واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > رحماندوست، مصطفی - در نخستین روز تیرماه 1329در همدان به دنیا آمدم. کودکی قابل ذکری نداشتم. مثل همهِ بچهها بازی میکردم و درس میخواندم. اسباببازی مهمی نداشتم. وسیلهِ بازی فردی من جوی آب توی کوچه بود. سدّی جلو خانهمان میساختم و حرکت آب را به سوی درختهای حاشیهِ جوی هدایت میکردم. حوضچهای هم پدید میآمد که من پاچهِ شلوارم را بالا بزنم و پاهایم را در خنکی آب حوضچه بازی بدهم. کلاس پنجم دبستان بودم که فهمیدم میتوانم شعر بگویم. بعد از نیمه شبی از خواب بیدارم کردند که به حمام برویم. هفتهای یک بار شب ها به حمام میرفتیم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود. بوق حمام را که میزدند از خواب بیدارمان میکردند و با چشم های خوابآلوده کوچههای تاریک را بقچه به بغل پشت سر میگذاشتیم تا به حمام برسیم. در حمام کار ما بچهها کمک کردن به بزرگترها بود: سرِ یکی آب میریختیم، پشت آن یکی را کیسه میکشیدیم و... آن شب هم به دستور پدر، مشغول کمک کردن به بندهِ خدایی بودم که بسیار ضعیف و لاغر بود. پوست و استخوانی بود و ستون فقراتش را میشد شمرد. تعجب کردم. علت لاغری پیش از حدش را پرسیدم. از روزگار نالید و بیماری طولانی و این که مسافر است و باید به شهرش برگردد. آمده بود تا تن و بدنی بشوید. به خانه که برگشتم نتوانستم بخوابم. سعی کردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنویسم. نوشتم:بود مسافر یکی اندر به راهتوشه کم راه فزون بیپناه و همینطوری ادامه دادم و فردا، سر کلاس خواندم و معلم گفت که تو شاعری و این که نوشتهای شعر است. بعدها فهمیدم که بیت نخست این نوشتهام، برگرفته از یکی از ابیات صامت بروجردی است. صامت و قمری هم داستانی در کودکیهای من دارند. پدرم کنار کرسی مینشست و با آواز صامت و قمری میخواند. هر دو شاعر دربارهِ کربلا هم سروده بودند. پدرم قوی بنیه بود. وقتی شعرهای کربلایی را میخواند اشکش درمیآمد. برای من که ایشان را قوی و زورمند میدیدم، دیدن اشک و اندوهشان عجیب بود. خیلی دلم میخواست بدانم آن کلمههای سیاهی که بر کاغذ دیوان صامت و قمری نقش بسته چه چیز هستند و چه قدرتی دارند که پدر زورمندم را به گریه مینشانند. این بود که تا سواددار شدم، سعی کردم شعرهای این دو دیوان را بخوانم. صامت فارسی بود و با حروف سربی چاپ شده بود و کمی میتوانستم کلماتش را بفهمم. اما قمری ترکی بود و چاپ سنگی و فاصله سواد من و آن دیوان بسیار. نخستین شعرهاییکه حفظ کردم، شعرهای مثنوی مولوی بود. مرحوم مادرم گاه و بیگاه قصههای مثنوی را زمزمه میکردند. نیم دانگ صدایی داشتند و برای دل خودشان مثنوی را که در مدرسه کودکی و در خانهِ پدر آموخته بودند، از حفظ میخواندند. من عاشق زمزمههای گرم مادر بودم. وقتی به کارِ خانه مشغول بودند و مثنوی هم میخواندند، سکوت میکردم و سراپا گوش میشدم که جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهایی که میخواندند لبریز کنم. یکی از سختترین کارهای آن روزگار، "لباس شستن" بود. مخصوصاً در سرمای زمستان. گرم کردن آب و چنگ زدن لباس ها در تشت لباسشویی و بعد آب کشیدن لباس های شسته شده، ماجراهایی داشت. خشک کردن لباس هایی هم که روی بند رخت چند روز یخ میزدند، ماجرای دیگری بود. تا مادرم مشغول شستن لباس میشد، من خودم را کنار بساط شستن لباس میرساندم. آستینم را بالا میزدم و در کنار مادر مشغول چنگ زدن لباس ها میشدم تا صدای مادر بلند شود و زمزمه کند:دید موسی یک شبانی را به راهکو همی گفت ای خدا و ای اِلهتو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم، کنم شانه سرت وقتی هم شستن لباس ها یعنی وقتی حدود صبح زود تا ظهر تمام میشد، لباسهای شسته شده را توی سطل و تشتی میریختیم و روی سر میگذاشتیم تا به خانهای برسیم که چشمهِ آبی داشته باشد و لباسها را آب بکشیم.معمولاً چشمهها در زیرزمین قرار داشتند، ده بیست پله از کف حیاط پایینتر. برق که نبود، جایی تاریک بود و ساکت. تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش میرسید. چه جایی بهتر از آن برای زمزمه مثنوی. ترس از نامحرمی که صدا را هم بشنود در کار نبود. از جالبترین سرگرمیهای گروهی آن روزگار دعوای محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه. من در هر دو فعالیت گروهی آن روزگار فعال بودم.شاهِ محله خودمان میشدم و به بچههای محله دیگر حمله میکردیم. کتک میخوردیم و میزدیم و بعد رفیق میشدیم تا بهانهِ دیگری برای دعوا پیش آید. در مدرسه هم یکی از پاهای اصلی مشاعره بودم. حافظ کهنهای در خانهِ خالهام بود. به هر بهانهای به خانهِ خاله میرفتم تا حافظ آنها را به دست بگیرم و چند بیتی حفظ کنم. وقتی به من گفته شد که شاعرم، کم نمیآوردم. هر جا بیتی میخواستند که حفظ نبودم، فیالبداهه بیتی بیمعنی یا با معنی از خوم سر هم میکردم و تحویل میدادم. پس از گذراندن شش سال ابتدایی وارد دبیرستان شدم. سه سال نخست دبیرستان را در دبیرستان ابنسینا گذراندم. کتابخانه خوبی داشت، اما به سختی میتوانستم از آنجا کتاب بگیرم. خیلی از کتابهای آنجا را خواندم. کمبودها را هم با کرایه کردن کتاب و مطالعه سریع آنها جبران میکردم. شبی یک ریال کرایه کتاب میدادم. خلاصهِ کتاب ها را از بچههای اهل کتاب میشنیدم تا کرایه کمتری بپردازم. سه سال دوم دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم که رشته ادبی داشت و کتابخانه نداشت. به هزار در و دروازه زدم تا اتاقی از اتاق های دبیرستان را کتابخانه کنم و کتابخانهای در آن مدرسه راه بیندازم. دبیر فلسفه ما آقای اکرمی که پس از انقلاب وزیر آموزش و پرورش شدند ، کمک زیادی برای راهاندازی آن کتابخانه کردند. خودشان هم کتابخانهای در بالاخانهِ مسجد میرزاتقی همدان راه انداخته بودند به نامه کتابخانهِ خرد. آنجا هم پاتوق من شده بود. بیشتر کتاب هایش مذهبی بود و جلسههای هفتگی مذهبی هم داشت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]