واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: بر اساس يك پرونده قتل در شاليزار
[شقايق آرمان]
سقف كلبه چوبى گوشه شاليزار حسابى دم كرده بود. اشعه هاى آفتاب از روزنه هاى كوچك به كلبه مى تابيد. « غلام» با دلهره پس از تعقيب قطره هاى خون پاشيده شده روى زمين ، به جسد «بنيامين» رسيد. پنجره كلبه با وزش باد باز و بسته مى شد و غژغژ صدا مى داد. موهاى پرپشت و سياه «بنيامين» جوان زير نور فانوس آويزان از سقف مى لرزيد.
سكوت شب كم كم از راه مى رسيد. غلام با چشمان وحشت زده در فضاى نيمه تاريك به طرف جسد خم شد. با صداى لرزان و بغض آلود دست هاى پسر جوان را فشرد و گفت: «بنيامين.//! بنيامين.//! بنيامين ///! بنيامين جان! و بعد با زبان گيلكى فرياد كشيد:« تى جانا قربان. بلند شو عمو. تى بلا مى سر / تى قربان. كى تى سر بلا آورده عمو جان »
از در و ديوار صدا در مى آمد كه از جوان هيچ / انگشت هاى زمخت و يخ زده بنيامين حلقه طلايى عروسى اش را سخت در چنگ گرفته بود و مى فشرد.
غلام تنها همدم روزهاى تنهايى ، بيچارگى و عاشقى مقتول بود.
بنيامين هشت، نه سال بيشتر نداشت كه همه خانواده اش را در زلزله از دست داد. شبى كه زلزله آمد دايى اش خسرو، او را براى گردش به شهر ديگرى برده بود. همه زنده ماندنش را چيزى شبيه معجزه مى دانستند. سفر در آن شب مرگبار اگرچه بنيامين را از خطر قطعى مرگ نجات داد اما بابا يحيى، مامان سوسن، بنفشه، بهاره، هانيه، بهادر (خواهرها و برادرها) و بابابزرگ و مامان بزرگش را براى هميشه از او گرفت.
پسر كوچولو از آن به بعد در حالى كه بشدت تنها شده بود زندگى در كنار دايى خسرو را آغاز كرد. دلش مى خواست درس بخواند اما كشش نداشت. تا مى آمد مداد به دست بگيرد صداى شيون خانواده در گوشش مى پيچيد.
يك روز دايى خسرو با صدايى كه چون سرشتش مهربان و دوست داشتنى بود در گوش بنيامين گفت: «دايى جان من دارم مى ميرم. دلم نمى خواهد تنها بمانى. اما اين سرطان لعنتى امانم را بريده. بنيامين بعد از من برو پيش عموغلام، اون هوات رو داره. اگر هم نمى تونى درس بخونى برو نجارى ياد بگير. دستاى تو قدرت و استعداد زيادى داره. مى تونى خوب روى چوب كار كنى./.»
بدين ترتيب دايى خسرو با بيان آخرين وصيت هايش، بنيامين را تنها گذاشت و براى هميشه رفت.
از آن پس، غلام، همسايه و دوست ديرين خانوادگى شان برايش هم پدر بودو هم دوست و همه اميدش بعد از خدا.
بنيامين در تمام دوران كودكى و نوجوانى سر به زير و آرام بود. سازدهنى مى زد. با صداى گرفته مى خواند. آهنگ هايش دل سنگ را به درد مى آورد.
عمو غلام پس از اجاره زمين كشاورزى، دست بنيامين را گرفت و با هم مشغول كار در شاليزار شدند.
چند سالى گذشته بود و بنيامين هم بزرگتر شده بود. يك روز كه در شاليزار مشغول كار بودند، به غلام گفت: عمو دلم مى خواهد عاشق شوم. حتى اگر قرار باشد يك روز زندگى مشترك داشته باشم دلم مى خواهد آن يك روز هم با عشق تمام شود و.//
گاه گاهى در تنهايى براى مرگ خانواده اش اشك مى ريخت اما غصه هايش را پيش مردم به روى خود نمى آورد. دلش نمى خواست كسى برايش دل بسوزاند.
