تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن بازگشت كننده به خدا، آمرزش خواه و توبه كننده است و منافق نيرنگباز، زيانبار و ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835374076




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

منطق مشت و لگد!


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: منطق مشت و لگد!
پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 27

اشاره:
در شماره پيش خوانديم كه بهزاد توسط خانواده اش از ملاير فرا خوانده شد و وقتي به خانه رسيد همه منتظر محاكمه او بودند. مادرش كه از ماجراي خواستگاري بهزاد از مرجان با خبر شده بود، به او هشدار داد كه اگر خيال ازدواج با يك مسلمان را در سر داشته باشد بايد قيد خانواده اش را بزند.ادامه ماجرا:
ناگهان انگار كسي در من فرياد زد، فرهاد تا كي بايد توسري بخوري، خب حرف بزن. . . ناگهان حرف مادرم را بريدم و گفتم:
ببين مامان؛ پروين خانم درست گفته، اما معلوم نيست افتخار وصلت با چنين خانواده اي نصيب من بشود. اين دختري كه شما از او حرف مي زنيد، دختر بسيار مؤدب و باوقاري است كه فرسنگ ها با دختران بهايي فرق دارد، يقين بدانيد اگر يك روز بخواهم ازدواج كنم، فقط با همين دختر خواهد بود. انگار مادرم را با اين حرف آتش زدم، با عصبانيت گفت:
«تو غلط مي كني كه پيش خودت تصميم بگيري، مگر تو صاحب نداري، مگر بچه بي پدر و مادر هستي كه بروي براي خودت خواستگاري، آن هم با يك دختر مسلمان، مگر اختيار تو دست خودت است؟!»
گفتم پس دست كيه، مادر! دختران بهايي هر روز با يكي دوست مي شوند، با آنها پارتي مي روند، مي رقصند، به خلوت مي روند، آن هم توي اين شهر كوچيك. . . پس واي به حال تهران و شهرهاي بزرگ.
مادرم كه توقع نداشت من اين گونه رك و راست حرف بزنم، از كوره در رفت و گفت:
«فرهاد من همين فردا مي روم در خانه آنها و مي گويم آنچه نبايد بگويم و مي كنم، آنچه نبايد بكنم. به جمال مبارك قسم هر چه به دهنم آمد نثار اين خانواده مي كنم، تا از اين پس پسر مردم را از راه به در نكنند. من اجازه نمي دهم تو با خانواده اي كه همه شان بدكاره هستند، ازدواج كني. »
گفتم: مادر من، چرا تهمت مي زني؟! چرا ايمانت را آسان بر باد مي دهي، خدا از شما نمي گذرد اگر درباره يك خانواده پاك اين گونه حرف بزنيد. آنها نماز مي خوانند، روزه مي گيرند، حجاب دارند.
اما مادر با منطقي كور پاسخ داد:
«همه مسلمان ها از يك قماش هستند، همه شان خراب هستن. » عصباني شدم و گفتم:
«بهايي ها بدكاره هستن نه مسلمان ها، مگر دور و اطرافت را نمي بيني؟ نمي داني دامنأ فساد دختران بهايي تا جايي رسيده كه محفل از آنها به عنوان طعمه براي جذب جوانان مسلمان يا گرفتن نقطه ضعف استفاده مي كند. حالا اينها بدكاره هستند يا كساني كه سالم زندگي كرده و مي كنند؟! دلم براي خواهر كوچكم كه فردا مي خواهد وارد اين محافل شود، مي سوزد. »
مادرم باز هم تكرار كرد:
«آنها مسلمان هستند فرهاد، چرا نمي فهمي. مي داني در صورت ازدواج تو با او ما بايد از اين شهر برويم يك جايي و ناشناس زندگي كنيم؟!»
گفتم: مامان! از اين موارد بسيار پيش آمده، زياد موضوع را بزرگ نكنيد، بعد هم مگر در درس احكام نيامده كه از تعصب دوري كنيد؟!
مادرم گفت جمال مبارك تعصب را نهي كرده تا بهايي ها، مثل اروپايي ها متمدن شوند.
گفتم تمدن از نظر شما يعني يك دختر بازيچه دهها مرد باشد؟
مادرم كه ديگر حرفي نداشت، گفت:
«آن چند بهايي را كه اعدام كردند، يادت هست؟»
من هم بلافاصله جواب دادم:
«مادر آنها جاسوس بودند، آن هم براي اسرائيل، اسناد جاسوسي آنها هم كه منتشر شد. »
اين را كه گفتم مادرم آنچنان سيلي محكمي به گوشم نواخت كه برق از چشم هايم پريد. با عصبانيت فرياد زدم:
«مادر، مي داني جرم كساني كه در زمان جنگ اسناد سري مملكت را در اختيار اجنبي بگذارند، چيست؟! مسلمان و بهايي ندارد جاسوس، جاسوس است. »
در اين حال مادرم فرياد زد:
«اي واي به فريادم برسيد. اين پسره آخر مرا دق مرگ مي كنه. . . اين پسر من نيست، اي واي. . . اي واي»
و خودش را به غش زد. . . در اين حال پدر و برادرانم به سمت ما هجوم آوردند، همه مي پرسيدند:
«احمق چه به روز مادرمان آوردي. . . »
مادرم كه خودش را به غش زده بود، ناگهان به هوش آمد و گفت:
«اين نمك نشناس به شهداي ما مي گويد جاسوس. . . »
و همين حرف خون پدرم را به جوش آورد تا او هم سيلي ديگري به صورتم بزند بعد هم برادرانم با مشت و لگد به جانم افتادند، هر چه فرياد مي زدم خشمگين تر مي شدند، انگار من برادر و فرزند آنها نبودم، آنقدر مرا زدند كه خودشان خسته شدند و بعد مرا بدون هيچ گونه رحمي به بيرون از خانه پرت كردند. سر و صورتم پر از خون شده بود، تمام بدنم درد مي كرد، حالت تهوع داشتم. چند بار خم شدم و حالم به هم خورد اما بجز خون چيزي بالا نيامد.
صداي ركيك ترين ناسزاها كه از خانه ما بلند بود، همه همسايه ها را به كوچه كشانده بود، آنها فكر مي كردند دزدي به خانه ما زده است، نمي دانستند كه آنها جگر گوشه شان را لت وپاره كرده اند و مثل يك خلافكار به بيرون از خانه پرت كرده اند. در اين ميان آقاي بادامي جلو آمد و گفت: «چي شده فرهاد جان!»
و من كه از درد تا شده بودم، فقط گفتم خيلي نامرد هستند، خيلي. . . و از كوچه دور شدم. تنها راهي كه داشتم رفتن به خانه پدربزرگ و دايي ام بود يك ربع بعد، افتان و خيزان به منزل آنها رسيدم. در اين خانه پدربزرگ و دايي ام در دو طبقه جداگانه زندگي مي كردند. زنگ در را كه زدم خاله ام در را به رويم باز كرد و با ديدن من هاج و واج پرسيد: «خاله كي اين بلا را به سرت آورده. . . »
گفتم كي مي خواستيد اين بلا را سرم بياره. برادران، پدر و مادرم و بعد تمام داستان را براي خاله ام تعريف كردم.
 شنبه 2 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 433]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن