محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846776299
مجموع رمانهای هزار رو یک شب("عطر نفس های تو ") : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: لطفا یه کم زودتر ادامه داستان رو بنویس عزیزم آخه از کنجکاوی دیوونه شدم من همیشه یه کتاب رو یه روزه می خونم تو رو خدا زودتر بنویس دیگه ممنونم ازت بوس
قسمت 8 *** /16/90/4
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد
. و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد .
در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم
. ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه
می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی
مان در بدو آشنایی بیزار بود .
او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار
نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط
ماکان ان را دید .
در راه بازگشت به شمیران ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم
می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه
کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم .
اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ٬ بیایید شام حاضر است .
- میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید .
دایه به آرامی وارد اتاق شد . چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ طود بیا تا مادرت نیامده .
بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟
با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست .
دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد .
سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی
دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز
به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او می را می دیدم که زل
زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها
نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم .
ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟
با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست .
پدر خندید و گفت : تو که عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟
از حرف پدر و شنیدن نام شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته .
پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین
خریدن ما هم دردسر شده . دادما دختر گلم سرش گیج می رود . البته خوب می شود
. هنوز عادت نداری .
قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی
قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می
اندازد ٬ مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر
یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ٬ همراه مادر و مهتا به منزل
حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ویدا
همراه مستخدمی پیر از ما پذیرایی کرد و از آمدنمان اظهار خشنودی نمود .
چندی بعد ویدا نیز به جمع ما پیوست . دوباره صحبت ها گل کرد . بیشتر حرفمان
راجع به رفتن او و اوضاع کشور های غربی بود . در آخر من هدیه ام را به او
تقدیم کردم . ویدا با دیدن شال قلاب بافی شده رویم را بوسید و به اتاقش رفت
٬ بعد با کاتاب رمان جدیدی به سمتم امد و آن را به من داد : این هم
یادگاری از من . امیدوارم از خواندن آن لذت ببری .
بعد از ساعتی زمان مراجعتمان به خانه فرا
رسید . مادر ویدا در حین مشایعت از ما خواست که در شب مهمانی خداحافظی
ویدا شام به خانه ی آنها برویم . با اصرار زیادش مادر به اکراه قبول کرد .
هرسه در کالسکه ی مخصوصمان نشستیم و به سمت خانه مراجعت
نمودیم . در راه مهتا به آرامی با مادر سخن می گفت . من برق شادی را در
چشمانشان می دیدم .ولی آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ی خنده های
آنها نشدم .
ناگاهن مادر دستی بر شانه ام زد و گفت : دیبا در چه فکری ؟
نگاهم را به سویش معطوف کردم و گفتم : داشتم به رفتم ویدا فکر می کردم .
مادر خنده ای کرد و گفت : رفتن ویدا آنقدر ها هم مهم نیست . عزیزم مهتا مادر شده و تو هم خاله .
از شوق خاله شدن پریدم و صورت مادر و مهتا را بوسیدم .
مثل دوران بچگیمان دست ها را دور گردن مهتا حلقه کردم و او را به سمت خود
کشیدم . مادر فوری مانع شد و او را به عقب راند . هی ٬ دختر ٬ می خواهی بچه
اش بیفتد ؟ داشتی چه کار می کردی ؟
مهتا خنده ای کرد و گفت : مادر هنوز برای این حرف ها زود است . راستی دیبا به آقاجان چیزی نگی .
- چرا ؟
- آخر من از او خجالت می کشم .
- باشد .
سپس رو کردم به مادر و گفتم : شما هم اخر مادر بزرگ شدید
. اما مادر بزرگی جوان . پدر هم همینطور . من هم خاله شدم . کاش برادری می
داشتیم که بچه ی مهتا دایی هم می داشت .
مادر با چهره ای محزون گفت : اگر برادر
داشتی حال و روزت بهتر از این بود . مگر برادرت می گذاشت تا این سن و سال
در خانه بمانی و جواب خواستگارهایت را ندهی ؟ برو خدارو شک کن که برادر
نداری . وگرنه من هر روز در آشوب و بلوای شما خون جیگر می خرودم . تو
آنقدر خودت را به بچگی زده ای که اصلا فکر ابروی ما را نمی کنی . آقا جانت
هم که تو را آزاد گذاشته . حالا کار ما به جایی رسیده که مرضیه خانم نان پز
و غلام پیر خانه و دایه ات مرا نصیحت می کنند که تو را شوهر بدم . ای کاش
می مردم و از طرف اینزور آدم ها شماطت نمی شدم . می دانم آخر مرا به گور می
فرستی . نگاه کن تا با مهتا چه فرقی داری ؟این دختر اصلا باعث آزارم نشد ٬
اما تو تا چشم باز کردی ٬ فقط کارت آزار من بود . اگر می خواهی خوشبخت شوی
٬ نگذار دل مادرت بشکنه .
