واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > اکبرلو، منوچهر - معرفی کتاب آسمان خاکستری جدیدترین کتاب منتشر شده ام یک ترجمه است. یک ترجمه آزاد از داستان بلند «آسمان خاکستری» نوشته ارنست جی.گینز،نویسنده معاصر امریکایی. مخاطب داستان هم نوجوان به بالاست.داستان از زبان یک نوجوان روایت می شود. تلاش کرده ام که نثر داستان متناسب شخصیت او باشد. منتظر خواندن و نقد اهل داستان هستم. کتاب را نشر حوا منتشر کرده و در نمایشگاه کتاب امسال پخش می شود. ارنست جی.گینز در جهان داستان مشهور است.اما چون تا کنون ترجمه ای از او نداشته ایم برای ما ناشناخته است.در این جا برای نخستین بار او را برای مخاطب ایرانی معرفی می کنم. همچنین برشی کوتاه از ترجمه داستانش را می آورم. ارنست جی.گینز، متولد 1933 در آمریکاست. آثار او در کلاسهای دانشگاهی تدریس میشود و نیز بسیاری آثار او به زبانهای دیگر ترجمه شده است؛ زبانهایی چون فرانسوی، اسپانیولی، آلمانی، روسی و چینی. چهار اثر او نیز به فیلم تلویزیونی تبدیل شده است. داستان «درسی پیش از مرگ»(1993) جایزه کتاب ملی منتقدان را در رشته داستان از آن خود کرد و نیز نامزد جایزه پولیتزر بوده است. در سال 2004، جی.گینز نامزد جایزه نوبل در رشته ادبیات بوده است. وی عضو بنیاد مکآرتور بوده و به استخدام آکادمی آمریکایی هنر و ادبیات کلاسیک درآمده و «نشان ملی آزادی» را از آن خود کرده است. وی همچنین عضو افتخاری نهاد فرانسوی «درخواست برای هنر و ادبیات» است. گینز به نسل پنجم خانواده تاجرش تعلق دارد که در مزارع کنار رودخانه در لوییزیانا زندگی میکردند؛ جایی که در آثارش بسیار نمود و تأثیر دارد. او بزرگترین پسر خانوادهای بود با 12 فرزند. او در خانه عمهاش بزرگ شد؛ کسی که معلول بود و برای حرکت مجبور بود خودش را به این طرف و آن طرف بکشاند. گرچه گینز پس از پایان دوران بردهدرای به دنیا آمد، اما وی فقیرانه در آسایشگاه بردگان سابق در یک مزرعه بزرگ شد. او شش کلاس ابتدایی را در کلیسای آنجا درس خواند. یک معلم سیار میآمد و به او و دیگر بچهها پنج شش ماه در سال درس میداد؛ آن هم فقط زمانی که بچهها در حال جمعآوری پنبه از مزرعه نبودند. گینز سه سال دبیرستان را در یک مدرسه کاتولیکی مخصوص آمریکاییهای آفریقاییالاصل در نیورودز تحصیل کرد. زمانی که او 15ساله بود، به کالیفرنیا رفت تا مادر و ناپدریاش را (که هنگام جنگ جهانی دوم، لوییزیانا را ترک کرده بودند) ملاقات کند. نخستین داستانش را در سن 17سالگی نوشت؛ زمانی که باید از کوچکترین برادرش پرستاری میکرد. او دستنوشتهاش را در کاغذی پیچید، محکم بست و برای یک ناشر نیویورکی فرستاد که البته آن را پس فرستادند. گینز از شدت ناراحتی دستنوشتهاش را سوزاند، اما بعدها آن را دوباره نوشت تا به نخستین داستان منتشر شدهاش تبدیل شود: «کاترین» در 1956، نخستین داستان کوتاه گینز با نام «لاکپشتها» در یک نشریه وابسته به دانشگاه ایالتی سانفرانسیسکو منتشر شد؛ جایی که وی در سال بعد، از آن فارغالتحصیل شد. پس از گذراندن دو سال در ارتش، او از دانشگاه استانفورد، برنده یک کمکهزینه برای نوشتن شد. از 1984 به بعد، گینز نیمی از سال را در سانفرانسیسکو به سر میبرد و نیمه دوم آن را به لافایت میرفت تا پاییز هر سال، کارگاههای آموزشی نویسندگی خلاق را در دانشگاه لوییزیانای لافایت برگزار کند. ارنست گینز، از 1984 در اسکار لوییزیانا در کنار همسرش زندگی میکند؛ جایی که او در کنار مزرعه قدیمی دوران کودکیاش، خانهای بنا کرده است. کتابشناسی: 1964: کاترین 1967: از عشق تا غبار 1968: شجرهنامه 1971: خود زندگینامه دوشیزه چینی پیتمن 1971: یک روز طولانی در ماه نوامبر 1978: در خانه پدریام 1983: انجمن پیرمردان 1993: درسی پیش از مرگ [برنده جایزه ملی کتاب منتقدان در رشته داستان در سال 1993 و جایزه باشگاه اپرا در سال 1997] 2005: موتزارت و لیدبلی(لیدبلی، خواننده و نوازنده قدیمی سیاهپوستان آمریکایی است) داستانهای کوتاه: 1956: لاکپشتها 1957: پسری با دور و پوش 1960: ماری لوییس 1963: درست مثل یک درخت 1963: آسمان خاکستری 1964: یک روز طولانی در ماه نوامبر 1966: پدربزرگم و هیئت • افتخارات: 2000: دریافت نشان شوالیه از نهاد فرانسوی «درخواست برای هنر و ادبیات» 2000: جایزه بخش ادبیات آکادمی آمریکایی هنر و ادبیات کلاسیک 2000: اهداکننده جایزه ملی هنرها 2000: برنده جایزه نویسندگی برتر لوییزیانا 2000: نشان ملی آزادی 1993: دریافت جایزه کتاب ملی منتقدان در رشته داستان 1993: دریافت جایزه داس پسوس 1993: دریافت جایزه مرد برتر حقوق بشر در لوییزیانا 1993: عضویت در بنیاد مکآرتور 1971: عضویت در بنیاد سولومون آر.گاگنهیم 1967: دریافت کمکهزینه از نهاد «کمک مالی برای هنرها» 1957: عضویت در والیس استگنر جایزه ادبی ارنست جی.گینز بنیاد راتون روگ از سال 2007 به این سو، با بهرهگیری از میراث جی.گینز، داستان برتر را از بین نویسندگان آمریکایی ـ آفریقایی انتخاب میکند. به برنده، 15هزاردلار تعلق میگیرد و مجسمهای نیز از وی ساخته میشود. در سال 2009، این جایزه به راوی هوارد به خاطر انتشار داستان «قدم زدن مانند درختان» اهدا شده است. از داستان آسمان خاکستری وی، در سال 1980 یک فیلم داستانی تلویزیونی به همین نام توسط استان لاتن در آمریکا ساخته شده است. فیلمنامه این فیلم 46دقیقهای را چارلز فولر نوشته است. داستان «آسمان خاکستری» نخستین بار سال 1963 انتشار یافت. این داستان از سوی انتشارات گرینوود به عنوان یکی از بهترین داستانهای قرن در مجموعهای به این نام انتخاب و منتشر شد. برشی از داستان آسمان خاکستری : ما تو خیابون دوباره راه می افتیم. خیلی خیلی آروم. راحت می شه فهمید که مادر خودشم نمی دونه کجا داره می ره. وقتی به یه فروشگاه می رسیم می ایستیم و به آدم مجسمه ای ها نیگاه می کنیم. من به یه پسر بچه نیگاه می کنم که یه پالتو قهوه ای پوشیده و همین طور کفشهاشم قهوه ایه. یه نیگاه به کفش های خودم می ندازم و دوباره یه نیگاه به کفشای اون می ندازم. می گم: «فقط تا تابستون صبر کن.» من و مادر دوباره راه می افتیم. به یه فروشگاه دیگه می رسیم. به مجسمه ای های اون جا هم نیگاه می کنیم. بعد دوباره راه می افتیم. به یه کافه می رسیم که آدم سفید ها دارن