محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1843824238
کوچ غریبانه (داستان واقعی) | زهرا اسدی : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:
کوچ غریبانه
نویسنده:زهرا اسدی
بر اساس داستان واقعی
تعداد صفحات:328
سلام بچه ها می خوام رمان کوچ غریبانه رو براتون بزارم رمان خیلی قشنگیه من که خیلی خوشم اومد فصل بندی نداره خودم فصل بندی می کنم اگه دوست داشتین ادامه بدم نظر بدین.
1-1
-می گن دست من سبکه ندیده بودم کسی این جوری زیر دستم گریه کنه!ملوک خانم بی خبر از همه جا با گلایه این را گفت.مامان که برای بردن کاسه نبات آمده بود او را بی جواب نگذاشت.
-دست شما سبکه ملوک خانم عروس ما یه کم پرمو!
-حرفش مثل نیش به دلم نشست چون او علت گریه ام را می دانست و از دردم خبر داشت.از گوشه چشم نگاه پر کینه ام به او افتاد.یک آن از ذهنم گذشت(کاش به فکر آبروتون نبودم و همین دیروز از خونه فرار می کردم).حرف مفت می زدم مثل روز روشن بود که اگه بدتر از این هم به سرم می آمد دست به این کار نمی زدم.
کوچکترین واکنش ناجوری از طرف من می توانست به قیمت جان مسعود تمام شود.اگر قضیه آن کیف دستی که پر از اعلامیه و یک هفت تیر بود توسط مامان لو می رفت دستگیری و مرگ او حتمی بود.پس فقط باید نقش یک عروس خوشبخت را خوب بازی می کردم.
-پرمو بودن هم در بعضی موارد یه حسنه چون بعد از اصلاح از این رو به اون رو می شن.بخصوص وقتی یه همچین چشم و ابرویی هم زیر موها پنهون باشه!
تعریف ملوک خانم و لبخندی که به رویم زد التیام بخش نبود لااقل در این موقعیت هیچ تاثیری به حالم نداشت.
مامان قبل از خارج شدن از اتاق به عقب نگاهی انداخت و با لحن بدی گفت:
-بر منکرش لعنت ولی به شرط این که از گریه مثل چشم قورباغه وق زده نشه.
دوباره به گریه افتادم.چرا سعی می کرد با هر جمله زخم تازه ای به دلم بزند؟منظورش از این همه زخم زبان چه بود؟!او که عاقبت به هدف شومش رسید پس چرا باز سعی می کرد آزارم بدهد؟باورم نمی شد که حتی ذره ای مرا دوست داشته باشد!نگاه مهربان آرایشگر محلمان به چشمان اشک آلودم افتاد:
-اشکال نداره عزیزم ناراحت نشو هر چی باشه مادرته...
لبهایم را با حرص بهم فشردم که فریاد نزنم(نه اون مادرم نیست)عده ی کمی از این ماجرا خبر داشتند.حتی خود من هم تا آن روز روزی که همه چیز را از زبان عمه شنیدم از آن بیخبر بودم.
***
نیمه های مرداد هوا گرم و نفسگیر بود بخصوص در این ساعت از روز که آفتاب مستقیم به زمین می تابید.با اذان ظهر از خانه بیرون زدم.کاسه ی صبرم لبریز شده بود.اگر یکی را برای درد و دل کردن پیدا نمی کردم حتما از این بغض خفه می شدم.خوشبختانه به خاطر گرمی هوا پرده ها را کیپ تا کیپ کشیده بودند که مانع از نفوذ آفتاب بشودبی سر و صدا از حیاط بیرون زدم.بقیه مشغول خوردن ناهار بودند.بعد از دعوای مفصلی که به خاطر من به پا شده بود حوصله بودن در کنار آنها را نداشتم.سینی غذا را فهیمه به اتاقم آورد.در واقع اینجا تنها اتاق یا انباری بزرگی در طبقه ی دوم بود که من آن را سر خود مالک شده بودم وگرنه در این منزل آنقدر رسمیت نداشتم که کسی اتاقی به من اختصاص بدهد.روزها به بهانه های مختلف آنقدر در گوشه ی دنج این اتاق دوازده متری که پنجره ی کوچکی به حیاط داشت نشستم و به حال خودم اشک ریختم که ناخوداگاه ملک شخصی من شد.سینی را از دستش گرفتم و گوشه ای گذاشتم.با این بغضی که گلویم را گرفته بود آب دهانم به زور پایین می رفت چه برسد به لقمه های غذا.نگاه خواهرم حاکی از همدردی بود ولی بدون هیچ حرفی برگشت.می دانستم که از مامان حساب می برد یا شاید نمی خواست در مقابل محبت های او نا سپاس باشد و طرف مرا بگیرد بخصوص که فهیمه سوگلی مامان به حساب می آمد.به هر حال هرچند او دو سال از من کوچکتر بود اما با سیاست عمل می کرد.