يك روز ملكه خانم - خاله غلام - به هواى ديدنش به آن كلبه رفت. اتفاقاً نوه اش «پريناز» را هم با خود برده بود. غلام براى خاله و نوه خاله اش سفره پهن كرد.
پريناز ۱۷ سال بيشتر نداشت اما ملكه خانم فكر مى كرد ديگر وقت شوهر رفتنش است و بايد زودتر بجنبد.
با اينكه غلام سن باباى «پريناز» را داشت اما ملكه خانم ته دل بدش نمى آمد او را به عقد غلام درآورد.
هيچ وقت كسى نفهميد چرا غلام ازدواج نكرده و تمايلى هم براى تشكيل خانواده ندارد. آن روز همين كه سفره پهن شد بنيامين هم از راه رسيد.
صورت سفيد و چشم هاى زيباى «پريناز» در همان نگاه اول هوش از سر بنيامين برد. ملكه خانم همه كاره زندگى پدر و مادر دختر بود. هيچ وقت نمى گذاشت نوه اش تنهايى بيرون برود. مردان جوان زيادى آرزوى ازدواج باپريناز را داشتند اما ملكه خانم معتقد بود شوهر نوه اش بايد سن و سال دار و باتجربه باشد، مثل آقا غلام. اما «عشق چيزى نبود كه پنهان بماند». با رفتن پريناز صداى ناله ساز دهنى بنيامين تا آسمان رسيد و عشق آمده بود شايد و.//
غلام هيچ انگيزه اى براى ازدواج با پريناز نداشت. وقتى از رنگ پريده و صداى گرفته بنيامين فهميد عاشق شده موضوع را با خاله ملكه در ميان گذاشت. حسابى از بنيامين تعريف كرد و گفت روى صداقت و پاكى او قسم مى خورد. اين طورى بود كه پريناز و بنيامين نامزد شدند. اما پريناز از عشق هيچ نمى فهميد و هنوز در پى شيطنت هاى نوجوانى بود. شش ماه بعد غلام به بنيامين گفت: « در يكى از شهرهاى نزديك ده يك كارگاه بزرگ نجارى باز شده است. اما مى گويند تقدير به صاحب كارگاه كه آدم خوبى هم بود امان نداد و يك ماه بعد از ساخت كارگاه مرد. شنيده ام الآن پسرش رتق و فتق امور را به دست گرفته است. برو سرى بزن و ببين مى توانى كارى براى خودت دست و پا كنى يا نه. از اين زمين اجاره اى كه نان دندان گيرى براى درست كردن خانه به دست نمى آورى. برو شايد اين طورى به وصيت دايى خسرو هم عمل كنى.»
صبح روز بعد وقتى بنيامين به كارگاه رفت، پسرى همسن و سال خودش را با لباسى شيك پشت ميز، گرم صحبت با تلفن ديد. بوى عطر كش دار «پويا» - صاحب كارگاه - در اتاق كار چوبى اش به مشام مى رسيد.
بنيامين كه لباس هاى كارگرى به تن داشت، منتظر نشست. پويا بدون اينكه نگاه عميقى به بنيامين بيندازد فهميد پسرك نمى تواند مشترى باشد. حرف هاى تلفنى اش را نيمه تمام گذاشت و آرام گفت: «بفرماييد آقا فرمايشى داشتيد » بنيامين با كلمات دست و پا شكسته جواب داد: «آمده ام دنبال كار. كمى هم نجارى بلدم./.»
صاحب كارگاه بدون اينكه بگذارد بنيامين بقيه حرفش را بزند گفت: «اى آقا.// كار كجا بود اگر كار خوبى پيدا شد من هم هستم. همين كارگرها هم زيادى اند.» هنوزجمله آخرش تمام نشده بود كه يادش افتاد يكى از كارگرها مريض شده و در بيمارستان بسترى است. پس با زيركى پرسيد: راستى چرا مى خواهى اينجا كار كنى بنيامين با صداقتى كه در نگاهش موج مى زد جواب داد: «شش ماه پيش نامزد شده ام. آه در بساط ندارم. دلم مى خواهد شب و روز براى خوشبخت كردن همسرم كار كنم. قول مى دهم با جان و دل برايتان كار كنم.»