غذا می خورن. مادر بهم می گه جلوی پاتو نیگاه کن. آدم باید جلوی پاشو نیگا کنه. اما نمی تونم به اونا که دارن غذا می خورن نیگاه نکنم. شیکمم قار و قور می کنه. چون گشنمه. من وقتی می بینم یکی داره غذا می خوره گشنه م می شه و وقتی یه پالتو می بینم سردم می شه. وقتی از جلوی یه پمپ بنزین رد می شیم یه مرد سفید پوست واسه مادرم سوت می کشه. مادر انگار که اصلاً اونو ندیده. بر می گردم و نیگاه می کنم. دلم می خواد بپّرم بزنم تو دهنش. می گم:«اگه فقط یه کم بزرگتر بودم بهت می گفتم.» همین جور راه می ریم. یواش یواش سرد و سردتر می شه. اما هیچی نمی گم. حس می کنم آب دماغم راه افتاده و عطسه می کنم. مادر می گه: «دستمالتو در بیار.» دستمالمو در می آرم و دماغمو پاک می کنم. حالا دیگه کاملاً سرما خورده م. صورتم، دستام، پاهام، همه جای تنم. از کنار یه کافه دیگه رد می شیم ولی این یکی هم مال سفید پوستاست و ما نمی تونیم بریم تو. پس دوباره راه می افتیم. این قدر سردمه که چیزی نمونده صِدام در بیاد. اگه می دونستم داریم کجا می ریم این قدر سردم نمی شد. اما اصلاً نمی دونم. همین جور می ریم و می ریم و می ریم... حالا دیگه کاملاً از شهر خارج شدیم. بعدش از جاده رد می شیم و بر می گردیم. همون چیزایی را که صبح که از اتوبوس پیاده شدیم دیده بودیم، دوباره می بینیم. همون درختا، همون پیاده رو ها، همون علفا. همه چی همونه که صبح دیدیم. دوباره عطسه می کنم. مادر می گه: «دستمال.» خیلی سریع دماغم رو پاک می کنم و قبل از این که دستام یخ بزنه زودی دستمالمو می چپونم تو جیبم. سرمو بالا می گیرم و یه مغازه ابزار فروشی رو، روبروم می بینم. می ریم تو. نمی دونم چرا. ولی هر چی هست خوشحالم. هوای داخل، گرمه. این قدر گرم که دلت نمی خواد هیچ وقت بری بیرون. سه تا مرد سفید پوست دور بخاری وایستادن و صحبت می کنن. یکی از اونا می آد ببینه مادر چی می خواد. مادر می گه: «یه تبر می خواستم.» من و مادر و فروشنده می ریم طرف عقب مغازه .ولی تا به نزدیکی بخاری می رسیم مادر می گه همون جا وایستم. مادر با مرده می رن جلوتر. دستامو جلوی بخاری نیگر می دارم تا گرم بشن. سفید پوسته تبرهایی را که به دیوار زدن به مادر نشون می ده. مادر یکی از اونارو بر می داره و تکونش می ده و سبک سنگین می کنه. یه دستی روش می کشه. بعدش بَرِش می گردونه و اون طرفشو نیگاه می کنه. سرشو تکون می ده و اونو می ذاره سر جاش. یکی دیگه بر می داره و همون کارا رو باهاش می کنه. اما این یکی رو هم نمی پسنده. بعدش یکی دیگه. ولی قبل از این که تکونش بده یا سبک سنگین بکنه یه نیگاه به من می ندازه. انگار می خواد یه چیزی به من بگه. اما نمی فهمم. فقط همینو می دونم که حالا خیلی خوب گرم شدم و حالم بهتره. مادر این یکی رو هم مثل بقیه تکون می ده. بعد سرشو تکون می ده و یه چیزایی به مرد سفید پوست می گه. اون یه نیگاه به بساط تبرها می ندازه و وقتی مادر از پیشش می آد، مرد سفید پوست فقط سرشو می خارونه. مادر به من می گه راه بیفت. می آم بیرون و دوباره راه می افتیم تو خیابون.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 522]