با ورود به کوچه انگار از قفس آزاد شدم.مقصدم از قبل مشخص بود.برای رسیدن به منزل عمه باید نیم ساعتی پیاده می رفتم.در حین راه چند بار چادر نخی ام از سرم افتاد.قید و بند آن خسته ام می کرد.در محله های دیگر شهر خیلی از دختر های همسن و سال من اجباری به سر کردن آن نداشتند ولی محله ی ما از محله های قدیمی شهر به حساب می آمد و همین یعنی رعایت خیلی قید و بندها.قدیم هایم چنان تند و سریع برداشته می شد که فرصتی به اعتنا به اطراف را نداشتم از طرفی گرمی هوا کلافه ام کرده بود.همزمان با من دو نفر دیگر از مقابل وارد کوچه فرعی شدند.با دیدن پسرعمه هایم دستپاچه سلام کردم.محمد زودتر جواب داد:
-به به مانی خانوم سلام به روی ماهت چه عجب از این ورا؟
جواب مسعود آهسته ادا شد.نگاه او برعکس برادرش حالت نگرانی پیدا کرد.
-اومدم به عمه سر بزنم خونه ست؟
-ما هم تازه رسیدیم ولی حتما خونه ست بفرما تو.
لای در باز بود ولی محمد اول شاسی زنگ را فشرد و بعد یا الله گویان وارد شد.به حیاط چهار گوش و وسیع خانه با سبک قدیمی به حوض چهار گوش و سیمانی اش به درخت سیبی که در شاخ و برگش سایه ی خنکی داشت به باغچه پر گل و گیاه کنار دیوار به در و پنجره هایش با آن شیشه کاری های رنگی به اتاقهای چهارگوش و نورگیرش و خلاصه به جزء جزءاش علاقه و وابستگی عمیقی داشتم الفتی که درکش برایم مبهم بود ولی هر چه بود در تمام وجودم ریشه داشت.
با صدای محمد اهل منزل از آمدن ما باخبر شدند.پسرها مادرشان را عزیز صدا می کردند.شهلا نوعروس محمد به استقبال آمد.باورم نمی شد دو ماه از شبی که آن دو در لباس عروس و داماد کنار هم نشسته بودند می گذشت.انگار همین دیروز بود!
تا چشم شهلا به محمد افتاد گونه هایش از خوشحالی گل انداخت ولی حضور من ظاهرا او را متعجب کرد.بر عکس او برخورد عمه گرم و خوشایند بود.بعد از خوش و بشی با من رو به پسرها کرد و گفت:
-برید دست و روتونو خنک کنید تا ناهار رو بکشم.
دنبال او وارد آشپزخانه شدم.تازه فهمیدم برای درد و دل کردن بد زمانی را انتخاب کرده بودم.نباید سر ظهر مزاحم استراحت آنها می شدم.پشیمان از حرکت ندانسته به گوشه ای تکیه دادم.ای کاش می شد برگردم.
-عمه جون با اجازتون من می رم عصر می آم یه سری بهتون می زنم.
-وایستا ببینم کجا؟این چه اومدنی بود چه رفتنیه؟
-راستش اومده بودم یه کم باهاتون حرف بزنم ولی حالا وقتش نیست.یه وقت می آم که سرتون خلوت باشه.
-بیخود دنبال بهانه نگرد کی گفته سر من شلوغه؟صبر کن غذای بچه ها رو بدم بعدش می شینیم با هم مفصل حرف می زنیم.حالا اون ظرف ماستو وردار ببر تو اتاق به شهلا هم بگو سفره رو بندازه.
در اتاق غذاخوری به جای شهلا با مسعود رودرو شدم.داشت با حوله رطوبت دست و رویش را می گرفت.خیره نگاهم کرد و آهسته پرسید:
-چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟!
-چیزی نیست.
ظرف ماست را روی میز مستطیل که سمت دیگر اتاق بود گذاشتم.دنبالم کشیده شد:
-چیزی نیست؟پس چرا پلکات ورم کرده؟تو دختری نبودی که ظهر گرما تنها از خونه بیرون بزنی!فکر نکردی این موقع روز زیر گذرگاه توی کوچه پس کوچه یکی از لات و لوتای محله مزاحمت بشه؟
-وقتی از خونه می زدم بیرون فکر این جاشو نکردم.با اون حالی که داشتم اصلا هیچی حالیم نبود.
کمی طول کشید تا صدایش را که پس رفته بود دوباره شنیدم:
-باز زن دایی بهت گیر داده؟
انگارگشت روی زخم دلم گذاشت که این طور به درد آمد.دوست نداشتم اشکم سرازیر بشود.از وقتی یادم هست همیشه در تنهایی اشک ریخته بودم.نشان دادن ضعف مقابل دیگران برایم سخت بود.شاید همین خصوصیت مادرم را نسبت به من لجوج تر و سختگیرتر کرده بود.حوله را با حالتی عصبی گوشه ای پرت کرد.
