواستم فریاد بزنم که:عقب تر نرید وگرنه پرت میشید!
ولی صدائی از گلویم خارج نشد و هر دو به پایین پرت شدند.از دیدن این صحنه وحشت زده از خواب پریدم.عرق سردی روی بدنم نشست و گلویم خشک خشک شده بود.دستهایم میلرزید.ترسیده بودم اما تازه فهمیدم که این فقط یک خواب بوده.از آن روزها ،سالها گذشته و حتی یاد آنها نیز فراموش شده.اینک من زنی فرتوت و پیر هستم که با وزش باد پائیز احساس سرما میکنم.دیگر احساسات عاشقانه در رگهای من جریان ندارد.دیگر خواب به چشمم نیامد.از جا برخاستم و آهسته به دنبال شیشه قرصام به طرف پنجره رفتم.برای اینکه فراموش نکنم،همیشه آنها را کنار عکس بچهها میگذارم و هربار با برداشتن یک قرص،چشمم به عکس بچهها میافتاد و قلب پیر و خستهام مملو از شادی میشود.
بار دیگر به بسترم برگشتم اما نه برای خواب بلکه برای مرور خطرت گذشته؛گذشتهای که فاصله مرا با زندگی آرام قبل زیاد و زیاد تر میکرد؛فاصلهای که مسیر زندگی مرا آنقدر عوض کرد که فراموش کردم کی بودم،کجا بودم و چه میخواستم و حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم میبینم چقدر سریع همه چی عوض شد و از بین رفت.اکنون اگر سراغ آنها را بگیرم قطعا آثاری ازشان پیدا نمیکنم.آن آدم ها،مهربانی ها،کینهها و دلتنگیهای من و رسم و رسوم ها.راستی گفتم ارسم.بله،من نیز قربانی یک رسم شدم؛رسمی که تا آن زمان،که من دختر هیجده سالهای بودم به آن برخورد نکرده بودم،اما ناگهان در برابرم قد عالم کرد و من به ناچار به خاطر پدر سر تسلیم فرود آوردم.


پدری که برایم هیچوقت از هیچکاری مضایقه نکرد.تا آنجا که از دستش بر میآمد همه چیز را برایم مهیا میکرد و وقتی او را از دست دادم تازه بی کسی خودم را به معنای واقعی حس کردم.
من این را میدانم که هیچگاه کسی مثل پدر نمیتواند نازکش دختر باشد.اصلا دختر با پدر یک جور دیگه هست و شاید این نظر من باشد.
به هر حال من اینطوری بودم.دختری آرام با چهرهای که بیش تر زیبائیاش را از مادرش به ارث برده بود و متانت و تواضع را از پدر.پدر و عمه مرا مثل گرانبهاترین جواهر دنیا حفظ کردند و هیچوقت پدر نگذاشت کمبود مادر را حس کنم و عمه که بعد از فوت شوهرش به منزل ما آمده بود کاملا جای خالی مادر را برایم پر کرد.به خاطر انتخاب اسم من توسط مادر،پدر مرا ((ترنم))نام گذاشت و هروقت که مرا میبوسید و موهای بلند و مجعدم را برس میزد اشک در چشمان اشنا و عزیزش حلقه میزد.
امروز با این همه سنّ و سالی که از من گذشته باز هم نیاز به پدر را حس میکنم.روزها از پی هم به سرعت میگذاشت و من بزرگ و بزرگ تر میشودم.دوره دبستان و راهنمایی با تمام خاطرات شیریناش خیلی زود سپری شد.من و تهمورث ،برادرم،همیشه شاگرد اول بودیم و در همان زمان تهمورث با نمرات عالی دیپلم گرفت و من وارد دبیرستان شدم.
دوره دبیرستان با تمام شور و حالش آغاز شد.حالا دیگر آنقدر احساس بزرگی و غرور میکردم که روی پاهایم بند نبودام و همه جا در جمع دوستان و آشنایان تعریف ما دو تا بود و درست در همان روزها بود که برادرم بنابر اصرار عمو علی برای ادامه تحصیل راهی نروژ شد.دوری تهمورث مرا از پا انداخت و درست یک هفته دار بستر بیماری بودم.گویا میدانستم دیگر او را نمیبینم.عمو در نروژ زندگی میکرد و سالها قبل در آنجا با زن عمو نیکو آشنا شده بود و بعد با هم ازدواج کرده بودند و ثمره این ازدواج دو دختر زیبا بود به نامهای نیلوفر و ناذانین.