صاحب كارگاه گفت: «شش ماه آزمايشى كار كن اما انتظار نداشته باش بعد از شش ماه حتماً قرارداد ببنديم.» فرداى آن روز بنيامين زودتر از بقيه به كارگاه رفت. هر روز با تمام توان كار مى كرد.
دايى خسرو حق داشت دم مرگ از بنيامين بخواهد كار با چوب را دنبال كند. شش ماه آزمايشى داشت تمام مى شد. عمو غلام بساط مختصرى براى عروسى بنيامين و «پريناز» فراهم كرد. چند روز قبل از عروسى، بنيامين از عروس خانم خواست براى خريد وسايل باقيمانده مورد نيازشان به كارگاه بيايد تا با هم به بازار بروند غافل از اينكه چه سرنوشت شومى در انتظارشان است. صاحب كارگاه همان روز با ديدن «پريناز» دچار وسوسه هاى شيطانى شد.
پويا از آن روز به بعد خواب و خوراك نداشت. مى دانست دست كارگرش تنگ است. بنابراين چند روز پس از عروسى قرارداد بنيامين را تمديد كرد. براى ديدن دوباره پريناز ساعت ها با خود فكر كرد تا اينكه تصميم گرفت با طرح دوستى خانوادگى به خانه كارگر جوانش راه يابد.
سرانجام هم با سوءاستفاده از سادگى و مهربانى « بنيامين» به بهانه هاى مختلف همراه او به خانه شان مى رفت.
يك سال بعد پريناز و بنيامين صاحب فرزندى شدند. به ياد برادر بنيامين اسمش را گذاشتند بهادر.
از صدقه سرى آقا پويا آن قدر پس انداز كردندكه بعد از به دنيا آمدن پسرشان توانستند خانه كوچكى در ده بخرند. خريد خانه همان و خانه خرابى همان.// بنيامين با صداقت پويا را به آشيانه اش راه مى داد. دلش مى خواست وقتى بهادر بزرگ تر شد او را عمو پويا صدا بزند. همه نزديكان مخصوصاً غلام، پويا را چون برادر پريناز و بنيامين مى دانستند. اما كسى از خلوت هاى زهرآلود و پرگناه پريناز و پويا خبر نداشت. بنيامين خيانت زنش را به خواب هم نمى ديد. كم كم بهانه هاى پريناز شروع شد و زمزمه طلاق توافقى را سر داد. بنيامين گيج بود. زندگى اش را عاشقانه دوست داشت و مى خواست تلخى ها را پس بزند. اما تلاش پريناز براى جدايى هر روز شدت بيشترى مى گرفت.//
هنوز غلام از ديدن جسم بى جان بنيامين گيج مى خورد. كسى با دو گلوله يك تفنگ شكارى به قلبش زده بود. همه اهالى ده از شنيدن خبر كشته شدن بنيامين سياه پوش و غصه دار شدند. كسى باور نمى كرد پسرك معصوم ده دشمنى داشته باشد. پليس آمد. پرونده تشكيل شد. وقتى «پويا» را به عنوان متهم دستگير كردند عمو غلام چهره در هم كشيد و گفت: «پويا حكم برادر بنيامين را دارد درست نيست از او بازجويى كنيد.»
اما نشانه هاى تلخى در روى ديگر سكه به چشم مى خورد. دستان وحشى و خائن پويا گلوله ها را در عميق ترين نقطه هاى قلب بنيامين نشانده بود. پويا و پريناز محاكمه شدند. با حكم دادگاه «پويا» به اعدام و زن خيانتكار به ۱۵ سال زندان محكوم شد.
هنوز شب ها كنار كلبه متروك عموغلام صداى سازدهنى شكسته بنيامين مى آيد. انگار حرف هاى ناگفته زيادى در اين شاليزار خشك مدفون كرده اند. بهادر بزرگ مى شود، بى بنيامين، بى پريناز و غلام اين بار دل شكسته تر از گذشته براى «بهادر» عموغلام است.
يکشنبه 3 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]