مادر با حرف هایش شادی ام را ضایع کرد . نمی خواستم جوابش را بدهم . سکوت کردم و سر به زیر انداختم .
نزدیک خانه مهتا سر حرف را به مسئله ی بچه کشاند که چه
کار هایی باید برای سلامتی نوزداش بکند . مادر با مهربانی گفت : بگذار چند
دقیقه ی دیگر که به خانم رسیدیم ٬ مفصلا تو را روشن می کنم . دیگر حتی
نباید یک استکان چای جا به جا کنی . برای بچه ات بد است از خوردن بعضی از
غذا ها هم باید پرهیز کنی .
به سرعت لباس هایم را پوشیدم . کت و
دامنی سرمه ای که برای آن شب تهیه دیده بودم به تن کردم و کفش های پاشنه
قندره ام را به پا مردم . موهایم را به سادگی شانه زدم و پشت سر رها کردم .
کلاه کوچک لبه داری به سر گذاردم . یعنی مناسب مجلس حسن خان بودم ؟ خیلی
دلم می خواست اگر ماکان هم در این جشن بود ٬ در چشم او زیبا جلوه کنم .
مهمانی با شکوه بود . حسن خان سنگ تمام گذارده بود .
ویدا هم مثل همیشه زیبا و پر غرور کنارش نشسته بود . چشم هایم همه جا را
کاوید . بیشتر از همه اطراف پدر را در نظر گرفتم تا ببینم ماکان هم در این
جشن حضور دارد یا نه . اما افسوس به هر طرف که می نگریستم اثری از ماکان
نبود .
بعد از صرف میوه و شیرینی کنار ویدا نشستم و دست هایش را
در دست گرفتم و ارام گفتم : از صمیم قلب دوستت دارم . دلم برایت تنگ می
شود . برای خوبی هایت برای دوستی خالصانه مان .
نگاهی عمیق به من افکند و گفت : ناراحت نشو . دیبا جان .
اگر ماندگار دیار غربت نشدم ٬ به زودی بر می گردم . البته یک خبر خوش
دیگر این که برای تعطیلات زمستانی به ایران بر می گردم .
تمام مدعوین غرق شور و نشاط بودند . سالن آکنده از گل و
نور بود . حسن خان که گه گاه نگاه غمگینی به دخترش می انداخت و برادر های
ویدا ٬ رحیم و رحمان که دو قلوی شبیه به هم و از ویدا دو سالی بزرگتر بدند ٬
دائم دور و بر خواهرشان می گشتند . جالب این بود که دو برادر همسری اختیار
نکرده بودند . در چند جلسه ای که با آنها برخورد کرده بودم متوجه شدم هر
دو بسیار سر به زیر و آرام و کمی هم خجالتی اند و برعکس خواهرشان از رهسپار
فرنگ شدن بیزارند .
به آرامی از ویدا پرسیدم : سروان ماکان دعوت نشده ؟
- چرا اتفاقا به خاطر تشکر از ماکان پدر قبل از همه او
را دعوت کرد . لمیدوارم به این زودی ها برسه . چون اگر قبل از شام آمد که
هیچ ٬ وگرنه دیگر نتوانسته بیاید .
به ساعت دیواری اتاق پذیرایی خیره شدم . ساعت هفت و نیم
بود و تا صرف شام ۲ ساعت دیگر وقت داشتیم . او را دوست داشتم چون اولین
مردی بود که به صراحت توانسته بود عشقش را به من ابراز کند .
ساعت حدود ۸:۳۰ بود که ماکان به همراه دو گماشته اش وارد
مجلس شد . با اشاره ای سرباز ها را از مجلس مرخص کرد . و بعد صدایش را
شنیدم که به آنها گفت : منتظرم بمانید تا دو ساعت دیگر بر می گردم .
خدای من یعنی باید به این زودی بازمی گشت ؟
ماکان به جمع پدر و دوستانش پیوست . همه با وی احوال
پرسی کردند . دست اخر کنار حسن و خان و پدر جای گرفت . مثل همیشه لباس
نظامی برازنده هیکل مردانه و قد کشیده اش بود . البته زنگ یونیفرمش تیره تر
شده بود ٬ شکل سردوشی هایش تغییر کرده بود و یکی دو مدال دیگر هم به سینه
اش اضافه شده بود .
از دور چشمش به ما افتاد . بعد از این که گیلاسش شربتی
نوشید ٬ به آرامی بلند شد و به همراه حسن خان به طرف من و ویدا آمد . از
همیشه شاد تر به نظر می رسید و خطوط چهره اش محو شده بود . به اندازه همان
ده دوازده سال تفاوت سنی مان جوان تر می نمود . ماکان دستم را به گرمی فشرد
و از دیدارم ابراز شادی کرد . لحظه ای کنارمان و ماند و زمانی که قصد دور
شدن داشت .یدا به او گفت : ماکان عزیز امیدوارم امشب را نزد ما بمانید .
ماکان خنده ای کرد و گفت : فقز آمدم شما را ببینم و عرض
کنم آن سفارشتان را اجرا کردم . دوستتان می تواند فردا با ارائه مدارک
لازمی که از او خواهند خواست ٬ اول به امنیه و بعد به وزارت امور خارجه
برود . دیگر مشکلی در کار نیست . من سفارش های کامل را کرده ام و ساعت ده
شب عازم ماموریت هستم . و در حالی که دست به موهایش می کشید گفت : باور
کنید روز و شببم را نمی فهمم . حکم انتقالی ام را به شیراز داده اند اما
دائما در سفرم . حالا هم یک هفته عازم سیستان و بلوچستان هستم و از آن جا
شش ماه به کردستان می روم .
ویدا نگاهی به سردوشی های ماکان انداخت و گفت : سروان ما انگار ارتقاء درجه یافته اند . تبریک می گم .
از شنیدن این حرف احساس شادی عجیبی کردم . ای کاش می شد
من هم به همان راحتی ویدا بی پرده احساسم را عنوان می کرد و این ارتقا ء
درجه یافتن را تبریک می گفتم . اما هنوز هم احساس کم رویی می کردم.
ماکان با افتخار افزود : بله در ماموریت اخری که داشتم به درجه ی سرگردی سریدم .
ویدا دست ماکان را فشرد و از این که نمی توانست امشب در کنار ما باشد اظهار ناراحتی کرد .
احساس حسادتی فوق العاده بر من غالب شد .
چرا وجود ماکان برای ویدا مهم بود ؟ آیا بین آنها عشقی وجود داشت ؟ می
دانستم فکر هایم مهمل و بی اساس و همه زاییده ی حسادت می باشد ٬ اما باز
این افکار شوم دست از سرم بر نمی داشت . دائم با خود می گفتم : امشب نگاه
ماکان سرد نبود ؟
در ان چند روزی که مهمان ما بود ٬ بازیچه ی دستش نبودم ؟
یا شاید من به دلیل سن کم ٬ با استنباز غلط از حرفهایش ٬ او را عاشق خودم
فرض کرده بودم ؟ اگر واقعا مرا دوست می داشت ٬ چرا نگاه گرمی به من نیفکند و
با من طرف صحبت نشد ؟
در چرا های خودم غرق بودم که دور شدن ماکان و نشستن او
را در کنار پدر دیدم . ویدا با آرامی با من سخن می گفت . من اصلا حوصله ی
حرف هایش را نداشتم . احساس حسادت به قلبم چنگ می زد که ناگهان دیدم ماکان
به سویم می آید .
ویدا به آرامی از کنارم برخاست و ماکان جای او را پر کرد
. سیگاری روشن نمود و در صندلی لمید ٬ به طوری که کسی شک نکند . به آرامی
گفت : زیبا شده ای کوچولو .
از حرفش خنده ام گرفت . مستقیم در چشمانش نگاه کردم . می خواهید بروید ؟
- آه بله فقز آمده بودم تو را ببینم .
- یعنی این همه راه را برای دیدن من آمده اید ؟ یا برای خداحافطی از ویدا ؟
- معلوم است که برای دیدن تو . اگر قصدم خداحافطی از
ویدا بود می توانستم تلگرافی این کار را انجام دهم . اما آمدنم به اینجا
بهانه ای برای دیدن تو بود .
- متشکرم بگویید ببینم ٬ اقامت در شیراز برایتان دلچسب است ؟
- آه بله . اما از بخت بدم بعد از ارتقاء درجه به سرگردی ٬ مرا عازم کردستان نمودند .
- چرا کردستان ؟
شش ماه برای ماموریت می رم و اصلا نمی تونم به تهران بیایم .
راستی ارتقاء درجه تان را تبریک می گویم . سرگردی برازنده ی شماست .
- متشکرم . اما می دانی ٬ دیبا ٬ دلم می خواهد همان افسر
ساده بودم . زمانی که دانشکده ی افسری قبول شدم و به خدمت نظام در آمدم ٬
از شوق در پوست نمی گنجیدم . تمام هدفم خدمت به نظام بود . کار های زیادی
انجام دادم . برخلاف بعضی از هم قطارانم که شاید درجه هایشان ۴ سال یکبار
ارتقاء می کرد من در مرز های شمالی خراسان با روس ها می جنگیدم ٬ در مرز
های بلوچستان از ورو اشرار جلوگیری کردم و بهه سرکوب افغانها پرداختم . در
هر ماموریتی با پیشروی در خاک دشمن و سرکوب کردن آشوب ها توانستم به درجه و
مدالی نائل آیم . در اخرین ماموریتی مه در مرز های کردستان داشتم ٬ یکی
دیگر از مدال های افتخار را کسب کردم . اول سرخوش از جانفشانی بودم ٬ اما
تا چشم باز کردم دیدم برای ایم زمامدار مقتدر و زورگو فایده ندارد که خون
ریخت و رشادت کرد و حالا افسوس می خورم چرا همان سرباز ساده نیستم و چرا
باید این چنین در اول جوانی خود را اسیر این همه مشغله کنم .
از حرف های ماکان ترسیدم . چگونه می
توانست انقدر بی پروا از شاه بد بگوید ؟ مگر از جو جامعه خبر نداشت ؟ مگر
نمی دانست اعتراض برابر با مرگ است ؟ نتوانستم در مورد حرف هایش نظر دهم .
فقط سرم را به طرف زمین خم کرده بودم و به چکمه های بلند و براقش چشم دوخته
بودم .
ماکان بعد از مدتی صحبت در مورد شاه و زورگویی هایش نسبت
به اقشار عادی جامعه ٬ سکوت کرد و پس از مکثی کوتاه گفت : بعد از صرف شام
می روم اما دلم می خواهد قبل از رفتن تو را یک بار دیگر تنها ببینم می
توانی بیایی ؟
با ترس پرسیدم : کجا ؟ اگر کسی بفهمد چه ؟
- در محوطه ی پشت باغ منتظرت هستم . خیالت راحت باشد ٬ من ترتیب کار ها را طوری می دهم که کسی متوجه ی غیبتمان نشود .
از اضطراب این دیدار پنهانی ! که اگر کسی بویی می برد
آبروی خانوادگی مان را بر باد می داد ٬ برخورد لرزیدم . صرف شام اعلام شد و
همه دور میز نشستیم . من در کنار ویدا بودم و حواسم به ماکان . چگونه می
توانستم خواسته اش را عملی سازم ؟
بعد از صرف شما هر کس کناری نشست و مشغول صحبت با بغل
دستی خود شد . پدر را از دور زیر نظر گرفتم . با حسن خان مشغول صحبت و
گفتگو بود و هیچ توجهی به من نداشت .مادر هم در کنار مادر ویدا مثل همیشه
معذب نشسته بود . دلهره به جان افتاده بود . هر لحظه احساس می کردم نزدیک
است قالب تهی کنم . برای لحظه ای ماکان را در جمع ندیدم . شاید زمان رافتن
به میعادگاه بود . اما چگونه ؟
در حال و هوای نقشه ای بودم که هرچه سریع تر خود را به او برسانم که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان دوست داری کمی در حیاز قدم بزنیم ؟
از حرفش برق شادی در چشمانم نشست . چه فرصت خوبی ! با
خوشحالی گفتم : البته . من هم دوست دارم کمی هوا بخورم . اما چون بدون
مصاحب گردش در باغ برایم دلچسب نبود از این کار صرف نظر کردم .
ویدا بلند شد و من نیز به آرامی برخاستم . شانه به شانه ی
هم از در تالار خارج شدیم . پا روی اولین پله ی ایوان گذاشتن که ویدا با
لبخند روی پله نشست . با تعجب گفتم : چرا نشستی مگر نمی خواستی کمی قدم
بزنیم ؟
ویدا با خنده گفت : آره عزیزم . فکر میکنم اینجا نشستن بهتر است . تو راحت باش . ماکان پشت عمارت منتظر توست . من هوایتان را دارم .