پذیرفته شدن تهمورث در رشته معماری خبر فوق العادهای بود.هر سه از خوشحالی نمیدانستیم چه کار کنیم.پدر جشن کوچکی ترتیب داد تا به افتخار این موفقیت شادی کنیم.من بر آن شدم تا از برادرم کم نیاورم و به همین خاطر دوران دبیرستان را با موفقیت به پایان بردم ولی راضی به رفتن نبودام چون خلق و خوی من با کشورهای اروپایی سازگار نبود و در ضمن دوری از پدر و عمه مرا میکشت.
در کنکور شرکت کردم و از آنجا که خدا با من یار بود در رشته گرافیک قبول شدم.روزی که اسمم را در لیست قبول شدگان دیدم از خوشحالی در کنار دکه روزنامه فروشی جیغ بلندی کشیدم و تمام راه را تا خانه دویدم.وقتی رسیدم نفسم بالا نمیآمد.هدیه عمه وسایل کار گرافیکم بود و پدر وسایل اسکی،چیزی که همیشه آرزوی آن را داشتم و بار دیگر با دلی سرشار از امید و آرزو،تلاشم را برای شروعی بهتر آغاز کردم با پشتوانههای محکمی چون عمه و پدر عزیزم که همیشه یار و یاورم بودند.
اشک خشک شدهام سرازیر شد.فکر آن روزها وجودم را به آتیش میکشید،برای یک لحظهاش جان میدادم.اصلا فکرش را هم نمیکردم که زندگی من فقط برای یک تصادف به کلی عوض شود و با آدمهایی آشنا بشوم که در دورترین زویای فکرم جایی برای آنها نمیدیدم.هر کوششی که کردم به خاطر پدر بود تا آسیبی متوجه او نشود.همیشه از این کارم راضی هستم ولی پدر خورد شد و از هم پاشید.این را در نگاههای خجالت زده و غمگینش با تمام وجود حس میکردم .بار دیگر بلند شدم و کنار پنجره رفتم،ریزش باران ادامه داشت و این روح خسته مرا آرام میکرد.شاید پیرتر از آن هستم که بتوانم همه داستان را یک جا نقل کنم،اما نمیدانام چرا دلم میخواهد بار دیگر زندگی سخت خودم را مرور کنم و حالا با اجود گذشت این همه سال باز هم بیقرار آن روز هایم.آن خانه و ترسی که از رفتن بر وجود ناچیزم حکم فرما شد و لحظه خداحافظی که برای همه چیز دلتنگ بودم.من با این احساس وارد زندگی جدیدی شدم،با روحیهای خراب و داغون،تنها،قریب و بی کس.ترنمی که همیشه در کنار عمه و پدر بود باید میرفت تا به تنهایی زندگی جدیدش را شروع کند.

زندگی ما ادامها هیچوقت مطابق میلمان نیست.اگر بر حسب اتفاق یک روز آن جور که دوست داریم سپری شود قطعا اتفاقی بوده و بدون برنامه ریزی.ولی مال من یک روز و دو روز نبود،حساب یک زندگی بود،زندگی که با یک اشتباه پدر آغاز شد؛او در حین رانندگی با سرعت زیاد به پسری زد و او جا به جا مرد.او کی بود؟از کجا آماده بود؟هیچ کس نمیدانست و همه چیز از همین جا شروع شد.
تازه سال اول دانشگاه بودم.یک روز بعد از ظهر بعد از اتمام کلاس به خانه برگشتم.وقتی رسیدم عمه خانه نبود.کمی تعجب کردم ولی بعد با خود گفتم:شاید برای خرید از خانه خارج شده.
بنابر این زیاد نگران نشدم.برای رفع خستگی سراغ چای رفتم ولی سماور سرد سرد بود.یعنی او کجا رفته؟چای آماده کردم و نشستم.حالا دیگر ساعت نزدیک ۹ شب بود.دلم شور میزد و با نگرانی این طرف و آن طرف میرفتم.نمیدانستم سراغ آنها را از کی بگیرم و به کجا تلفن کنم که ناگهان صدای کلید را شنیدم.با خوشحالی به طرف در دویدم،دیدم عمه خسته و رنگ پریده وارد شد و قبل از آنکه توجهی به من بکند به سراغ قوطی قرصهایش رفت.کنارش رفتم و گفتم:سلام عمه کجا بودی؟دلم شور میزد.
