تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):حق، شمشير بُرَّنده اى است بر ضد اهل باطل.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835342434




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان نغمه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
نوشته : نسرين سيفي

فصـــــــل اول
از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که آمدم برگه انتخاب واحد در دستهایم بود و مشغول ثبت نام بودم.مسئول ثبت نام گفت:
-ترم اول،دانشگاه واحد هارو تعیین می کنه.
و من شدم دانشجوی ترم اول ادبیات فارسی!کا ثبت نام که تمام شد،پیش از انکه از دانشگاه بیرون بیایم،برگشتم و به ساختمان آن نگاه کردم؛رویای من به حقیقت پیوسته بود.

-متشکرم ، متشکرم،شرمنده نکنید.
صدای کف زدن بلند بود و من با لودگی،دستم را روی سینه گذاشته و به شکل مسخره ای خم و راست میشدم:
-ممنون....ممنون....من متعلق به همه ی شما هستم!
خواهرم ارام روی پشتم کوبید و گفت:
-لوس نشو!
به خاطر قبولی ام در دانشگاه جشن گرفته بودند،پدر و مادرم خوشحال تر از بقیه بودند و من خوشحال تر از همه.دایی جانم گفت:
-ولش کنید،خسته شد بچه!
-دایی جان،ایشون دیگه دانشجو هستن،نباید به این زودیا خسته بشن!
گفتم:دایی جان،من متعلق به همه ی شما هستم.مهم نیست.بذارید کارشون رو بکنن.
همه خندیدند.گفت:بیا اینجا بشین ببینم.پدر سوخته رو ببین...آبجی،این دختر تو تا اون دانشگاه رو روی سر صاحباش خراب نکنه،از اونجا بیرون نمیاد!
به زور کنار دایی جان نشستم.زن دایی ام گفت:نگاه کن همه کاراش زورکیه ،دانشگاه هم این جوری رفتی؟
-نه زن دایی جان،این یکی چغر بود و اون به من فشار آورد!
مادرم اخم کرد و همه خندیدند.
-آخه کی تو رو راه داده دانشگاه؟
به پسر عمه ام که ان طرف اتاق نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-همون که شما رو از دانشگاه بیرون کرده!
سرخ شد و گفت:من خودم انصراف دادم.
-منم خودم دانشگاه قبول شدم!
دختر عمه ام به طرفداری از برادرش:ای بابا......شق القمر که نکردی!ما قبل از تو رفتیم دانشگاه.
-تو که........
زن دایی ام دستم را گرفت.به مادرم نگاه کردم،اخم کرده و طوری به من خیره شده بود که چهره درهم کشیدم و ساکت شدم.عمویم گفت:حالا کی درست تموم میشه؟
خنده ام گرفت:معقولش 4 ساله اما خدا رو چه دیدی؟شاید خوش گذشت،بیشترموندم!
زن دایی ام از خنده قرمز شده بود.عمو گفت:واقعا داداش من اگه جای تو بودم نمیزاشتم این اتیش پاره از در بره بیرون،چه برسه دانشگاه!
پدرم خندید و گفت:من به این یکی بیشتراز تخم چشام اطمینان دارم.
تک سرفه ای کردم،صاف نشستم و سرم را بالا گرفتم. این حرکتم همه را به خنده واداشت،بی اختیار نگاهم به صورت پسر عمه ام افتاد؛پوزخندی روی لبهایش نشسته بود و مرا نگاه میکرد.اخم کردم و سر برگرداندم.خواهرم گفت:بسه معرکه گرفتی؟بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
-می بینی دایی جان،اون وقت میگن چرا خارجی ها ومدارک دانشگاهی مارو قبول ندارن!
-ربط این با سفره چیه؟
-ربطش اینه که من کار می کنم،خسته میشم ،دیگه نمتونم درس بخونم،اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
مادرم گفت:بسه فلسفه بافی! پاشو بیا اشپزخونه.
زن دایی همچنان میخندید،بلند شدم و گفتم:اگه 4 سال بیشتر شد،عمو جان نگی بهش خوش گذشته ها، نتونستم درس بخونم. اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
-نغمه!
دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:شام همگی مهمون من هستید!