از تعجب و شرم دهانم نیمه باز ماند . یعنی او می دانست ؟
سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم : متشکرم هیچ وقت این لطفت رو
فراموش نمی کنم .
به سرعت از ویدا دور شدم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم .
ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من نشسته بود . از دور صدای
پایم را شنید . از جا برخاست و با لبخندی به استقبالم آمد . نفسم در سینه
حبس شده بود . اولین سوالم را پرسیدم : نگفتید که ویدا از ماجرای ما با خبر
است ؟
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که ماکان دست روی لبم
گذاشت و گفت : راجع به این مسئله فکر نکن . ویدا عاقل تر از این حرف هاست .
سرم را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد .
- می دانی تو را مثل جانم دوست دارم . ای کاش می شد به گذشته برمی گشتم و اکنون هم سن و سال تو بودم . ای کاش می شد ....
حرفش را نیمه تمام رها کرد . در تاریکی حیاط دستهایم را
جستجو کرد و در دستان گرمش جای داد . انگار خون در رگ هایم به سرعت شروع به
جوشش کرد . برای لحظه ای دستهایم را از دستهایش جدا ساخت . آنگاه جعبه ی
مخملی کوچکی بیرون آورد و در حالی که لبخند جذابی بر لب داشت گفت : این هم
هدیه برای تو ٬ دیبای عزیز تر از جانم .
از دیدن هدیه اش نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم باید این هدیه را می پذیرفتم ؟
- بازش کن چرا معطلی . نمی خوای ببیتی ماکان برایت چه آورده ؟ می دانم نور حیاط کم است اما می توانی تشخیص دهی .
در جعبه را گشودم . سنجاق سیته ای از طلا و بسیار ظریف و
کنده کاری شده در آن بود . تا آن زمان هدایای قران قیمتی از پدر و مادر
گرفته بودم اما این یکی از با ارزش ترین هدیه ای بود که گرفته بودم . این
با من دست های او را گرفتم و گفتم : مرسی سرگرد . بسیار زیباست .
چهره اش در نور مهتاب زیبا تر می نمود . به آرامی گفت : لیاقت تو بیشتر از این هاست . اما چرا یادگاری است .
از حرفش جا خوردم . چرا یادگاری ؟ مگر دیگر او را نمی بینم ؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و فندک طلایی اش را از جیب خارج کرد و سیگاری با آن روشن نمود . بلند شو زمان مراجعت رسیده .
ای کاش یک بار دیگر زمان متوقف می شد و من سال ها با
ماکان روی همان نیکت فرسوده می نشستم ٬ بدون هیچ کلامی ٬ و فقط از وجود هم
لذت می بردیم . طره ای از گیسوان افشانم را گرفت و به لبش نزدیک کرد . در
حالی که زیر نور ماه به چشمانم خیره شده بود ٬ می خواست حرفی بزند اما
انگار نیرویی مانع شد ٬ و او سکوت کرد . فقط به آرامی گفت : دیبا من
ماموریتی به مدت یک هفته به بلوچستان دارم . امیدوارم جواب نامه هایم را
زود بدهی .
ویدا روی پله ها انتطارمان را می کشید . با آمدنم بلند
شد و با لبخند گفت : برویم . امیدوارم از این که بی مقدمه مطلع بودن خود را
از این قضیه عنوان کردم مرا ببخشی .
با نگاهی حاکی از تشکر گفتم : از لطفت ممنون . هیچگاه محبتت رو فراموش نمی کنم .
با هم وارد تالار شدیم ٬ بدون این که کسی از غیبتمان
بویی برده باشد . هنگام خداحافظی ماکان با نگاهی حزن آلود از من جدا شد و
بعد از رفتنش ما هم از ویدا و حسن هان خداحافطی کردیم .
در خانه به اتاقم پناه بردم . هنوز عطر نفس های ماکان را در کنارم حس می کردم . سرم را به زیر ملافه سفید بردم و تا سحر گریستم .