اما جوابی نشنیدم.بلند شد و رفت کنار پنجره.داشتم از ناراحتی میمردم چون عمه هیچوقت با من اینطور برخورد نکرده بود.از دستش دلخور شده بودم که صدای گیریهاش تنم را لرزاند.از پشت بغلش کردم،برگشت و مرا در آغوش گرفت.با ترس گفتم:عمه جون چی شده؟تورو خدا به من بگو چه اتفاقی افتاده؟
او مدام مرا میبوسید و اشک ریخت.سپس آرام گفت:هیچی،هیچی گلم،چیزی نشده.
_چرا میگی هیچی؟اگر چیزی نیست چرا گریه میکنی؟پدرم کجاست؟
_آخه از دست تو چه کاری بر میاد؟
_ولی من باید بدونم چی شده؟
او در حالی که موهای منو نوازش میکرد گفت:ما خیلی تنها شدیم.
ناگهان وحشت عظیمی مرا محاصره کرد گفتم:پدر چیزی شده؟اون کجاست؟
اما عمه مرا بوسید و گفت:نه عزیزم،فکر بد نکن،غروب،هنگام برگشتن به خونه تصادف کرده و زده به یه نفر و اون مرده.واسه همین بازدشته.
_کجا این اتفاق افتاد؟
_اونش مهم نیست؛مهم اینه که به زندون افتاده.نمیدونم.باید خانوادهاش بیان و ببینیم چی میگن.خدایا به برادرم کمک کن.نمیدونی داشت دق میکرد.
_مگه پدر رو دیدی؟
_اره،از کلانتری تلفن زدن،حق گنگو وکیلش بود.مثل اینکه اونجا نگرش داشتن تا ببینن چی میشه؟
_ببینم پیر بوده یا جوون؟
_من اینها رو درست نفهمیدم ولی مثل اینکه جوون بوده.
_حالا با پدر چیکار میکنن؟
نمیدونم عزیزم،نمیدونم.
عمه باصدای بلند به گریه افتاد و من به پدر فکر میکردم. یعنی الان دارد چه کار میکند؟یکدفعه دستهای عمه را رها کردم و گفتم:میخوام ببینمش.
_نمیذارن،منو هم نذاشتن.اما اونقدر التماس کردم که از پشت در چند دقیقه حرف زادیم.
داشتم از پا میافتادم ولی اتفاقی بود و کاری نمیشد کرد.تا فردا صبح هزار سال به ما گذشت.هربار که بلند شدم دیدم عمه بیداره است و فکر میکند.صبح زود هر دو به اتفاق رفتیم کلانتری و بعد از هزار جور التماس،عمه و آقای حق گنگو به دیدار پدر رفتند.فقط مرا نمیخواست ببیند اما بیرون به شنیدن صدایش اکتفا کردم.عمه میگفت:ایرج چطوری؟حالت خوبه؟
_خوبم.ترنم چطوره؟حرفی که بهش نزدی؟
_نمیشد نگم.حال و روز خوبی نداشتم که پنهان کنم.
_حالا کجاست؟
_راضیش کردم که نیاد.با اونها چی کار کردی؟
پدر جوابی نداد و آقای حق گنگو گفت:هیچی مثل اینکه مال تهران نیستن.خانوادهاش جنازه رو تحویل گرفتنوا فعلا قراره بازداشت شوی تا اونها برای خاکسپاری و انجام مراسم برن شهر خودشون و بعد بیان تا ببینیم چی میگن.
عمه به گریه افتاد و گفت:نه،یعنی چهل روز ایرج اینجا بمونه؟
صدای خسته پدر را شنیدم که گفت:چاره چیه؟من مقصرم.نمیدونم کجا بود و یه دفعه چجوری جلوی ماشین سبز شد،تا اومدم ترمز کنم خورد به ماشین و تا به خودم بجنبم تموم کرده بود.
آقای حق گنگو با ملایمت گفت:خوب ،حالا وقت این حرفها نیست.باید به فکر راه چاره باشیم.
عمه گفت_یعنی چیکار کنیم؟
_فعلا هیچی تا برگردان.بعد از مراسم هفت میان.باید رضایت اونها رو جلب کنیم.
پدر گفت:رضایت اون ادامها رو؟من که چشمم آب نمیخوره.
_به هر حال باید تمام تلاش خودمون رو بکنیم.
_نمیخوام با ترنم اینجا بیایید.نگرانم نباشید،فقط دعا کنید.میترسم این اطراف باشن و آسیبی به شما برسونن.
در همین لحظه ماموری جلو رفت و گفت:خانم وقت تموم شده. بفرمایید.
هوای آنجا برایم سنگین بود.سرم گیج میرفت،بیرون آمدم و کنار ماشین ایستادم.انگار بیرون هوا بهتر بود.عمه و آقای حق گنگو رسیدند،عمه مرا بغل کرد و گفت:ترنم عزیزم،کجا رفتی؟اونجا دنبالت گشتم.بیا بریم خونه.
به طرف ماشین میرفتیم که صدای مردی از پشت سرمان گفت:پس کس و کار اون نامرد شمایید.میکشمتون که جوونمون رو زیر خاک کردین.
برگشتم.مردی قوی هیکل که لباس کردی پوشیده بود به ما حمله کرد.ولی قبل از آنکه به ما برسد مأمورها جولویش را گرفتند و آقای حق گنگو گفت:خانم شایان،بهتره که شما برید،ساله نیست که اینجا بمونید.
هر دو وحشت زده سوار ماشین شدیم و آن جا را ترک کردیم.وقتی به خانه رسیدیم بغضم ترکید و به گریه افتادم.وضع خیلی بد تر از انی بود که فکر میکردم..فردا پدر را از کلانتری به زندان منتقل کردند.عمه هر هفته در یک روز معین به دیدنش میرفت و برایش میوه و لباس و چیزهای دیگر میبرد.او فقط نمیخواست مرا ببیند ولی جویای حالم بود.باید تا موقع تشکیل دادگاه صبر میکردیم.بالاخره بعد از گذشت بیست روز از مرگ آن پسر دادگاه اول تشکیل شد.من ردیف عقب نشستم و خانواده آن پسر جلو بودند.چشمم به همان مردی افتاد که روز اول به ما حمله کرده بود.سه زن که لباسهای محلی سیاه به تن داشتند در کنارش نشسته بودند.پدر را از در کوچکی وارد دادگاه کردند.لباس زندان را پوشیده بود،ریشهایش در آماده بود و قیافه گرفتهای داشت.جلسه رسمی شد.هر کس حرفی میزد.آنها میگفتند قصاص.انگار کلمهای جز این بلد نبودند.گاهی عصبانی میشدند و گاهی آرام.شاید اگر کسی نبود همان لحظه پدر را میکشتند.چون چندین بار به پدر حمله کردند.هر حرفی بی نتیجه بود،فقط قصاص میخواستند.حق گنگو میگفت:باید دست به کار بشیم.باید رضایت بگیریم،از هر راهی که امکان داره.
بالاخره بعد از چند لحظه تنفس اعلام شد.عمه و حق گنگو صحبت میکردند که همهمه تعدادی زن و مرد را شنیدم.سرم ر که بلند کردم ناگهان زن چاقی که چادر سیاهی به سر داشت به طرفم آمد و در یک لحظه با نفرت موهایم را دور دستش پیچاند و گفت:اون پدر بیشرفت پسرمو کشت،ما هم میکشیمش!
عمه به طرفم برگشت و در حالیکه سعی میکرد مرا از دست او نجات دهد گفت:خانم آروم باشید.چرا این بچه رو اذیت میکنید؟
اما او با دست دیگرش عمه را حول داد و گفت:داغ جوون به دلمون گذشتین،داغ پدرت رو میبینی،همین حالا!
اما من فقط گریه میکردم.ناگهان صدای مرد جوان و رشیدی که پشت سرم بود،شنیدم که گفت:مادر!بیا کنار،ولش کن.
او موهایم را رها کرد و من به طرف عمه رفتم و خودم را در آغوش او پنهان کردم.دادگاه برای بار دوم تشکیل شد و ترجیح دادم بیرون بمانم.روی نیمکت نشسته بودم و به حال زار خودمان فکر میکردم.در فکر بودم که در باز شد،سرم را بلند کردم و دیدم آن مرد جوان از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار مشکی پوشیده بود و ته ریش داشت؛با چشمهای مشکی.ابروهای کشیده مشکی و بازوانی قدرتمند.نگاهی به من کرد و به طرف پنجره رفت.او مرا از دست مادرش نجات داده بود.من از ترس سرم را بلند نکردم.آمد روی نیمکت نشست.از گوشه چشم نگاه دقیقی به او انداختم،خیلی رشید و تنومند بود درست مثل جنگ جوهای عرب.شاید اگر لباس عربی میپوشید و شمشیری به کمر میبست هیچ فرقی با آنها نداشت.ناگهان در باز شد و زن لاغر اندامی بیرون آمد و گفت:فقط باید بمیره.اگر غیر از قصاص حرفی بزنی،مادر جون به سر میشه.ما خودمون میکسیمش.ببینم این دختره کیه؟
من هنوزم سرم پایین بود.او یقهام را گرفت و بلندم کرد و گفت:
_گوشای کرت رو و کن!فکر نکن پدرت رو ولش میکنیم،ما اونو میکشیم.
برای اولین بار با صدای لرزان گفتم:خانون تورو خدا اونو ببخشید،من غیر از پدرم کسی رو ندارم.
_خفه شو!ببند اون دهنت رو!پس برادر من چی؟هان؟
او داشت خفهام میکرد.نفسم بند آماده بود.دو مرتبه مرد جوان به دادم رسید و زن را کنار زد و گفت:با این چیکار داری؟ولش کن!
اما او فریاد زد:ولش کنم؟حالا میبینی!جنازه پدرشو رو دستش میزارم.

بعد چادرش را جمع کرد و داخل اتاق شد و من لرزان بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم،وقتی برگشتم آثاری از مرد جوان نبود.بالاخره بعد از مدتها عمه خسته بیرون آمد.به طرفش رفتم و گفتم:عمه چی شد؟پدر کجا رفت؟
_چی بگم،رو حرفشون وایسادن و میگن قصاص.از اون در به زندان منتقلش کردن.
_یعنی هیچ راهی وجود نداره که پدرم زجر نکشه؟
یک دفعه آن زن چاق که اول مرا زده بود،به من حمله کرد.من دستم را جلوی صورتم گرفتم اما او در حالی که موهایم را میکند و توی سر و صورتم میزد گفت:اره بی حیا!یه راه هست،اونم اینه که درش بزنن.
دو زن دیگر هم عمه را میزدند.باز هم آن مرد جوان جلو آمد،دستم را گرفت و مثل پر کاهی عقب کشید و فریاد زد:اینارو ول کنید!چرا به جون اینا افتادین؟
زن چاق گفت:تو چرا دفاع میکنی؟مگه قاتل برادرت،پدرش نبود؟
_برید پایین!میریم خونه.
وقتی برگشت چشمهای سیاهش به طرز خاصی مرا ترساند.دستم را رها کرد و رفت.به طرف عمه رفتم و هردو مثل آدمهای بدبخت همدیگر را بغل کردیم و گریه سر دادیم.
قرار بعدی دادگاه افتاد بعد اعضا مراسم چهلم آن پسر.ولی دو روز قبل از تشکیل دادگاه قرار شد به منزل آنها برویم و با هم صحبت کنیم.این قرار را آقای حق گنگو گذشته بود.عمه هر بار که به دیدن پدر میرفت التماس میکرد تا از آنها رضایت بگیریم.عاقبت بعد از ظهر وکیل پدر آمد و بعد از صحبتهای زیاد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.ابتد هر سه ساکت بودیم ولی بالاخره آقای حق گو سکوت را شکست و گفت:ببینید خانم شیئا،امکان داره با شما بد برخورد کنن مخصوصاً با ترنم.ولی باید تحمل کنید چون اگر موفق به گرفتن رضایت نشید،معلوم نیست چی میشه.
عمه گفت:من همه تلاشمو میکنم ولی اون آدمهایی که من دیدم،زیاد امیدوار نیستم.
_چارهای ندارید،باید به دست و پاشون بیفتید،التماس کنید،شاید دلشون به رحم بید.
_من که دارم از ترس میمیرم.ترنم تو چطوری؟
_خوبم.
_دخترم سعی کن آروم باشی.
حق گنگو گفت:ببین دخترم،میدونم این کار ساخته ولی پای مرگ و زندگی پدرت در میونه.سعی کن دلشونو به دست بیاری.گریه کن،التماس کن،میفهمی چی میگم؟
_بله میفهمم ،سعی خودمو میکنم.
_اونها راضی نمیشدن،ولی با هر ترفندی بود راضیشون کردم.
عمه گفت:راستی خونه شون کجاست؟ما که از شهر خارج شدیم.
_خونه شون اینجا نیست.فعلا منزل یکی از بستگانشون موندن.مثل اینکه دهات اطراف سنندج زندگی میکنن.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 384]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن