-لطفا یه کم زودتر ادامه داستان رو بنویس عزیزم آخه از کنجکاوی دیوونه شدم من همیشه یه کتاب رو یه روزه می خونم تو رو خدا زودتر بنویس دیگه ممنونم ازت بوس
قسمت 8 *** /16/90/4
زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد
. و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد .
در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم
. ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان