واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: كتاب هنر - بارانهاي بهاري
كتاب هنر - بارانهاي بهاري
سيدمصطفي رضيئي:مرگ و زندگي برايم عليالسويه است. ولي قبل از اينكه دخلمو بيارين بايد بهم بگيد چرا (نواي اسرارآميز. صفحه 89.) صحنه نمايش كوچك است. يك فضاي محدود با آدمهايي كم، ولي تاريخ نشان داده كه در همين چند قدم جا چه كارها كه نميتوان كرد. همان موقع كه يونان باستان، دو هزار و پانصد سال پيش، عصر طلايي تئاتر خويش را تجربه ميكرد، و آن معدود نمايشهاي باقيماندهاش هنوز آدم را مبهوت خويش برجاي ميگذارند، همان موقع واضح بود كه اين چند قدم فضاي محدود، چه قابليت حيرتانگيزي دارد؛ در ارضاي روح انسان و به تكاپو واداشتن وجود. تئاتر در رگها جاري شد، هر روز بيشتر از روز قبل. و هنوز ميتپد. خوب ميتپد. يكي از آن قلبهاي جادويي تپنده، در دستهاي گنده يك فرانسوي چاق است: يك نويسنده خيلي مشهور، كه زياد روشن نيست، رمانهاي كوتاهش او را مشهورتر ميكند يا تئاترهاي خيرهكنندهاش. اريك امانوئل اشميت مردي است كه براي نوشتن خلق شده و روح ناآرامش لبريز است از سوال؛ از چراهايي كه بزرگ ميشوند و بزرگتر. دنياي نمايش اشميت، دنياي غافلگيري، بحث و حيرت است. او ساده فضاسازي ميكند و از ميان جملات ساده ديالوگهايش به چراهايي ميرسد كه در طول تاريخ، هر بار به نوعي پيش كشيده شدهاند. اينبار در جامعهاي او قلمي شناخته شده است كه همه دم از مرگ متافيزيك و خدا ميزنند. در پاريس؛ لائيكترين لايه جامعه ذهني اروپا، اشميت ميآيد تا باري ديگر بگويد دنيا چقدر از آنچه فكر ميكرديم گندهتر است و زيباتر، و اسرارآميزتر.
تگرگهاي پاييزي
خردهجنايتهاي زناشوهري، ترجمه: شهلا حرزي، نشر قطره، چاپ پنجم: بهار 1387، 2200 نسخه، 88 صفحه، 1200تومان.
در باز ميشود تا چراغها روشن شوند، يك زن و مرد وارد ميشوند. فضا يك آپارتمان معمولي است، مال آدمهايي عادي. زن با حداكثر انرژي مثبت و مرد مبهوت: اينجا را ميشناسد؟ اينجا كجاست؟ اين زن كيست؟ واقعا كيست؟ اشميت هنرش در ناملموس نشان دادن آشناترين چيزهاست و با اين تقابل، بيننده (خواننده) را در تنگنا قرار ميدهد تا همه چيز را از نو براي خود بسازد: مشهورترين و پرفروشترين نمايش او در ايران، زندگي زناشويي را هدف آماجي از سختترين سوالها قرار ميدهد و راحت رهايتان نخواهد كرد.
نمايش اشميت، حركت در ميان دايرههاست. نمايش در يك دايره كوچك آغاز ميشود و همانطور كه اولين دور گفتوگوي ليزا (زن) و ژيل (شوهر) تمام ميشود، اطلاعات كافي براي تماشاگر مهيا ميشود. ژيل از بيمارستان مرخص شده، حافظهاش را در يك حادثه از دست داده است و ليزا او را به خانه آورده، منتظر است همانطور كه دكترها ميگويند، با يك شوك حافظه او بازگردد. دايره اول قدم زدن در ميان تاريكي است و سپس دور بعد آغاز ميشود: يك دايره بزرگتر با اطلاعاتي بيشتر و دايرهها بازتر ميشوند و تماشاگر گير كرده در ميان تصويرها و حرفها، يك بغض توي گلوي خويش احساس ميكند، يك بغض خيلي غمگين، شايد يك آه.
