واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: آفتاب پرست و رنگين كمان
سال ها پيش آفتاب پرست خـودخـواه و مـغـروري در يك جنگل زندگي مي كرد كه حيوانات ديـگـر را تنها به اين خاطر كه نمي توانستند رنگ خود را مثل او تغيير دهند ، مسخره مي كرد . او تمام روز با خود مي گفت :من چقدر زيبا هستم! هيچ حيوانيبـه زيـبـايـي مـن وجـود نـدارد! همه حيوانات رنگ هاي زيباي او را تحسين مي كردند ، ولي اخــلاق زشــتـش را نـه! روزي آفتاب پرست از دشتي مي گذشت كه ناگهان هوا باراني شد و باران آمد، باران كه تمام شد و دوباره خـورشـيـد درآمـد نوبت رنگين كمان رسـيـد . آفتاب پرست مغرورانه نگاهي به آسمان انداخت و از ديدن رنگين كمان تعجب كرد ، اما با حسادت گـفـت : نه، اين يكي هم به زيبايي من نيست!بلبل خوش آواز و زيبايي كه بر شاخه درختي در آن نزديكي نشسته بود ، وقتي صداي آفتاب پرست را شنيد رو به او كرد و گفت: تو چگونه مي تواني رنگين كمان به اين زيبايي را ببيني و تحسينش نكني ؟! و ادامه داد :اگر به زيبايي او توجه نكني، نمي تواني چيزهايي را كه طـبـيـعـت به تو مي آموزد، ببيني و بشناسي! اگر بخواهي،من مي توانم در شناختن بعضي از آنها به تو كمك كنم! آفتاب پرست پاسخ داد :قبول است!بلبل گفت: رنگ هاي رنگين كمان زندگي كردن را به تو مي آموزند و هر كدام احساسي را به تو نشان مي دهند.آفتاب پرست گـفـت:رنـگ هـاي مـن بـراي در امان نگه داشتن من از خـطـر كـافـي است، من براي زنده ماندن نيازي به احساسات ندارم! بلبل گفت : ولي اگر تو خود را در مقابل آنها قرار ندهي ، هيچگاه آنچه از طريق آنها مي تواني احساس كني را درك نمي كني، حتي تو مي تواني ديگران را نيز در احساس خود شريك كني، همان كاري كه رنگين كمان با زيبايياش مي كند! بعد بلبل و آفتابپرست در زمين بوته زار، در كنار هم نشستند .رنگهاي رنگينكمان يكي بعد از ديگري بر آن دومي تابيدند و بدن كوچك شان را نوازش ميكردند.اولين رنگي كه به آنها نزديك شد، رنگ سرخ بود كه از پاهايشان بالا آمد و ناگهان انبوهي از درختان سيب ، بوته هاي گل سرخ و غروب سرخ آفتاب آنها را پوشاند. رنگ سرخ رفت و رنگ زردي كه بالاي سر آنها پراكنده مي شد، از راه رسيد، آنها شادي مي كردند وعطر خوش اركـيـدههـا و ميخك هاي صدپر را حس ميكردند.زرد جاي خود را به رنگ سبز داد . آفتاب پرست درباره آينده و گذشته فكر كرد ، رويا ها و خيالاتش و نيز دوستاني كه فراموششان كرده بود. بعد از رنگ سبز، نوبت رنگ نيلي شد. آفتاب پرست آب دريا را احساس كرد و نيز ماهي ها ، دلفين ها و مرجان هايي كه او را احاطه كرده بودند. آن دو در عمق آب غوطهور و ماهي ها با آنها به بازي مشغول بودند. بعد به روي آب آمدند و به ستاره ها نـگـاه كـردنـد. در آسـمان جشن بــزرگــي بـرپـا بود و ستارهها بهترين لباس هايشان را بر تن كرده بودند. آفتاب پرست غرق تـعـجب شده بود.جشن تمام و آسمان آبي پيدا شد و در خاطر آنها احساس خوش مهر و دوستي جوانه زد و آن دو از لابه لاي ابرها آسمان را تماشا كردند. تكه ابري قطرههاي بارانش را بر سر آنها فرو ريخت و سراپا خيسشان كرد! ولي آنها از تازه شدن با پاك ترين آبهاي جهان خشنود بودند.به چشم هاي هم نگاه انداخته و لبخند زدند. رنگ نارنجي خود را درست به يك اندازه بر بدن آنها تاباند . آفتاب پرست براي اولين بار حس كرد در داشتن چيزي با ديگري شريك است و ابراز محبت و صفاي بلبل زيبا را حس كرد. رنگ نارنجي همهِ اينها را به او نشان داده بود. در اين لحظه فرش بزرگي از گل هاي رنگارنگ و درختان ميوه، سراسر بـوته زار را پوشاند.هنگامي كه در آرامشي عميق فرو رفته بودند، رنگ بنفش پيدا شد و از چشمان آفـتـاب پرست قطره هاي اشك سرازير شد. او از اينكه قبلا از شدت خودخواهي قدر زيبايي واقعي را نميدانست، سخت پشيمان بود به همين خاطراز بلبل زيبا و ديگر حيوانات عذرخواهي كرد و از آن زمان فروتن شد و مهرباني را در پيش گرفت .
پنجشنبه 7 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]