واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > چهرهها - هاروکی موراکامی نوشتن داستانهای سوررئالیستی را به داستانهای رئالیستی ترجیح میدهد. موراکامی در 12 ژانویه 1949 در کیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال 1968 به دانشگاه هنرهای نمایشی «واسدا» رفت. در سال 1971 با همسرش یوکو ازدواج کرد و به گفته خودش در آوریل سال 1974 هنگام تماشای یک مسابقه بیسبال، ایده اولین کتابش، «به آواز باد گوش بسپار» به ذهنش رسید. در همان سال یک کافه در کوکوبونجی توکیو گشود. در سال 1979 اولین رمانش «به آواز باد گوش بسپار» منتشر شد و در همان سال جایزه نویسنده جدید گونزو را دریافت کرد و در سال 1980 رمان «پینبال» (اولین قسمت از سهگانه «موش صحرایی») را منتشر کرد. در سال 1981 کافهاش را فروخت و نویسندگی پیشه کرد. در سال 1982 رمان «تعقیب گوسفند وحشی» از او منتشر شد که همان سال جایزه ادبی نوما را گرفت. در اکتبر 1984 به شهر کوچک فوجیتساوا در نزدیکی کیوتو نقل مکان کرد و در سال 1985 به سنداگایا رفت. در همان سال کتاب «سرزمین عجیایب و پایان جهان» را منتشر کرد که جایزه جونیچی را گرفت. رمان «جنگل نروژی» در سال 1987 از موراکامی منتشر شد. سال 1991 به پرینستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرینستون به تدریس پرداخت. سال 1993 به شهر سانتاآنا در ایالت کالیفرنیا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدریس مشغول شد. او سال 1996 جایزه یومیوری را گرفت و سال 1997 رمان «زیرزمین» را منتشر کرد. او سال 2001 به ژاپن بازگشت. موراکامی مترجم هم هست و آثاری از اف. اسکات فیتزجرالد، ریموند کارور، ترومن کاپوتی، جان آیروینگ و پل ترو به ژاپنی ترجمه کرده است. از این نویسنده مطرح کتابهای «وقتی از دو حرف میزنم از چه حرف میزنم»، «کافکا در کرانه» و «کجا ممکن است پیدایش کنم» به فارسی ترجمه شده است. هاروکی موراکامی در گفتوگویی که سال 2004 در شماره تابستان مجله «پاریس ریویو» انجام داد شیوهها و عادتهای نوشتن خود را چنین توصیف کرد: سبک من، خودم سبک رئالیستی را دوست ندارم. سوررئالیسم را ترجیح میدهم. وقتی شروع به نوشتن میکنم اصلا نقشهای ندارم. فقط منتظر میمانم تا داستان بیاید. من انتخاب نمیکنم که چه جور داستانی است و قرار است چه اتفاقی رخ دهد. فقط صبر میکنم. «جنگل نروژی» اینطور نبود چون میخواستم به سبک رئالیستی بنویسم. اما در کل، من داستان را انتخاب نمیکنم. تصویرهایی به ذهنم میرسد و یک قطعه را به قطعهای دیگر وصل میکنم. این خط داستانی است. بعد خط داستانی را برای خواننده توضیح میدهم. وقتی چیزی را توضیح میدهید باید خیلی مهربان باشید. اگر با خود بگویید «من میدونم همین خوبه!»، خیلی مغرورانه است. واژگان ساده، تشبیههای خوب و تلمیحهای خوب. این کار شماست. من خیلی با دقت و واضح توضیح میدهم. باهوش نیستم. مغرور نیستم. درست شبیه افرادی هستم که داستانهایم را میخوانند. یک زمانی کافه جاز داشتم، نوشابه میریختم و ساندویچ میپیچیدم. نمیخواستم نویسنده شوم، همینطوری پیش آمد. یک نوع موهبت است، میدانید از آسمان میآید. به نظرم به همین خاطر باید خیلی فروتن باشم. ]اولین بار[ نوشتن را نیمهشب روی میز آشپزخانه شروع کردم. نوشتن کتاب اول 10 ماه طول کشید؛ برای یک ناشر فرستادمش و جوایزی گرفتم، مثل یک خواب بود. خودم شگفتزده شدم. اما بعد از یک دقیقه فکر کردم بله، این اتفاق افتاده و من نویسنده هستم، چرا که نه؟ به همین سادگی. وقتی بچه یا حتی جوان بودم از نویسندگان ژاپنی چیزی نمیخواندم. دلم میخواست از این فرهنگ فرار کنم، به نظرم کسلکننده بود. خیلی «ایرادی» است. آدم کوشهگیری هستم. گروههای مختلف، مدرسه و کلاس و محفلهای ادبی را دوست ندارم. «پرینستون» که بودم برای غذا خوردن به ساندویچفروشی دعوت شدم که پاتوق جویس کرول اوتس و تونی موریسون بود و من ترسیدم. اصلا نمیتوانستم چیزی بخورم. به نظرم کار من مشاهده مردم و دنیا است نه قضاوت درمورد آنها. همیشه سعی میکنم خودم را از چیزی که «نتیجهگیری» یا «قضاوت» میخوانیم دور نگه دارم. ترجمه را به نقد ترجیح میدهم چون در ترجمه نیازی به قضاوت نیست. خودم هم وقتی مینویسم نمیدانم چه کسی چه کاری را انجام میدهد. من و خواننده در یک سطح هستیم. وقتی نوشتن را شروع میکنم اصلا نمیدانم پایان آن چیست. اگر ابتدای داستان پرونده قتلی در میان باشد نمیدانم قاتل کیست. کتاب مینویسم تا بفهمم آن قاتل کیست. اگر بدانم قاتل کیست دیگر دلیلی برای نوشتن ندارم. خوبی کتاب نوشتن این است که در بیداری میتوانی خواب ببینی. اگر خواب واقعی باشد شما نمیتوانید کنترلش کنید. موقع نوشتن بیدار هستید، زمان، مدت و همه چیز را خودتان انتخاب میکنید. صبحها چهار تا پنج ساعت مینویسم و وقتش که رسید دیگر نمینویسم. فردای آن روز نوشتن را ادامه میدهم. اغلب چهار پنج بار بازنویسی میکنم. شش ماه وقت صرف نوشتن نسخه اول میکنم و بعد هفت هشت ماه صرف بازنویسی میکنم. سخت کار میکنم. به شدت روی کارم تمرکز میکنم. خب میبینید ساده است. و وقتی مینویسم هیچ کاری جز نوشتن داستانم انجام نمیدهم. وقتی در «مود» نوشتن رمان هستم ساعت چهار صبح از خواب بیدار میشوم و پنج شش ساعت کار میکنم. بعد از ظهرها 10 کیلومتر میدوم یا یک کیلومتر و نیم شنا میکنم، گاهی هم هر دو کار را انجام میدهم. بعد کمی میخوانم و موسیقی گوش میدهم. ساعت 9 میخوابم، این عادت را هر روز بدون تغییر حفظ میکنم. تکرار این مسئله خودش مهم است، نوعی سِحر است. خودم را سِحر میکنم تا به عمق ذهنی برسم. اما حفظ چنین تکراری برای شش ماه تا یک سال نیازمند توانایی ذهنی و فیزیکی بسیار بالایی است. در این حالت نوشتن یک رمان مثل تمرین برای بقا است. توان فیزیکی به اندازه حساسیت هنری لازم است. وقتی شخصیتها را می سازم دوست دارم مردم واقعی را ببینم. دوست ندارم خیلی حرف بزنم دوست دارم به داستانهای دیگران گوش دهم. تصمیم نمیگیرم چه آدمهایی هستند، سعی می کنم درمورد احساس آنها و مسیر آنها فکر کنم. ایدههایی را از این مرد و از آن زن میگیرم. نمیدانم این «واقعی» یا «غیرواقعی» است، اما برای من آدمهای داستانم از آدمهای واقعی، واقعیتر هستند. ترجمه: حسین عیدیزاده
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 480]