ژيل: شايد ولي چرا بايد واقعيت را اون طوري كه هست تجسم كرد و نه اون طوري كه ميخوايم باشه؟ رابطه زن و مرد يك واقعيت نيست، قبل از همهچيز يك روياست، مگه نه؟
چون ليزا جواب نميدهد، ژيل با هيجان ادامه ميدهد.
همون بعدازظهري كه بهم دروغ گفتي متوجه شدم كه ته قلبم باهات موافقم، (به طرف ليزا بر ميگردد،) از اين كتاب بدون اينكه بدونم متنفر بودم. دروغ تو حقيقت من بود، حقيقت جديد من (صفحه 45 و 46 كتاب).
متن كوتاه اشميت مجالي است براي اعتراف دو شخصيت، تا بههم بگويند در اين 15 سال زندگي از دست هم چه كشيدهاند، چه جنايتها كه در حق هم انجام دادهاند، چه جوري بههم خيانت كردهاند و چقدر هنوز، بعد از تمام اينها، بههم عشق ميورزند. واژه دوستت دارم هنوز زنده است. يا شايد هم فقط ميخواهند ادامه بدهند. شايد هنوز دارند بههم دروغ ميگويند. شايد جنايت هنوز ممتد است: نفس ميكشد، زنده است.
ژيل نويسنده است، كتابهاي جنايي مينويسد، ليزا نقاش است، هنر آدمها را از واقعيت دور ميكند، همهچيز را در هالهاي از عدمواقعيت تماشا ميكني. انگار هميشه در حال تماشاي بازي خودت هستي روي صحنه. ژيل و ليزا بازي ميكنند، بازي ميكنند و ادامه ميدهند. هر چند زندگي جايي ديگر است. ميخواهند آن را به دست بياورند. از آن خود كنند. ميتوانند؟ بايد نمايش را خواند. نمايشي كه خوب فروخته و خوب چشمها را به خود خيره ساخته و علاوه بر اجراي آن بر صحنه تئاتر ايران، تله فيلم آن را هم فرهاد آييش با بازي محمدرضا فروتن و هديه تهراني براي صداوسيما هم ساخته است. اثر لبريز از سوال است: سوال براي به ياد داشتن، براي نفس كشيدن، براي به خود رسيدن. ميتوانيم ادامه بدهيم؟
در زمستان برف ميبارد
نواي اسرارآميز، ترجمه: شهلا حائري، نشر قطره، چاپ سوم:1387، 2200 نسخه، 96 صفحه، 1500 تومان.
لذت چيزي نيست مگر نوعي احساس شكست در تنهايي (صفحه 51 كتاب.) توضيح چرايي نوشتن، سوالي بوده كه خيليها را وسوسه كرده تا قلم به دست بگيرند و نظر خود را بگويند. اشميت صحنه نمايش را به فضايي براي عريان كردن زندگي يك نويسنده مشهور نوبل برده تبديل ميكند. مردي كه تنها در جزيرهاي در شمال نروژ زندگي ميكند، نزديك قطب، شش ماه شب و شش ماه روز. دور از همه. در نوعي سكوت. (چقدر شبيه به اينگمار برگمن.) شروع نمايش صداي يك تفنگ شكاري است، مردي دواندوان وارد خانه ميشود، يك خبرنگار، هراسان ميگويد بيرون از خانه به او شليك كردهاند. نويسنده لبخند ميزند و ميگويد تبحرش در نشانهگيري را از دست داده (چقدر شبيه جي دي سلينجز). نويسنده بعد از سالها اجازه داده يك خبرنگار بيايد و با او مصاحبه كند. كتاب جديد او، «عشق ناگفته» 15 سال نامهنگاري او با يك زن است. نويسنده بزرگ بعد از سالها حرف از عشق به ميان آورده است. كتابي كه خيلي خوب فروخته است. «نواي اسرارآميز» جدال قدرت است. زنوركو، نويسنده، و لارسن، خبرنگار، روبهروي هم قرار گرفتهاند، شراب مينوشند و بحث ميكنند. كي قويتر است؟چرا نويسنده لارسن را به حريم خود راه داده؟ جريان اين كتاب جديد چيست؟ زن نامهها چه كسي است؟دو مرد خيره بههم، در يك جزيره. تنها.
قدرت مسئلهاي مطلق و يك طرفه نيست. نيمه اول نمايش، نويسنده مرد اول است و ميتواند قدم به قدم، لارسن را مغلوب كند و خودش را به رخ بكشد. اما همانطور كه قدرت زنوركو افزايش مييابد، خبرنگار هم كمكم كارتهايش را رو ميكند: بازي مغلوب ميشود تا لارسن بتواند نويسنده را تكهتكه كند. پردهها كنار زده ميشوند و زنوركو خودش را پيدا ميكند: تنها، بيكس، مغموم، دورافتاده، وحشتزده و نااميد. لارسن واقعيت زن مرموز نامهها را عيان ميكند و خود را معرفي ميكند، مردي كه چيزها را ميداند. مردي كه زنوركو را مبهوت خود خواهد كرد؛ فرو افتاده در برابر خويشتن.
نمايش لبريز است از عشق، اميد و آرزو. شخصيتها دارند دست و پا ميزنند تا غرق نشوند، گم نشوند، بدجوري وحشتزده هستند، حجم مجهولها آزارشان ميدهد. بههم پناه ميآورند. بعد از بحثي طولاني، آزاردهنده و رنجآور بههم ميرسند: تا زمان را دوباره از آن خود كنند. پشت ماسكهايشان بر ميگردند، دوباره همهچيز مثل گذشته خواهد شد. موجي آمد و رفت. همه چيز دوباره ساكن است.
«نواي اسرارآميز» نمايشي است با حركت رو به خود. كار و زندگي روبهروي تماشاگر قرار ميگيرند، نوشتن بحث ميشود. پنهان شدن خويش در وراي خود نشان داده ميشود، نمايش ساده است و پيچيده. اشميت هنر خود را نشان داده. «نواي اسرارآميز» از بهترينهايي است كه ميتوانيد در بازار پيدا كنيد. بخوانيد و باري ديگر مبهوت برجاي بمانيد، كه اين قلم سحرآميز چه ميكند.
ابرهاي بارانزاي بهار
مهمانسراي دو دنيا، ترجمه: شهلا حائري، نشر قطره، چاپ دوم: 1387، 2200 نسخه، 116 صفحه، 1500 تومان.
پس قبول كنين صبح روزي كه شما رو پيدا ميكنن تا خرخره خوردين و با سرعت دويست كيلومتر زدين به يك درخت، نتيجه ميگيرين كه خودكشي كردين، يك خودكشي طولاني و از مدتها پيش برنامهريزي شده (صفحه 38 كتاب).
برهوت، انتظار، بلاتكليفي، جايي در ميان دو دنيا. يك آسانسور با صدايي گوشخراش بالا ميآيد، صحنه روشن ميشود. در يك هتل هستيم يا يك مهمانسرا. جايي كه دو راهرو دارد. يكي براي تصادفيها و يكي براي خودكشيها. ژولين، سردبير يك مجله ورزشي، مست پاتيل، با سرعت زياد، به يك درخت زده و حالا جسمش روي زمين در حال جدال با زندگي است. خود، مبهوت و گيج، ميانه مهمانسرا ايستاده است، از آسانسور بيرون آمده. هنوز چيز زيادي را نفهميده. قرار است بفهمد و تماشاگر همراه متوجه شود كه كجاست. دو خدمتكار، يك زن و مرد تمام سفيدپوش، كه نميتوانند حرف بزنند، اما انگار شخصيتهاي داستان ميدانند آنها چه ميگويند، و خانوم دكتر س... كه هر از چند گاهي ميآيد تا خبرهاي جديد را از زمين بياورد.
در اين نمايش، اشميت از دو شخصيت اصلي فراتر ميرود و نمايشي پديد ميآورد كه درست، بر تحول روحي ژولين متمركز است، مردي ميخواهد خود را پيدا كند و براي اولينبار طعم عشق را بچشد. اما آدمهاي ديگر نمايش هم به همان اندازه مهم هستند. راجاپور غيبآموز، مردي كه غرق در كارش بود، يك مرد تجاري موفق، كه حتي نتوانست در لحظه مرگ دخترش در اروپا باشد،چون بايد يك قرارداد مهم تجاري را در آمريكا به سرانجام برساند، و بعد از رويارويي با هيولايي كه خود بود، به متافيزيك روي ميآورد، و غيبگو ميشود. مردي ميانسال، چاق و مهربان كه آماده است همه چيز را فدا كند. ماري، زني خدمتكار كه در زندگي جز رنج نديده و اولين كسي است كه با آسانسور به بالا ميرود و خلاص ميشود. رئيس دِلبِك، مردي ماديگرا كه قبول ندارد در برزخ است و نگران پولهايش، خانواده احمق و وضعيت رو به تزلزل ثروت خويش. كسي كه به زمين باز ميگردد تا دوباره در جنون خويش غرق شود. و لورا، زني كه در زندگي زميني معلول به دنيا آمده و حالا باز در بيمارستان در كماست، براي بار دوم به برزخ آمده و لبريز از زندگي، اميد و آرزو است.
اشميت در اين نمايش تركيبي از آدمهاي آشناي زميني را برايمان ساخته كه هر كدام در خود غرق هستند و هر كسي با باور خود. حتي در برزخ هم كسي نميخواهد به زور چيزي را به كسي تحميل كند. رئيس دِلبِك را به حماقتش رها ميكنند، ماري را به رنجهايش، لورا را به شاديهايش، و ژولين، كه براي اولين بار قرار است طعم زندگي را بچشد، طعم واقعي عشق را. و پايان... پايان چه اهميتي دارد، مقصد مهم نيست، سفر همهچيز است، همهچيز.
نمايش معجوني از سروصدا، ناباوري و بهت است. شخصيتها در خود پيچ و تاب ميخورند تا باري ديگر به خويش برسند. ژولين براي اولين بار تنها نيست، لورا هم. و زندگي... سوال در دنياي آقاي اشميت همين است: و زندگي؟
صحنههاي تاريكي، روزنههاي نور
اشميت هنرمند بزرگي است. با تعداد كمي كلمه كاري ميكند كه خواننده مبهوت برجاي ميماند. اين را هم در رمانهاي كوتاهش نشان داده («گلهاي معرفت» را بخوانيد، اگر هنوز گيرتان نيامده، تريلوژي خيرهكنندهاي از اميد و زندگي و واقعيت،) و هم در نمايشهايش كه حالا در بيش از 20 زبان مختلف خوانده ميشوند، به روي صحنه ميروند و همهجا تحسين ميشوند. اشميت آمده تا باري ديگر ما را با زندگي روبهرو كند، همانطور كه زندگي هست و بود، همانطور كه خواهد بود؛ با عناصر، سوالها و واقعيتهايش. اشميت شايد موضوعهاي كليشه را انتخاب ميكند، (زندگي زناشويي، زندگي آن جهان، نوشتن) اما، وراي اين كليشه بازي، آنچنان صحنه را غني ميچيند كه لذت خواهيد برد. و اين هنر درخشان اوست. نمايش براي آقاي اشميت صحنه جدال است.
جايي كه ميتواند دغدغههاي خويش را به زندهترين شكل ممكن روبهروي چشم انسانها بياورد. هنوز از آن دو هزار و ششصد سال پيش كه تئاتر در يونان باستان متولد شد زمان زيادي نگذشته است: هنوز آدمها جمع ميشوند تا به تماشاي سوالها بنشينند. آقاي اشميت اين هنر را درك كرده، از آن استفاده ميكند و خيرهكننده مينويسد. تركيبي از مدرنترين شكلهاي نوشتن در كنار كهنترين موضوعات. يا با نگاهي ديگر: زندگي همانطور كه بود: زندگي.
يکشنبه 10 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 90]