و به طرف آشپزخونه رفتم.ماد پشت سرم وارد آشپزخونه شد و با تشر گفت :معرکه گرفتی؟
قیافه ام را مظلوم کردم و گفتم:مگه چکار کردم؟
خواهرم با خنده گفت:ولش کن مامان همه دیگه نغمه رو میشناسن.
-دیگه دانشجو شده،بچه که نیست باید رفتارش معقول بشه؟
خواهرم نگاهم کرد و گفت:یاد میگیره مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:قول نمیدم.........
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و جمله ام را اصلاح کردم:حتما قول میدم!
مادر با حالت قهر سر برگرداند و گفت:در ضمن دلم نمی خواد سر به سر بچه های عمه ات بذاری.
-این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قول بدم.
به تند ی نگاهم کرد.گفتم:چی رو باید اماده کنم؟
تشر زد:نغمه!
-ببین مامان،من حال اون پسره و خواهر افاده ایش رو نگیرم سکته میکنم!
خواهرم پادر میانی کرد و گفت:جون نغمه یه امشب رو کوتاه بیا.
زن دایی از پشت سرم گفت:منم با نازنین موافقم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست :من به هیچکس قول نمیدم.
و به طرف او چرخیدم.میخندید و سعی میکرد مانع خنده اش شود. گفت:خوب خداییش رو هم بخوای .....میلاد راست میگفت.اخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟
-زن دایی!
حتی مادرم هم به خنده افتاده بود. مرجان دختر عمه ام در استانه ی در آشپزخونه ایستاد و گفت: به به اینجا چه خبره؟
زن دایی ام پرسید:خب من چه کار می تونم بکنم؟
- نه زن داداش،شما بفرمایین ،ماشاا…دخترا هستن.
-فهمیدم داری خواهر شوهر بازی در میاری ها.
-وای نه به خدا.
خندید و گفت:هنوز پیر نشدم.
- نه به خدا...
گفتم:می بینی زن دایی، خواهر شوهره دیگه!
زن دایی خندید و مادر گفت:نغمه!
مرجان که به خواهرم کمک میکرد، گفت:هیچکس نتونست تو رو درست کنه،بلکه دانشگاه درستت کنه!
-میدونی مرجان جون....
مادرم با اخم نگاهم کرد.سر برگرداندم تا با خیال راحت ادامه دهم:من تصمیم گرفتم دانشگاه رو درست کنم،پیش از اونکه اون...
مادرم گفت:بیا این سبزی ها رو بریز تو سبد.
-درستم کنه!
زن دایی نخودی خندید. سبد ها را از مادرم گرفتم چیزی زیر لب گفت،ابرویم را بالا کشیدم و لبخند زدم.اخم کرد و به طرف گاز رفت.زن دایی در کنارم ایستاد و آهسته زیر گوشم گفت:من دوست دارم عروسم شوخ و شنگ باشه!به حرف کسی اهمیت نده.
سرخ شدم،قهقه ای زد و از اشپز خونه بیرون رفت.مادرم بالای سرم ایستاد :ماستها رو هم بریز تو کاسه ها.
پسر دایی ام که در حقیقت تنها فرزند دایی جان هم بود،در روسیه تحصیل میکرد.سالها بود که او را ندیده بودم زن دایی سالی 2 مرتبه به دیدن او میرفت و او هم سالی 1 بار،فقط بعد از تحویل سال تماس میگرفت و عید را تبریک میگفت.
-مرجان جان ,زن دایی ,سفره رو میندازین؟
به مادر نگاه کردم و پرسیدم:کاسه ها کجاست؟
-نازنین,کاسه ها رو بده نغمه.
- بابا,مثلا من دانشجوی مملکتم ها!
نازنین کاسه ها رو به طرفم گرفت و گفت: باعرض شرمندگی,ما دانشجو مانشجو حالیمون نیست!
چشمکی زد,کاسه ها رو گرفتم با خنده گفتم: از صمیم قلب قول میدم سه ترم پیاپی مشروط بشم!
مرجان با کنایه گفت:حالا خوبه فقط ثبت نام کردی،اگه یکی دو ترم بری چی میشه؟
-میشم شاگرد اول دانشگاه!
کاسه را پر کردم و گفتم: سفره رو انداختین؟
و بی آنکه منتظر جواب کسی بمانم سفره را از روی میز برداشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم.زن دایی با اشتیاق به من خیره شده بود.دوستش داشتم اما هر بار که زیر گوشم میگفت:«عروس قشنگم»حس غریبی در دهانم مزه میکرد.من حتی صورت پسر دایی ام را به خاطر نداشتم.چند تا عکس روی شومینه و دیوارهای خانه ی دایی جان از او دیده بودم اما با وجود همخونی،برایم غریبه بود.
-کمک می خوای؟
لب پایینم را به دندان گرفتم و گفتم:زن دایی میخوای همه بگن مامانم خواهرشوهر بازی در میاره؟حالا بماند که توی آشپزخونه.....
و صورتم را کج و کوله کردم.
-آتیش پاره،عمرا اگه بتونی بین من و خواهرشوهرم دعوا بندازی!
-دایی جان زنت لات شده چاقو میکشه!
عمه ام ازان سوی پذیرایی گفت:معرکه نگیر نغمه تو اشپزخونه کارت دارن.
زن دایی ام زیر لب قربان صدقه ام رفت و اشاره کرد به اشپزخانه بروم.وارد اشپزخانه که شدم، نازنین بشقاب ها را به طرفم گرفت و گفت:این مهمونی به خاطر توئه ها بجنب دیگه.
از دور بوسه ای برایش فرستادم و از اشپزخانه خارج شدم.
شام را در محیطی کاملا دوستانه خوردیم.نگاهم روی صورت تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند،سر خورد.همه خوشحال بودند،چشمم به میلاد افتاد؛به من خیره شده بود.چهره در هم کشیدم و سر برگرداندم و تا اخر شام دیگر نگاهش نکردم.دستهایم را خشک کردم و گفتم:بعد از شستن ظرفها اگه گفتین چی میچسبه؟
نازنین با خنده گفت:خشک کردنشون!
همه به خنده افتادند.
-پیشنهاد خوبی بود ابجی جان میتونی خشکشون کنی!
مادر گفت:خسته شده از صبح تا حالا بنده خدا اومده کمک.
مرجان گفت:من خشکشون میکنم فقط یکی لطف کنه جا به جاشون کنه.
سینی چای را برداشتم و گفتم :منم میرم چایی تعارف کنم.
وبه سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.پشت سرم شنیدم که نازنین گفت:من جا به جاشون میکنم.
و مادر به زن عمو و زن دایی ام تعارف کرد برای خوردن چای بیایند.سینی را مقابل عمویم گرفتم لبخندی زد و 1 استکان برداشت.بعد دایی و شوهر عمه ام و پدرم و......در مقابل میلاد خم شدم.با کنایه گفت:مشروط نشین!
-نگران من نباشین.
-نیستم.
-خوشحالم میکنید.
دایی ام گفت:اتیشپاره تعریف کن ببینم روز ثبت نام که سقف دانشگاه رو پایین نیاوردی؟
-ملاحظه کردم دایی جان!
میلاد گفت:نگران نباشین اقای صبوحی،اگه نغمه ست،که سقف دانشگاه رو پایین میاره.
روی زمین نشستم و گفتم:ادم باید عرضه داشته باشه!
مادرم اخم کرد،گفتم:مامان چیه؟تا من میام حرف بزنم اخم می کنی.
مادر که حسابی گیر افتاده بود گفت:من؟؟!!!
صدای خنده بلند شد.
-اتیشپاره پدرسوخته!
-رضا جان چرا از من بیچاره مایه میذاری؟
-واسه اینکه خواهر بنده خدای من،مظلومه.این نمیدونم به کی رفته!
-از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره.
1 حبه قند به طرفم پرتاب کرد و گفت:پدرسوخته رو ببین.
-ای بابا!دایی خواهرزاده شوخی میکنن، چوبش رو من میخورم!
-حسودیت میشه؟تو هم با خواهرزادت شوخی کن.
مرجان که تازه از اشپزخونه بیرون امده بود گفت:کسی منو صدا کرد؟
پدرم گفت:بیا دایی جان،بیا 3،4 تا ماچ ابدار به من بده چشم بعضی ها دربیاد!