-دیگه داره شورشو در میاره.من همین امروز می آم با دایی صحبت می کنم.اگه فقط تو توی اون خونه زیادی هستی بهتره تکلیفت روشن بشه.
-تکلیف کی روشن بشه؟
متوجه ی ورود عمه نشده بودیم.
-عزیز تا کی می خواین دست رو دست بزارین؟صبر چیز خوبیه ولی نه در هر شرایطی.می خواین بزارین این دختر دق مرگ بشه بعد اقدام کنین؟
نگاه عمه به من افتاد.پر از محبت بود درست برعکس مادرم.
-می گی چی کار کنم؟من که نمی تونم واسه خان دائیت تعیین تکلیف کنم.فکر می کنی باهاش حرف نزدم؟انگار نه انگار بعد از یک ساعت روضه خونی می دونی چی گفت؟گفت خود مانی همچین بی تقصیر نیست.می گفت مانی زبون درازی می کنه جواب گویی می کنه خودش باعث می شه مهری بهش سخت بگیره.
انگار کارد به قلبم خورد.دلم می خواست از خشم داد بزنم.باورم نمی شد پدرم مرا مقصر می دانست!تا به حال فکر می کردم او منصف تر از آن است که روی حقیقت پا بزارد ولی ظاهرا او قید عدالت و انصاف پدرانه را زده بود.او کی در خانه بود که رفتار مادرم با من را ببیند.تفاوت رفتارش را من و خواهرها و برادرم کجا دیده بود؟پس چطور می توانست قضاوت کند؟بغضم بی اختیار ترکید.دیگر چه اهیتی داشت که کسی هق هق گریه ام را ببیند.
-باورم نمی شه بابا همچین قضاوتی کرده!معلوم شد خیلی بی انصافه...خیلی.
-تقصیری نداره هرکس دیگه ای هم جای قاسم بود همینطور کر و کور می شد.معلوم نیست چی به خوردش داده که خیرسر شده!فقط یه افسار کم داره.
-می دونین چی داره منو می کشه؟این که نمی دونم مامان چرا این کارا رو می کنه!آخه مگه کسی با بچه ی خودشم این جوری کینه ورزی می کنه؟!
قیافه ی عمه حالت دردمندی پیدا کرد.انگار داشت همه ی سعی اش را می کرد که خودار باشد.نگاهش به مسعود افتاد.مستاصل بود.
-چرا بهش نمی گی عزیز؟مانی حق داره حقیقتو بدونه.تا کی می خواین ازش پنهون کنین؟
دلم کنده شد.دست عمه را گرفتم:
-کدوم حقیقت؟چی رو از من پنهون می کنین؟تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگین.
-چه جوری بگم عمه جون؟دلم نمی خواد این ماجرا رو از زبون من بشنوی.برام سخته قولی رو که دادم بشکنم.
صدای مسعود کمی بلندتر از حد عادی شنیده شد:
-برای کی می خوایین راز داری کنین؟ فکر می کنین مهری خانم ارزشش رو داره؟
-گور پدر مهری.من دل خوشی از اون ندارم ولی دایی قاسم چی؟اگه بفهمه دهن لقی کردم رابطه ی خواهر و برادری مون به هم می خوره.
بی طاقت شده بودم دلم شور میزد:
-شما بگین موضوع چیه به خدا نمی زارم بابام بفهمه.
مردد بود انگار داشت مطلب را سبک سنگین می کرد.عاقبت به حرف آمد:
-هر چند فرق زیادی هم نمی کنه.همین الانش هم مهری کاری کرده که داداشم ماه تا ماه یه احوالی از ما نمی پرسه.رگ خواب قاسمو پیدا کرده.تا به حال به عمرم ندیدم کسی این قدر دورو و دورنگ باشه...کینه اش با من از زمانی شروع شد که می خواست زن قاسم بشه.به خاطر حال روحی قاسم من هی قضیه رو عقب می انداختم.اون موقع ها من و قاسم بدون اجازه ی هم آب نمی خوردیم.وقتی اون بلا سرش اومد مثل دیونه ها شده بود.به زبانم آمد که بپرسم چه بلایی ولی حرفش را قطع نکردم.
-آخه دور از حالا بمانی رو خیلی دوست داشت اون گل سرسبد دخترای خانواده ی محسنی بود.
-بمانی؟
-اسم مادر خدا بیامرزته.هرچی خاک اونه عمر تو باشه.هر چی می گذره روز به روز بیشتر شبیه اون خدا بیامرز می شی!شاید واسه همینه که خاله مهری چشم دیدنت رو نداره.
-خاله مهری؟!اون خاله ی منه؟!
-آره گرچه واسه تو به اندازه ی یه خاله هم مهربون نبود.
سرم سنگین شد.ذهنم به هم ریخت.فکرم درست کار نمی کرد.باور کردنش سخت بود!پس مامان مهری مادر واقعی من نبود.کمی طول کشید تا با لکنت پرسیدم:
-پ...پس...من مادر ندارم؟
اشکم بی اختیار سرازیر شد.چه قدر احساس بدبختی می کردم.دلم به حال خودم می سوخت.پس تمام این بدرفتاری ها کینه توزی ها فحش و ناسزاها علت داشت.او مرا دختر واقعی اش نمی دانست.
چشمم به محمد و شهلا افتاد که بیخیال و سرحال از در وارد شدند.عمه بی اعتنا به حضور آنها ادامه داد:
-قربون مصلحت خدا برم تقدیر تو این بود که بی مادر بزرگ بشی.هرچند توی مدتی که پیش خودم بودی خدا می دونه هیچ فرقی بین تو و بچه ها نذاشتم حتی از بچه های خودم عزیزتر بودی...
-مگه شما منو بزرگ کردین؟!
-سه سال اول آره.همین که مسئولیت تو رو قبول کردم مهری رو بیشتر جری کرد.وقتی داداش قاسم اومد تو رو ازم بگیره از غصه مریض شدم ولی می دونستم چاره ی دیگه ای نیست.اون موقع ها مهری فهیمه رو داشت.یک سالش بود.قاسم می گفت مهری گفته مانی رو بیار با خواهرش بزرگ بشه.می گفت فکر می کنه دو تا دختر گیرش اومده.البته مثل روز روشن بود که مهری از رفت و آمد های قاسم به اینجا ناراحته والا دلش به حال تو نسوخته بود.نمی تونست ببینه قاسم هر روز از سرکار میاد این جا تو رو ببینه.مهری طبع حسودی داره دست خودشم نیست این تو خونشه.به هر حال هرچه قدرعذر و بهونه آوردم نتونستم قاسمو قانع کنم که بزاره پیش خودم بمونی.وقتی تو رفتی انگار شادی هم از خونه ی ما رفت.حتی حاج اکبر خدا بیامرز هم واسه تو دلتنگی می کرد.
گردی چشمان عمه از اشک پر شد.پس چرا من احساس غم نمی کردم؟انگار باری از روی دوشم کنار رفته بود.در تمام این سالها فکر می کردم او چشم دیدنم را ندارد برای اینکه دختر سر به راهی نیستم.کینه را در نگاهش می دیدم و از خودم و او هر دو بیزار می شدم به خیال اینکه اشکال از من و از خصوصیات اخلاقی ام است.پس اشکال از او بود.او مادر واقعی من نبود...او مادرم نبود.
تکرار این جمله راحتم می کرد و بار مقصر بودن را از دوشم بر می داشت.حرفهای زیادی برای گفتن داشتم.
-کاش زودتر این حقیقت و گفته بودین عمه.اگه می دونستم مامان مهری مامانم نیست این همه زجر نمی کشیدم و کینه ی فهیمه و سعیده رو به دل نمی گرفتم که چرا مامان با اونا یه جور دیگه برخورد می کنه با من یه جور دیگه...حالا می فهمم مشکل چی بوده.
- همه می فهمیدن مشکل از کجاست ولی کاری از دست کسی بر نمی اومد.فقط قاسم می تونست تو اون خونه از حق تو دفاع کنه که اونم هیچ وقت خونه نبود.
-از مامانم برام بگین...چی شد که از دنیا رفت؟
-خدا رحمتش کنه اون طفلک جوونمرگ شد.دو سه روز بعد از به دنیا اومدن تو از دنیا رفت.
-چرا؟به خاطر به دنیا آوردن من؟
-نه عمه جون ربطی به تو نداشت توی یه حادثه این جوری شد.آخه تو رو توی مشهد به دنیا آورد.قصه ش مفصله .بابات زودتر برگشت تهرون که وسایل استقبال از شما رو فراهم کنه.مادرت بعد از زایمان با ماشین شوهر خاله ش داشت بر می گشت تهرون که تصادف کرد.توی اون تصادف وحشتناک تمام سر نشینای دو تا ماشینی که به هم خورده بودن درجا تلف شدن.کار خدا فقط تو که از ماشین پرت شده بودی بیرون زنده موندی!
-که ای کاش زنده نمونده بودم.
-زبونتو گاز بگیر.کفر نگو خدا قهرش می گیره.
-دروغ می گم؟زندگی که از اولش با بدبختی و غصه شروع شده و خدا می دونه تا کی قراره این جوری باشه چه فایده ای داره؟
لبخندش مثل مرهم بود:انشاالله درست می شه.روزگار که همیشه یه جور نمی مونه .پا شو یه آب به صورتت بزن بیا دور هم ناهار بخوریم بعدش کلی حرف برات دارم.پا شو عمه جون پاشو.
-شما برید غذا تونو بخورین من الان اشتها ندارم.
دست در بازویم انداخت و از جا بلندم کرد:اگه تو نیای مسعود هم لب به غذا نمی زنه.پس به خاطر اونم که شده بیا چند لقمه بخور.
ادامه دارد...
آخخخ جون.مرسی هانیه جان.
2-1
یه نگاه تو این آینه بنداز ببین چه قدر عوض شدی!اما اول دهنتو با این نقل شیرین کن.صدای ملوک خانم مرا از دنیای خاطرات گذشته بیرون کشید.نقل را با بی میلی قبول کردم.
در نگاه اول چهره ی درون آینه چه قدر به نظرم غریبه آمد!ملوک خانم راست می گفت عوض شده بودم!حالا با این ابرو های کمانی فاصله ی چشم و ابرویم خیلی بیشتر از سابق شده بود.پوست اغلب رنگ پریده ام سرخ و سفید به نظر می آمدو لب هایم با محو شدن کرک های پشت لب غنچه ای به نظر می رسید.
-چه طوره خوشت میاد؟نگفتم خیلی تغییر می کنی!ماشاالله با یه بند از این رو به اون رو شدی!حالا آقا داماد ببینه چه کیفی می کنه. نا خودآگاه به یاد مسعود افتادم.دلم می خواست قبل از همه او قیافه ی تازه ی مرا ببیند.بغضم دوباره سر باز کرد وتصویر درون آینه تار شد.
-بازم داری گریه می کنی؟دیگه چرا ؟نکنه از کار من خوشت نیومده؟
-نه ملوک خانم اتفاقا خیلی هم خوب شده ولی نمی دونم چرا امروز دلم گرفته.
-عیب نداره بیشتر عروسا حال تو رو دارن.با لاخره ازدواج یعنی مسئولیت.قبولش واسه بیشتر دخترا سخته اما چند وقت که گذشت.عادت می کنی مادر جون.حالا اشکاتو پاک کن تا واست یه سرمه بکشم که حسن و جمالت حالا حالا ها موندنی باشه.می گن خوش یمنه.(دیگه چه فرقی می کنه برای کسی که همه چیز رو باخته؟)پوزخند تلخم با این فکر همراه بود.
-مانی... مانی جون همین الان سفره ی عقد رو آوردن.نمی دونی چقدر قشنگه!همش گل لاله ست.نمی دونی چه تزئیناتی داره.پایه هاش همه از آینه است!از همه سفره عقدایی که تا بحال دیدم قشنگ تره میای بریم نیگا کنیم؟...وای اصلا حواسم نبود الهی فدات شم آبجی چه قدر عوض شدی!دست تون درد نکنه ملوک خانم خواهرم چه قدر خوشگل شده!مثل ماه شدی!وا...چشمات چرا این جوری قرمزه!گریه کردی؟حتما خیلی درد کشیدی؟اشکال نداره در عوض خیلی عوض شدی.مگه نمی گن بکشم و خوشگلم کن؟
سعیده یکریز حرف می زد. در سن چهار ده سالگی جوان تر از آن بود که حال مرا درک کند.همه چیز را آن قدرسهل و سرسری می گرفت که غم های زندگی چندان برایش سنگین و سخت نبود.
-از صبح سرو صدات نمی اومد کجا رفته بودی؟
-با فهیمه رفته بودیم خونه ی خاله جهیزیه ی تو رو چیدیم.یه اتاقی براتون درست کردیم که ببینی حظ می کنی!
بغضی که راه گلویم را گرفته بود نفس کشیدن را برایم مشکل می کرد.اتاقی را که می گفت می شناختم و از آن جا خاطره ی بدی داشتم.اولین بار ناصر همان جا مرا تنها گیر آورد.آن روز از صبح در منزل خاله برو بیایی بود.می خواستند مراسم عقد دختر بزرگش الهه را بر پا کنند.خاله از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و چپ و راست دستور می داد.
از بخت بد هر فامیل یا آشنایی به هر مناسبتی از مامان کمک می خواست او فوری مرا پیشکش می کرد و از دولتی همین بذل و بخشش ها بود که در آشپزی و چیدن سفره و مهمانداری و کار هایی از این قبیل خبره بودم.خاله تا چشمش به من افتاد قبل از هر حال واحوالی گفت:وسایل سفره ی عقد رو بردن بالا دلم می خواد همه ی سلیقه تو به کار بگیری یه سفره بندازی که همه انگشت به دهن بمونن.یادت نره دختر خاله ت داره عروس می شه.ببینم سنگ تموم بذاری ها...انشاالله خودم واسه عروسیت تلافی می کنم.
حین حرف زدن مرا به سوی پله ها روانه کرد و خودش با عجله رفت که تدارک بقیه ی کار ها را ببیند.در طبقه ی دوم وسیع و نور گیر بود که با فرش های دستبافت لاکی رنگ و پرده های تور سفید و کنده کاری های روی طاق و بوفه ای چهار گوش و چوبی نمای قشنگی داشت.سفره ی عقد را رو به قبله و مقابل آینه ی سنگی بزرگی که روی دیوارکار گذاشته بودند پهن کردم و با دقت و وسواس وسایلش را چیدم.آن قدر آنها را به چپ و راست گرداندم که عاقبت هر چیزی جای مناسب خود را پیدا کرد.بعد از گذاشتن سبد های گل به یاد مطلبی افتادم.به سمت پله ها رفتم و از همان جا خواهر عروس را صدا کردم.
-نسرین؟کسی این دور و ورا نیست؟
به جای نسرین صدای مردانه ی ناصر را شنیدم و کمی بعد جلویم ظاهر شد:نسرین نیستش رفته لباس عقد الهه رو از خیاط بگیره.اگه کاری هست من در خدمتم.
حرفش که تمام شد تازه فرصت کردم سلام کنم.جوابم را خیلی نرم داد.چهره اش کمی سرخ شده بود.نفهمیدم از تاثیر بالا آمدن از پله ها بود یا دلیل دیگری داشت.این اواخر هر وقت نگاهش به من می افتاد قیافه اش رنگ به رنگ می شد.
-اگه زحمتی نیست یه ظرف کریستال می خوام تقریبا بزرگ باشه.دو تا نارنج سبز و یه کم برگ تازه هم می خوام.اینا رو از درخت توی حیاط هم می تونید بچینید.اگه ظرفو نصفه نیمه آب کنید ممنون می شم.
-الان حاضرش می کنم امر دیگه ای نیست؟
-دست شما درد نکنه فقط لطفا بپرسید ببینید نون سنگک رسیده یه نه چون باید تزئینش کنم.
-اونم به چشم.
مشغول جا به جا کردن سینی اسپند بودم که برگشت .دو دستی ظرف را گرفته بود.
-لطفا بذاریدش این جلو.
همان جا ایستاده بود:اگه ممکنه خودت زحمتش رو بکش. بیخیال با دو دست قسمت زیر ظرف را محکم گرفتم.یک آن گرمی دست های او را روی دست هایم احساس کردم و از این تماس تنم لرزید.هنوز از شوک این تماس بیرون نیامده بودم که صدایش را که کمی لرزش داشت شنیدم.
-کار دیگه ای نیست که انجام بدم؟
از چشم هایش شراره های هوس پیدا بود.چه قدر از این نگاه می ترسیدم.
-نه خیلی ممنون.
کلامم تلخ و سرد بود.در کمال پررویی لبخندی نثارم کرد.حالا یه کم مهربون تر از این باشی که جای دوری نمیره... ناسلامتی منم پسر خاله تم بالاخره ما هم این میون یه سهمی داریم.
از وقتی من و مسعود را با هم در پارک دیده بود این طور وقیح شده بود.وگرنه قبل از آن جرات این غلط کردن ها را نداشت.همان طور که ظرف رادر جایش می گذاشتم نظری تند به او انداختم:حیف که به احترام خاله نمی تونم جوابتو بدم والا می دونستم چی بهت بگم.حالا بهتره بری پایین تا صدام در نیومده.
-باشه می رم ولی با آدم سمجی طرف هستی که به این سادگی دست بردار نیست.پس سعی کن یه جوری با خودت کنار بیایی.
تعریف دله بازی وهیزبازی های او را زیاد شنیده بودم.اما این بار طرفش را عوضی گرفته بود.با خشم از جا پریدم:دیگه داری شورشو در میاری ناصر.بهتره اینو بدونی که اگه کسی بد به من نیگا کنه مسعود حقشو می ذاره کف دستش پس حواست به خودت باشه.انگار انتظار این عکس العمل را نداشت.کمی جا خورد اما از رو نرفت و باز همان طور که دور می شد با تبسم لج داری گفت:خواهیم دید دختر خاله خواهیم دید.و از آن به بعد پچ پچ های یواشکی خاله میهن و مامان مهری شروع شد.
مرور این خاطره نیشتری بود به جراحت قلبم.برای فراموش کردنش پرسیدم:بابا کجاست؟رفته مغازه؟
-رفته مغازه اما نه واسه کار رفته ظرف و ظروف و میز و صندلیا رو ببره منزل خاله اینا راستی مانی تو نمی دونی بابا چشه؟
-چه طور مگه؟
-آخه از صبح اخم و تخمش توهمه.دم صبح کلی با مامان بگو مگو کردن.فکر کنم بازم دعواشون سر تو بوده!
نفس داغ و جگر سوزی ازسینه ام بالا آمد:همیشه دعواها سر من بوده.ناراحت نباش حتما حالا که من برم این جرو بحثام تموم می شه.
دست هایم را گرفت و با محبت نگاهم کرد.ملوک خانم سر گرم جمع آوری وسایلش بود.در همان حال نگاهی به طرفمان انداخت:من دیگه باید برم.انشاالله ساعت چهار میام واسه آرایش صورت و موهات.تو هم ناهاربخور یه کم استراحت کن.باید بخوابی که قرمزی چشمات بره.والا آرایشت خوب نمی شه...سعیده جون تو هم برو واسه آبجیت یه شربت خنک درست کن بیار بخوره یه کم جون بگیره.این جوری که پیداست خیلی ضعیفه!
بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا پرید:باشه ملوک خانم الان واسش میارم.با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم.فقط در تنهایی بود که احساس آرامش می کردم.مرغ خیالم این بار به سوی پدرم پر کشید.این اواخر چه قدر مهربان تر از قبل شده بود!انگار بعد از ماجرای خواستگاری خانواده ی نکوهی به خودش آمد و به واقعیت ها پی برد چون از آن شب به بعد رفتارش تغییر زیادی کرد.
خانواده ی نکوهی را از خیلی پیش می شناختم.با فاصله ی چند خانه در همسایگی مان زندگی می کردند ولی ارتباط زیادی نداشتیم.اواسط تیر ماه بود که دوباره محبت مامان و حس فداکاریش نسبت به همسایه ها گل کرد و در گفتگویی که با خانم نکوهی داشت در جواب صحبت او که گله می کرد آخرین پرستار دوقلوهای سه ساله اش روز قبل دست از کارکشیده و رفته گفت:حالا اگه کسی رو دم دست ندارید مانی هست.فعلا تا پرستار پیدا نکردید اون از بچه ها نگهداری کنه.
کاملا پیدا بود که خانم نکوهی به قصد تعارف گفت:نه بابا برای مانی جون زحمت می شه.چون قیافه ی خوشحالش چیز دیگری می گفت.من که به چهار چوب در حیاط تکیه داده بودم ناچار وارد صحبت شدم:نه خانوم نکوهی چه زحمتی؟خوشبختانه امتحانام تموم شده وفعلا کار خاصی ندارم.
با همین یک جمله از روز بعد مسئولیت نگهداری از دختر بچه های شیطان ولی بامزه ی نکوهی به گردنم افتاد.کم ترین حسنش این بود که دیگر مجبور نبودم از صبح چشم غره های و متلک های مامان را بشنوم.هفته ی دوم بود که خانوم نکوهی خبر داد خیال دارد جشن تولد مفصلی برای دوقلوها برپا کند و خواهش کرد برای راه اندازی جشن اورا تنها نگذارم.بعد از این پیشنهاد هر دوی ما با شوق و ذوق مشغول کار شدیم.نتیجه ی چند روز تلاش و زحمت مراسم پر شوری شد که بستگان نزدیک خانم و آقای نکوهی در آن حضور داشتند و حسابی خوش گذراندند.همان شب که متوجه شدم در بین دختران همسن و سال خودم چه قدر ساده پوش و محروم از تزئینات و زرق و برق های ظاهری هستم.تازه می فهمیدم سختگیریهای مامان مرا از خیلی چیزها که بقیه ی دخترها از آن بهره مند بودند محروم کرده بود.شاید اگر فهیمه آن شب به جای من بود ظاهر و سرو وضعی به مراتب بهتر داشت.حتما همین احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در لابلای صحبت هایش لبخندی زیرکانه می زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود نمی آوردم و با گفتن (اونا لطف دارن)صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا از باقیمانده ی تعطیلات تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید که مسیر زندگی ام را کاملا عوض می کرد.
آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد.
-آفرین...بالاخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه کنکور بخونی؟
-این دیگه از اون سوالاست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم.
-خوب حالا من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی.
-حالا ببینیم چی پیش میاد.
-چیه!چرا امروز دمقی؟
-چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم.
-نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟
-خبرا چه زود پخش می شه!
-اینم از محاسن فامیل بودنه...حالا تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟
-مگه برات تعریف نکردن؟
-چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
-با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم.
-واسه همینه که خواستم خودت بگی.
-پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب .
-خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم.
-آره قبلا یه چیزایی برام تعریف کرده بودی.
-اون هفته یکهو بیخبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بیخبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ زدن خبر دادن.خلاصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون داریم.آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به بابا هم تلفن زد چند نوع میوه با خودش بیاره و از این جور مقدمات اتفاقا از روز قبلش حال نداشتم واسه همین رفته بودم تو اتاقم استراحت کنم.
-چرا مگه چی شده بود؟
-من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟
لبخندی زد و گفت:ببخشید...حالا یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده.
-خوب دیگه لوس نشو حالا که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خلاصه سر شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود به کمرش گفت:(آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم)بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست نمی تونم بیام)گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو)از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض ورودم پرید بغلم کرد حالا حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد.
-غلط کرده بچه پرو...
-خوب حالا شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:(مامان نگفته بود قراره امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم)که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:(دیدم مانی حال نداره گفتم بذارم استراحت کنه.)آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با حرص به دندون گرفت که سوراخ شد.
اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خلاصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی رو وسط کشید و گفت: (مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حالام از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش بزرگتری کنیم...البته اگه انشاالله جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حالا دیگه بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشاالله هیچ کم وکسری نداره.در مورد اخلاقشم من تضمینش می کنم.مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حالا دیگه می مونه نظر خودت)سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت کرد و گفت:والا خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشاالله ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که بالاخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم!
-مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم.
-یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟
-هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون.
-چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه وقت گول حرفای مهری رو بخوری.
-من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟
قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم.
کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه.
-قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه.
انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم!
***
3-1
اگه این جوری باشه اصلا نمی تونم آرایشت کنم.والا اگه زاینده رود هم بود تا حالا خشک شده بود!من نمی دونم این اشکا از کجا می یاد؟!
-ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست.
-آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه!
-من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید بره.
-این جوریم که نمی شه مادرجون اولا وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حلال باشه یا نه؟
-مطمئن باشید از شیرمادر حلال تره.اگه منم که اصلا دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این مورد مجبورم کردن.حالا دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت:
-باشه حالا که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-بپرسید چه اشکالی داره؟
-می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور شوهر می دن؟
-کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می شم این قدر برام سخت نبود.
-وا...شما هنوز مبتلایی ملوک خانوم؟الانه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که بالای سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعلام کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبلا انجام شده بود برای همین جناب عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده بودم.معمولا برای بار دوم می گفتند عروس رفته گلاب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها می دیدم.مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهلا.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
-پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟
-پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟
برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت.
-نه که قرار نیست آقا...حالا از جلوی راه برو کنار بذار رد شم.
-باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست.
یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش بالا بردم و با سرتقی خاصی گفتم:
-بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست.
از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت:
-از ما گفتن...حالا خود دانی.
مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام بالا و پایین می پرید و صداهای عجیبی درمی آورد.
-این دیگه چیه؟!
-یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من.
-فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟
-تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری.
-با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.
به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید.
-مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟
به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم:
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله.
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***
ادامه دارد...
هانيه جون خواهش مي كنم ادامه بده منتظريم
ممنون هانیه جون ادامه بده
4-1
همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد(عروس ما هل داره هل داره فلفل داره ماشالا به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو بالا کن به همسرت نیگا کن...)ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که بالاخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که بالا آوردم شهلا مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد علاقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم به شهلا افتاد:
-عمه نیومده؟
-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.
-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟
شانه ام را لمس کرد:
-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حالا انشا الله کنار آقا ناصر خوشبخت شی.
آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.
-شهلا جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم بالا.
قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:
-خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رزیمیه.
درحالی که از پله ها بالا می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:
-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن یه کم تو اتاقم تنها باشم.
بازویم را با محبت فشرد:
-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.
-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.
بعد از نگاهی مهربان و حاکی از همدردی آهسته از پله ها پایین رفت.فضای اتاق را سکوت غم انگیزی پر کرده بود.انگار در و دیوار این اتاق هم حس می کرد که مونس همیشگی اش به زودی از اینجا می رود وتنهایش می گذارد.
با همان سر و وضع کنار تخت چوبی ساده و محقرم زانو زدم و نامه ی مسعود را با اشتیاق تشنه ای که به آب رسیده باز کردم.از دیدن خط زیبایش انگار جان تازه ای به تنم آمد.نوشته های او برایم حکم مرهمی را داشت که زخم های روحم را تسکین می داد.ولی این بار فقط یک نوشته نبود.انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد!
در آن زمان که جامه ی سپید بخت به مرمر تنت کنند
و دانه های نقل و سکه را نثار مقدمت کنند
به خاطر آر عشق من
در آن زمان که با ورود تو غریو مجلسی به اوج کهکشان رود
در آن زمان که شادی و نشاط آن به گوش آسمان رسد
به خاطر آر عشق من
در آن زمان با شکوه که دست خود به دست او دهی
و بستر حریر خود به اختیار او نهی
به خاطر آر عشق من
که در ورای این همه سرور
دلی به غم نشسته است
دلی که مهر خود به غیر تو به کس نبسته است
و بعد تو در این جهان ز هر چه هست جز غمت دگر گسسته است.
***
ادامه دارد...
5-1
-چرا در و باز نمی کنی د
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1733]
-
گوناگون
پربازدیدترینها