ادامه دارد
پایان قسمت 8-9
16/4/1390
آخی چه جالب و رویایی
پس کی بقیه داستان رو می نویسید ما که همه داستان یادمون رفت لطفا زودتر بنویسید تا لذت داستان از بین نره ممنون
صفحه1از اولشه؟اخه نوشتی اخرقسمت3
اره از اول تا اخر پشت سر هم هستن
پایان قسمت 10
6/5/1390
تابستان رو به اتمام بود و
پاییز کم کم چهره ی زرد خود را نشان می داد . قبل از دریافت اولین نامه از
ماکان ٬ دختر مرضیه خانم که زهرا نام داشت به اتاقم احضار کردم . نمی
دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم که نسبت به نامه هایم مشکوک نشود .
ناگهان فکری به مغزم رسید که نکند یکی از نامه هایم به دست پدر یا مادر
بیفتد ٬ چون تا آن هنگام از هیچ کس نامه ای دریافت نکرده بودم و پی بردن
پدر به این مسئله برایم مشکل ساز بود .
طهرا با ترس و رنگ پریدگی وارد اتاق شد .
بیا جلو نترس . صدایت زدم تا در مورد مسئله ی مهمی باهات صحبت کنم .
دخترک به آرامی کنارم نشست و سر به زیر انداخت .
بگو ببینم ٬ خواندن بلدی ؟
به
نشانه ی تصدیق سر تکان داد . می دانستم آقاجان اجازه ی خواندن را به بچه
های خدمه ی منزل داده بود ٬ اما برای یقین این سوال را از وی کردم .
خب بگو ببینم ٬ می توانی برایم کاری انجام دهی و انعام خوبی بگیری ؟
-بله خانم هرکاری که بخواهید .
- من هر چند هفته یک بار از یکی از دوستانم نامه دریافت می کنم می دانی نامه چیست ؟
- بله خانم ٬ خودم گاهی اوقات کاغذ های پدرم یا سایر خدمه را می نویسم . ٬ می دانم چیست .
آفرین
پس می دانی . دلم می خواهد از این به بعد تمام نامه هایی را که می آید قبل
از این که به دست آقاجانم برسد . جمع کنی و هر کدام که به اسم من بود بدون
این که کسی بفهمد به اتاقم بیاری . هر نامه ای که سالم به دستم برسد یک
شاهی نزد من انعام داری .
برق شادی در چشمان دخترک درخشید . باشد خانم جان قول می دهم تمام نامه های شما را صحیح و سالم به دستتان برسانم .
خب حالا برو راستی ......
دخترک رو برگرداند و گفت : بله خانم . امری دارید ؟
بگو ببینم ٬ می توانی هر چند روز یکبار تاپستخانه بروی و نامه هایم را پست کنی ؟
نه خانم ٬ اجازه ندارم . این کار را برادرم باقر انجام می دهد .
برادرت چند سال دارد ؟
چهارده سال خانم .
- سواد خواندن نوشتن دارد ؟
- سواد دارد ولی خیلی کم .
او
هم اگر امر مرا به خوبی انجام دهد ٬ برای هر نامه یک شاهی نزد من دارد .
برو به او بگو . از فردا هر دو هوای این کار را داشته باشید .
زهرا
از اتاق خارج شد . یادم رفته بود اولی کاری دو شاهی به او بدهم تا ماموریتش
را به خوبی انجام دهد . بلند شدم و دنبالش به حیاط دویدم . صدایش زدم .
بیا زهرا ٬ این دو شاهی مال تو و باقر .
اما خانم ٬ اگر مادرم پول ها را دید چه بگویم ؟
بگو
موهای مرا بافته ای و عر روز باید نظافت اتاقم را بکنی . من هم قول داده
ام اگر کارت را به نحو احسن انجام دهی ٬ هفته ای یک شاهی به تو بدهم .
دخترک پول ها را در مشتش گرفت و با خوشحالی از حیاط اندرونی به حیاط پشتی متعلق به خدمه رفت .
نفس راحتی کشیدم و شروع به نوشتن اولین نامه کردم .
سه
هفته بعد زهرا دم عصر با یک پاکت سفید وارد شد . با این که نامه ی ماکان
در دستهایش بود هیچ ابراز شادی نکردم . دلم نمی خواست بویی ببرد . می
دانستم تازگی ها پشت سرم در مطبخ ٬ باغ ٬ و هر سوراخ سنبمه ای شایعه است .
بعضی ها می گفتند طلسم شده ام و بختم را بسته اند . عده ای هزار و یک عیب و
ایراد برایم می تراشیدند و حرف های بی ربط می زدند . این خبر را دایه
برایم می گفت ٬ و من فقط در دل به این کوته فکران می خندیدم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 552]
-
گوناگون
پربازدیدترینها