پیش از انکه مرجان قدم از قدم بردارد،من خودم را با 1 خیز بلند در اغوش دایی جانم رها و صورتش را غرق بوسه کردم.پدرم با خنده گفت:حالا حسود کیه؟
من و دایی یکصدا جواب دادیم:شما!
پدرم گفت:بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!
دست درگردن دایی ام داشتم و نگاهم بی اختیار به طرف میلاد چرخید.چهره درهم کشید و سر برگرداند.خودم هم دلیلش را نمیدانستم اما مطمئن بودم زیاد از او خوشم نمی اید و احساس میکردم او هم مرا دوست ندارد.
-تو کی باید بری سر کلاس؟
-از 2 مهر.
-3 روز دیگه.
خندیدم و چشمهایم درخشید.دایی ام به طرز مسخره ای مشت گره کرده اش را در مقابل من گرفت:خانم شما از اینکه در حال حاضر دانشجو هستید چه احساسی داری؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم:احساس بخصوصی ندارم فقط لطفا یه کم وقتش رو زیاد کنید،پیام بازرگانی هم بیشتر بشه بد نیست.
-نظرتون نسبت به بخش اشپزی چیه؟
-ا...ی این بخش حذف بشه بهتره.
-و گزارش؟
-قربون گزارشگرش برم من،اگه گزارشگرش به این جیگری باشه،همه اش......
زن دایی ام از انطرف پذیرایی گفت:اهای اتیشپاره!چشمت دنبال گزارشگرش نباشه که صاحب داره!
-من قربون گزارشگر و صاحبش برم خودم تکی!
و دست در گردن دایی ام انداختم و او را غرق بوسه کردم.
خوشحال بودم که توانسته ام چیزی به نام سد کنکور را بشکنم و خوشحال تر بودم در رشته ای قبول شده ام که دوستش دارم. من اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه می شدم.دختر عموهایم که ازدواج کرده بودند و دخترعمه ام هم درسش را نیمه تمام رها کرده بود،نازنین هم نتوانست وارد دانشگاه شود و 6 ماه از دیپلم گرفتنش نگذشته،ازدواج کرده بود. به قول دایی جان:«شاخ غول رو شکستی دختر!پشت سرت کل دخترای ریز و درشت فامیل هوار میشن رو سر تمام دانشگاههای کشور!»
-به چی میخندی؟
به مرجان نگاه کردم و جوا بدادم:هیچی.
-از لبخند ژوکوندت معلوم بود!
میخواستم چیزی بگویم که نگاهم به صورت نازنین افتاد با نگاه التماس می کرد که جوابش را ندهم. رو به مرجان کردم و لبخند دیگری زدم.ابروهایش را بالا کشید انقدر نگاهش کردم تا سر برگرداند.سنگینی نگاهی را احساس کردم سر برگرداندم زن دایی ام با لبخندی تحسین انگیز نگاهم می کرد.با چشم و ابرو اشاره کرد کنارش بروم.بلند شدم و وقت یکنار او نشستم،خندید و اهسته گفت:خوب حالش رو گرفتی ها!
-پررو!نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد.
-یه جوری میزنه.
-زن دایی جان یه جوری میزنه درست نیست،باید بگی چل میزنه!
به قهقه خندید.لحظه ای همه ی سرها به طرف ما چرخید.خجالتزده سر به زیر انداخت و من با خنده گفتم:خانمها اقایون لطفا به کارتون برسید،خواهش میکنم.
و زیر گوش زن دایی گفتم:خانم شما هم خودتون رو کنترل کنید!
-ورپریده رو ببین!
خندیدم و گفتم:دوستتون دارم زن دایی،شدیدناک!
-زبون نریز، زبون نریز،همین جوریشم عزیزی.
- ای، یه گا زگنده طلبت!
-عروسای این دوره زمونه رو ببین؛من جرات نداشتم مادرشوهرم رو بوس کنم. این میخواد منو گاز بگیره.
خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید گفت:جون نغمه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.
با شرم نگاهش کردم:بله.
-زن کاوه ی من میشی؟
سرخ شدم و گفتم:ا...زن دایی!
و پیش از آن که چیزی بگوید،بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.صدای خنده اش را شنیدم. وارد اشپزخونه که شدم قلبم به شدت می تپید روبه روی ظرفشویی ایستادم و شیر آب را باز کردم.عکس کاوه را در قاب روی شومینه خانه ی دایی در ذهن مجسم کردم.چشم بر هم گذاشتم و مشتی آب به صورتم زدم.عکس محو شد.چشم باز کردم.باید حواسم را روی دانشگاه متمرکز میکردم.مشتی دیگر آب به صورتم زدم.مادر صدایم زد:نغمه اومد ی یه سینی چای بریز بیار.
شیر آب را بستم و جواب دادم:چشم.
***************
کلاسورم را جابه جا کردم.نفس نیمه عمیقی کشیدم و در حالی که بین دختر و پسرهایی که وارد محوطه ی دانشگاه میشدند،گم شده بودم،قدم به حیاط دانشگاه گذاشتم.انگار در خلاء قدم برمی زدم.سرم پایین بود و به شدت سعی میکردم وانمود کنم خونسردم.کسی را نمی شناختم و این به تنهایی وحشتناک تر از وارد شدن به دانشگاه بود.نگاهها به سرعت از روی یکدیگر میگذشتند.قدیمی ها گـُله به گـُله دور هم جمع شده بودند.گاهی صدای قهقه ای در فضا میپیچید و به سرعت فرو می خوابید.
کلاسورم را محکمتر در بغل فشردم.بعضی ها روی نیکت های فضای سبز دانشگاه نشسته و کتابهایشان را روی زانو باز کرده بودند. بعضی ها ایستاده بودند و بلند بلند حرف میزدند و عده ای تنها در گوشه ای ایستاده بودند و با نگاه اطراف را می پاییدند.از ظاهرشان معلوم بود سال اولی هستند.نفسم را در سینه حبس کردم و همان طور که کلاسورم را محکم چسبیده بودم، از میان انها گذشتم و روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم.هر از چند گاهی صدای ذوق زده ای را پشت سرم میشنیدم که کسی را صدا میزد . یا به شادی میخندید. بعضی ها می امدند تابلو را برانداز میکردند و به سرعت میرفتند.لحظاتی طول کشید تا بر خودم و اوضاع اطرافم مسلط شدم.برنامه کلاسها را پیدا کردم.شماره کلاسم را خواندم و به راه افتادم.زیر چشمی اطراف را میپاییدم.ناگهان خنده ام گرفت؛سرم را بالا گرفتم.شده بودم ادمی که انگار یک تابلوی بزرگ در دست دارد که رویش نوشته :«نجاتم بدهید.من نمی دانم چه باید بکنم.»
نگاهم به پسر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد،افتاد.لبخندم را به سرعت فرو خوردم و چهره در هم کشیدم.از مقابلش که گذشتم دیگر سنگینی نگاهش را احساس نمی کردم.
وارد کلاس شدم؛چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند،با ورود من سر بلند کردند،سر بلند کردند لحظه ای نگاهم کردند و دوباره مشغول کار خود شدند.در همان ردیف اول نشستم و کلاسورم را روی دسته صندلی گذاشتم.به خودم تشر زدم:«حالت که خوبه؟»برای خودم دهن کجی کردم و جواب دادم:«راست راستی من رو دست کم گرفتی ها.»
به صندلی تکیه دادم و به راهرو خیره شدم؛به رفت و امدها و سر و صداهای افرادی که هراز چندگاهی داخل اتاق را با نگاه می کاویدند و بی تفاوت میگذشتند . بعضی خندان و برخی سرگردان و تنها.سربرگرداندم و به صندلی تکیه دادم،از پنجره به بیرون نگاه کردم.شمشادها اجازه نمیدادند بیرون را خوب ببینم.گردن کشیدم و صدایی از پشت سرم گفت:
-وایساده بهتره!
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم،نفس عمیقی کشیدم و به طرف صدا برگشتم.پرسید:
-ترسوندمت؟
بینی کوچک و لبهای نازکش اولین چیزی بود که دیدم و بعد چشمهای قهوه ای رنگش را.کنارم نشست.گفتم:سلام.
-سلام ترسیدی؟
-اگه موقع فوضولی مچ شما رو هم میگرفتن حالت بهتر از من نبود!
نفس عمیقی کشید :آخیش راحت شدم.
نگاه پرسشگر مراکه دید گفت:فکر کردم من تنها فضول این دانشگاه هستم،از این که یه شریک جرم پیدا کردم خوشحالم.
خندیدم. دستش را به طرفم دراز کرد:مرضیه.
دستش را گرفتم و گفتم:نغمه.
به طرف بیرون سرک کشید و پرسید:حالا چی رو می پائیدی؟
-تقریبا هیچی.
نگاهم کرد با حالت مظلومی گفتم:فرصت نشد چیزی پیدا کنم.
خندید و گفت:نگران نباش تا منو داری غم نداری. من تخصص دارم!
-توی فوضولی؟
نگاهم کرد هر دو به خنده افتادیم.روی صندلی اش نشست و گفت:سال اولی؟
-اره شما هم؟
-بهم نگو شما احساس می کنم ازم دوری. اره.مال همین شهری؟
-اره تو هم؟
-اره البته اون پائین مائینا،تو چی؟
-گاندی.
سوت کشید،همه سرها به طرف ما چرخید.خنده ام گرفت.گفت:بابا گروه خونت به ما نمی خوره.شرمنده مزاحم شدیم!
چهره در هم کشیدم:ا.....یعنی چی؟
خندید و من هم به خنده افتادم.پرسید:حالا چرا ادبیات؟!
-خوشم میاد ازش.تو دوست نداری؟
-من.....بدم نمیاد.
کلاس ارام ارام پر شد.پسرها در1ردیف و دخترها در ردیف مقابل انها.گفت:آدم اینجا تنهاست یه جوریه.
-آره منم از وقتی اومدم یه جوری ام.دلم می خواست یکی از بچه های دبیرستانم اینجا بود،یا یکی از دوستام تا تنها نباشم.
-ای بابا حالا من یه تعارفی کردم تو چرا میزنی تو پر ِ من؟
-بله؟
-اگه چاکرت رو قبول داری که.......
دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد.خنده ام گرفت و گفتم:وای زن داییم حتما باید تو رو ببینه.
-بله؟
-خیلی ماهی!
خندید:همه بالاشهری ها اینجوری ان؟
-چه جوری؟
-بهت بر نخوره ها،یه جورایی چل می زنی!
خندیدم.همه کلاس متوجه ما شده بودند.تشر زد:چته دختر؟همه به ما نگاه میکنن.
-چند شب پیش من به دختر عمه ام گفتم چل می زنه،حالا.........
-اوه اوه اوه........اون دیگه باید چی باشه که تو بهش می گی چل!
خنده ام شدت گرفت.گفت:کوتاه بیا نغمه!جلسه اوله بذار جلسه دوم به بعد بفهمن با چه اعجوبه هایی همکلاس شدن.
یک نفر از پشت سر گفت:خانم اینجا کلاس مختلطه ها،رعایت کنید.آقــــا تو این کلاس هست.
مرضیه به جای من:چشــــــم خواهر!
لحن کلامش طوری بود که بیشتر مرا به خنده انداخت. به زحمت سعی کردم خودم را کنترل کنم.مرضیه زیر گوشم گفت:بسه دیگه یه پسره زل زده به تو.
خنده روی لبهایم ماسید.چهره د رهم کشیدم:غلط کرده!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه بابا!
به تندی نگاهش کردم و گفتم:آره بابا!
دستش رو پایین اورد و گفت :این کی رو هستم خفن!
با تعجب به او خیره شدم.گفت:با خودم عهد کردم حال همه پسرای این دانشکده رو بگیرم.
لبخندی زدم و دستش را فشردم.گفت:می خوای حالش رو بگیرم؟
-نه محلش نذار بره گمشه.
-ا....از خانم دانشجوی این مملکت بعیده این قدر بددهن باشه! بره گمشه یعنی چی؟باید بگی....
پیش از انکه حرفش را تمام کند در باز شد و استاد قدم به داخل کلاس گذاشت.هم ایستادند. استاد پشت میزش نشست و گفت:بفرمایید.
نشستیم.دل توی دلم نبود من دیگر دانشجو شده بودم!
***************
مرضیه به سرعت وسایلش را از روی میز جمع کرد و گفت:هیچ وقت از سر کلاس نشستن خوشم نیومد ولی اینجا یه جور دیگه اس.
کلاسورم را بستم و گفتم:چه جوری؟
چشمکی زد و گفت:با حاله!
نگاه پرسشگرم را ندید دستم را کشید و گفت:پاشو بریم که اونقدر درس گوش دادم گرسنه ام شد.
-چقدرم درس گوش دای!
خندید.بی اختیار نگاهم به طرف مرد جوانی که از ابتدای کلاس حواسش به من بود چرخید.مشغول جمع کردن وسایلش بود.دوستش بالای سرش ایستاده بود و با او حرف میزد و او هم سر تکان میداد.مرضیه دستم را کشید و از کلاس بیرون رفتیم.سالن شلوغ بود.دختر ها و پسرها درهم می لولیدند.با هم بودند و از هم جدا.مرضیه خندید و گفت:جای داداش رضام حسابی خالی!
-دادشت؟!
پرسید:خب ،بوفه کدوم طرف بود؟
و بی انکه منتظر جواب باشد راه افتاد. خندیدم و مرضیه نگاهم کرد:به چی می خندی؟؟
- به تو!
چهره د رهم کشید:مگه من خنده دارم؟
دستپاچه شدم و گفتم:منظورم این نبود.
از حالت صورت من خنده اش گرفت و گفت:آخ جون چه حالی کردم!ترسیدی ،نه؟
-لوس!
خندید و من هم خنده ام گرفت.
پشت میزی نشستیم.اصرارم برای مهمان کردن مرضیه فایده نداشت و او رفت تا چای بگیرد.نگاهم در اطراف می چرخید.درختچه های تزئینی،محوطه ی دانشگاه را مثل پارک سر سبزی کرده بودند.در محوطه پشت دانشگاه درست در زاویه ی دید من پارگینک خودروهای اساتید و دانشجویان قرار داشت.نگهبانی در کنار و بوفه در گوشه ای پشت بوته های شمشاد.مرضیه لیوان یکبار مصرفی را که چای لیپتون در ان بود،در مقابلم گذاشت:میبینم که آقای همکلاسی در به در دنبال شما میگردن!
بی اختیار سرم به اطراف چرخید؛او را دیدم که با دوستش صحبت می کرد و مدام به اطراف سرک می کشید.گفتم:بره گمشه!
خندید و نشست:خانم میشه لطفا نظرتون رو در باره اولین روز ورود به مکانی به اسم دانشگاه بپرسم؟
نگاهش کردم و جواب دادم:ای بدک نیست!
-رو رُو برم بابا!حالا بدک نیست؟از قسمت درس و امتحانش که بگذریم،خیلی عالیه!
-تنبل!
-جانم عزیزم امرتون رو بفرمایین!
خنده ام گرفت و مرضیه هم خندید.
-حالا در کل نظرت چیه؟
سری به اطراف چرخاندم:یه دنیای دیگه اس دیگه!
به صندلی اش تکیه داد و گفت:من که ارزوش رو داشتم.
-خب واسه همه همین جوره.
-اما واسه من یه جور ناجوری همین جور بود. اگه قبول نمی شدم اینده ام عوض میشد.
-خب سال دیگه شرکت میکردی.
-اگه تا سال دیگه ردم نمی کردن!
-کیا؟
-پدر و مادر محترم!آخ ببخشید خان داداشم یادم رفت!
-کجا؟
-ای بابا تو چه جوری دانشگاه قبول شدی؟
-راستش رو بگم،خودمم نمیدونم.هرکی هم تا حالا این سوال رو ازم پرسیده نتونستم جواب قابل قبولی بهش بدم.
مرضیه لحظاتی خیره نگاهم کرد و ناگهان هر دو به خنده افتادیم.سرها به طرف ما چرخید.لب به دندان گرفتم و گفتم:روز اول دانشگاه پاک انگشت نما شدیم!
همکلاسیهایمان به بوفه امدند،من سر برگرداندم و مرضیه گفت:سوک سوک!پیدامون کردن!نگاه کن چه جوری داره به تو نگاه میکنه!
-میشه بسّه؟لطفا.
-اره چرا که نه؟چه اصراریه اصلا؟
میزی نزدیک میز ما انتخاب کردند و نشستند.من با بی تفاوتی مشغول مزه مزه کردن چای ام شدم.مرضیه گفت:
-میگن خوشگلیه و هزار دردسر،واسه همین روزاست دیگه!
