واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: منطق مشت و لگد!
پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 27
اشاره:
در شماره پيش خوانديم كه بهزاد توسط خانواده اش از ملاير فرا خوانده شد و وقتي به خانه رسيد همه منتظر محاكمه او بودند. مادرش كه از ماجراي خواستگاري بهزاد از مرجان با خبر شده بود، به او هشدار داد كه اگر خيال ازدواج با يك مسلمان را در سر داشته باشد بايد قيد خانواده اش را بزند.ادامه ماجرا:
ناگهان انگار كسي در من فرياد زد، فرهاد تا كي بايد توسري بخوري، خب حرف بزن. . . ناگهان حرف مادرم را بريدم و گفتم:
ببين مامان؛ پروين خانم درست گفته، اما معلوم نيست افتخار وصلت با چنين خانواده اي نصيب من بشود. اين دختري كه شما از او حرف مي زنيد، دختر بسيار مؤدب و باوقاري است كه فرسنگ ها با دختران بهايي فرق دارد، يقين بدانيد اگر يك روز بخواهم ازدواج كنم، فقط با همين دختر خواهد بود. انگار مادرم را با اين حرف آتش زدم، با عصبانيت گفت:
«تو غلط مي كني كه پيش خودت تصميم بگيري، مگر تو صاحب نداري، مگر بچه بي پدر و مادر هستي كه بروي براي خودت خواستگاري، آن هم با يك دختر مسلمان، مگر اختيار تو دست خودت است؟!»
گفتم پس دست كيه، مادر! دختران بهايي هر روز با يكي دوست مي شوند، با آنها پارتي مي روند، مي رقصند، به خلوت مي روند، آن هم توي اين شهر كوچيك. . . پس واي به حال تهران و شهرهاي بزرگ.
مادرم كه توقع نداشت من اين گونه رك و راست حرف بزنم، از كوره در رفت و گفت:
«فرهاد من همين فردا مي روم در خانه آنها و مي گويم آنچه نبايد بگويم و مي كنم، آنچه نبايد بكنم. به جمال مبارك قسم هر چه به دهنم آمد نثار اين خانواده مي كنم، تا از اين پس پسر مردم را از راه به در نكنند. من اجازه نمي دهم تو با خانواده اي كه همه شان بدكاره هستند، ازدواج كني. »
گفتم: مادر من، چرا تهمت مي زني؟! چرا ايمانت را آسان بر باد مي دهي، خدا از شما نمي گذرد اگر درباره يك خانواده پاك اين گونه حرف بزنيد. آنها نماز مي خوانند، روزه مي گيرند، حجاب دارند.
اما مادر با منطقي كور پاسخ داد:
«همه مسلمان ها از يك قماش هستند، همه شان خراب هستن. » عصباني شدم و گفتم:
«بهايي ها بدكاره هستن نه مسلمان ها، مگر دور و اطرافت را نمي بيني؟ نمي داني دامنأ فساد دختران بهايي تا جايي رسيده كه محفل از آنها به عنوان طعمه براي جذب جوانان مسلمان يا گرفتن نقطه ضعف استفاده مي كند. حالا اينها بدكاره هستند يا كساني كه سالم زندگي كرده و مي كنند؟! دلم براي خواهر كوچكم كه فردا مي خواهد وارد اين محافل شود، مي سوزد. »
مادرم باز هم تكرار كرد:
«آنها مسلمان هستند فرهاد، چرا نمي فهمي. مي داني در صورت ازدواج تو با او ما بايد از اين شهر برويم يك جايي و ناشناس زندگي كنيم؟!»
گفتم: مامان! از اين موارد بسيار پيش آمده، زياد موضوع را بزرگ نكنيد، بعد هم مگر در درس احكام نيامده كه از تعصب دوري كنيد؟!
مادرم گفت جمال مبارك تعصب را نهي كرده تا بهايي ها، مثل اروپايي ها متمدن شوند.
گفتم تمدن از نظر شما يعني يك دختر بازيچه دهها مرد باشد؟
مادرم كه ديگر حرفي نداشت، گفت:
«آن چند بهايي را كه اعدام كردند، يادت هست؟»
من هم بلافاصله جواب دادم:
«مادر آنها جاسوس بودند، آن هم براي اسرائيل، اسناد جاسوسي آنها هم كه منتشر شد. »
اين را كه گفتم مادرم آنچنان سيلي محكمي به گوشم نواخت كه برق از چشم هايم پريد. با عصبانيت فرياد زدم:
«مادر، مي داني جرم كساني كه در زمان جنگ اسناد سري مملكت را در اختيار اجنبي بگذارند، چيست؟! مسلمان و بهايي ندارد جاسوس، جاسوس است. »
در اين حال مادرم فرياد زد:
«اي واي به فريادم برسيد. اين پسره آخر مرا دق مرگ مي كنه. . . اين پسر من نيست، اي واي. . . اي واي»
و خودش را به غش زد. . . در اين حال پدر و برادرانم به سمت ما هجوم آوردند، همه مي پرسيدند:
«احمق چه به روز مادرمان آوردي. . . »
مادرم كه خودش را به غش زده بود، ناگهان به هوش آمد و گفت:
«اين نمك نشناس به شهداي ما مي گويد جاسوس. . . »
و همين حرف خون پدرم را به جوش آورد تا او هم سيلي ديگري به صورتم بزند بعد هم برادرانم با مشت و لگد به جانم افتادند، هر چه فرياد مي زدم خشمگين تر مي شدند، انگار من برادر و فرزند آنها نبودم، آنقدر مرا زدند كه خودشان خسته شدند و بعد مرا بدون هيچ گونه رحمي به بيرون از خانه پرت كردند. سر و صورتم پر از خون شده بود، تمام بدنم درد مي كرد، حالت تهوع داشتم. چند بار خم شدم و حالم به هم خورد اما بجز خون چيزي بالا نيامد.
صداي ركيك ترين ناسزاها كه از خانه ما بلند بود، همه همسايه ها را به كوچه كشانده بود، آنها فكر مي كردند دزدي به خانه ما زده است، نمي دانستند كه آنها جگر گوشه شان را لت وپاره كرده اند و مثل يك خلافكار به بيرون از خانه پرت كرده اند. در اين ميان آقاي بادامي جلو آمد و گفت: «چي شده فرهاد جان!»
و من كه از درد تا شده بودم، فقط گفتم خيلي نامرد هستند، خيلي. . . و از كوچه دور شدم. تنها راهي كه داشتم رفتن به خانه پدربزرگ و دايي ام بود يك ربع بعد، افتان و خيزان به منزل آنها رسيدم. در اين خانه پدربزرگ و دايي ام در دو طبقه جداگانه زندگي مي كردند. زنگ در را كه زدم خاله ام در را به رويم باز كرد و با ديدن من هاج و واج پرسيد: «خاله كي اين بلا را به سرت آورده. . . »
گفتم كي مي خواستيد اين بلا را سرم بياره. برادران، پدر و مادرم و بعد تمام داستان را براي خاله ام تعريف كردم.
شنبه 2 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 433]