نگاهش کردم.گفت:نه بابا این دفعه دیگه جد ی جدی کی تو رو راه داده دانشگاه؟
لبخند زدم و گفتم:لطفا این قدر این مطلب رو تو سرم نکوب دیگه.یه وقت دیدی عقده ای شدم موندم رو دستت ها!
صدایی مردانه گفت:معذرت می خوام.
هر دو به طرف صدا چرخیدیم.همکلاسیمان بود من سر برگرداندم.پرسید:کلاس بعدی چه ساعتیه؟
-11 تا 1.
-ممنون.
-خواهش میکنم.
به مرضیه نگاه کردم لبخند اطمینان بخشی زد و او دوباره پرسید:میدونید کلاس شماره چنده؟
-ببینید آقای........
-سرخ شهان هستم.
-بله اقای سرخ شهان؛تو سالن،روبروی کلاس شماره 3،دقیقا روبروی در ِ کلاس تابلوی اعلانات رشته ادبیاته.بالای تابلو 2 تا برگه ی آ4 چسبوندن،روش ساعت شروع کلاسها و شماره کلاسهارو نوشتن!
بعد لبخند زد و به طرف من که با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم چرخید.نگاه خیره مرا که دید گفت:به چی زل زدی؟
-تو!
-خب به چی من زل زدی؟
اقای سرخ شهان گفت:ممنون از راهنماییتون.
-فراموش کنید.بالاخره همکلاسی باید به یه دردی بخوره!
به زحمت خنده ام را فرو خوردم.مرضیه خونسرد گفت:چایت رو بخور بریم یه گشتی دور دانشکده بزنیم همه جا رو بلد شیم. ناسلامتی قراره 4 سال اینجا بمونیم ها!
اقای سرخ شهان گفت:بالاخره شماره کلاس چند بود؟
نگاهش کردم؛به من خیره شده بود.مرضیه گفت:اقا شما فکر نمیکنید حیف میشید اینجا؟
نگاه از من گرفت و به مرضیه چشم دوخت.مرضیه گفت:بهتر نبود برید دانشگاه مخصوص تیزهوشان؟اینجا ممکنه متوجه استعداد شما نشن و ناشناخته بمونین!
دوست اقای سرخ شهان میخندید و من با تعجب به مرضیه نگاه میکردم.اقای سرخ شهان خونسرد گفت:از راهنماییتون ممنونم.سعی میکنم یه فکری واسه این مشکل بکنم و ناشناخته نمونم!
گفتم:بهتره بریم.
مرضیه اهسته:نه.
ولی....-
-اون وقت فکر میکنه کم اوردیم!
و با صدای بلند خطاب به او گفت:حتما این کار رو بکنید،حیف میشید ها!
-من.....
دوستش تشر زد:سیاوش!
نگاهش کردم؛لبخند بر لب به من خیره شده بود و این بار مرضیه بود که ایستاد و گفت:بریم نغمه!
سر بر گرداندم و تنها صدای دوستش را شنیدم که گفت:بسه دیگه سیاوش!
مرضیه دستم را کشید و از بوفه بیرون آمدیم.از گوشه چشم نگاهش کردم در خودش فرو رفته بود.پرسیدم:راحت شدی؟
ایستاد لحظاتی نگاهم کرد و زد زیر خنده. بی انکه بخندم نگاهش کردم.جدی شد و گفت:فکر میکنی امثال سرخ شهان برام مهمن؟ببین اگه تو از اون خوشت او.......
به میان حرفش دویدم و گفتم::مزخرف نگو!
-خب حالا که خوشت نیومده، حالش رو میگیریم، چطوره؟
-بهترین راه اینه که بهش اهمییت ندیم،همین!
-نه مخالفم ،بهترین راه اینه که حالش رو بد بگیریم،همین!
-ولی.......
-بسپرش به من!
- از اینجور سر به سر گذاشتن ها خوشم نمیاد.
-گفتم که اون با من!
شانه بالا انداختم و گفتم::نمیدونم.
دستم را گرفت و گفت:بریم یه چرخی بزنیم ببینم کجا به کجاست اینجا!
و مرا به دنبال خود کشید.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 504]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن